abolfazl ghassemi 03

۱۳ – محاکمه ابوالقاسم خادم

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

abolfazl ghassemi 03

abolfazl ghassemi 03

۱۳ – محاکمه ابوالقاسم خادم

در اوایل سال ۱۳۵۹ برخورد این دو تز موجب تصمیم قاطع و شدید رهبری حزب گردید. ناچار من که ۳۳ سال بود با او در یک سنگر قرار داشتم، بخاطر دفاع از آرمان‌های حزب او را بهمراه چند نفر از حزب کنار گذاشتم…

«ابوالقاسم خادم» با اینکه در این دادگاه نگران بنظر می رسید، شجاعانه از موضع خود دفاع کرد که این دفاع موجب عصبانیت رئیس دادگاه شد.


 

بخش سیزدهم

روزها در سلول با رویدادهای خوب و بد می گذشت. روزهای آخر پائیز بود. دیدم یک روز نگهبانی از سوراخ در خبر داد:

–   دلت میخواهد هواخوری بکنی؟

–   از روزی که آمده‌ام رنگ آسمان و نور خورشید ندیده‌ام. چطور دلم نمی خواهد.

–   پس بلند شو.

چشم‌بند بچشم زدم. مرا بردند وارد یک چهاردیواری سه در چهار کردند که کف آن موزائیک بود، سقف نداشت. بجای سقف میله‌های آهنین نزدیک هم نصب شده بود. نگهبان در را بست. گفت: ده دقیقه هواخوری داری.

در زیر اشعه آفتاب چشمم بدستم افتاد. اول دچار وحشت شدم. پوست و استخوانی ازم باقی مانده بود. آرنج‌ها و بازوها خالی از گوشت بودند. رنگ پوستم چنان زرد شده بود گوئی به بدنم زردچوبه مالیده‌اند. وقت می گذشت. دو دقیقه گذشته، ۸ دقیقه دیگر دارم، چه کنم؟

هیچ چیز بهتر از دویدن و ورزش نیست. دور این چهاردیواری بی آنکه متوجه اشعه آفتاب شوم شروع به دویدن کردم. هنوز چند دور ندویده بودم، دیدم پنجره‌ای از جائیکه به این محوطه باز میشد، نیم باز شد. شخصی با قیافه کریه لومپنی سلام کرد.

او زیر نقش بود. یواشکی سلام کرد. منهم جوابی دادم. کوچکترین حرف و تماس با افراد ممنوع بود.

او با صدای آهسته‌ای گفت: من ملاقات دارم. با بیرون تماس می گیرم. اگر کاری و پیغامی دارید به من بدهید برسانم. جواب درستی ندادم. بعد فهمیدم این شخص «ماشاءالله قصاب» لومپن معروف است. او را مأمور کرده بودند مرا به دام بیندازد. این محبت “هواخوری” قربه‌علی‌الله! و بخاطر انسانیت نبود. نقشه‌ای در کار بوده است.

از آن به بعد چند دفعه خواستم مرا برای هواخوری ببرند. حتی برای یکدقیقه اجازه ندادند. بعداز چند روز پنچ دقیقه دیگر اجازه دادند. آفتاب از بالا می تابید. کف هواخوری داغ بود. ولی برای کسی که ماهها بود رنگ آسمان را ندیده بود، این خود لذتی داشت.

هوای سنگین و ساکتی بود. سکوت این محیط را فقط صدای یک دوره‌گرد میوه فروش و شاید هم یک حزب‌الهی امنیتی در لباس میوه‌ فروش فضای اوین را می شکافت و بگوش می رسید.

با اصرار یکی دو کتاب مذهبی به من دادند. خودکاری بدست آوردم. کاغذهای سفید اول و آخر کتاب‌ها را کنده برای خود دفترچه‌ای ساخته بودم. بطور بسیار فشرده و سمبلیک کلماتی را یادداشت می کردم. ولی این یادداشت‌ها را باید دور از انظار متجسّس نگهبانان زندان نگاه دارم.

