۱۷ – اعدام رفقایم در مشهد
بخش هفدهم
” دادگاه در مشهد “ تیتری بود که جلب نظرم کرد، ولی با خواندن دو سه سطر حالم دگرگون شد. بیاختیار فریاد زدم: “مرگ بر ارتجاع، رفقایم را کشتند. لعنت بر شما، قاتلها و آدمکشها.” بچهها دورم جمع شدند. دیگر نفهمیدم چه شد.
دو سه ساعت بعد با تزریق آمپول و خوردن قرص حالم بهتر شد.
– آخر چرا؟ اینها چه کرده بودند؟ چریک نبودند، مسلح نبودند، تروریست نبودند. بیانصافها چرا آنها را کشتند؟ اسلام یعنی این؟
بچهها دلداری می دادند: نه، انشاءالله دروغ است. روزنامه اشتباه نوشته. “عضو حزب ایران، جبهه ملی …” را نباید اعدام کرد. آنها اهل ترور و اقدام مسلحانه نیستند.
فردا روز ملاقات بود. همینکه بچههایم مرا با حال دگرگون دیدند، گریان و نالان خود را در آغوش من انداختند، داد زدند: پاپا، عمویمان را کشتند.
با دگرگونی حال ما، محیط ملاقات نیز برای سایر زندانیان ماتمزده شد.
لابد شما می خواهید بدانید اینها کی بودند که کشتند؟ و جرمشان چه بود؟ آیا جز تیرباران راه دیگری نبود؟ یعنی اسلام به این آسانی کشتن انسانها را مجاز کرده است.؟
«مرتضی قاسمی» برادر من بود. وقتی من در درگز حزب میهن – حزب ایران – را تشکیل دادم، او که به دبستان می رفت، از همان نوجوانی با حزب، با ملیگرایی و وطنپرستی و ایدئولوژی حزب آشنا شد. در تظاهرات شرکت کرد، کتک خورد. وقتی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شد، او جوانی ۲۳ ساله بود که همراه برادرم «شهید ایوب قاسمی» در صحنه مبارزه بود، که با دستور تیر دولت، برادرم جلو شهربانی درگز کشته شد. او از این صحنه دچار ناراحتی روحی گردید. ولی حکومت نظامی شهرستان درگز او را با عدهای از رفقای حزبی دستگیر، محکوم به حبس کرد. با بیماری روانی محاکمه و زندانی گردید.
با آغاز انقلاب ایران، او در زمره چند نفر انگشتشمار رهبران انقلابی شهر درگز بود، که با مخالفان به مبارزه و درگیریها پرداخت. مجسمه شاه را بزیر کشیدند با این پندار که بجای حکومت شاه، حکومت مردمی خواهند آورد.
«علیمحمد باقرزاده» از فرزندان اصیل و از نسل شجاع خاوران، فرزند یک پهلوان زحمتکش بود که در عنفوان جوانی به سازمان جوانان حزب ایران پیوست، با سری پر شور از عشق به آزادی به مبارزه پرداخت.
«باقرزاده» درد دل زارع را می دانست. برای اینکه خود یک زحمتکش مبارز و آگاه و ضداستثمار و ستم بود. در خانه او همیشه بر روی مردم ستمدیده باز بود. او در حقیقت رهبر دهقانان درگز بود. با هرگونه ستم، چه از سوی استثمارچیان محلی، چه بیدادگران املاک “آستانقدس” مبارزه می کرد.
بعداز ۲۸ مرداد از پا ننشست، به پیکار خود در راه حقوق استثمارزدهها ادامه داد. رژیم کودتا او را بازداشت، با حکم کمیسیون امنیت به طبس تبعید کرد. پس از چندسالی توقف در طبس، به سازمان امنیت اطلاع رسید او در این شهرستان نیز آسوده ننشسته است. بنابر این دگربار او را به درگز بازگرداندند.
انقلاب ایران فرارسید. پیش از انقلاب او به تجمع دوستان حزبی پرداخت. نیرویی مبارز و دینامیک بوجود آورد. در انقلاب ایران وی در راس نیروی پیشتاز انقلابی قرار گرفت و به دبیری حزب ایران که حزب فراگیر درگز با ۳۴ سال سابقه مبارزه بود انتخاب شد. به جنگ «شاه» رفت. انقلاب ایران را بثمر رسانید تا مشتی آخوندمآب ترسو، سفتهباز و اپورتونیست و بوقلمون صفت از سفرهایکه با خون جوانان فراهم شده بهرهمند شوند.
