esmail nooriala 01

چه کسی از این گلو سخن می گوید؟

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

esmail nooriala 01

esmail nooriala 01اسماعیل نوری علا

 

برخی از دوستانی که آخرین مصاحبهء شاهزاده رضا پهلوی را با سیامک دهقان پور، مجری برنامهء افق در تلویزیون صدای امریکا، دیده اند، در برخوردها و گفتگوهای حضوری و تلفنی خود اظهار می دارند که «شاهزاده در این برنامه بسیار خسته و عصبی بنظر می رسید»؛ و سپس به اظهار نظر در مورد چرائی این وضعیت می پردازند. در این زمینه پرسش اصلی این است که اگر «شاهزاده» عاقبت از اطاق صدور پیام هایش بیرون آمده و، بقول خودش، تصمیم گرفته که در پاسخ به خواست بسیاری از ایرانیان، قدم به میدان نهاده و کاری عملی انجام دهد، و در این راستا «آخرین تیر»ش را در ترکش اقدام اش گذاشته، آنگاه چرا باید در این نخستین قدم خسته و عصبی باشد؟

برخی از دوستانی که آخرین مصاحبهء شاهزاده رضا پهلوی را با سیامک دهقان پور، مجری برنامهء افق در تلویزیون صدای امریکا، دیده اند، در برخوردها و گفتگوهای حضوری و تلفنی خود اظهار می دارند که «شاهزاده در این برنامه بسیار خسته و عصبی بنظر می رسید»؛ و سپس به اظهار نظر در مورد چرائی این وضعیت می پردازند. در این زمینه پرسش اصلی این است که اگر «شاهزاده» عاقبت از اطاق صدور پیام هایش بیرون آمده و، بقول خودش، تصمیم گرفته که در پاسخ به خواست بسیاری از ایرانیان، قدم به میدان نهاده و کاری عملی انجام دهد، و در این راستا «آخرین تیر»ش را در ترکش اقدام اش گذاشته، آنگاه چرا باید در این نخستین قدم خسته و عصبی باشد؟

من نیز چون دیگران به تماشای این مصاحبه نشسته و دربارهء آن اندیشیده ام و اکنون به این نتیجه رسیده ام که یک چنین حالتی از لحاظ روانشناسی نمی تواند ناشی از «سرگردانی در تشخیص هویت و نقش خود در یک حرکت اجتماعی» نباشد. اگر به سخنان مختلف شاهزاده در موارد گوناگون توجه کرده باشید بزودی در خواهید یافت که این مرد ایرانی، که تا دو هفتهء دیگر از مرز 53 سالگی خواهد گذشت، در گذر از نیمقرن تاریخ پر التهاب زندگی اش، مجبور بوده تن به تحمیل شخصیت های مختلفی بر وجود و ذهنیت خود بدهد و اکنون در آستانهء میانه سالی نمی تواند خود واقعی اش را از میان این همه «هویت» پیدا کند، بقیهء ماسک های تحمیلی را به دور افکند، و همانی باشد که خود می پندارد هست.

کودکی که، در شکم مادر حتی، پادشاه آیندهء ایران است و تا سنین بلوغ «والاحضرت ولیعهد» نام دارد و به او تلقین می شود که بزودی جانشین پدری می شود که در قلمروی قدرت اش شخص دومی وجود ندارد (امیرعباس هویدا می گفت: به شاهنشاه نگوئید شخص اول مملکت، چرا که در این مملکت شخص دومی وجود ندارد)،

نوجوانی که هر کجا پا می گذارد زمین و زمان در برابرش سر خم می کنند، و چون برای تحصیل به خارج می آید می بیند که همهء جهان در برابر ش به احترام می ایستند، ملکهء انگلیس برایش میهمانی می دهد و رئیس جمهور امریکا در برابرش خاضع است،

مرد جوانی که هنوز به بیست سالگی نرسیده می بیند که آنچه در این دو دهه دیده و باور کرده خانه ای ساخته شده بر آب بوده است؛ و مردمی که دیروز در مسیر موکب اش هلهله می کردند اکنون به خیابان ها ریخته و مرگ پدرش را می خواهند، و پدرش را می بیند که با بغضی در گلو و قطرهء اشکی در چشم، هراسیده کشورش را ترک می کند؛ یا آن همه وزیر و سردار و وکیل را می بیند که در برابر جوخه های اعدام سوراخ سوراخ می شوند؛ و پدر مریض اش را می بیند که از این خاک به آن خاک می گریزد و تخت بیمارستانی می جوید تا در آن براحتی جان بسپرد؛ و در قاهره کنار پدر می نشیند و با چشمانی ناباور  آخرین لحظات جان دادن اش را تماشا می کند،

