abolfazl ghassemi 03

۱۱ – ” جاوید باد ایران “

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

abolfazl ghassemi 03

abolfazl ghassemi 03

۱۱ – ” جاوید باد ایران “

 سلول مرگ سلولی‌است یک نفری با کف لنیولئوم دارای یک توالت و یک دستشوئی و پنجره‌ای در سقف بظاهر تر و تمیز و بهداشتی و انسانی، مثل ظواهر قدس‌آمیز بعضی آدم‌نماها که چه گویم از درون و باطن آنان. ولی این سلول را برای کسانی درست کرده‌اند که از نظر این انسان‌ها آنان کافر و مرتد، مفسدفی‌الارض و …  بودند. به آرامی بدون کمترین توپ و تشر، تعزیر و تهدید، انسان را تا آستانه مرگ می برند و یا بقولی: جهنم یعنی همین.

بخش یازدهم

نوازش!! در بهداری

بازجویی بوسیله چند نفر بازجو مرتب ادامه داشت. نوازش‌های الهی در همه بازجویی‌ها حاکم بود. یکی از این خشونت‌گران با نام مستعار «کمالی» بود که اعتقاد داشت، باید با ضرب و شتم پرونده نوژه‌ئی‌ها را تکمیل کرد. من هم مرتبط به طیف کودتایی دور از این خشونت‌ها نبودم. آثار این شکنجه‌ها در پیکره ما وجود دارد.

از لحظه‌ای که من به زندان وارد شدم دوای لازم قلب و فشار خون را به من نمی دادند. از اینرو حال عمومی‌ام خوب نبود. قلبم درد می کرد. خواب نداشتم. از قراین میدانستم فشار خونم بالاست.

پس از مراجعات زیاد روزی مرا به اتاقی که گویا بهداری زندان گفته میشد، بردند. از اتفاق بد دیدم روی میز مسئول! بهداری روزنامه جبهه آزادی‌ است. چشمم به شماره‌ای از روزنامه افتاد که سرمقاله آن درباره اغراق‌گویی شرک‌آمیز حزب‌الهی‌ها درباره امام بود که با طرح گفته امام اول، دو دسته افراطیون دوران علی – کسانی که امام را خداگونه و گروهی نیز کافر می دانستند – مقاله را شروع کرده بودم به علاوه به کسانی که امام را خداگونه معرفی می کردند، تاخته بودم. مسئول بهداری بجای رسیدگی به وضع من گفت: این سرمقاله چیست نوشته‌اید؟ گفتم: همان چیزیست که امیرالمومنین علی فرموده است. بعداز چند فحش آبدار و نوازش‌ها قطره‌ای بمن داده و به سلولم باز گرداندند.

تلفن به پاریس

دو ماه از بازداشتم گذشته بود. نه من از کسی و نه کسی بیرون زندان از من خبر داشت. بگونه یک انسان اولیه در آمده بودم. بدون حمام و آرایش سر و صورت و شستن لباس‌ها. نمیدانم چه سبب شد که ناگهان محبت مذهبی! گل کرد. یک روز مرا با چشم‌بسته به حیاط بند – دو متر در دو متر – بردند. دستی به سرو صورتم کشیدند، آنهم البته نه انسانی، عیناً مثل اینکه پشم گوسفند را قیچی می کنند.

بعدازظهر بود که طبق معمول با چشم بسته در زیر زمین بند به اتاقی بردند. چشمم را باز کردند. سپس گفتند: دلتان می خواهد با «فرهنگ» پسرتان در فرانسه صحبت کنید؟ جواب مثبت دادم. چه، میدانستم همه نگران حال من هستند. با خود اندیشیدم، شاید از این کانال بتوانم از حیات خود به دوستان و کسان‌ام خبر دهم.

سه نفر در اتاق بودند. یکی که ظاهراً خود را بالاتر از دو نفر میدانست رو بمن کرده گفت:

– ما با شما کاری داریم. باید در اینکار بما کمک کنید. حیات و ممات شما در این کار است.

– بفرمائید.

– شما باید به پسرتان «فرهنگ» بگوئید با ما همکاری کند. از پیرامون کارهای «بختیار» بما خبر دهد.

گفتم: اولاً شما باید بدانید روابط پسرم با «بختیار» چندان خوب نیست. «بختیار» وقتی به پاریس رفته از پسرم تقاضای همکاری کرده، وی بخاطر اختلاف فکری پیشنهاد او را رد کرده است. وانگهی باید بدانید پسر من بچه نیست، بیش از سی سال عمر دارد، تحصیل‌کرده است. بنابر این پیشنهاد شما گمان نمی کنم به نتیجه مطلوب برسد.