«سجادی» باجناق «باقرزاده» بود. او به خانواده مقدس و نجیب و شریف «سجادی» خراسان تعلق داشت. مردم احترام قدسآمیزی برای او قائل بودند. او علاوه بر وابستگی بهنگام آغاز انتخابات درگز بمردم پیوست.
جرم بیشتر اینان تشکل در جبهه ضدآخوند، طرد کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بود. این جبهه نیرومند محکمترین مشت را در پهنه وطن به دهان ارتجاع نواخت. با همه خاصهخرجیها، بسیج نیروهای قشرگرا، تهدیدها و تکفیرها، به میدان آوردن حزبالله، پاسدار، بسیج و حتی اعزام خواهران زینب به شهرستان درگز، مرا به نمایندگی درگز برگزیدند، و سپس از نماینده خود در زیر غل و زنجیر ارتجاع حمایت کردند. طومارهای چندمتری را به تهران و قم آوردند. ولی ارتجاع با توجه به پیشینه مبارزه نماینده درگز بهیچوجه حاضر نبود او را از زندان رها کند، تا به خانه ملت راه یابد.
مرتجعین در درگز مثل خفاشها از قدرت مردان وطنخواه و مبارز جرأت خودنمایی نداشتند. درگز دربست در اختیار حزب ایران بود. همه مردم گوش به فرمان «باقرزاده» بودند. همین آمادگی بود که روزی «باقرزاده» در مقام دفاع از حقوق مردم هشدار داد:” نگذارید درگز کردستان دوم شود.”
بعداز شهادت او «سرهنگ صیاد شیرازی» که گوشت و خون و رگ و پیاش از درگز تغذیه شده بود، به درگز آمد. بعنوان نیروی ارتش جمهوری در مسجد اعلام داشت: کجا هستند آنهاییکه می خواستند درگز را کردستان دوم کنند؟ وه چه نامرد مردم، که پس از مرگ شیرمردان اتک در گورستان خاموش و ترسزده کف به دهان، عربده می کشند.
انتخابات درگز دگربار باید شروع شود. مشتی چند از عناصر بدسابقه، رباخوار، سفتهباز و اپورتونیست که مظهر حکومت اسلامی در درگز شده بودند، به مشهد آمدند. به زعمای قوم گفتند: امکان ندارد شما در درگز رأی بیاورید، مردم باز «قاسمی» را انتخاب خواهند کرد.
حزب ایران درگز مخالف آخوند، مخالف جمهوری اسلامی است. نوار آخرین نطق «قاسمی» بعداز انتخابات در درگز را گوش کنید تا ببینید چگونه با تأیید مردم، هلهله و شادی و زنده باد و … مردم با آخوند چه هستند.
– چه باید کرد؟
جواب ترسوها و سوءاستفاده چیها، آنهاییکه روزی همین «باقرزادهها» آنانرا از دست ساواک رهانیدند، رویاروی ساواک قرار گرفتند، چشم خدمت را بسته زبان آتشین و فتنهانگیز باز کردند، گفتند:
– چاره فقط خون است و بس. تا «ژها»، «قاسمیها» و «سجادیها» و «حیدر سلامتها»… را به جوخه اعدام نسپارید، اگر آنها را نکشید، نمی شود در درگز انتخابات کرد. یک آخوند مازندرانی بیسواد را از صندوق در آورده جای «قاسمی» نشاندند.
آن روزها شقیترین، بدسابقهترین، ددمنشترین و خائنترین افراد را در مشهد به صندلی قضاوت نشانده بودند. دادستان انقلاب خراسان «میدفندرسکی» بود، که سوابق کمونیستی آن باضافه فساد و دزدی بر کسی پوشیده نیست. بگفته کمونیستها: فرصت خوبی است. خلاء قضایی بوجود آمده باید این خلاء با رفقای خود پر کنیم، تا بنام خدا ولی بکام خودمان بهترین وطنخواهان و شورانگیزترین ملیگرایان، پاکترین و شجاعترین افسران ضدکمونیست به دم داس مرگ بسپاریم، ارتش را از وجود ناسیونالیستها خالی کنیم.
چنین هم کردند. «کبیریها»، «عطاریان» ها… در لباس افسری هرچه توانستند با گزارشات و جعل اخبار، جوانان ما را به جوخه اعدام سپردند.