یک روز دیدم نگهبان به لطف آمده گفت: نمی خواهی به هواخوری بروی؟ بدنبال پاسخ مثبت من در را باز کرد. مرا با عجله به هواخوری موصوف برد. این بار یک چهاردیواری دیگر با همان شکل و اندازه بود. نهایت کف آن پر از آشغال و لجن و کثافات بود. در آنجا شیر آبی بود. من فی‌الفور پیراهن را در آورده پاچه‌های شلوار را بالا زدم. ابتدا به تمیز کردن محل هواخوری پرداختم. سپس به دویدن دور چهاردیواری و نرمش پرداختم. چشمانم خیلی ضعیف شده بود. حالت ثقل سامعه پیدا کرده بودم.

مدت هواخوری از ده دقیقه به بیست دقیقه، به نیم ساعت رسید. اِ، چطور شده است؟ فراموش کرده‌اند که من اینجا هستم؟ نه، مشکل است اینان در چنین مواقعی دچار نسیان شوند… بهرصورت باید از این دقایق استفاده کرد. بیشتر آفتاب گرفت. تا شاید رنگ زعفرانی پوست و بیماری‌ها و ضعف‌های دیگر تغییر یابد. پس از سه ربع مرا به سلولم بردند. ولی از بهم‌ریخته‌گی مختصر اثاث من پیدا بود که مشغول بازرسی بودند. چند صفحه یادداشتم با خودکار و کتاب‌ها نبودند.

اینبار هم معلوم شد این امتیاز بخاطر قصد و غرضی بوده است نه به جهت انسانیت.

یک روز مأموری از دادگاه انقلاب آمد. مرا با خود برد. وارد سالنی شدم. همین که چشمم باز شد، دیدم که چندین مرد و زن نشسته‌اند. که در میان آنان نفر آشنا نیز بود.

«ابوالقاسم خادم»، «عباس شاهرودی»

از قراین پیدا بود محکمه‌ای در حال تشکیل است. مقدمات آن از لحاظ رسانه‌های گروهی فراهم میشد. بتدریج اعضاء دادسرای انقلاب و نگهبانان زندان‌ها بعنوان تماشاچی صندلی‌های دادگاه را پر می کردند.

طولی نکشید که آخوند «ری‌شهری» رئیس دادگاه و قاضی شرع و دادستان حاضر شدند. رسمیت دادگاه با خواندن آیاتی از قرآن شروع شد. ابتدا من فکر می کردم این جلسه دادگاه من است. ولی کیفرخواست نشان داد که «ابوالقاسم خادم» را محاکمه می کنند و چندین نفر زن و مرد و من بعنوان شاهد در جلسه شرکت می کنیم.

با «ابوالقاسم خادم» در سالهای ۱۳۲۶-۱۳۲۷ در مشهد آشنا شدم. او کارمند دارایی بود که عضویت حزب ایران را پذیرفت. اینچنین در یک سنگر قرار گرفتیم. زنده‌شاد «خادم» جوانی مبارز، بی‌پروا بود که همواره در سخت‌ترین مراحل زندگی سینه سپر بلایا می کرد. بهنگام یورش چاقوکشان دربار به باشگاه حزب ایران به رهبری «قاسم تبریزی» لمپن معروف مشهد با آنان تن به تن مبارزه کرد. در انتخابات، و انتخاب نگارنده در درگز او در همه جا در راه پیروزی کاندیدای حزب ایران فعالانه زحمت می کشید.

در تهران نیز مبارزات حزبی را دنبال کرد. من نیز کنار او بودم. در انقلاب ایران بخاطر جدائی «دکتر بختیار» از حزب او در عین دلبستگی به حزب، دل از «بختیار» نمی کند.

در اوایل سال ۱۳۵۹ برخورد این دو تز موجب تصمیم قاطع و شدید رهبری حزب گردید. ناچار من که ۳۳ سال بود با او در یک سنگر قرار داشتم، بخاطر دفاع از آرمان‌های حزب او را بهمراه چند نفر از حزب کنار گذاشتم.

