۱۶ – اعدام سروان رکنی و ابوالقاسم خادم و …
برای من این زندان تازگیهای زیادی داشت. انسان از انواع متهمین انقلاب اسلامی آگاهی کامل می یافت. در این زندان گروهکهای گوناگون از چپ افراطی تا راست افراطی، فدایی، پیکار، مجاهد، جبههملی، حزب ایران، نیما، نامارا، پارس، نوژه، وجود داشت. تقریباً اکثریت مربوط به کارکنان و وابستگان ارتش از افسر، افزارمند، گروهبان، سرباز، مقاطعهکار ارتشی، کودتاچی بودند و آنهاییکه قصد براندازی داشتند.
بخش شانزدهم
ما چهار نفر را وارد یک اتاق در زندان کمیته کردند. این بار مقررات قدری سختتر شده بود. مأموران پارچهای مثل گونی بر سر خود می انداختند که فقط جای دو چشم پیدا بود. هر وقت در سلول صدا می کرد، می خواستند آبی و نانی بدهند یا به دستشویی ببرند باید فوراً رو به دیوار پشت به در ورودی می ایستادیم تا مبادا با آن قیافه پوشیده نگهبانان زندانی شناسایی شوند.
چهار نفر ما: من بودم، «ابوالقاسم خادم»، «سروان رکنی» و «تیمسار فریور».
درباره «ابوالقاسم خادم» سخن گفتیم که او از رفقای چهل ساله ما بود که ظاهراً دست اندر کار کودتای نوژه بود. بطوریکه خودش در زندان اقرار کرده در مقدمات اینکار دست داشته است. اگرچه وی چهار ماه پیش از کودتا زندانی شده بود.
«خادم» که قبلاً یک آدم نیمهمذهبی بود، حال یک مذهبی تمامعیار شده بود. بیاغراق نصف ساعات زندان را به نماز و دعا می گذراند. انواع کتابهای دعا را جمع کرده بود. حکم اعدام او صادر شده بود. ولی به او گفته بودند: مشمول عفو امام شدهای.
«سروان رکنی» افسر جوانی بود که از مغزهای اصلی و اجرایی کودتا بود. بیشتر شبکهها را او سازماندهی کرده، امیران ارتش را به اینکار دعوت کرده بود.
«رکنی» جوانی مطلع و سازماندهنده و پر حرارت و فعال بود. گرفتاری او و گواهیهای غیرلازمش موجب مرگ افراد بسیاری شده بود.
پدر و خواهر و شوهر خواهر او را به جوخه اعدام سپرده بودند. البته اگر یک دادگاه دادخواهانه بود اینان نباید اعدام میشدند. فیالمثل تقصیر داماد او که در اصفهان پزشک بود، این بود که بدون هیچگونه اطلاعی اتوموبیلش را در اختیار شخصی قرار داده که از تهران آمده و مأمور سازماندهی کودتاچیان در اصفهان بوده است.
«رکنی» بکلی خود را باخته بود. برای او هم حکم اعدام صادر شده بود. او پس از دریافت این حکم بیکبار صد و هشتاد درجه چرخش پیدا میکند. یک حزبالهی نمازخوان عابد و زاهد مسلمان دوآتشه شده بود. «رکنی» از نوادههای «رکنالملک» و از لحاظ سببی خویشاوند «دکتر شاهپور بختیار» بود. و برای کودتا با «خادم» ارتباط پیدا کرده بود.
نفر سوم اتاق ما «تیمسار فریور» معاون وزارت جنگ «بنیصدر» بود. او اتهامات متعدد داشت. از آنجمله شرکت در کودتای نوژه.
بقرار اظهارش اصلاً و ابداً از اینکار خبر نداشت. اتهام اصلی او آشنائی با «رکنی» بود، آنهم به جهت کار اداری و سفارش یکی از افسران برای انتقال از اصفهان به تهران.