باری سخن ما درباره «میرفندرسکی» کمونیست، دادستان انقلاب اسلامی خراسان بود.
چندروز از این خبر جانگداز و فراموشنشدنی نگذشته بود که در روز … روزنامه اطلاعات در صفحه اول با تیتر درشت درج کرده بود. (…. در بالای روزنامه عکس من و سرلشکر… چاپ شده بود. بد نیست برای شناخت بیشتر “حاکمیت الله” متن خبر نیز درج شود.
( محلی برای درج خبر )
ظاهراً تمام مقدمات کار فراهم بود. بوسیله «سیاوش کریمی» که روبروی من در زندان جای داده شده بود، من شناسائی ظاهری شده بودم. برادر و رفقای حزبی و همشهریان مرا جلو تیر گذاشته بودند، دیگر قربانی آخر من بودم، باید کار مرا هم تمام می کردند.
یکی از علل عدم اجرای حکم اعدام، فشار محافل و مجامع انسانی جهانی بود که در راس آنها سازمان عفو بینالملل، جامعه بین المجالس فدراسیون جهانی حقوق بشر فرانسه… و شخصیتهایی مثل خانم میتران، کلود بورده، میشل بوویلارد … و در اثر سخت کوشی هممیهنانم در خارج از کشور همچون آقایان دکتر خسرو شاکری فرانسه، دکتر محمود رفیع آلمان، دکتر احمد مهراد آلمان، دکتر عبدالکریم انواری انگلیس…
با خود فکر می کردم: چه بکنم، در دادگاه نمی گذارند صحبت کنم. آنچه هم مربوط به کیفرخواست پنج ماه پیش بود و آنرا تنظیم کرده بودم، ازم ربودهاند. و باز معلوم نیست موقع رفتن چنین کاری نکنند. ولی با وجود این قلم بدست گرفتم. در دفاع از خود و اتهامات و گذشتهام شروع به نوشتن کردم. یک روز مرا از زندان نزد دادستان انقلاب ارتش بردند. از من خواستند اگر گواهی دارم، معرفی کنم. گفتم: گواهی من همه مردم، همشهریان، رفقای جبهه و حزب، هزارها دانشجو و استاد است که در کتابخانه مرکزی دانشگاه با من رابطه داشتند. هرکس هم بخواهد علیه من گواهی دهد به شرط اینکه اصالت اخلاقی و فکری داشته باشد، قبول دارم. گفتند: نه. اسم ببرید. در حدود بیست نفر را نام بردم. این بیست نفر افرادی بودند که در مقاطع مختلف مبارزه چندین ساله با من مربوط بودند. می توانستند بخوبی خط فکری و سیاسی مرا روشن کنند.
بعداز مدتی … اعلام شد آقایان «دکتر سنجابی»، «مهندس بیاتی»، «ایرج افشار»، «قدرتالله روشنی» … بعنوان گواه در محکمه حاضر می شوند.
طبق خبر مندرج در روزنامه شماره …. محاکمه من آزاد بود. خبرنگاران خارجی و داخلی می توانستند در آن شرکت کنند. معمولاً اولین کسی که بیشتر از همه حق داشت در این محکمه ناظر دفاع باشد، تنها پسرم بود که از دم تیغ خونچکان انقلاب نتوانسته بود یا نخواسته بود فرار کند. همان پسرم که یکماه پیش او را در زندان دیده بودم.
در روز …. مرا از زندان بیرون آوردند. و بدنبال من «سیاوش کریمی» نیز بیرون کردند و تحویل پاسداران دادند. دستبند به دستم زدند. سوار یک اتوبوس ارتشی کردند. ماشین براه افتاد از مسیر ماشین پیدا بود که مرا به دادسرای انقلاب می برند. قبلاً هم آگهی شده بود مرا در “سهراهی شهید قدوسی، دادسرای انقلاب اسلامی” محاکمه می کنند. از اتوبوس پیاده شدم. مرا بردند به طبقه دوم و در اتاقی نشاندند. «سیاوش کریمی» را جای دیگری بردند.
اندکی بعد چند نفر از شاهدان احضار شده را دیدم که آثار نگرانی و اضطراب از چهرهشان پیدا بود. ولی با اشتیاق دور از چشم پاسداران با سر احوالپرسی کردند. ساعتی در آنجا ماندیم. بعد مرا پائین آوردند. پسرم را پشت میلههای دادسرا در خیابان دیدم. عدهای با خبر آزادبودن محاکمه آمده بودند. باردیگر مرا سوار اتوبوس کردند. اتوبوس راه افتاد. راه اتوبوس راه ویژهای بود. نه کمیته مشترک، نه زندان ارتش، نه زندان اوین. اتوبوس سمت شرق تهران را می پیمود. از میدان فوزیه گذشت، وارد خیابان نارمک شد. یعنی چه؟ اینجاها جایی برای محاکمه نیست.
