shapour bakhtiar 01

دولت بختیار از دیدگاه حسنین هیکل نویسنده و روزنامه نگار مشهور مصری

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

shapour bakhtiar 01

shapour bakhtiar 01بهرحال روزی که شاه مصمم شد از بختیار که شاگرد مکتب مصدق و یک رجل یکدنده ولی ناآشنا برای مردم بود بخواهند دولت را تشکیل بدهد، بختیار با وجود اخطار دوستانش، تنها به این دلیل که می پنداشت مردم پاس سالها زندان رفتن و زجرکشیدن او را خواهند داد نخست وزیری را پذیرفت احتمالاً در هر یک از کشورهای جهان سوم بختیار می توانست یک زمامدار ایده آل برای مردم باشد. انسانی آزاده، روشنفکر که دشمن فاشیسم و استبداد بود.

حتی در روزگار جوانی همراه دوستش مهدی بازرگان با نازیها در فرانسه و با فاشیستها در اسپانیا جنگیده بود. آنقدر به فرانسه مسلط بود که سفیر مصر در تهران که خود پرورده فرهنگ فرانسه بود،‌ به من میگفت: از فرانسویها بهتر فرانسه حرف میزند. رفتارش تا حدودی شبیه به “عزیز صدقی” نخست وزیر تکنوکرات ما بود که یک چند زمام امور را در آغاز دوره تحول ناصری به ساداتی در دست داشت. بختیار از ایلی می آمد که هفتاد سال پیش از این مشروطیت ایران را از گزند یورش استبداد پادشاه قاجار حفظ کرده بود و حالا او میخواست مشروطیت را در برابر یورش استبداد آیت الله خمینی حفظ کند.

پدرش و عموهایش اغلب بدست رضا شاه پدر محمد رضا شاه اعدام شده بودند. چون رضا شاه که بر خلاف اغلب سرسلسله های ایرانی ایلیاتی نبود، همیشه وحشت داشت که مبادا روزی مردی از ایلات ایران بپا خیزد و دعوی شاهی کند. دختر عمویش ثریا همسر محبوب شاه بود که بسبب نازائی از شاه جدا شد. و پسر عمویش تیمور بختیار بر خلاف وی همه کاره شاه شد و با بپا کردن سازمان امنیت در واقع سازمانی را که شاه بیش از هر چیز بخاطر آن محکوم بود،‌ مثل یک غده سرطانی در پیکر ایران گسترش داد.

شاپور بختیار، که دکترای اقتصاد و حقوق سیاسی از پاریس داشت، در دولت دکتر مصدق یکچند رئیس اداره کار خوزستان بود،‌ ولی بسبب درگیری با انگلیسی ها و کله شقی به تهران احضار شده بود و بعد به کفالت وزارت کار که از مهمترین وزارت خانه های مصدق بود انتخاب شده بود.

میگویند مصدق در میان گروهی که دور او بودند دو تن را بیش از همه دوست داشت و آنها را مثل فرزند خود میدانست یکی شاپور بختیار و دیگری حسین فاطمی.

یادم هست روزی که بعد از سقوط دکتر مصدق در مخفیگاه دکتر فاطمی با او ملاقات کردم ضمن حرفهائی که با هم زدیم یکی هم مسئله آینده جبهه ملی و خط مصدق بود فاطمی گفت: وضع همینطور نمی ماند من بیرون میآیم و همراه با زیرک زاده،‌ صدیقی، و بختیار که خیلی رفیق نظامی دارد کاری اساسی صورت خواهیم داد. هرگز این آرزو به نتیجه نرسید که فاطمی روانه میدان تیرباران شد و بختیار و صدیقی و زیرک زاده نیز بهترین سالهایشان را در زندان گذراندند. با آنکه ثریا و تیمور بختیار بدفعات تلاش کردند شاپور بختیار را وادار به توبه نامه نوشتن به شاه کنند او زیر بار نرفت و بمحض آنکه از زندان آزاد شد بار دیگر مخالفت خود را با قانون شکنی شاه ادامه داد. یکبار در زمان نخست وزیری علی امینی که نشانه هایی از آزادی و گسترش آن بچشم میخورد، بختیار و بقیه جبهه ملی میتینگی برگزار کردند که شاه سخت از استقبال مردم از این میتینگ به وحشت افتاد و بعد از آن بود که بار دیگز بختیار به زندان افتاد.

کسی نمی داند در ملاقاتهای شاه و بختیار هنگام روی کار آمدن او چه گذشته. ولی یکی از نزدیکان شاه در قاهره بمن گفت که محمد رضا شاه از رفتاری که با مصدق و طرفدارانش داشته پشیمان بوده و در مذاکره خود با بختیار به او این نکته را گوشزد کرده است.

بهر حال با همه تلاشهای بختیار برای فرونشاندن بحران از آنجا که ریشه های بحران در جای دیگری بود و مردم مسحور یقه چرکها، از لباس تمیز و صورت اصلاح کرده و جملات ادبی بختیار چیزی نمی فهمیدند، کار به جائی نرسید.

روشنفکرها و طبقه متوسط هم که بختیار را دوست داشتند یا شهامت اظهار عقیده نداشتند و یا گمان میکردند کار از کار گذشته است و اقدامات آنها تأخیری در تسلط خمینی نخواهد انداخت. حال آنکه همان روزها من در مقاله ای نوشتم اگز فرزانگان و روشنفکران ایرانی با بختیار همدلی کنند او احتمالاً با قدرت بیشتری جلوی خمینی ظاهر خواهد شد و خمینی چاره ای بجز سازش با او را نخواهد داشت ولی حتی ارتش که یگانه امید بختیار بود نیز به توصیه آمریکائیها بختیار را تنها گذاشت و بعد …

آخرین جمله با عنوان شاهنشاهی، زیر اطلاعیه ای که ارتشبد قره باغی رئیس ستاد وقت ارتش صادر کرد نشست. قره باغی، بازرگان نخست وزیر منتخب خمینی را خطاب کرد که: کسی را بفرستید تا ارتش را به او تحویل دهیم، اما در واقع ارتشی بجا نمانده بود که به کسی تحویل داده شود.

تنها ارتش متلاشی نشده بود بلکه همه سیستم و همه ارکان دولت ایران از هم گسسته بود،‌و زندگی ایران بحالت سکون در آمده بود. گوئی ناگهان ملتی مبدل به سنگ شده بود به افسونی از جادوگری که این بار روح الله موسوی خمینی نام داشت.

(از ۱۳ مقاله هیکل مربوط به ایران‌ منتشره از ۱ اکتبر تا ۱۱ نوامبر ۱۹۸۱ در روزنامه کویتی الوطن)

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.