۱۵ – خرداد ۱۳۶۰ و شروع محاکمه من در دادگاه ریشهری
به راستی بعضیها چگونه فکر می کنند؟ خودشان نافهم هستند یا مردم را احمق می دانند؟ کسیکه سی و هفت سال است دهها بازجوئی پس داده، چندبار به محکمه نظامی رفته، عمری را در زندان گذرانده، در این مدت کار روزمرهاش سیاست بوده است، حالا بیاید بگوید: من همه اتهامات را قبول دارم؟ آنوقت در انتظار لطف محکمهای باشد، آنهم محکمهای که قاضی آن یک نفر آنهم نه نماینده مردم، کشور، بلکه نماینده خداست؟
بخش پانزدهم
در سلول دراز کشیده بودم. کتابی از دکتر «علی شریعتی» بدستم افتاده بود، مطالعه میکردم. دفعتاً در سلول باز شد و چند نفر با مشت و کابل و لگد به من حمله کردند و اینچنین ابراز ملاطفت زبانی می کردند. زن «مصدق»…، تو دهن «مصدق»، دختر «مصدق»… خواهر «مصدق»… «مصدق» کافر و مرتد، «مصدق» مزدور…
هاج و واج شده بودم. گفتم: “لاتسبوا”، فحش ندهید، قرآن دشنام را منع کرده است. ولی اینان که باصطلاح پیرو قرآن بودند، قرآن مانند «معاویه» برای آنان وسیله فریب، پیشرفت امیال، ابزار گولزدن مردم بود.
– آقایان چه شده؟
پس از مشتی کتک و فحش و دشنام سلول را ترک کردند. ولی آنروز و فردا مرتب دریچه سلول باز میشد. ملاطفتهای زبانی ادامه داشت.
هرچه فکر کردم چه شده، عقلم بجائی قد نداد. پیش خودم گفتم: یک چیز مسلم و مبرهن است و آن اینکه خرداد، ماه خلع ید از استعمار انگلیس از ایران، بقول «استراجی–Straji » وزیر جنگ بریتانیا: دوره پایان امپریالیسم انگلیس، در جهان است. بدنبال زخمیشدن اژدهای استعمار بود که همه ملتها از عراق تا لیبی و الجزایر قیام کردند و نفت خود را ملی کردند. قهرمان مسلم این مبارزه در جهان «دکتر مصدق» بود. آیا این پاداش خدمات او به جهان استعمارزده است؟
ولی معلوم شد صورت قضیه چیز دیگری بوده.
«بنیصدر» که در آغاز خود را در اختیار “آخوندیسم” گذاشته، بکلی روابط دیرین خود را با ملیگرایان قطع کرده بود، بتدریج فهمید راه خطایی رفته است. بعداً در مقام ریاست جمهوری بفکر حفظ دژ ناسیونالیسم می افتد. از اینرو بسراغ جبهه ملی می آید. یک جبهه ائتلافی از مجاهدین و ملیون تشکیل میدهند. ولی دیر شده بود. دشمن ضعیف مواضع حساس و پایگاههای مهم سیاسی را تسخیر کرده بود. ۲۵ مرداد جبهه ملی از «بنیصدر» اعلام حمایت کرد. ولی هر دو دیر از خواب بیدار شده بودند. با وجود این نام “جبهه ملی” لرزه بر اندام ارتجاع می اندازد. «لاجوردی» دادستان انقلاب اسلامی با صدور اعلامیه، “اخطار فاشیستی” کرد. امام نیز هشدار از “حرکتهای خزنده آمریکا” علیه جمهوری اسلامی داد.
چنین برخوردهایی برای ما که در سلول گرفتار بودیم، ناشی ازین اقدام و اعلام تظاهرات از سوی جبهه ملی بود که با همه کمبودها اگر جریان بگونه عادی و دموکراتیک می گذشت، ارتجاع کاری از پیش نمی برد. ولی لمپنیسمبازی قشریون دژخیممنش کار را بظاهر بسود آنان، در باطن بزیان انقلاب و اسلام بانجام رسانید.
تیرماه، ماه بدی برای همه اسیران و زندانیان ارتجاع بود. اول تیر «بنیصدر» را از ریاست جمهوری عزل کردند؛ ۷ تیر بجان «خامنهای» سوءقصد شد. ۸ تیر روز انفجار حزب جمهوری اسلامی، قشریون را مانند گراز تیرخورده عصبانی کرده بود. اگر کسی جلوی “حزبالله” را نمی گرفت، یکنفر را در زندانها زنده نمی گذاشتند. زندانبانان و پاسداران، بازجویان، دادیار، دادستان و قاضی شرع دنبال بهانهای می گشتند تا بحساب زندانی برسند.
