مجید نفیسی
برای سکینه پایان
هر بار که آبِ به جوش آمده
سُم می کوبد، سُم می کوبد
بر جداره ی تنگِ کتری،
جاده ی کوبیده ی ذهنم را
گله ی وحشی هزاران آهوی ناگرفته
پُر می کند.
سکینه با لَچک سفید بر سر
لبخند می زند
و پیمانه ی چای را
تکان، تکان می دهد.
“سکینه جان!
آیا هنوز هم در تاریکی بامداد
آتش به دلِ سماور می اندازی؟”
انگشتانِ گُر گرفته ام را
زیر آبِ یخ شیر می گیرم:
آتش در دل
اما آهوان سُم کوب
همه گریخته اند.
۲۷ ژانویه ۱۹۸۶