آوارهء یتیمی که یکباره به او می گویند آن روزی که اصلاً برای آن بدنیا آمده فرا رسیده است. همان روزی که در انتظارش، پدر تاجدارش سه بار ازدواج کرده و در انتظار تولد فرزند پسری که بتواند جانشین او شود با صدها دکتر و متخصص رایزنی کرده است. آری آن روز فرا رسیده است. اکنون پدر رفته است و تاج و تخت اش بی صاحب مانده اند،

در همان قاهره که پیکر پدرش را به خاک می سپارند، او به یاد پدر بزرگ نادیده اش می افتد که او نیز سالیانی «اعلیحضرت قدر قدرت ِ قوی شوکت» بود اما عاقبت تن به خاک همین قاهره سپرد. و فکر می کنم در همان مراسم تشییع پیکر پدر بود که شنید چیزی در اعماق وجودش به او می گوید که «کدام تاج و تخت را به تو وعده می دهند، وقتی همه چیز مثل فیلم های هالیوودی قلابی از آب در آمده است؟»

با این همه، به ترغیب بازماندهء اطرافیان پدر و به تشویق مادر سوگوارش، تن به آئین قسم خوردن به قرآن می دهد، خود را شاه ایران اعلام می کند و از آن پس تشریفات سابق درباری، بصورتی عاریه ای و قلابی، همچنان ادامه می یابد.

او را اکنون، در همان غربت و سرگردانی، اعلیحضرت و شهریار ایران می خوانند؛ اما او رفته رفته در می یابد که در این کمدی ـ درام دائم چیزی از واقعیت کم است. واقعیت همانی است که اتفاق افتاده. کشورش از دست رفته، قدرتی وجود ندارد، اوباش بر سرزمین اش حاکمند و قصد جانش را دارند، برخی از رانده شدگان از ایران چشم امید به او دوخته اند تا او کاری کند تا آنها به قدرت و ثروت شان برگردند، برخی دیگر از فراریان که عمری در نفرت از پدران او گذرانده و دست شان به آنها نرسیده او را همچون جرثومهء استبداد و جنایت و شکنجه و سرکوب می بینند و از دل همان واقعیت پشت پنجره از او می خواهند که خود را برای پس دادن انتقامی مهلک آماده کند، یا حداقل بیرون آید و اعلام دارد که پدرانش جانی و سرکوبگر و شکنجه چی بوده اند.

او رفته رفته با این زندگی جدید خو می کند. واقعیت را می پذیرد، به فکر کاری درآمد زا می افتد، از اقوام مادرش کمک می خواهد و یکی از آنها پول از ایران آورده ای را که بدست اش داده اند می رباید و به حکومت اسلامی می گریزد تا در تلویزیون دولتی او و خانواده اش را هرچه بیشتر به لجن کشد.

سیاست مداران و سیاست بازان گذشته و حال به دیدن اش می آیند و هر یک طمع های خام شان را در کلماتی سرشار از وطن و میهن و شاهنشاه فرو می پیچند. اطرافیانی که برایش باقی مانده اند اما او را از درگیر شدن با گروهی خاص برحذر می دارند. استدلال شان آن است که او «شهریار ایران است و به همهء ایرانیان تعلق دارد و نمی تواند عضو گروه و دسته ای خاص شود»؛ او فقط باید لبخند بزند، دست تکان دهد، سخنانی کلی و بی هدف معین را بر زبان آرد و از همهء رزمندگان علیه دشمن «حمایت» کند؛ بی آنکه معلوم شود این «حمایت» چه معنائی دارد.

او گاه می خواهد همین فرمول را بصورتی واقعی عملی کند. مثلاً دعوت «کنگرهء ملیت های ایران فدرال» را می پذیرد تا برایشان سخن بگوید. استدلال اش هم این است که بهر حال کردها و ترک ها و آذری ها و عرب ها و ترکمانان و بلوچ ها هم همه جزئی از ملت ایرانند و من اگر شهریار ایرانم شهریار آنها نیز هستم و باید با آنها رابطه داشته باشم. اما این حرکت او بر طرفداران پادشاهی اش گران تمام می شود. شهریار ایران نمی تواند با «تجزیه طلب» هائی که خود را «ملیت» می خوانند و می خواهند در ایران نظام فدرالی برقرار کنند بر سر یک سفره بنشیند. برخی حتی او را به تجزیه طلبی متهم می کنند و می گویند او می خواهد کشوری را که پدر بزرگش یکپارچه کرده است به دست قطعه قطعه شدن بسپارد.

