م.سحر
صف کارزار
آزادی و دین کنارِ هم ننشینند
آزاد و به اختیار ِ هم ننشینند
روزی اگر این دو نزدِ هم بنشستند
جز در صفِ کارزار هم ننشینند
آتش و آب
آزادی و دین آتش و آبند ، آری
زنهار که این دو را یکی ننگاری
آتش به اجاق و آب در دیگ خوشست
هشدار که دیگ را نگون نگذاری
ظاهر/ باطن
آزادی و دین دشمن ِ جانند به هم
چون تیر به چّلهء کمانند به هم
در ظاهرِ امر دوستانند ولی
در باطنِ امر بدگمانند به هم
بذر افشانی
آزادی و دین را نتوان یکدل دید
یا این یک را به دیگری مایل دید
بذری که به یک خاک نروید مفشان
پیش از تو خِرَد فشاند و بی حاصل دید
پرواز و قفس
آزادی را نظر بلند است به دین
هرچند که دین بر او ندارد جز کین
آن ، پرواز است و این ، قفس ، خود زانروست
کان را نتوان پناه دادن در این !
بارکش غول
گر در دل شب چراغ ِ تابان گردی
ور پیر ِ خِرَدوَرز ِ خیابان گردی
آزادی را به دین اگر بند زنی
خود ، بارکشِ غولِ بیابان گردی
راه دوزخ
ای اهل جهان که آرمانی دارید ؛
در قافله ، یک تنید ، یا بسیارید
با شوقِ بهشت ، راهِ دوزخ پویند
زنهار، عنان به اهلِ دین نسپارید
کابوس و سراب
افسار به اهلِ دین مده ، غم با اوست
کابوس و سراب ِ هردو عالم با اوست
هم حُجره فروشی ی بهشت آموزد
هم شوقِ ریاستِ جهنم با اوست
قصد سیادت
آزادی ، راه ، زی سعادت دارد
دین، لیک به ذوقِ مرگ عادت دارد
زنهار به اهلِ دین عنان نسپاری
کاو در دو جهان قصدِ سیادت دارد
زندگی و مرگ
آزادی، ره در این جهان می پوید
دین ، گُم شده را به آخرت می جوید
این درپی ِ زندگی ست وان در پی مرگ
کِی در ماتم ، گیاه ِ شادی روید؟
گفتگو
آزادی و دین که های و هویی دارند
هریک زین دو ، راه به سویی دارند
این یک به حیات و آن به مرگ اندیشد
حقا که شگفت گفتگویی دارند
چاه
آزادی و دین اگر هواخواه اُفتند
هم پویه، به سوی مقصدی راه اُفتند ؛
دستی به کمر زنند و گامی به گذار ؛
زودا به میانِ راه ، درچاه اُفتند !
فرو کاستن
آزادی را اگر ز دین خواسته ای
بزمی به هوای قدرت آراسته ای
دین را به دکان نهاده ای بهرِ فروش
آزادی را به دین فروکاسته ای !
شادی و غم
با دین مسپار دستِ آزادی را
این حقِّ طبیعی و خدادادی را
کاین ، شادی زندگی ست ، وان وادی ِ غم
مگذار که غم تبه کند شادی را
پرنده / قفس
آزادی : یک پرنده ، دین : یک قفس است
این یک خفقان و آن هوای نَفَس است
این شادی زندگی و آن تلخی ی مرگ
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است
گوهر و صدف
آزادی را امام و مولا نبوَد
جز گوهرِ آدمی ش مأوا نبوَد
دین اما آید از برون ، خود ، زانرو
در یک صدف، این دوگانه را جا نبوَد
مرگ تو یا مرگ خدا
دین ، تاجی و بهرِ اهلِ دین ، گاهی نیست
قدرت طلبی زدین ، خداخواهی نیست
دستار به سر ، به تخت اگر تکیه زند
یا مرگِ تو یا خدا ، جز این راهی نیست !