بعدازظهر ۱۸ تیرماه بود که بازجو مرا از سلول انفرادی بیرون آورد و بسوی ساختمان دادسرای انقلاب برد. مرا نگاهداشت، چشمبند از چشمم گرفت.
اینجا زیر درختهای سربفلککشیده اوین بود، بازجو گفت:
– از این آب سرد صورتت را بشوی، بحال بیا با تو حرفی دارم.
هوای خنکی بود. نسیم اوین با ملایمت می وزید. سر و رویم را با آب شستم. لحظهای بعد بازجو با ادای کودکانه و نافهمانه مرا مخاطب قرار داد و گفت:
– امروز روز سرنوشت، روز مرگ و زندگی، روز بقاء و فنای تست. ولی اگر بخواهی راه نجاتت دست خودت است.
من که تازه بحال آمده بودم، چندان توجهای به حرف او نداشتم. همه کوششم این بود لحظهای از این منظره تمدد اعصاب بگیرم.
وی دنبال سخن خود را چنین گرفت:
– یکربع بعد محاکمه تو شروع می شود. تو متهم به براندازی جمهوری اسلامی هستی. میدانی کیفر تو چیست؟
بیآنکه منتظر جوابی از سوی من شود، افزود:
– اعدام، پایان زندگی و آغاز عذاب اُخروی.
واقعاً اینان کی هستند؟ چه فکر می کنند؟ می اندیشند اختیار آن دنیا را نیز به آنان دادهاند؟ برای خدا هم تکلیف تعیین می کنند.
خدای انسانها، غیر از خدای حیوانها، بیرحمها، بیدادگران، آدمکشان، خشکمغزها و کلهپوکهاست.
خدای انسانها، خدای دوستی و صلح و آزادی، برابری، رحمت و عطوفت و محبت است. غیراز خدای “قاصمالجبارین” است که برای یکدفعه هم در قرآن از این خدا اسم برده نشده است.
من در این فکر بودم که آقای بازجو کودکانه اعلام داشت:
– من با «آیهالله ریشهری» درباره شما صحبت کردهام. موافقت شده است که حکم تبعید برای شما صادر شود. بشرطی که الآن به محکمه میرویم، کیفرخواست خوانده می شود، شما با یک جمله کار خود و محکمه را تمام کنید.
آنگاه پس از لحظهای درنگ گفت:
– شما بگوئید: من دربست کیفرخواست را می پذیرم، اقرار به جرایم خود می کنم.
به راستی بعضیها چگونه فکر می کنند؟ خودشان نافهم هستند یا مردم را احمق می دانند؟ کسیکه سی و هفت سال است دهها بازجوئی پس داده، چندبار به محکمه نظامی رفته، عمری را در زندان گذرانده، در این مدت کار روزمرهاش سیاست بوده است، حالا بیاید بگوید: من همه اتهامات را قبول دارم؟ آنوقت در انتظار لطف محکمهای باشد، آنهم محکمهای که قاضی آن یک نفر آنهم نه نماینده مردم، کشور، بلکه نماینده خداست؟
با خود گفتم: من به این شخص چه بگویم؟ آیا سکوت بهترین جواب نیست؟
او چند بار بطور ناشیانه این تصمیم را اعلام داشت. من جز سکوت جوابی ندادم. مرا بلند کرد، چشمم را بست، وارد دادسرا کرد. از پلهها رفتیم بالا، وارد سالنی شدیم. چشمم را باز کرد.
سالن بزرگی بود. با انواع وسائل خبری سمعی و بصری. مرا جائی نشاندند، چند لحظه بیش نگذشت که دوربینها میزان شد. تلوزیون آماده فیلمبرداری. سپس عدهای از افراد دادسرا و نگهبانان زندانها و پاسداران و چند آخوند و آخوندنما وارد شدند، در قسمت تماشاچی که دو سوم سالن را می پوشاند، نشستند.
صدای اللهاکبر و سپس شعار شروع شد. اعضاء دادگاه وارد شدند. در جای خود قرار گرفتند.
کیفرخواست بلند و بالا با اتهام براندازی جمهوری اسلامی به موجب چند فقره اقدامات خوانده شد.