زمانی نیز به دیدار کمونیست ها و سوسیالیست ها می رود و با آنان به گفتگو می نشیند و بلافاصله مورد تهاجم بخش دیگری از طرفداران اش قرار می گیرد که این بخش از ایرانیان را خائن و وطن فروش می خوانند.

یقیناً شاهزادهء ما، که اکنون شولای شهریاری را هم بر دوشش انداخته اند، از خود می پرسد که پس من شهریار کجای ایران و کدام ایرانیانم؟ آیا همین چهارتا و نصفی آدمی که در برابرم تعظیم می کنند و بوجودم دلخوشند برای شهریاری کافی است؟ مگر نه اینکه فیلم های هالیوودی از این بیشتر سیاهی لشگر دارند؟ بخصوص که او مضحکهء «رفراندوم ششصد میلیون امضاء» و سپس اعتصاب غذا در لوس آنجلس را هم دیده و مزهء واقعیت تلخ را چشیده است.

آنگاه خواهرش در هتلی در لندن دست به خودکشی می زند و برادرش در آیارتمانی در بوستون گلوله ای را در مغز خود خالی می کند. آیا آنها طبیعی تر زیسته اند یا این «شهریار در غربت؟»

اما واقعیتی های دیگری هم در پشت پنجرهء «دفتر»ی که او از آن به طبیعت روبرو خیره می شود وجود دارد. اپوزیسیون هنوز نتوانسته چهرهء شاخصی را تولید کند. آنها که شاخصیتی داشتند به گلوله و چاقوی خمینی و خامنه ای کشته شده اند، و آنها که مانده اند در پیله های انزوای ایدئولوژیک خود گرفتارند. در طی سی سال، دو نسل تازه که دوران حکومت پدرش را تجربه نکرده اند پا بمیدان زندگی اجتماعی نهاده و، اسیر حکومتی قرون وسطائی و احمق و خونریز، در جهانی که در انقلاب ارتباطات غوطه ور است، از گذشته ای آگاه می شوند که در آن رفاه و آسایش و آزادی زندگی اجتماعی و فرهنگی امری بدیهی شده بود و تنها آزادی مفقود به شراکت در زندگی سیاسی بر می گشت. این نسل ها درد مادران و پدران انقلاب کردهء خود را نمی فهمند. نمی دانند که پادشاهی که کشور را مدرن می کند، دانشگاه می سازد و دانشجویان را به خارج کشور می فرستند و طبقهء متوسط نوینی می آفریند نمی تواند به سبک شاهان قاجاریه بر آنها حکومت کند. آنها درد نداشتن آزای سیاسی را در میان همهء آزادی کشی های دیگر گم می کنند و مادران و پدران شان را به نفرین می کشند که قدر عافیت ندانستید و ما را چنین خوار و ذلیل و گرسنه و فقیر کردید.

شاهزاده، یا شهریار غربت گرفته، رفته رفته خود را در آینهء دیگری می یابد. می بیند که سیر حوادث او را به بازماندهء روزگار خوش ایرانیان تبدیل کرده است. او می تواند نمادی باشد که ریشه در دیروزی دوست داشتنی دارد و ارزش هائی فردائی را در رفتار و گفتار خود تبلیغ می کند. و این را نسل های تازه زودتر از خود او دریافته و به او به چشم نقطه ای از امید می نگرند.

آنگاه جنبش سبز از راه می رسد. او دست زن و فرزند را می گیرد، دست بند سبز می بندد، و به تظاهرات خیابانی جلوی کاخ سفید می پیوندند. این جمع دیگر آن جمع «طاغوتی ِ» پالتو پوستی . پوشتی نیست؛ نسل جوان فراریان از حکومت اسلامی است که به ریشه های ایرانی اش بر می گردد. او یکباره سنگینی بلندگوئی تظاهراتی را در دستان اش حس می کند و، در شوقی نو و ژرف هموطنان اش را مورد خطاب قرار می دهد. مردم را می بیند که فریاد می زنند اما دیگر شعار «مرگ بر شاه» در فریادشان نیست.