او را متهم می کردند، چون مشاور «بنیصدر» بوده، حال که وی بیکفایت و خائن شده است، او نیز خائن است. براستی اینان روی قضات بلخ را سفید کردهاند. … این تیمسار با سواد و با تقوی گناهکار است که چرا در زمان او در وزارت جنگ خدمت کرده است.
فردای آنروز در سلول باز شد. «کریمی» نام گویا اسم مستعار باشد، همان بازجوی لمپنمآب و شکنجهگر من وارد سلول شد. «خادم» و «رکنی» به استقبالش رفتند. من رفتم در گوشهای نشستم. او با «خادم» و «رکنی» به خوش و بش سرگرم شد. با آنها خیلی گرم گرفت. بطوریکه معلوم نمیشد ایشان همان «کریمی» است. «کریمی» به آنها با صدای بلندی که میخواست من هم بشنوم گفت: شما دو نفر و «قاسمی» محکوم به اعدام هستید، ولی شما دو نفر بخاطر کمک به جمهوری اسلامی مشمول عفو قرار گرفتهاید. بلی، اگر کسی میخواهد هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد، باید توبه کند، با ما همکاری نماید. افراد ضد انقلاب و ضد ولایتفقیه را معرفی کند.
«تیمسار فریور» قدری دورتر از جمع آنها نشسته بود.
بعد از ساعتی صحبت «کریمی» خوش و خندان از سلول خارج شد. «خادم» نزد من آمد و گفت: تو اشتباه می کنی، تو لجباری می نمایی. «کریمی» آدم خوبی است. حکم اعدام هر دو ما را تبدیل به ابد کرده است. می گوید یکی دو سال بیشتر زندان نخواهید بود. شما را آزاد می کنم. ولی «قاسمی» را می کشم. او هرچه بتو کرده، ببخش. – هنوز انگشتان شست پایم زخم بود، آزارم میداد – گفتم: بی خود می گوید. هنوز دادگاه من تمام نشده. حکمم صادر نگردیده است.
«رکنی» گفت: همان دو جلسه محاکمه تو بود. حکم صادر شده است.
گفتم: بمن اعلام نشده آخرین دفاع را بکنم. دادگاه من تمام نشده. هنوز رأی ندادهاند.
– ای بابا کجای کاری. دادگاه، آخرین دفاع. این حرفها دیگه کهنه شده است. آخوند با یک نظر به باطن و درون و فکر متهم پی می برد و فتوی میدهد.
ما چهار نفر در کنار هم ده روزی بودیم.
«خادم» و «رکنی» عابد بتمام معنی شده بودند. تمام مدت نماز و دعا و تسبیح و ناله به پیشگاه پروردگار. ما نیز به تکالیف عادی مذهبی خود بسنده می کردیم.
دو سه بار بین من و «خادم» از یک سو و بین «رکنی» و «فریور» از سوی دیگر برخورد پیش آمد.
«خادم» بمن ایراد می گرفت: چرا با «بختیار» همکاری نکردی؟ و چرا او را از حزب و جبهه ملی بیرون کردید؟
او از من گله داشت، نباید او را از حزب اخراج می کردم. میگفت: تنبیه شدید بود. باید بمن یک کشیده می زدی، نه اینکه ناگهان رفیق ۲۵ و ۲۶ ساله را از حزب کنار بگذاری.
گفتم: من اقرار می کنم تنبیه شدید بود. ولی شما باید فکر کنی مسئله، مسئله شخصی نبود. پای آبرو و حیثیت و شرف و مصالح یک حزب قدیمی در میان بود. وانگهی تصمیم، تصمیم جمعی بود. کمیته مرکزی تصمیم گرفت.