مفهوم عدالت الهی اینست. عدهای بنشینند، با حوصله و صرف وقت کیفرخواست بلندبالایی تهیه کنند. در یک نشست بعنوان محکمه بیآنکه قبلاً این کیفرخواست را به متهم داده باشند، آنرا بخوانند و از متهم بخواهند از خود آنهم مختصر و مفید دفاع کند.
یادم رفت بگویم، همینکه در سالن محاکمه چشمم را باز کردند، لحظهای به اطراف و سپس در و دیوار شعارها نگاه کردم. انبساطی بمن دست داد.
دیدم، انگار حزب جمهوری اسلامی با رهبر و گروهی از برجستگان و فعالینش به هوا پریده. «دکتر بهشتی» کشته شده است. «دکتر بهشتی» دنبال کار من بود و میخواست مرا شدیداً تنبیه کند تا جایی که بقول بازپرس، “خونم را بریزد”.
چرا مرا محاکمه می کردند؟
آندم که سنگ صاعقه از آسمان رسد اول بلا به مرغ بلندآشیان رسد
تقصیر خود من بود که کارم به محاکمه و متهمشدن به اتهامات گوناگون و دعوت به همکاری کشید. من بیش از حد بزرگ شده بودم. باید این شخصیت بیش از معمول بزرگشده، کوچک شود، لجنمال شود، کیفر شود، تضعیف شود تا خطر کمتری برای دشمنان و حتی بعضی دوستان داشته باشد.
من یک آدم معمولی اهل یک شهرستان دورافتاده و متروک و مهجور – درگز – بودم. از سال ۱۳۲۳ مبارزه خود را در اینشهر با استعمار، استبداد، استثمار و ارتجاع شروع کردم. بارها توقیف و به محکمه نظامی کشیده شدم و سرانجام به حکم دادگاه نظامی محکوم به تبعید شدم. در تهران مقیم، مبارزات حزبی و سیاسی خود را در مرکز کشور شروع کردم. مبارزات سیاسی و مطبوعاتی من تحت تشکیلات حزب ایران مرا از لحاظ معروفیت لحظه به لحظه پیش می برد. من در راه عقیده همه چیز حتی مرگ را به پشیزی نمیگرفتم طوری که چند دفعه در یک قدمی مرگ قرار گرفتم. با همه توان به جنگ مفاسد می رفتم. یکی از کارهای من در تهران از سال ۱۳۲۸ تحقیق درباره هیأت حاکمه ایران و نگارش کتابهای “تاریخ سیاه یا حکومت خانوادهها در ایران” بود. که بعداً با عنوان جدید: “الیگارشی یا خاندانهای حکومتگر ایران” دنبال شد. در این کتابها افشاگریهای بیسابقه درباره علل و انگیزه عقبماندگی و بیدادگری و تباهی جامعه ما میشد.
از شروع سال ۱۳۵۹ پوئنهای بزرگی در جامعه و در میان رجال کسب کرده بودم که این امتیازات دشمنان و حتی بعضی دوستان را سخت به تکاپو علیه من واداشت.
۱. من دبیر کل حزب ایران – قدیمیترین حزب ملی ایران و ستون فقرات جبهه ملی – بودم.
۲. من عضو شورای مرکزی جبهه ملی بودم.
۳. من مدیر روزنامه جبهه آزادی بودم.
۴. من دبیر جبهه مطبوعات ملی بودم.
۵. برادرم در ۲۸ مرداد هدف گلولههای کودتاچیان «شاه» قرار گرفته، شهید گردیده بود.
۶. در واقعه “کاروانسراسنگی” و یورش نیروهای مخصوص «شاه» به ملیون، من و دو پسرم سخت مضروب و مجروح شدیم.
۷. لبه تیز حمله حزب ایران از اوایل ۱۳۵۸ حمله به ارتجاع و افشای لمپنها و فاشیستها بود. سخنرانیهای من در جبهه ملی علیه ارتجاع موج شدید مخالفت ارتجاعیون و موافقت مردم را برانگیخته بود. مقالات ضدارتجاعی نیز کهنهپرستان را سخت به تکاپو انداخته بود.
روزی یکی از دوستان در اتوبوس مرا دید، گفت:
– تو هنوز زندهای، می پلکی؟
– چرا؟
در جواب بمن گفت: مگر آنچه در قم علیه تو نوشتهاند، نخواندهای؟
– نه!؟
– پس فوراً این نشریه را پیدا کن و بخوان. ببین چه فتوایی برای تو خواستهاند.