گفتند: نه، ما از شما می خواهیم اینکار را بکنید. بلافاصله پاریس و تلفن پسرم را گرفتند.

گوشی را بدستم دادند.

صدای «فرهنگ» پسرم را شنیدم. بی اختیار گفتم:

–           سلام «فرهنگ».

–           پاپا تو هستی؟

–           بله.

–           آزاد شدی؟

–           نه.

–           در بند این مرتجعان هستی؟ ما پدر اینها را در می آوریم. ما انقلاب کردیم. در سال ۱۳۵۶ آنروز که من با تو و برادرم در “کاروانسراسنگی” از (نیروی مخصوص شاه) کتک می خوردیم، اینا کجا بودند؟

بعدش افزود: حالت خوبست؟

– «فرهنگ» حال من خوب است. درست گوش کن چه می گویم. تو یک جوان عاقل و بالغ و با سواد و دانشگاه‌دیده هستی. باید مستقل به ‌رأی و اندیشه و اراده خود باشی. زیر بار هیچ اندیشه ضدملی و ضد انسانی نروی. هیچ به فکر من نباش. ببین این آقایان چه میگویند. با استقلال رأی، با رعایت مصالح و منافع خود تصمیم بگیر و به آنها جواب بده. هیچ فکر مرا نکن. خداحافظ.

با کتک مرا از اتاق بیرون کرده تحویل زندانبان دادند. او مرا به سلولم برگرداند.

سخت نگران بودم. نگران اینکه مبادا روی من معامله‌ای شود، شرف من و پسرم به خطر افتد. شب رسید و خوابم نبرد. اندیشه‌ها و پندارهای مختلف مرا آزار میداد. خدایا نکند پسرم تسلیم اینان شود.

فردا غروب بود که دیدم در بشدت باز شد. سه نفر در آستان سلولم ظاهر شدند. یکی دم در ایستاد. دو نفر دیگر مرا به فحش و کتک گرفتند، گفتند: خائن، بیشرف، این چه پسریست تربیت کرده‌ای؟ از خودت خائن‌تر است. با حال نزار وقتی این حرفها را شنیدم، کتک‌ها چندان آزارم نداد. خوشحال بودم از این آزمایش تاریخ من و پسرم پیروز در آمده‌ایم.

– خائن تو حالا کشتنی شدی. پسرت را نیز می کشیم.

بعدها با خبر شدم بدنبال خروج من از دفتر آقایان، به پسرم اخطار می کنند: جان پدرت در دست توست. اگر با ما همکاری کردی پدرت را آزاد می کنیم. والا اول به حساب او بعد به حساب تو می رسیم.

پسرم جواب سخت و تند منفی میدهد. ولی مأموران دستگاه به او می گویند: تا ۲۴ ساعت بتو مهلت می دهیم. خوب فکرهایت را بکن. بدان که قاتل پدرت ما نخواهیم بود. این تو هستی که پدرت را از مرگ می رهانی.

۲۴ ساعت بعد وقتی با او تماس می گیرند، جواب سخت و منفی او را می شنوند، به سراغ من می آیند تا بازتاب برخورد او را نشان دهند.

جرم: ” جاوید باد ایران “

دو سه روز هوا بسیار طوفانی بود. دادسرای انقلاب و مأموران ویژه آن عصبانی بودند. بعد بتدریج روابط ملایم‌تر شد. یک روز مرا از سلولم خارج کردند. به طبقه چهارم زندان “کمیته مشترک” بردند. اتاقی بود در حدود ۳ در ۵ که نصف اتاق مفروش بود. در اتاق چند نفر دیگر بودند. بعد معلوم شد آنها را در همان روز به آن اتاق آوردند. دو نفر کودتاچی، یک نقاش مشکوک‌الهویه، یک نماینده مجلس، یک افسر و من. بعداز مدتها تنهائی این سلول عمومی اگر چه کمتر دو نفری آشنائی قبلی داشتند، با هم انس گرفتند. جوان‌ترین بین ما «حسین طلا» جوانی که سنش در حول و حوش بیست بود، ولی از عضلات پیچیده‌اش معلوم بود جوان ورزشکاری است. بعد معلوم شد از جوانان ورزیده فن رزمی – کاراته – است، که با گروهی، مأمور اشغال تلوزیون در “کودتای نوژه” بودند. من بعدها او را بارها در زندان‌های دیگر دیدم. جوانی پر محبت و ساده و شجاع بود.