اخلاق
از طالب ِ دین به غیر ِ خواری مَطلَب
زو در غم ِ خویش غمگساری مَطَلب
زین مظهر ِ خودکامگی و بد خیمی
اخلاق مجوی و بُردباری مَطَلب !
قدم اول
رنجی که ز دین ، بر اهلِ دوران رفته ست
سیلی ست که بر خانه خرابان رفته ست
زین اهل ِ ریا رهیدن ، اول قدم از
راهی ست که آرزوی انسان رفته ست
دنیا/ آخرت
ای عاقل اگر نه غرقه در پنداری
دین را مسپُر زمام ِ دنیاداری
دنیاست حیات و آخرت پایانش
دریاب که این دو را یکی ننگاری!
دعوی
گویند که اخلاق ، در انبان دارند
دعویّ دروغی ست که اینان دارند
اخلاق و خدا و معنویت را چون
کالای تجارتی به دکان دارند
سفینهء سیاست
آنان که سرودِ آدمیت خواندند
آبادی را بذر به خاک افشاندند
تا آزادی سر از جبین بردارد
دین را ز سفینهء سیاست راندند
نیاز
آزادی را نیاز می باید داشت
بر وی دل و جان ، فراز می باید داشت
در جامهء دین ، دشمن او را هردم
از خدعه و غدر، باز می باید داشت
چشم عقاب
آزادی را عزیز می باید داشت
با او سر ِ رستخیز می باید داشت
آفاتِ عدیدهء ورا از همه سوی
چشمی چو عقاب ، تیز می باید داشت
قصر شگرف
آزادی را بزرگ می باید داشت
او را ایمن ز گُرگ می باید داشت
با او قصری شگرف می باید ساخت
با او کاری سترُگ می باید داشت
پیوند
آزادی را به دین چو پیوند کنی
تا آخرِ عُمر ، ترکِ لبخند کنی
هرگز ندهی به اهلِ دین گوهرِخویش
گر گوش به مردمِ خردمند کنی
زندان
بی آزادی، جهان یکی زندان است
دینش ، دژ و اهل دین بر او دژبان است
دردا که چو نیک در سخن در نگری
این زندان ، نام دیگرش ایران است
رنگ دین
آنان که به سرنوشتِ ما چنگ زدند
بر شیشهء آرمانِ ما سنگ زدند
تا هستی ی ما به رایگان بستانند
بازار ِ فریب را به دین ، رنگ زدند !
آزاد
آزاد ، از مام ، زاده گردد انسان
آزاد تر از پرنده در کوهستان
این دام و قفس پس از ولادت داریم
زنجیرش دین و آب و نانش ایمان
سرآغاز زمان
روزی که ترا بود سر آغاز ِ زمان
آزاد ز مادر آمدستی به جهان
گنجینهء آزادی تو گوهر ِتوست
هان، گوهر جان، ز اهل ِ دین باز رهان!
قیاس
آزادی در تو هست پاسش میدار
هرلحظه به شش دانگِ حواسش میدار
تا سکهّ زنان ، به دین قیاسش نکنند
ایمن زقیاس و اقتباسش میدار !
اسطوره و آزادی
دین را بُن و پایه بر اساطیر بوَد
اسطوره در اوهام ، زمین گیر بوَد
آزادی و عقل ِ روشن اندیش اما
در طبع ِبشر ، چیره به تقدیر بوَد
زادهء ترس
آن روز که آدمی به خود ، ره می جُست
دین زادهء ترس آدمی بُد ز نخست
آن غار به شهر شد بدل ، ترس به علم
خود ، گوهر این تحول، آزادی ی توست
دزدی
هان ای انسان، اگر نشانت دُزدند
ای شاعر ، اگر طبع ِ روانت دُزدند
خوشتر میدار، زان که ابنای زمان
آزادی ات، آن گوهر ِ جانت دُزدند
م.سحر
پاریس ۲۴.۶.۲۰۱۲