پس از کسب اطلاع بیشتر نشریه ” …. ” یافته و نوشته مذبور را دیدم.
۸. من در زمان «دکتر مصدق»، انتخابات دور ۱۶ از طرف مردم آگاه و روشن زادگاهم – درگز – کاندیدای نمایندگی مجلس شدم. احزاب مؤتلفه جبهه ملی نیز آنروز با صدور بیانیهای علاحده، مرا نامزد نمایندگی شهرستان درگز کرد. من بفعالیت انتخاباتی پرداختم. اولین کار من که دستگاه ارتجاع و شاهی را رویاروی من قرار داد، تا انتخاب نشوم، بازتاب یک بخش از برنامه انتخاباتی من بود.
من اعلام داشتم: “تقسیم املاک آستانقدس بین زارعین”.
تاریخچه دردآور درازایی دارد که چگونه بخش اعظم اراضی شهرستانهای درگز و قوچان، کلات، سرخس، فریمان و مشهد… تیول “آستانقدس” و موقوفه مذهبی شده است. اگر این املاک با عدالت و انصاف اداره میشد هم از لحاظ اقتصادی و اجتماعی و هم دینی مفید بود. ولی وسیلهای شده بود برای استثمار وحشیانه زارعین و فرزندان کسانی که برای پاسداری مرزهای خراسان جانفشانی کرده بودند. هر سال عدهای بنام رئیس، بازرس، کارپرداز املاک “آستان قدس” به این شهرستانها و روستاها و مزارع و باغات مردم می رفتند. آنان را غارت می نمودند. عشری از اعشار را برای – خالی نبودن عریضه – تحویل اداره املاک می دادند.
من اعلام داشتم: اگر وکیل شوم، وسایل تقسیم و واگذاری این اراضی را به مردم فراهم خواهم کرد. «سید جلال تهرانی» نایبالتولیه “آستانقدس رضوی” مرا احضار کرد، بمن گفت: راستی شما می خواهید وکیل شوید. مگر در این دوره و در حکومت «دکتر مصدق» شوخی هم داریم؟
– با این برنامه با نابودی “آستانقدس” با خلع ید از علما و شخص اعلیحضرت. گفتم: این کار بسود همه است.
با تندی هرچه تمام گفت:
– تا من در خراسان هستم، نمی گذارم انتخابات درگز شروع شود و شما وکیل شوید.
انتخابات درگز و چند شهرستان بخاطر اختلاف بین «شاه» و «دکتر مصدق» متوقف ماند. ۲۸ مرداد آمد.
حال سال ۱۳۵۸ است. ۲۷ سال از آن دوران گذشته. در این مدت من دیگر پا به میدان مبارزات انتخاباتی نگذاشتم. در سال ۱۳۵۵ که شاه اعلام داشت انتخابات آزاد است، همشهریان سادهدل گول این وعده دروغین را خوردند. به اصرار از من خواستند در سال اوج قدرت «شاه» نامزد نمایندگی شوم. من که بقول مرتجعین اگر با ساواک تفاهم داشتم، چطور در سال ۱۳۵۵ احراز هویت سیاسی مرا برای مجلس رد کردند؟
پس از انقلاب، پس از سالها مبارزه و انتشار کتابهای “الیگارشی، قربانیان استعمار” دگربار مردم مصرانه مرا کاندیدای نمایندگی مجلس از درگز کردند و گروههای مختلف ملی و محلی نیز مرا تأیید نمودند.