پسرم بعداً تعریف کرد: ما و گروهی با سواری پشت سر ماشین ارتش راه افتادیم. ولی پاسداران ما را ایست دادند و گفتند: کجا می روید؟ گفتم: من پسر فلانی هستم، برای حضور در محاکمه پدرم می روم. گفتند: محاکمه سرّی است. اگر دوباره پشت سر ما حرکت کردی، دیگر از ما گله نکنید. همه را برگرداندند.
بعداز مدتی راهرفتن، اتوبوس وارد یک منطقه نظامی شد. بعد معلوم گردید، اینجا مرکز سابق آموزش نیروی هوایی و امروز منزل «حجهالاسلام ریشهری» رئیس دادگاه انقلابی ارتش است.
محل از لحاظ امنیتی بخوبی پوشش شده بود. قدم به قدم پاسدار بود. همه جا را مراقب بودند. مثل اینکه «مارشال پتن» یا “جنایتکاران جنگ دوم جهانی” را محاکمه می کنند و بهمین جهت صلاح دیده بودند این محاکمه در محل سکونت رئیس دادگاه انقلابی ارتش انجام شود.
مرا وارد ساختمانی و سپس داخل یک سالونی کردند. در این سالن عدهای از پاسداران روی صندلیها بعنوان تماشاچی نشسته بودند. مرا نیز در حالیکه در دو طرفم پاسدار بود، روی صندلی نشاندند. نگاهی به سالن کردم. غیراز شاهدان، شخص جدیدی نظرم را جلب کرد: «رسول مهربان».
«رسول مهربان»
«رسول مهربان» بعداز ۲۸ مرداد به حزب ما پیوست. آنوقت نوجوانی بیکار بود. گویا در انزلی با رفقای حزبی آشنایی پیدا کرده بود. جوانی فعال و پرکار، تو دل برو بود و چون چندسالی در قم بعنوان ” پسر طلبه ” گذرانده بود، راه نفوذ در مردم را بهتر از دیگران می دانست. یکی از مهمترین جناح فعال حزب ما در تهران، مردم گیلان بودند. شعبه حزب ایران در گیلان از مبارزترین بخش حزب بود. بهترین جوانان و مردان گیلانی در این شعبه حزب متشکل شده بودند. قدرت این حزب در گیلان، در تهران نیز اثر گذاشته بود. فعالترین گروه حزبی ما در تهران گیلانیها بودند. بهترین نویسندگان، قضات، بازرگانان، کارمندان در حزب فعالیت می کردند. از روزی که «مهربان» در تشکیلات تهران آنهم بعداز روزهای تاریک ۲۸ مرداد پیدا شد، رفقای گیلانی بوجود او در میان افراد حزبی اعتراض داشتند. می گفتند: شما «رسول» را نمی شناسید. ما او را از کوچکی می شناسیم. او آدم قابلاعتماد نیست. او را میان رفقا راه ندهید. او یک روز مثل گاو نُه من شیرده لگدی خواهد زد. شما بچه گرگ می پرورانید. ( که پرورده شد، خواجه را بر درد! ). من از کسانی بودم گوش به این حرف نمی دادم. او از راه حزب با «الهیار صالح» آشنا شد. به خانه و خانواده او راه یافت.
«صالح» این مرد بزرگ مانند یک پدر دلسوز او را زیر بال خود گرفت. در منزلش به او جا داد، لباس داد، پول جیبی داد، اختیاردار کرد، به تلفنها جواب میداد، منشی و همهکاره «صالح» شده بود. «صالح» مثل ما فکر می کرد. چه بچه خوبی گیر او آمده است. بنابراین می شود از او یک آدم حسابی ساخت. حزب برای او کار پیدا کرد. “شرکت هامون” به او کار داد. او مباشر املاک «شاهرخ» و «فیروز» برادر «مظفر فیروز» در “کاروانسراسنگی” شد. روزی کسی نزد من آمد، گفت: آقا این جوان دزد و ناپاک است، من نمی توانم با او کار کنم. او مرا وسوسه می کند، حق زارعین را بدزدم.