اگر با این دلایل و قراین روشن ارتباط شما با «بختیار» و کودتا بعنوان عضو حزب مطرح میشد، فکر نمی کردی یک حزب در معرض اتهام قرار می گرفت؟ افراد بیگناهی به زندانها کشیده میشدند؟
«فریور» از «رکنی» گله داشت: منکه روحم از کودتا خبر نداشت. وجدان تو چطور اجازه داد یک آشنایی عادی مرا به کودتا مربوط کنی؟
«رکنی» می گفت: مرا کتک زدند. طاقت نیاوردم. به خواسته آنها عمل کردم. دروغ گفتم.
ما در سلول زندگی بسیار کثیف و بدی داشتیم. غذا فقط در حدود بخور و نمیر بما میرسید. حسنش این بود گاهی از ما پول پذیرفته چیزی می خریدند.
روزها اتفاق می افتاد که نه از ناشتا و نه از ناهار خبری نبود. یک وعده غذا آنهم در حد یک سوم غذای یکبار بما میدادند. بدتر از غذا محدودیت برای رفتن به دستشوئی بود. گاهی اتفاق می افتد در ظرف غذا ادرار می کردیم. می بردیم بیرون میریختیم. با عجله دستی به ظرف کشیده آنرا آماده برای گرفتن غذا می نمودیم.
«فریور» وضعی بدتر از همه ما داشت. بیماری معده داشت. وضع معدهاش عادی نبود. ولی هرچه داد می زد و خواهش می کرد و التماس می نمود، کسی گوش نمی کرد. ناچار بخود می پیچید و خود را خراب می کرد.
این زندان یک پنجره آهنی کوچکی داشت که توری آن از شدت گرد و خاک و دود سیاه شده بود. هیچ صدایی جز صدای آئین صبحگاهی پاسداران به گوش نمی رسید. در راهرو و نیز فقط گاهی صدای محکم و ناهنجار پای زندانبانان بلند میشد که خود این حرکت نگرانکننده بود.
«خادم» از جایی گویا از همان «کریمی» که در “اوین” با او عیاق شده بود، رادیو کوچکی کش رفته بود که چند روز با آن مشغول بودیم. اخبار کشور، اعدامها و محاکمات را می شنیدیم.
۱۱ مرداد ۱۳۶۰
برنامهای که گفتم دو هفتهای تکرار شد. اصرار به این بود که من و بازپرس آشتی کنیم. ولی من از این رفت و آمد کسی که به خون ما تشنه بود، مشکوک و نگران بودم. آنرا مقدمه یک توطئه می دانستم. یک روز بعنوان نصحیت رو به آن دو شادروان گفتم:
– گول این شیطان را نخورید. او آدم خیلی وحشی و در عین حال موذی است. تا کاردش می برد، با خشونت عمل می کند و همینکه این حربه کُند شد، از راه دیگر وارد می شود. اینک روباه شده موذیانه عمل می کند. گول او را نخورید. حرف زیادی نزنید. افراد بیگناه و حتی به تعبیر من، با گناه را لو ندهید.
«رکنی» گفت: نفهمیدم چه گفتید. افراد گناهکار را هم معرفی نکنید؟
گفتم: بلی. اگر دادگاه، دادگاه عادلانه و حقطلبانه باشد کیفر را متناسب با گناه تعیین کند، اشکالی ندارد. ولی شما بهتر میدانید اینان چگونه عمل می کنند. سپس اضافه کردم: آقای «رکنی»، مجازات پدر یا داماد شما اعدام بود؟ داماد شما چکار کرده بود جز اینکه روی عاطفه خویشاوندی به مهمان ناخواندهایکه به اصفهان فرستاده بودید، کمک کرد. آیا مجازات این شخص اعدام بود؟ …
یک روز ساعت ۳ بعدازظهر باز سروکله «کریمی» پیدا شد. از زیر قیافه خشنش مکر و حیله هویدا بود. چند دقیقه نشست. مثل اینکه عجله داشت. گفت: شما نمی خواهید با کسانتان تماس بگیرید؟ تلفنی صحبت کنید؟
طبیعی بود که این پیشنهادات جواب مشتاقانه مثبت داشت: چرا! چرا! چرا!
– پس همه بلند شوید برویم.