کنار دیوار جائی برای خواب و استراحت به من دادند. در کنار من «مجتبائی» مقاطعه‌کار و وکیل مجلس شهر خُمین در دوران “طاغوت” بود. او مردی پولدار بود. داستان‌های شیرین و سرگرم‌کننده و پر هیجانی از زندگی پر ماجرا و خوش‌گذرانی‌های خود در ایران و مسافرت‌های خارج تعریف می کرد. پارتی او همراهش بود. او پول داشت. از او پول می خواستند، او هم دست بخشنده‌ای داشت. معتقد بود: بادآورده را باید به باد داد! پول داد و بزودی رها شد.

همان شب اول بود، «حسین طلا» را صدا کردند. چشم‌بسته بردند. مرتب صدای شلاق، کتک، ناله و شکنجه ما را آزار میداد. ساعتی بیش طول نکشید حسین را آوردند، ولی حسابی “تعزیرش” کرده بودند. رئیس تیم آنها «استوار نجفی» استاد معروف کاراته را کشته بودند. حال فهمیدند که عجله کرده‌اند. اول باید او را از اطلاعات تخلیه می کردند، بعد می کشتند. حالا اطلاعات نداشته را از «حسین» که جوانکی بی‌اطلاع و بدام‌افتاده بود، می خواستند بدست آورند.

کف پاهای «حسین» ورم کرده بود. یکی از پاسداران برقت آمد. رفت محرمانه کرمی آورد به پای او مالیدیم. همه بعنوان پرستارانی که هیچ چیز برای پرستاری نداریم، دور بستر او جمع شدیم.

فردای آنروز یک دفعه هجوم مغول‌ها به سلول شروع شد. یکی داد می زد: شما نام «شاه» را بعنوان اعلیحضرت برده‌اید. ما شنیده‌ایم. شروع کردند به بازرسی. پتوها را بهم ریختند. همه جا را گشتند. بالای سر من روی دیوار آثاری از اعمال ضدانقلابی یافته بودند. پاسدارها داد می زدند: کی اینجا شعار نوشته؟ کسی جواب نداد. دوباره گفت: کدام خائن اینجا نوشته: ” جاوید باد ایران “؟ گفتم: اسمش زیر شعار است.

–           اهه، این «ابوالفضل قاسمی» خائن و ضدانقلاب تو هستی؟ سپس با لحن خشن و غیرمؤدبانه گفت:

–           پاشو بریم.

اینچنین ما به سلول جدیدی منتقل شدیم. بعد معلوم شد تمام آن افراد را از هم جدا کرده‌اند.

وصیت‌نامه

این سلول نقطه مقابل سلول پیشین بود. در زیر زمین قرار داشت. جائی تاریک و مرطوب و کثیف بود. اول تنها بودم، بعد یکی از افراد اتاق قبلی همانی را که مشکوک بنظر میرسید، بمن ملحق کردند. معلوم شد زندانی تازه‌وارد جاسوس من بود. زندانبان مظهر کامل بی‌ادبی و خشونت و بداخلاقی بود. سنی کمتر از بیست سال داشت. هنوز ریش در نیاورده بود. با یک زیر پیراهن کثیف و پیژامه زندان‌بانی می کرد. وقتی نیاز به دست‌شوئی یا آب‌خوردن داشتی، بعد از چندین بار تکرار طوری نیاز انسان را برآورده می کرد که انسان سخت پشیمان از کار خود میشد.

ظهر شد. دیدم در را باز کرده یک تکه نان روی زمین کثیف و مرطوب انداخت و گفت: ناهارت را بردار.

من در دوران زندگی سیاسی زندان‌های متعدد از درگز، قوچان، مشهد و تهران را دیده بودم، ولی اینبار زندان چهره ویژه‌ای داشت که گمان می کنم در تاریخ ما بی‌مانند باشد.

دو سه روز در این سلول بودم که شبی دیروقت بعداز ساعت ۱۲ نگهبان با لگد نوازش‌گرانه خود مرا بیدار کرد و گفت: پاشو بریم. مرا چشم‌بسته در همان طبقه به اتاقی بردند.

جوانکی با سر گرد و قد متوسط گفت:

–           ترا تعزیر نکرده‌اند؟

–           برای چه؟

–           برای اینکه اقرار نمی کنی که در کودتا شرکت داشتی.