از آنجا او را به سازمان آب فرستادیم. در رضائیه پرونده برای او درست شد. باز گذشت کرد. مدتی بیکار بود. ماهها در منزل رفقای حزب زندگی میکرد. کس و کاری نداشت، از ما کمک میخواست. که من غیرتم در آورد، بوسیله شادروان «ابوالقاسم خادم» و پسرش مهندس «جواد خادم» در “شرکت آکام” بکار مشغول شد. اینجا شرکت بزرگی بود. او بزودی پول و پلهای بهم زد. در گیشا خانهای خرید. صاحب زن و زندگی. بظاهر کارش عیب نداشت. خود را در مسائل سیاسی صاحبنظر میدانست، انقلابینمائی می کرد.
روزهای انقلاب رسید. با حرارت قدم پیش گذاشت. قلم بدست گرفت و چون مدتی در قم بود، با قلم ضد آخوندی بافشاگری پرداخت. روش انحصارگرایی، زورمداری، سلطهجویی آخوندها، متاع او برای همه پر مشتری کرده بود. زبان آور بود و در حزب، در جبهه ملی به سخنرانی می پرداخت. نخودی هر آشی شد. در حزب خلق مسلمان مرتب سخنرانی می کرد. نزد «عزالدین حسینی» رفت.
دزد بازار آشفته می خواهد. از این آشفتگی حداکثر استفاده را کرد. بچهها گول خوردند. او به کنگره راه یافت. بچهها مرا در کاندیداکردن و انتخاب او مقصر میدانند. رد نمی کنم. ولی ما میخواستیم یک حزب مردمی درست کنیم. همه قالبهای آهنین را بشکنیم، هر که خود را فعال و خدمتگزار نشان دهد پیش برود. بقول «الکساندر دوما»: این تنها زبان آزادی است، وقتی خورشید آزادی تابید، در کنار گل، خار هم نمو می کند، همراه رایحه گلها بوی گندابها نیز در فضا می پیچد.
او از کنگره به کمیته مرکزی حزب، هیأت تحریریه روزنامه ارگان حزب راه یافت. یک روز زنگ خطری مرا آگاهانید، ولی دیر شده بود. منهم زیاد جدی نگرفتم. «رسول» محرمانه به من گفت: برای پیشرفت شما لازم است با هم جایی برویم. با کسی آشنا شویم. وقتی آن جا و آن کس را پرسیدم، گفت: «آیهالله بهشتی»، او شما را دوست دارد و از من خواسته شما را با او آشنا کنم. همه کارها دست اوست، اگر با او بسازیم به همه جا میرسیم.
ای وای، کسی که اینهمه نطق علیه آخوند و ارتجاع می کند، از هر تریبون و از هر روزنامه برای این هدف بهره می گیرد، حالا چه میگوید؟ با سردسته ارتجاعیون، با دشمن ملیون آشناست؟ بفکر فرو رفتم. او هم فهمید. دیگر در این باره چیزی نگفت.
یک روز جلسه هیأت تحریریه بود و من بجهت گرفتاری دیگر حزب، در جلسه شرکت نکرده بودم. هیئت تحریریه را گروهی از نویسندگان توانا و دیرباور و ارزنده حزب تشکیل می دادند که «مهربان» از هر جهت از همه آنها پائینتر بود. ولی ما میخواستیم استعدادهای شخصی او شکوفا شود.
چنین هم شد. او چون آدم بیظرفیت و بیپرنسیب و در تخریب حزب هدفدار بود در همان جلسه در حضور یکی دو تن از هیأت تحریریه که از زنان بودند، به حزب و هیأت تحریریه توهین می کند. هیأت تحریریه به اتفاقآراء جلسه را ترک می کنند. این عمل را به کمیته مرکزی گزارش می دهند و کمیته مرکزی پس از رسیدگی او را تنبیه، از کلیه مسئولیت ها برکنار می سازد. اینچنین اعمال وی محکوم می شود. چندی گذشت، او خواستار عفو و برگشت به فعالیتها شد. ولی من گفتم: هنوز زود است. باید مدتی از این عمل تو بگذرد تا بتوان برگشت ترا طرح کرد. فعالیت خرابکارانه او به هدایت «بهشتی» و «کیانوری» متوقف شده و او مورد استیضاح قرار گرفته بود که بدون دستور عمل کرده است. روزی به اصرار مرا به خانهاش دعوت کرد. ناگفته نماند بظاهر زن او در سازمان چریکهای فدایی کار می کرد. در این جلسه او مصراً از من خواست به حزب برگردد و گفت: زعمای سازمان فدایی با او تماس گرفته او را در سطوح بالا می پذیرند، اگر حزب او را برنگرداند به آنها خواهد پیوست. من جواب تند دادم. گفتم: شما میدانید عملی که کردهاید در طول ۳۶ سال عمر حزب سابقه نداشته است؟ حزب ایران هیچوقت تسلیم شانتاژ نخواهد شد. به دنبال این برخورد حزب او را بکلی اخراج کرد.