«خادم» گفت: فلانی هم بیاید؟
گفتم: خیلی ممنون، من کاری ندارم.
گفت: بابا چند ماه ملاقات نکردهای. اصلاً نمی دانند تو کجا هستی. پاشو برویم. جواب منفی دادم. سه نفری رفتند. یک ربع طول نکشید، «سرلشکر فریور» برگشت. در پاسخ به من گفت: من به خانومم تلفن زدم. اونا البته چندجا تلفن کردند، باز هم مشغولند.
حدود ساعت ۴ بود آن دو نفر برگشتند. خوشحال و شنگول و سرحال بودند. یکی از آنها بمن گفت:
– تو آدم خودخواه و لجبازی هستی. بخدا «کریمی» آدم خوبی است. میدانی ما چکار کردیم؟
گفتم: نه.
گفت: به پاریس و به لندن تلفن کردم. با دخترم، با دامادم صحبت کردم. سلام شما را هم رساندم.
تشکر کردم. ولی بیشتر مشکوک شدم. پایان فاجعه را نزدیک می دانستم. براستی که اینکار طبیعت درست نیست. انسان در اوج خوشحالی و در حالیکه در چمن قدم می زند، از گل و بلبل و آب و هوا استفاده می کند، در اوج سرور و شادی است، ناگهان ماری جلواش سبز می شود، زهر در جام و کامش می ریزد.
درست در همین اوج خوشحالی بود که ناگهان صدای خشن زندانبان بلند شد:
– «خادم»، با تمام اثاثیه اوین.
معمولاً آن روزها این خبرها برای محکومین خوب نبود. «خادم» گفت:
– چرا اوین؟
– زود، اثاثت را جمع کن. خاموش. کنتورت پر شده.
زندانبان بدنبال این اعلام افزود:
– «رکنی» تو هم با تمام اثاثیه، اوین.
مثل اینکه زودتر از ما خود آنان فهمیدند. حال فلسفه آن همه خوش و بشها و تلفنها معلوم شد. معلوم شد اینهمه محبت به گوسفند قربانی بوده است. گل زدن به سرش ، قند به دهانش گذاشتن، زنگوله به گردنش بستن برای چیست!؟ میخواهند به قربانگاه ببرند.
من و «فریور» هم نگران شدیم. ولی فقط آن دو را بردند. آنها مثل همه اشخاص در لحظه اول دگرگون شدند. با هم خداحافظی کردیم. حلالی طلبیدیم. آنها را دلداری دادم: نه بابا، چیزی نیست، حتماً “عفو امام” خورده، آزاد هستید.
«خادم» با ناراحتی گفت: نه این مادر … ما را گول زده که امام عفو داده است. حالا فهمیدم شما راست می گفتید، نباید با طناب او به چاه می رفتم.
با رفتن آن دو سکوت غمبار و دردناکی فضای سلول را گرفت. من و «فریور» مدتی ساکت بفکر فرو رفتیم. ولی با همه این احوال نمی پذیرفتم خطری جدی آنان را تهدید کند.
آن شب با همه گرسنگی اشتهای هر دوتامان کور شده بود. چیزی نخوردیم. بخواب رفتم. ولی چه خوابی. همه توأم با کابوس و رؤیاهای وحشتناک.
صبح بلند شدیم. طبق معمول برنامه همه روزه شروع شد. ابتدا در انتظار ساعت اخبار دقیقه شماری می کردیم.
اخبار پخش شد؛ اعلام گردید: «ابوالقاسم خادم»، «رکنی» امروز صبح اعدام شدند.
«حجهالاسلام ریشهری» رئیس دادگاه انقلاب ارتش در این باره مصاحبه کرد. آن دو را از سران نوژه معرفی نمود و سپس افزود:
«ابوالفضل قاسمی» نیز بزودی محاکمه و به کیفر اعمال خود میرسد.