– یکی از مبارزات پیگیر و آشتیناپذیر من که میدانم باید تا آخر عمر تقاص آنرا پس بدهم، مبارزه با بردگان سرخ دستپروردههای کرملین، عمال دست و پا بسته بیگانگان است. من وقتی با موشکافی بهمه صدماتی که کشیدهام نگاه می کنم، دست آشکار بیگانه و بیگانهپرست را در آن می بینم. از سال ۱۳۲۳ که بازداشت شدم و تا امروز و حتی در زندان محکوم به حبس ابد، باز بیگانه مرا رها نکرده است. در زندان قزلحصار بود که یک روز دیدم یک کمونیست در مجله رجعت راجع به من افشاگری جدیدی کرده، مرا متهم به “عضویت در سیا، رهبری کودتای ۲۸ مرداد” نموده است، “جانی بالفطره” خوانده است. ببینید، تا میدان تیر رفتم، برگشتم، ولی هنوز چشم دیدن مرا ندارند. این یک مشت استخوان و پی و رگ و پوست را نمیتوانند ببینند که نفس بکشد. البته تقصیر خود من هم است. من معتقدم تا نفس می آید، باید مبارزه کرد. من وقتی مرگ «محرم شبرنگ»، «کمپانی» تا برادرم «ایوب قاسمی» را نگاه می کنم، می بینم کمونیستها در شهادت او نقش اولیه را داشته است. در ۲۸ مرداد بدستور «ستوان خواجوی نوری» برادرم هدف گلوله قرار گرفت که بعداً نام او جزء شبکه نظامی حزب توده در آمد. وقتی در سال ۱۳۶۰ برادر دیگرم را کشتند، پرونده ساز اصلی او در جمهوری اسلامی «میرفندرسکی» قاضی معروف حزب توده، عنصر فاسد رژیم ستمشاهی بود که خود را در اختیار جمهوری اسلامی نهاده بود. در پروندهسازی و محاکمه من دست حزب توده همه جا دیده می شود. از بالا تا پائین «رسول مهربان» عضو اخراجی حزب ایران، جاسوس حزب توده نیز دخیل بود.
از اینرو بیش از حد شلوغ کرده و بزرگ شده بودم. صلاح سیاستهای ضدملی داخلی و خارجی نبود فردی اینچنین بدون وابستگیها در جامعه انقلابی خودنمایی کند.
باید «قاسمی» “ترور شخصیت” شود. این ترور برای اینکه کاملاً مؤثر گردد باید شخصیت او لجنمال شود. از هر طرف دشمنان سطلهای لجن را چنان به سر و روی، قامت و اندام او بریزند، کسی جرأت نکند پیرامون او رفته و از او نام ببرد.
هر روز در هر مقطع از تاریخ، انگ ویژهای دارد. مردم بیآنکه بیندیشند با این انگ انسانها را به مسلخها می کشند، خونشان را به آسانی می ریزند. «سلطان مسعود» و بقول «دکتر باستانی پاریزیها» – مسعودیها – رجال تازه به دوران رسیده دوره سلطنت پسر «محمود غزنوی» – «حسنک وزیر» – مظهر “سیاست محمودی” را می خواستند از میان بردارند. او بیش از حد بزرگ شده بود. باید ترور شخصیت شود و سپس ترور فیزیکی. چه باید کرد؟ حربه روز چیست؟ حربهایکه بغداد و خلیفه از آن خوشش می آید. انگ “قرمطی” بود:” فوراً دست به کار شوید، فوراً «حسنک» را بنام “قرمطی” دستگیر، محاکمه و محکوم به اعدام کنید.”
حربه آن روز “کافر” نبود. چه، هنوز زود بود ارتجاع “چماق همیشهگی” خود را بلند کند. حربه آن روز “ساواکی” بود.
(معطل نشوید، او را دستگیر کنید، بنام “ساواکی” او را محاکمه، محکوم به اعدام می کنیم.)
چهره “اپوزیسیون” «قاسمی» را در این مدت نمیتوان مکلوک کرد. او را زندانی، محاکمه، از دانشگاه اخراج به بندرعباس تبعید کردهاند. دستور شکستن قلم او را داده، کتباً اعلام شد تا پنجهزار نسخه از کتاب الیگارشی را معدوم کنند. چنین کسی را نمی شود ترور شخصیت و ترور فیزیکی کرد.
“راسپوتین روز” توپید: شما این مردم! را نمی شناسید. من آیهالله را با این انگ به جوخه اعدام می سپارم. «قاسمی» که یک ملیگرایی است که دستگاه حاکمه سابق نیز با او خوب نبوده؛ چرا معطلید؟
قرار بود در اوایل اردیبهشت ۱۳۵۹ بدنبال ابطال انتخابات درگز مرا دستگیر سازند. ولی دیدند با نفوذ افکار عمومی و آزادی جراید و احزاب هنوز اینکار دشوار است. باید بازداشت من به موقعیت بهتری موکول شود. در همه مدت بیش از دو ماه بعداز ابطال انتخابات، دستگاه با بکارگرفتن سندسازان مهم ساواکی و کمونیستی و قشری، مشغول ساختن پرونده من بود.