جنبش سبز از او مردی دیگر می آفریند. این «فراری از کشور و گذشته» اکنون در می یابد که نگاه واقعی نسلی جوان بسوی او است. از ایران هم پیغام های دلگرم کننده فرا می رسند. آدمیانی تازه نیز از ظهور می کنند. یکی خبر می دهد که اکثریت دیپلمات های حکومت اسلامی با او هستند، دیگری از وفاداری بخشی از سپاه پاسداران برایش خبر می آورد. جوانانی گریخته از ایران، که تجربهء کار در ستادهای انتخاباتی رفسنجانی و کروبی و موسوی را دارند و در مکتب اصلاح طلبی پروریده شده اند، از آمادگی هسته های محلی جوانان عاصی خبرش می کنند.

و همه شان از او می خواهند که کاری کند. اما چگونه؟ مگر قرار نیست که او شهریار همهء ایران و ایرانیان باشد و در نتیجه نباید به گروه و دسته و حزبی بپیوندد؟ مگر قرار نیست که شهریار ایران هرچه را خوب است «حمایت» کند و به هرچه بد است بی اعتناء بماند؟ در این صورت چگونه می توان هم عملاً به ندای نسل های جوان پاسخ داد و هم در پیلهء انزوای شهریاری خویش باقی ماند؟

آنگاه، با شنیدن پیشنهادهائی تازه، فکری نو به سرش می زند. آیا من نمی توانم خود دسته و گروهی بوجود آورم و مرکزش شوم، بی آنکه به دسته و گروهی که خود نیافریده ام بپیوندم؟ اکنون حلقه خبر آوران تنگ و تنگ تر شده است؛ کارمندانی که از او  حقوق می گیرند، همراه با خبرآوران و یکی دو چهرهء موجهی که فکر می کنند می شود این جریان را بجائی رساند، مأمور تشکیل «شورای ملی» می شوند.

جوانان اصلاح طلب نوشته ای از ایران را می آورند تا پایهء «منشور» تشکیل «شورای ملی» شود. اعضاء کمیته ای که، پس از اعتراض های مختلف، خود را «موقت» می خواند، منشور را چهل و چند بار بازنویسی می کنند تا شامل «همهء حرف های خوب» باشد و عاقبت آن را بر روی یک سایت اینترنتی می گذارند تا دیگران هم اعتبار آن را تصدیق کنند.

تعداد امضاء کنندگان به 250 نفر نرسیده، شاهزاده هم همراه با مادرش، شهبانو، و همسرش، به صف امضاء کنندگان می پیوندند. صف بلند و طولانی می شود، شاهدوستان از راه می رسند، یکی تلویزیونش را و دیگری برنامه هایش را در اختیار «شورا» می گذارد. شاهزاده می بیند که ستارهء مجلس شده است، در حالی که هنوز کسی نمی داند که قرار است این «شورای ملی» چگونه تشکیل شود. آیا این ده پانزده هزار نفری که بیشتر با نام مستعار منشور را امضا کرده اند شورای ملی را تشکیل می دهند و یا نه، کار اصلی پس از این و بزودی آغاز می شود؟ و چگونه؟ کسی نمی داند. یکی می گوید یک لیست بلند از نام آوران سیاسی تهیه می کنیم و شاهزاده آنها را که می خواهد انتخاب می کند. دیگری پاسخ می دهد که این از تشکیل حزب رستاخیز هم مضحک تر است. یکی دیگر حدس می زند که قرار است انتخاباتی برقرار شود. و… راستی اینکه در واقعیت ماجرا از حدود یک بازی اینترنتی خارج نمی شود. از شناخته شدگان سیاست کسی این جریان را تحویل نمی گیرد. و…

و در این میانه است که سیامک دهقانپور، با توجه به هیاهوئی که پیرامون شورای ملی و نقش شاهزاده بر پا شده، او را برای انجام مصاحبه ای که در ابتدای این مقاله به آن اشاره کردم دعوت می کند و از نظر بسیاری از مخاطبان شاهزاده، بر خلاف همیشه، آشفته و عصبانی دیده می شود. چرا؟

از نظر من، با کمی دقت جای پای همه آنچه را که در بالا نوشته ام می توان در چهره ای که از شاهزاده در این گفتگو نشان داده می شود دید. او برای اولین بار است که بعنوان «مسئوول» یک «تشکیلات سیاسی» دعوت به مصاحبه شده است اما او خود این موقعیت را هنوز هضم نکرده است. هنوز با آنچه که آفریده فاصله دارد. از یکسو از «آنها که نامی دارند» می خواهد که نام شان را برای سنگ قبرشان حفظ نکنند اما نمی تواند بگوید که «آنها» برای این کار چه باید بکنند. حتی خود نیز از اینکه بگوید به نهاد شورای ملی پیوسته (چه رسد به آنکه خود آن را آفریده است) عاجز بنظر می رسد؛ چرا که هنوز از «حمایت» گروه های مختلف سخن می گوید و به گذاشتن امضایش بر پای «منشور 91» (که اکثریت امضا کنندگان اش از میان اصلاح طلبان می آیند) نیز نام می برد.