در این موقع بر من مدلل شد که چه برنامهای در کار بوده است. بازپرس حیلهگر می خواست با عنوان صدور حکم مرا به توبه و انابه بکشاند. پیش از اینکه محاکمه شوم، رسوا و باصطلاح ترور شخصیت کند. تا در محکمه هیچ چیز برای گفتن و نشاندادن نداشته باشم.
خبر رادیویی «ریشهری» مرا واداشت قلم بدست بگیرم. برای دفاع از خود مطالبی را روی کاغذ بیاورم. مقداری کاغذ از آن دو مرحوم مانده بود. شروع کردم به نوشتن.
فردای روز تیرباران آن دو، ناگهان جوانکی را وارد اتاق کردند. با ما هم سلول شد. ما هر دو به او مشکوک شدیم. جوانک حرفی نمی زد. تا چیزی سوال نمی کردی، بسخن نمی آمد. مثل اینکه “گیرنده” بود. حرفها را خوب گوش می کرد.
در همین روزها بود که واقعهای در زندان روی داد. هنوز به صحت آن اطمینان ندارم. انشاءالله دروغ باشد. در روزهای آغاز انقلاب با جوانی آشنا شدیم بنام «بشر دوست». او جمعیتی را بر اساس مبارزات مسلحانه بنیاد گذاشته و اسم جمعیتاش را “مجاهدین جنگل” نامید. گویا وی را در سال ۱۳۶۰ بازداشت می کنند و در زندان او را بقدری آزار میدهند که از جان خود سیر می شود، با خوردن “واجبی محلول” خودکشی میکند.
دو هفتهای از اعدام «خادم» و «رکنی» گذشته بود. یک روز بعدازظهر اعلام کردند که من با تمام اثاث آماده شوم. مرا سوار یک پیکان کردند. جلو یکنفر و عقب نیز دو نفر نشسته بودند. من وسط دو نفر نشسته بودم. این دفعه چشمبند نبسته مرا از زندان بجایی منتقل می کردند.
من چیزی جز یک ساک دستی نداشتم. در داخل آن فقط مدافعات من که در این مدت نوشته بودم قرار داشت. مرا به زندان دژبان آوردند. دم در ساک مرا گرفتند. خودم را داخل زندان کردند. گفتند: بازرسی می کنیم ساک را میدهیم. به اعتراض می گویم: آقا بازرسی کنید، چیزی داخل آن نیست. ولی کو گوش شنوا؟
ساعتی بعد ساک مرا آوردند. دیدم جا تر است و بچه نیست. سر و صدا راه انداختم: آقا چرا مدافعات مرا برداشتهاید. فوراً نامه اعتراضیه نوشتم، رد کردم. مقامات زندان گفتند: آقا ما تقصیر نداریم. نماینده آقای «ریشهری» برداشته است. این چنین آنچه نوشته بودم، پنبه شد.
مرا وارد بخش انفرادی زندان کردند.
اصولاً فرق بین بازداشتگاه دژبان با زندان قبلی ما مثل فرق هتل هیلتون با مسافرخانه امیرکبیر در خیابان امیرکبیر است. نه اینکه فکر کنید مثلاً من در هتل هیلتون هم بودهام، فقط از تعریفها میگویم. اما بارها در مسافرخانه امیرکبیر و نظایر آن بودهام.
همینکه وارد زندان شدم، عدهای از بچهها مرا شناختند. موقع غروب و وقت صرف شام بود. مرا به سلولی بردند. سر سفره نشاندند.
اوه، چه خبر است؟ اینجا کجاست؟ سالاد، ماست، پنیر، نان خوب، غذای گرم. مدتی هاج و واج به سفره نگاه می کردم. خدایا، آنجا هم زندان است، اینجا هم زندان!
و اما با اجازه چند کلمهای هم از مشاهدات دیگران بنویسم.