گفتم: تعزیر نشده‌ام ولی بدتر از تعزیر بسرم آورده‌اند.

گفت: این شعار چه بود که بر دیوار نوشته‌ای؟

–           شعار حزب ماست. شعار هر ایرانی وطن‌پرست و آرمان‌خواه است.

–           وطن‌پرست؟ سپس بی آنکه مجال جواب بمن بدهد گفت:

–           آقای شاهرودی را می شناسی؟

گفتم: عباس شاهرودی؟

–           بله. همان کودتاچی خائن حزب ایرانی. میدانی او در وصیت‌نامه‌اش چه نوشته؟ نوشته روی سنگ قبر من بنویسید: “جاوید باد ایران”.

سپس با تغییر آهنگ صدا در حالی که پرونده من که جلوش بود را باز می کرد گفت: میدانید این موقع شب چرا ترا آورده‌ام؟

گفتم: نه.

گفت: شب آخر عمر تست. آورده‌ام تا وصیت‌نامه‌ات را بنویسی.

گفتم: من که هنوز محاکمه نشده‌ام.

–           محاکمه نمی خواهد. ترا همه می شناسند. زودباش این کاغذ این خودکار وصیت‌ات را بنویس.

اولش قدری جاخوردم. بعد حال عادی خود را بدست آورده وصیت‌نامه‌ام را نوشتم. وصیت‌نامه‌ام شامل چهار پیام بود. “پیام به ملت ایران”، “پیام به جبهه ملی و حزب ایران”، “پیام به همشهریان مبارز” و آخرین بخش وصیت‌نامه “پیام به افراد خانواده.”

من در آغاز به اجمال مبانی عقیدتی خود را که بر سه اصل “ناسیونالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی” بود، یادآور شدم. و سپس پیام‌ها را بر بنیاد این نظرات نوشتم.

نیم‌ساعت بعد بازپرس آمد وصیت‌نامه آماده را خواند و سپس با لحن بی‌ادبانه و فحش و کتک فریاد زد: خائن، اینها چیست نوشته‌ای؟ اینکه وصیت‌نامه نیست، بیانیه است.

گفتم: وصیت، واگذاری ماترک شخص به دیگران است. من عمرم در راه سیاست سپری شده. هرچه دارم ایدئولوژی من است، دارائی خود را به اهلشان واگذار کردم.

مرا از اتاق بیرون کردند. بعداز گذشت از چند راهرو در سلولی باز شد. با چشم بسته مرا به داخل سلول هل دادند.

نزدیک صبح بود. بعداز مدتی فکر و خیال بخواب رفتم. صبح صدای خشن نگهبان مرا از خواب بیدار کرد. نگهبان گفت:

–           امشب در دوزخ مهمان «دکتر مصدق» هستی.

–           اگر به این درجات برسم، توفیق بزرگیست.

–           عقرب‌ها و مارها در انتظار تو هستند.

مرا بردند. نزدیک ظهر با چشم بسته در گوشه‌ای سر پا نگاه داشتند. ظهر به سلول برگرداندند. باز بعدازظهر از سلول برده بعداز ساعت‌ها در گوشه‌ای نگه‌داشتن، غروب سوار اتوموبیل کردند. بهمراه چندنفری از زندان خارج نمودند.

بعداز سه ماه ۵ دقیقه هواخوری

دگربار به اوین و سپس زندان ۳۲۵ بازگشتم. این بار به بخش مقابل بردند. سلولی انفرادی که کف آنرا تا یک سوم یک زیلوی پنبه‌ای پوشانده بود. بعداز چندماه اولین بار اجازه خواندن روزنامه بمن دادند.

این بخش از سه چهار سلول تشکیل میشد. سلول مقابل من اطاقی مفروش با یخچال، رادیو و تلوزیون بود. درش نیز باز بود. معلوم شد اینجا سلول «سعادتی» است. در سلول باز، رفت و آمد او آزاد بود.

برای اولین بار توانستم با وقت بیشتر از حمام و توالت استفاده کنم. مأمورین غلاظ و شداد بالای سرم نبودند. نمیدانستم در چه مرحله‌ای هستم. ولی امکانات بیشتری در اختیارم گذاشتند. دو سه روز اینجا بودم. جایم را تغییر داده به بخش روبرو همان‌جائی که در ابتدا زندانی بودم، منتقل کردند. ولی این‌بار به همراه چند نفر زندانی شدم.  هم‌اطاقی‌های من متهمین به سوءاستفاده از گوشت و از سران شرکت گوشت ایران بودند. آنها همه چیز در اختیار داشتند. در اینجا احساس راحتی بیشتر کردم. سه روز بیش در اینجا نبودم که برای اولین بار ۵ دقیقه هواخوری به من دادند.