نیز فکر می کنم که در مورد این واژهء «حمایت» باید دقت بیشتری کرد. این واژه حامل همهء مفاهیم وابسته به «شهریاری ایران» است و، همانطور که گفتم، در دید مشاوران سالیان دراز شاهزاده، شهریار ایران نمی تواند جزء دار و دسته ای شود و باید همیشه در آن «بالا!» بماند و از همه «حمایت» کند. حال این حمایت چه خاصیتی دارد و چه دردی را دوا می کند بر کسی معلوم نیست. در واقع، حمایت کردن تنها چراغی است که به نفع سلطنت طلبان روشن می شود و دل آنها را خوش می کند که «سلطانشاه» شان دست به کار اجرائی با شراکت دسته و گروه خاصی نمی زند. آنها در واقع از این «حمایت خشک و خالی» هم چندان راضی نیستند و به امضاء شاهزاده، بعنوان یک حامی، در پای منشور شورای ملی و منشور 91 نیز ایراد می گیرند.

باری، می خواهم بگویم که شاهزاده در این گفتگو بین نقش های متعددی که بر گرده اش نهاده اند سرگردان است و نمی تواند تصمیم بگیرد که چه می گوید و چه می کند. چندین صدا از یک گلو بیرون می آیند؛ صدای شهریاری که فقط اجازه دارد حمایت کند، صدای شخصیتی فراحزبی ـ فرا سیاسی (به معنای بی معنایش کاری ندارم) که «امروز» همه را به «اتحاد»ی تعریف نشده می خواند، صدای مؤسس نهادی سیاسی که از نپیوستن دیگران به آن عصبانی است، صدای نسل جوانی که از همه می خواهد برای وطن کاری کنند، صدای بن بست، صدای ندانم کاری، صدای مردی که از میان ده ها شخصیتی تحمیل شده بر خود می خواهد خودش هم باشد: یک شهروند فراری از ایران که دوست دارد در وطن اش بمیرد و «تنها پهلوی باشد که در خاک ایران دفن می شود».

بگذارید سخنم را با این اعتراف به پایان برم که من، همچنانکه هفت سال پیش در برنامه ای تلویزیونی گفتم و در چهار سال پیش در مقالهء «معمای رضا پهلوی» توضیح دادم، این مرد نیمه جوان ایستاده بر آستانهء میانه سالی را بسیار دوست دارم. نیز فکر نمی کنم که، برای احراز هویت و تشخص، لازم است که بند ناف اش به پدر و پدر بزرگش وصل باشد و، در نتیجه، لازم آید که از آنچه آنان کرده اند دفاع کند. فکر می کنم که سرنوشت او چنان بوده است که اکنون شناخته شده ترین ایرانی ای باشد که نماد کشوری در تضاد با حکومت اسلامی است و آنچه آنان دارند او ندارد و آنچه آنان ندارند او دارد و همین از او نمادی از ایرانی آزاد و آباد می سازد.

من همواره او را «سرمایهء ملی» دانسته ام اما فکر می کنم که، از یکسو، هیچ سرمایه ای خود نمی تواند سرمایه گزار نیز باشد و، از سوی دیگر، سرمایه ای که من از آن سخن می گویم هیچ ارتباطی با «شهریاری» و ملزومات آن ندارد. تا ایرانیان صاحب کشور خود شده و در یک همه پرسی اراده و رأی خود را اعلام ندارند و سپس، اگر پادشاهی پارلمانی را برگزیدند، او را به شهریاری تشریفاتی خود انتخاب نکرده باشند، او یک شهروند فراری ایرانی، یک سکولار ـ دموکرات انحلال طلب، و یک عضو بالقوهء هر تشکیلاتی است که در آن می تواند، در راستای ایجاد آلترناتیوی برانداز حکومت اسلامی، عاملی تعیین کننده باشد.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.