رئیس این بخش زندان «سرهنگ خدایی» یکی از زندانیان بود. او مردی بسیار خلیق و مهربان و با عاطفه و با احساس بود. اکثریت این زندان متهمین دستگاه ارتشی بودند که من هم به جهت اینکه متهم دادگاه انقلاب ارتش بودم، سرانجام گذرم به اینجا افتاد. میان اینان جوانی خلبان شاعرپیشه و مؤدب بود بنام «کاشانی» که من پدر او را می شناختم. بعداً برایم تعریف کرد: ترا وقتی وارد زندان کردند، ما همه وحشت کردیم. از تو فقط یک اسکلتی باقی مانده بود. استخوانهای گونه و گردن پیدا بود، چشمها در ته حدقه جای گرفته بودند. رنگت زرد مثل زردچوبه بود. به خودمان گفتیم، این دیگر کیه از کجا آمده؟ وقتی خودت را معرفی کردی، فهمیدیم آنچه خبرگزاریها، روزنامهها، رادیوها، تلوزیونها گفتهاند، کم گفتهاند. این بیانصافها چه بسر تو آوردهاند؟
ابوالفضل قاسمی در دادگاه جمهوری اسلامی در سال 1360 در حال دفاع از خود عکس روزنامه اطلاعات
ایوب قاسمی از رهبران حزب ایران درگز در سن 31 سالگی در جریان کودتای ننگین 28 مرداد 1332 بدست عمال شاه تیرباران شد
باور نمی کردم اینجا زندان است. جای من در یک سلول تکنفری بود. ولی سلولهای تکی این زندان بهتر از سلولهای دستجمعی بود. برای اینکه بهتر می توانستی استراحت و مطالعه کنی. در سلولها باز بود. قفل روی در بود، ولی سربازهای زندانبان کار زیادی با زندانیان نداشتند. قرار چنین بود که زندانیان هر وقت بخواهند از سلول خود بیرون آمده توی راهرو با یکدیگر صحبت کنند، به سلولهای خود بروند. ولی همینکه صدای ناهنجار و بلند بازشدن در بزرگ بلند میشد، زندانیها جابجا شوند. با بلند شدن صدای در بزرگ ورودی، زندانیان برقآسا خود را به سلول خود رسانیده، در را بسته و قفل می کردند.
زندانیان این بخش را بیشتر افسران و درجهداران وابسته به ارتش تشکیل می دادند که دارای اتهامات گوناگون از اعتیاد، سرقت، براندازی، وابستگی به گروههای سیاسی بودند. روز دوم ورود من به زندان، پیش از صبحگاه افسر نگهبان زندان با گروهبانها و مسئولان به بازدید زندان آمدند. درست بعکس زندانهای قبلی اینان با منتهای احترام و انسانیت با همه رفتار می کردند.
برای اولین بار پس از چندین ماه، رنگ میوه، شیر و ماست را میدیدم. زندانیان انفرادی محروم از ملاقات بودند. ولی از میوه و شیرینی و لباس هرچه می آوردند، پذیرفته، تحویل زندانی داده و رسید می بردند. من اما ملاقات نداشتم. برای اینکه کسان من نمیدانستند من کجا هستم.
هفتهای یک روز، روز اصلاح بود. زندان سلمانی داشت. سلمانی می آمد، هرکس میخواست اصلاح می کرد و بهر شخصی نیز نصف تیغ می دادند صورتش را اصلاح کند.
دو سه روز گذشت که دو پسربچه ۱۴ و ۱۵ ساله آوردند. معلوم شد اینان در کوی افسریه اسلحه سربازی را کش رفته بودند. خیلی می ترسیدند. ولی با گذشت چند روز روحیه اصلی خود را باز یافتند.
چند روز بعد ۵ و ۶ نفر متهمین به فراردادن «بنیصدر» و «رجوی» را به زندان آوردند. اینان از پرسنل هوایی و کارکنان فرودگاه بودند که متهم شده بودند وسایل فرار «بنیصدر» را فراهم کردهاند. جوانان شجاع و خلیق و مهربان بودند. به مصاحبه «ریشهری» در روزنامه علیه خود اعتراض داشتند. از من خواستند شرحی برایشان تهیه کنم، به دادگاه انقلاب و روزنامه بفرستند.