در هواخوری نوجوانی پاسدار بمن نزدیک شد و چنین آشنائی داد:

–           مرا نمی شناسی؟

–           نه.

–           آنروز که در “مسجد شاه” – “امام خمینی” – علیه طاغوت سخنرانی کردی، من آنجا بودم. سپس رو به پاسداران کرده گفت:

–           آنروز او پدر شاه و طاغوت و روحانیون درباری را در آورد. …

بعدها او را  شناختم. این پاسدار – «افجه‌ای» – همان قاتل «کچوئی» رئیس زندان اوین بود. گویا در همین بند به “بند” می افتد و نقشه ترور «لاجوردی»، «گیلانی» طرح می شود که تیرش خطا رفته «کچوئی» کشته می شود.

هواخوری به من نساخت. چه، بعدازظهر همانروز «کچوئی» به این بخش سری زده به سلول من آمد. مرا معرفی کردند. سلام و علیک سردی نمود و رفت. یکساعت بعد از این سلول خارج، مرا به انفرادی زندان ۲۰۹ بردند.

سلول مرگ؟

 سلول مرگ سلولی‌است یک نفری با کف لنیولئوم دارای یک توالت و یک دستشوئی و پنجره‌ای در سقف بظاهر تر و تمیز و بهداشتی و انسانی، مثل ظواهر قدس‌آمیز بعضی آدم‌نماها که چه گویم از درون و باطن آنان. ولی این سلول را برای کسانی درست کرده‌اند که از نظر این انسان‌ها آنان کافر و مرتد، مفسدفی‌الارض و …  بودند. به آرامی بدون کمترین توپ و تشر، تعزیر و تهدید، انسان را تا آستانه مرگ می برند و یا بقولی: جهنم یعنی همین.

این سلول، جوانان، آدم‌های نیرومند و تندرست و رزمی را از پای در می آورد، چه برسد به مُسن‌ها و بیماران. آنهائی‌که سالهای جوانی حیات را در خدمت به وطن و اجتماع سپری کرده‌اند.

در اواخر سال ۱۳۶۴ در سلول ۵ بند ۶ واحد سوم قزل‌حصار امکان مصاحبت افسر جوانی را یافتم که بی‌اغراق اگر ارتش صد تن از این افسران را میداشت با هفت‌صد تن پرسنل سیاهی‌لشکر، به چنان روزی نمی افتاد که تاریخ خط قرمزی بر روی پیشینه‌های آن ارتش بکشد.

«قاجار» جوانی اهل تحقیق و مطالعه افسری بتمام معنی کلمه وطن‌پرست و آزاد‌اندیش و خداشناس بود که خصائل حق‌طلبی و حق‌گویی در روحش بحد زیاد داشت. اتهام او مشارکت در کودتای نوژه بود. با اینکه این اتهام به او نمی چسبید، مثل بسیاری افراد دیگر این انگ را به او زدند تا محکوم به حبس دراز مدت کنند. من توفیق مصاحبتش را برای چند ماه در زندان یافتم. می توانم اگر بیش از این از «قاجار» این مظهر وطن‌پرستی، خداجوئی، حق‌طلبی و انسان‌دوستی بگویم، حمل به اغراق بشود. جرم امروز صدها تن مانند او این بود که اسکلت اصلی ارتش را تشکیل می دادند. امپریالیست‌ها و کمونیست‌ها میخواستند ارتش را، باصطلاح متداول بین آخوندها، “پاک‌سازی” کنند، یعنی ارتشی بماند بدون “مردان”.

روزی بحسب معمول در سلول کنار هم نشسته‌ایم. از شب‌های سخت و گرانباری که در سلول‌ها داشتم، صحبت می کردیم که وقتی از سلول ویژه مرگ زندان ۲۰۹ سخن گفتم، رشته سخن را از دست من گرفت و گفت: اوه، شما هم در این سلول بوده‌اید؟ سپس روی خود را به سوی بچه‌ها کرده و گفت: چه سلولی! کف آن حرارتی در حدود ۳۸ درجه داشت. نمیشد پا روی زمین گذاشت. پتو را خیس می کردم، رویش می ایستادم. در عرض چند دقیقه آب بخار و پتو خشک میشد. براستی این سلول جهنم بود. انسان در عرض چند روز آب میشد به آستانه مرگ کشیده میشد.