یکی از این افراد شخصی بنام «سرتیپ البرز» بود که «تیمسار محللی» رئیس شهربانی به من خبر داد: «البرز» عنصر بسیار خطرناک و پروندهساز قهار ساواکی است که نماینده ساواک در شهربانی بود. من پس از انقلاب او را تحت تعقیب قرار دادم، ولی “رنّود مقدس” به حمایتش بلند شدند.
«آیهالله کنی» وزیر کشور این شخص را بکار می گیرد. از او می خواهد پرونده “تر و تمیزی” برای من درست کند؛ مرا با ساواک وابسته سازد.
دشمنی حزب توده با من خصومت فکری ریشهدار بود. در نخستین روزهای تشکیل حزب میهن، بهنگام توقف ارتش سرخ در ایران با فشار پادگان روسیه در خراسان و دستور «شاپکین» و عزیمت مأموران قنسولخانه روسیه به درگز و خرید «تورج امین» رئیس شهربانی خراسان و «عظیم افشار» دادستان قوچان، من دستگیر و از درگز تبعید شدم. حتی این برخورد را تا بسال ۱۳۲۲ می شود عقب برد.
«محمد درّی» کارمند ایرانی در سفارت کبرای ایران در مسکو بود که با یورش ارتش سرخ او نیز بهمراه زوجه روسش به خراسان آمد. در استانداری خراسان جای گرفت. رابط بین قنسولخانه روسیه و استاندار بود. استانداری کاری بدون نظر وی انجام نمیداد.
در انتخابات دوره ۱۴ تصمیم گرفته شد این عضو “کی.جی.بی.” به مجلس فرستاده شود. با دخالت علنی روسها در انتخابات درگز او وکیل شد. مردم درگز و من علیه این دخالت خارجی بپاخواستیم. دلایل دخالت خارجی و همدستی نوکرمآب «درّی» بگونهای بود که مجلس شورا اعتبارنامه «درّی» را باطل کرد. ولی روسها برای بار دوم او را به مجلس فرستادند. با فشار سیاسی بعنوان “نماینده مردم درگز” بر مسند وکالت جای دادند.
این مبارزه که بعداً ابعاد ایدئولوژیکی و حزبی گستردهتر پیدا کرد، در تمام مراحل کار سیاسی دنبال شد. تا جائی که بدنبال افشاگری خیانت حزب توده در جریاناتمختلف بوسیله من در جلد ۱ کتاب الیگارشی، روزنامه مردم در اروپا مرا به باد فحش و ناسزا گرفت و در نوشتههای خود مرا مزدور دربار خواند.
حال موقعیتی بدست حزب توده افتاده است تا از یک دشمن سرسخت و کهنه خود انتقام بگیرد. کمونیستهای نفوذی در “اسناد ملی” و “دادگاه انقلاب ارتش” بکمک مرتجعین شتافتند و به تکمیل پرونده مورد نظر پرداختند.
من در زندگی همواره معتقد بودم مبارزه نباید منقطع و مقطعی و موسمی باشد. همینکه افق روشن شد، خطرها برطرف گردید، ابرهای سیاه سیاست از بین رفت، باید به میدان آمد.
بقول «حافظ»:
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حالیا غلغله برما گنبد و افلاک انداز
عقل و درایت حکم می کند موج مبارزه گاهی کوتاه و گاهی بلند باشد ولی قطع مبارزه، به سوراخ خزیدنها، انزواگزیدنها شایسته قهرمانان میدان سیاست و اجتماع نیست. از این رو گوش به «آیهالله کنی» عمروعاص انقلاب نکردم که به «شاهحسینی» گفته بود:
– «دکتر سنجابی»، «دکتر مدنی»، «علی اردلان»، «خسرو قشقائی»، «ابوالفضل قاسمی» این پنج نفر خط ملیگرایی دارند. ما نمی خواهیم در این مجلس غیر از “خط امام” خطی باشد. بهتر است آقایان از فکر نمایندگی منصرف شوند، والاّ هرچه آنها تلاش کنند، ما بیشتر به رسوا ساختن آنان خواهیم پرداخت.
تکلیف روشن بود. ولی من از آغاز مبارزات سیاسی هیچگاه در برابر دشمن حالت سازش و تساهل نداشتم. در این مقطع از مبارزات من “نمایندگی” را خود یک سنگر مبارزه می دانستم. بنابراین به جنگ دستگاه ارتجاع رفتم. درگیری شروع شد. دشمن مکارترین و وقیحترین و بیرحمترین افراد را به مزدوری گرفت: «میرسلیم»، «زوارهای»، «کیانوری». همه چیز در اختیار دشمن بود. بویژه رسانههای جمعی – رادیو، تلوزیون – لجنپراکنی و سمپاشی شروع شد.