برخی از اینکار بسیار ناراحت شدند. چه باید کرد؟ نامهای جلو گذاشتند، امضاء کرد، به جراید داد: چون حزب ایران پایگاه ضدانقلاب و عمال «بختیار» شده بود، من از حزب استعفا دادم.
حال دادگاه عدل اسلامی اینچنین کسی را با این سوابق، دو سال پس از اخراج از حزب و فعالیت علنی در حزب توده، در محکمه من بعنوان شاهد آورده است. راستی اینان روی قضات بلخ را سفید کردند.
محکمه اعلام رسمیت کرد و به کار مشغول شد. من سعی می کنم در این کتاب نکاتی که در روزنامهها چاپ نشده و یا مهم است، به آنها بپردازم. سرشما را بدرد نیاورم.
دادستان برخلاف نظر رئیس دادگاه که در روزنامهها اعلام داشته بود، این جلسه را دنباله دو جلسه پیش برای رسیدگی باتهامات خواند. طبق مفاد کیفرخواست اتهامات به … فقره تقسیم میشد:
۱. شرکت در کودتای نوژه
۲. همکاری با ضدانقلابیون، حزب خلق مسلمان، «عزالدین حسینی»،
۳. نوشتن مقالات علیه جمهوری اسلامی، توهین به روحانیت و «کاشانی»، سرانجام همکاری با ساواک در دوران طاغوت.
مدارک و دلایلی که در این مورد جمع شده بود، همه به پشیزی نمی ارزید. مطلبی که من در محکمه منکر نشدم و آنرا افتخاری برای خود در همه عمر از ۲۳ سالگی تا امرز که ۶۵ سال دارم، میدانم همانا مبارزه با ارتجاع است. ولی از محضر ملت ایران پوزش می طلبم نه من، بسیار کسان از «دکتر صدیقی»، «دکتر منزوی» گرفته تا جوانان نوخواسته و نوپا ارتجاع را آنچنان که حال می شناسیم در سابق نشناخته بودیم. مظاهر ارتجاع در گذشته برای ما «مجلسی»، «حاج میرزا آغاسی»، امام جمعه تهران، «وحید بهبهانی»، «محمد مجاهد»، «شیخ فضلالله نوری» … «کاشانی»، «بهبهانی» بودند که باز صد رحمت و صدهزار رحمت به آنان که اقلاً چند در صد انسانیت، رأفت، انصاف، عقل و خرد و علم در وجودشان بود.
بخدا ریختن خون انسان از نظر اینان به مراتب پائینتر از کشتن مگس، پشه و حشرات است. «احمدی» یکی از همشهریان زندانی من در زندان مشهد تعریف می کند: در انقلاب یک تسبیحفروش دغل جلو صحن حرم امام رضا را آوردند، رئیس زندان مشهد کردند. روزی دو تن از جوانان خواستند این آقا را اذیت کنند. در جلو زندانیان در حالیکه هر یک تسبیحی در دست داشتند، به او گفتند: حاجآقا قیمت این تسبیحها چند است؟ ناراحت شد. گفت: الان قیمتش را بشما می گویم. فوراً دو پاسدار آن دو را بیرون برده، صدای رگبار مسلسل بلند شد. آندو را کشتند.
«یزید» را که اینهمه ما از او بدگویی می کنیم، هزار و سیصد و خوردهای سال است به او لعن می فرستیم، هنوز چهل روز از مرگ شهدای کربلا نگذشته بود، از این عمل دستگاه اموی ناراحت شد. تقصیر را به گردن «ابنزیاد» انداخت. وابستگاه به شهیدان را آزاد کرد، به کربلا برگشتند، اجساد شهیدان را دفن کردند. آئین سوگواری برای آنان برپا داشتند و وقتی اینان به مدینه باز گشتند مردم مراسم عزا براه انداختند.