کیفیت پذیرایی از افراد در این سلول متفاوت بود. درجه حرارت بالا و پائین، کم و زیاد مداوم یا متناوب بود. بهرحال اینجا سلول مرگ بود. خدا میداند چه کسانی در این سلول جان به جان‌آفرین تسلیم، از عذاب موکلان دوزخ در این دنیا رهایی یافته‌اند.

من تازه وارد سلول شدم. پزشک باصطلاح اسلامی – البته جدیدالاسلامی – به زندان آمد. به معاینه‌ام پرداخت.

راستی که در این انقلاب بعضی از لحاظ اسم بدشانسی و خوش‌‌شانسی آوردند. اگر اسم اسلامی داشتند نانشان در روغن بود. و اگر نام طاغوتی داشتند، حتی اگر آدم خوبی بودند، از مزایای(!!) اسلام برخوردار میشدند.

«دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده» از آن آدم‌های خوش‌شانس بود. ولی البته مایه خودش نیز مستعد بنظر میرسید. در رژیم سابق، در رژیمی که دزدان و غارتگران آزاد بودند، دزدی او بحدی بود که میخواستند او را اعدام کنند. با حبس ابد تحویل رژیم انقلاب شد. اینجا بود که اسمش و خانواده‌اش به داد او رسید. اینکه می گویم مایه خودش نیز مستعد بود، در زندان تبدیل به یک پزشک با نام «احمدی اسلامی» شد. چه کارها با جوانان، با زنان، با دختران، با پیرمردان کرد که خود ( مثنوی هفتاد من کاغذ شود ). صرف‌نظر از گواهان در خاک‌ خفته، شواهد زنده در این‌باره بقدری زیاد است که انکار آن گل‌اندودن به قرص خورشید است.

اما نقطه مقابل آن پزشکی مسیحانفس و مظهر انسانیت «دکتر شمس‌الدین مفیدی» بود. من «دکتر مفیدی» را بجهت ارتباط کاری در دانشگاه تهران از نزدیک می شناختم. در دوران سابق، دورانی که کمک به مبارزان جرم لامغفر بود از او خدمات بزرگی نسبت به خودم و افرادی مانند «دکتر پیمان» و … دیدم. ولی بعدها فهمیدم که شناخت من ضعیف بود. او که به اتهام واهی به زندان افتاده بود، در زندان در حکم آن موجودی قرار گرفت که «دیوجانس» حکیم چراغ برداشته در دنیا دنبال اینان میگشت و می گفت: از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. باز برای اثبات این نظرات شما را به زندانیانی حواله میدهم که نه یکی و نه دو، صدها تن شاهد آن بوده‌اند.

مثل یک پدر دلسوز اشک میریخت. به زندانیان بیمار شده! در زندان می رسید. صبح زود کوله‌پشتی دکتری خود را به دوش می کشید. به بالین کسانی‌که قدرت حرکت نداشتند میرفت و علیرغم اخطارهای همکاران‌شان و مؤمنان و خداشناسان، رنج و درد آدمیان را کم می کرد. البته در همه چندسال زندان توفیق نیافتم او را ببینم. ولی نام او در زندان جاودان باقی ماند.

بازپرس برای گرفتن اقرار دروغین مرا به صندلی بست. دو پایم را طناب‌پیچ کرد. گفت: بنویس که من مزدبگیر ساواک بودم. من امتناع کردم. یکنفر سر مرا محکم گرفت. یکباره احساس درد شدید در شصت انگشت‌های پایم کردم. گفت: می نویسی یا نه؟ گفتم: نه. دیگر نفهمیدم. وقتی بهوش آمدم، دیدم ناخن‌هایم از جا کنده شده است. گفت: خوب، بارکلا، حالا فقط یک کار دیگر داری. بنویس. این نامه بخط من است. من فریاد زدم، به همه فحش دادم. مشت‌های پیاپی بطرفم سرازیر شدند. دندانم شکست. خون صورت و پیراهنم را فرا گرفت. گفت: ببرید. او نمی نویسد.

در این وضعیت از دکتر خبری نبود. یک حزب‌الهی ریشو می آمد در سلول انفرادی پای مرا پانسمان می کرد.


ادامه دارد…


بخش های دیگر

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.