او در اوایل سال ۱۳۵۹ دستگیر شد و سپس کودتاچیان گواهی دادند که در براندازی جمهوری با او همدست بودند. امروز بهمین جهت محاکمه اوست و مرا بخاطر تصمیم حزب مبنی بر اخراج وی از حزب به شهادت خواسته‌اند.

«ابوالقاسم خادم» با اینکه در این دادگاه نگران بنظر می رسید، شجاعانه از موضع خود دفاع کرد که این دفاع موجب عصبانیت رئیس دادگاه شد.

«خادم» که در دادگاه کنار من نشسته بود روی رنجش از حزب ایران مطالب غیرلازم و نادرستی را می گفت که من با فشار پنجه پا روی پای او خواستم او را متوجه کار نادرست‌اش بکنم. ولی او داد زد: فلانی پایم را لگد می کند و نمی گذارد من حرف بزنم.

مرا به سلول زندان برگرداندند. سر این موضوع رئیس خشن بند بسراغم! آمد.

دگربار زندگی انفرادی در سلول ادامه یافت. همان گهگاهی برای چند دقیقه “از هواخوری پیشین” که مرا می بردند، نیز دیگر خبری نبود.

بعداز مدتها برای اولین بار جوانی بنام «عرفانیان»  را به سلول من آوردند. او متهم به مشارکت در کودتای نوژه بود. او کارمند آژانس دلیجان بود. رئیس آژانس با مسافرت به پاریس و به گرفتن پول هنگفت از «بختیار» متهم به کودتا بود. «عرفانیان» در رابطه با وی زندانی شده بود.

جوانی نوخاسته، با احساس ولی کم‌تجربه بود. برای اولین بار با ورود او به سلول، من همدمی یافتم. او در ردیف جوان‌های غرب‌گرا و بی اطلاع جامعه ما بود. از غرب بجز مشرب خوش‌گذرانی و فرنگی‌مآبی چیزی نمیدانست. و چون جوان خوش‌اندام و جذاب و دل‌برو بود برای من از داستان‌های متعدد خوشگذرانی خود تعریف می کرد. او قدری ذوق نقاشی داشت و چون کاغذ پیدا نمی کرد، لینولئوم‌های موزائیکی کف سلول را می کند نقاشی می کرد. برای اینکه نگهبان نفهمد روی نقاشی‌شده را روی کف اطاق می گذاشت.

در زمان او برای اولین بار از بیرون مختصر خوراک مجاز – پنیر، سبزی … – برایم آوردند که در لابلای سبزی‌ها پیام خانواده بوسیله دخترم «فریبا» بمن رسید: پاپا، تو همیشه شجاع بوده‌ای. به تو افتخار می کنیم. حق همیشه پیروز است. ورزش را فراموش نکن. تندرستی و پیروزی ترا خواستاریم.

اگر همین یادداشت کوچک پیدا میشد، باعث زحمت بود.

در این‌مدت تنها مونس من در سلول یک قُمری بود که بامدادان بی‌اینکه خودش را نشان دهد چند دقیقه‌ای روی بام سلول نغمه‌سرایی می کرد. حالا برای اولین بار روزنه‌ای به خارج یافته بودم.

از جالب‌ترین خبرهای نوروز ۱۳۶۰ آغاز محاکمه «عباس امیر انتظام» معاون نخست‌وزیر دولت موقت و سخنگوی دولت بود.

من در همان روزها در بهداری اوین «امیر انتظام» را یک لحظه دیدم. دور از نظر زندان‌بانان احوال‌پرسی کوتاهی بین ما صورت گرفت و سپس سالها در یک بند و روزها در یک سلول در کنار هم قرار گرفتیم و بین ما از گذشته و حال و آینده کشور سخن رفت

ادامه دارد…


بخش های دیگر

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.