هم اکنون پنج سال است از مرگ برادر و پسر خواهرزاده «فرهاد خرمشاهی» خواهر عروس من «ژاله آشنا» می گذرد. هنوز بر گورهای آنان آب می بندند، با بلدوزر زیر و رو می کنند و هنوز ما اجازه نداریم آئینی برای آنان برپا داریم. آیا باز باید لعن به «یزید» و «ابنزیاد» فرستاد؟ یا باید گفت: آنها را باید بوسید.
بلی، از مطلب دور شدیم. سخن درباره اتهامات پذیرفتهشده در محکمه بود. آری من از آغاز فعالیت سیاسی مخالف ارتجاع بودم. در درگز رفقای من آخوند مزدور “آستانقدس” را که به «دکتر مصدق» بد میگفت، از منبر پائین کشیدند، از شهر بیرون کردند. من تندترین مقالات روز را به هنگام مبارزات مردم ایران در راه نهضت ملی شدن نفت در روزنامههای تهران – جبهه آزادی، پرخاش، نبرد جوانان، حمله، فریاد اصفهان، صریر، … – نوشتم و جزء پیشآهنگان مبارزه علیه «کاشانی» بودم که مقاله خود را با این شعر شروع کردم:
سر افعی و سر شیخ بکوبند بسنگ
که در آن زهر در این وسوسه اوهام است
بعداز ۲۸ مرداد در کتاب “«نادر»، شیرمرد اتک” ضمن شرح مبارزات ضدارتجاعی «نادر افشار» نوشتم:
آخوند اگر بمیرد روید ز قبر او گلی
گر جملگی بمیرند، ایران شود گلستان
کتابهای من همه سرشار از افشاگری علیه ارتجاع است. در کتاب “قربانیان استعمار در ایران” با مدارک محکم نشان دادم اولین خون پاکی که علیه استعمار در ایران به زمین ریخت خون «امامقلی خان» فاتح جزایر هرمز و بیرونکننده انگلیسها بود که چشمان او را یک آخوند بیرحم از حدقه در آورد. در مجلدات “الیگارشی” نقش ارتجاع را بعنوان بازوی قوی استعمار در تاریخ نشان دادم و بهنگام آغاز انقلاب ایران همواره این هشدار را به رهبران ملی دادهام. همه بیاد دارند آنروز که میدان سپه بنام میدان “شیح فضلالله نوری” نامگذاری شد، در سخنرانی جبهه ملی چگونه چهره کریه این نوکر استعمار و استبداد و دژخیم آزادی را ترسیم کردم و در نطق دیگر بنام “تاریخ ارتجاع” جنایتهای اینان را در طول تاریخ بازگو کردم. [1]
دو روز پیش از بازداشتم در جبهه ملی هشدار دادم اجازه ندهید ارتجاع انقلاب چنین شکوهمندی را منحرف سازد و امروز نیز این سخن را می گویم:
مردان آزادیخواه، وطندوست، پیشآهنگان ساختار ایران بر روی نعشهای ارتجاع، تسلیم هیچکسی که حتی جزئی بوی ارتجاع میدهد، نشوید و اینرا بدانید خطرناکترین مرتجعان تاریخ آنهایی هستند منافقانه با نیمه ریش و کراوات ما را بسوی خود می خوانند تا افسونهای نویی به این مار فسرده بدهند و اینان که رنگ و روی ترقیخواهی، آزادیگری دارند خطرناکتر از همه هستند. یا باید بالکل تسلیم (فرهنگ ملی، هویت ایرانی، تمدن ایرانی) شد، یا باید به (فرهنگزدایی ملی، تازیگری در هر نقش چه تاریخ چه زبان چه فرهنگ چه سنن و شعائر ملی) گردن گذاشت. راه میانه راه دورویان، ارتجاعگرایان نقابدار است.
باز هم قلم اختیارم را از دستم گرفت.
آری، شمهای خط مبارزات ضد ارتجاعی مرا دیدید. در محکمه هرچه در این باره گفتهاند، نوشتهاند بدیده قبول دارم. آنهاییکه شش سال در زندانهای مختلف پنچگانه با من بودهاند تا روز آزادی دیدهاند لحظهای در مبارزه با ارتجاع درنگ و سستی نکردهام. از ایدئولوژی ترقیخواه خود دفاع نمودهام.