بدنبال قرائت کیفرخواست از من خواسته شد از خود دفاع کنم.
ولی هرآنچه دربارهاش صحبت می کردم، پس از لحظاتی اعلام میشد خارج از موضوع است. در برابر، دو نفر شاهد آورده بودند که آنها میخواستند درباره یکی از اتهامات من شهادت دهند. یکی مردی بنام «سیاوش کریمی» بود که ادعا داشت رابط ساواک با من بوده؛ من اخبار و گزارشات را به او رد می کردم و او به ساواک می برد.
من گفتم: من چنین کسی را ندیدهام و نمی شناسم. همه گفتههای او را دروغ و کذب می دانم. و چون دادگاه دید او درسش را خوب از بر نیست، شهادت او را ناقص گذاشت. دیگری جوانی نوخاسته بود که به استناد گزارشات تایپشده ادعا داشت این گزارشات مال «قاسمی» است. ولی نه خطی و نه امضائی بود. میگفتند، من حقوق از ساواک می گیرم. ولی هیچ چیز نمی توانستند ارائه دهند.
روز دوم نیز دادگاه بکار خود ادامه داد. دادستان با هزار من سریشم میخواست اتهامات وارده را به من به بندد؛ ثابت کند من در کودتای نوژه دست داشتم؛ با «بختیار» مربوط بودم. برای انتخابات از «بختیار» پول گرفتهام. کمیته مرکزی حزب ایران عامل «بختیار » بوده؛ من منبع ساواک بودم؛ من با «آیهالله شریعتمداری» و حزب خلق مسلمان همکاری داشتم؛ من به روحانیت بد گفتهام؛ به «آیهالله کاشانی» توهین کردهام؛ روزنامه جبهه آزادی که من مدیرش بودم، در خط ضد ولایت فقیه بوده، به روحانیت بد می گفته است.
همینکه نوبت به من رسید، قاضی شرع بگونه یک دادستان بمن تاخت. جرایم مرا محرز و نیاز به دفاع ندید. پس از شرح مطالب مفصلی درباره خیانت ملیگرایان و جبههملی دادگاه تعطیل و رسیدگی را به جلسه بعد موکول کرد.
از قیافه قاضی شرع معلوم بود از نبودن دلایل و مستندات لازم و گواهان قابل قبول و صالح و وارد و بیطرف سخت ناراحت بود. می دید آنچه تهیه کرده است، از دید خود او مسخره است تا رسد به مردم دربارهاش چه قضاوت کنند.
مرا به همان بند انفرادی ۲۰۹ برگرداندند. فردای آن روز منتظر ادامه محاکمه شدم. ولی نه فردا، نه چندین روز و هفته و ماه خبری نشد. من همچنان در زندان انفرادی بودم. تعزیرات و نوازشهای متداول، توهین و فحش و ناسزا روبراه بود.
آیا محاکمه همین بود، تمام شد؟ آیا رأی دادهاند و دهها آیای دیگر بیجواب مانده بودند.
ماه تیر سپری شد. وارد مرداد ماه شدیم. از همه جا بیخبر بودم. بالاخص اینکه محاکمه من به کجا کشیده شده. اول مرداد ۱۳۶۰ یک روز نگهبان زندان آمد. اعلام داشت: با تمام اثاثیه بیرون. آنچه داشتم، جمعآوری کردم. مرا از انفرادی و سپس از ۲۰۹ بردند. دقایقی بیش طول نکشید سوار ماشین استیشنی کردند. معلوم بود که ماشین پر از زندانی است. با چشمبسته، اتوموبیل راه افتاد.
خدایا ما را کجا می برند؟ باز این چه بازی دیگریست؟ آیا پایان زندگی است؟ حکم صادر شده، به میدان تیر می برند؟ با زحمت یکی دو نفر زندانی همراهم را شناختم. «ابوالقاسم خادم» رئیس شاخه نظامی کودتا. به، پس کار تمام است. دقایق آخر عمر است.
با ناکسان بجوش که مردانگی نمرد با جاهلان بساز که دانشوری نماند
«ملکالشعرای بهار»
ادامه دارد…