اینک که سخن بدینجا کشانده شد، در همین سال ۱۳۶۰ که اوج درندگی و ددمنشی ارتجاع بود من در زندان شعری که احساس اعتقادات من و زبانحال و اندیشهام بوده سرودهام. بارها در همین زندان در محفل محرمتر آنرا خواندهام. برایتان در اینجا می آورم، باشد تا مطمح نظر همه دشمنان ارتجاع، آرزومندان آزادی و ترقی و رهایی جامعه قرار گیرد:
ادامه دارد…
یک پاسخ
دیدار شاه با مامور بلندپایه CIA پیش از کودتا.
✍️برگی درتاریخ
✔️دیدار پنهانی شاه و مامور بلند پایه CIA پیش از کودتا؛
شاه: من مانند پیامبر اسلام هجرت می کنم.
روزولت: روحانیان درخواست پولهای گزاف دارند.
————————–
روزولت[مامور اجرایی عملیات آژاکس] پس از آن شب، چند ملاقات دیگر با شاه داشت(امرداد ۱۳۳۲). تدابیرلازم برای پنهانکاری کامل درهمه رفت وآمدها به کار بسته می شد. در این ملاقات ها روزولت جزئیات نقشه ای را که ماموراجرای آن بود به شاه اطلاع داد. این بحث هم پیش آمدکه اگر در اجرای نقشه اشکالاتی پیداشد چه باید کرد؟ شاه گفت فکراین احتمال را هم باید بکنید. روزولت پاسخ داد با محکم کاری هایی که شده است احتمال شکست بسیار ضعیف است …. شاه گفت اگرچنین اتفاقی بیفتد می توانم بروم شیراز که به اندازه کافی از تهران دور است و در آنجا امکان تحرک برای من فراهم خواهد بود. روزولت گفت شیراز البته از نظر موقعیت جغرافیایی جای مناسبی است اما این خطر را دارد که به قشقایی ها نزدیک است وما نمی توانیم به آن ها اعتماد کنیم، چه قشقایی ها دشمن سر سخت تاج وتخت اند. شاه این نکته را پذیرفت وگفت: اما اصفهان نیزهمین عیب را دارد، پس چه باید کرد؟ بروم مشهد؟ آنجا خیلی دوراست، آن جا به کشور روسیه نزدیک تر است تا به تهران. روزولت نام تبریز را برد و گفت در آن جا عناصر ضد مصدق قوی هستند و می توانند از شما پشتیبانی نمایند. شاه گفت: تبریز درست در تیررس شوروی ها قراردارد. شاه کمی به فکر فرو رفت وآنگاه گفت «پیغمبر ما ازمکه به مدینه هجرت کرد تا برحساسیت موضوع تاکید نهاده باشد. من نیز به عنوان یک مسلمان همین کار را خواهم کرد. پس از آن که مقدمات کار فراهم آمد من فرمانهایی را که باید امضا می کنم… آنگاه با هواپیما به کناره دریای خزرمی روم و منتظرمی مانم و اگر مشکلی پیش آید همراه ملکه به بغداد پروازمی کنم تا معلوم شود که ازآن پس چه باید کرد».
دراین ملاقات ها شاه و روزولت درباره عواملی هم که انتظار همکاری ازآنان داشتند گفت وگو کردند و پیش از همه صحبت از روحانیون درمیان کشیده شد. روزولت گفت: انگلیسی ها خیلی امید به همکاری آن ها دارند اما دوستان ایرانی ما که نام شان را نمی آورم وفقط به نام مستعار بوسکوی اول و بوسکوی دوم ازآن ها یاد می کنم اعتماد به ملاها ندارند و من خودم هنوزمردد هستم. ما البته مطالعه خود درباره آنها را ادامه خواهیم داد اما تاکنون آنچه از ملاها دیده ایم درخواست وجوهات گزاف بوده است و من نمی توانم به اشخاصی که فقط برای خاطر پول حاضر به همکاری می شوند اعتماد کنم. ما آدم های وطن پرست لازم داریم نه آدم های مزدور!
روزولت گفت تردید درباره قابل اعتماد بودن ملاها از آن زمان حاصل شد که هریمن و والترز(سفیر آمریکا و مترجمش) با کاشانی به مذاکره نشستند …. ولی من کاملآ هم مایوس نیستم و فکرمی کنم که بتوانیم از آنها استفاده بکنیم.
خواب های آشفته نفت، دکتر مصدق و نهضت ملی ایران- محمدعلی موحد-جلد دوم- صص ۸۰۵-۸۰۶