موقع شام و ناهار معمولاً افراد یا دیگران سینی خود را جلو در بزرگ می بردند. غذایشان را می گرفتند. من برای گرفتن شام دم در رفتم. ضمن کشیدن غذا با اینکه نگهبان مراقب بود تقسیمکننده غذا با زندانی صحبت نکند، مقسم غذا گفت: پسرتان «فرزاد» را به اینجا آوردهاند.
– چه می گویی؟
– بلی «مهندس فرزاد»، پسر شما را که در شرکت نفت کار می کند، توقیف کرده به اینجا آوردهاند. اللهاکبر، خودمان کم بودیم، تنها نانآور خانواده را بازداشت کردهاند. حالا یک زن و دو دختر در تهران چه می کنند؟
من در این افکار بودم، مقسّم در حالیکه غذا را به آرامی میداد تا حرفش را بزند، گفت: فردا ظهر می آورمش اینجا، همینجا باشید. او را ببینید.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. خدایا، چرا «فرزاد» را بازداشت کردهاند؟ مبادا او را جزء گروهکها قلمداد کردهاند؟ گرچه میدانستم بچههای من همه در خط من یعنی در خط ملیگرایی – جبهه ملی، حزب ایران – هستند. ولی از شدت خیالات گوناگون خوابم نبرد. ناهار زودتر از همه دم در حاضر شدم. در باز شد، دیدم «فرزاد» است. از ریش و پشم و وضع نامنظم لباسش و رنگ و رویش معلوم بود مدتی است زندانی می باشد. سلام کرد. حالم را پرسید. گفت: من فردا آزاد می شوم.
باور نکردم. ولی پس فردا به ملاقاتم آمدند. معلوم شد آزاد شده.
کسانم مرا گم کرده بودند. هرچه از مسئولان می پرسیدند کجاست، جواب نمی دادند. ولی وقتی «فرزاد» را به این زندان می آوردند، در بخش عمومی صبحگاه، برای حاضر و غایب اسم مرا می خوانند. تعجب می کند. پرس و جو می نماید. می گویند، بلی اینجاست. در بخش انفرادی است.
اما داستان بازداشت پسرم:
به او به جهت نسبتش بمن کار نمی دادند. مدتی رانندگی تاکسی می کرد تا مادر و خواهرانش را اداره کند. تازهگی به یک شرکت نفت رفته بود. شرکت به او مأموریت زاهدان داده بود. به فرودگاه رفته بود تا بسوی مأموریت خود پرواز کند. او را بازداشت می کنند، به اوین می برند و تقریباً یکماه در زندان بود.
راجع به من و فعالیتهایم از او بازجویی کرده و از وضع خودش نیز پرسیده بودند. مدتی تحت فشار بود که بقول خودشان “حقایق” را بگوید. دادگاه انقلاب پس از بازجوییها و اذیتها تحویل دادگاه ارتش داده بود که پس از چند روز زندانی در “زندان دژبان” آزادش می کنند. … همه اینکارها برای این بود که برای دادگاه من مدرک جمع کنند.
قریب … در انفرادی بودم که مرا به بخش عمومی منتقل کردند. ابتدا به بخش افسران بردند. امیران و افسران دورم جمع شدند. از من و عقیده و نظرم پرسیدند. من طبق طبیعت و سرشت دیرین با زبان نقادانه از اوضاع با آنها صحبت کردم. آنتنها [1] فوراً خبر بردند. فردا صبح مسئول بخش افسران به من گفت:
– شما تشریف ببرید به بخش کارمندان. افسران اعتراض کردهاند، شما افسر نیستید نباید اینجا باشید.
از این خبر افسران ناراحت شده پیش رئیس زندان رفتند. معلوم شد انتقادات من موجب ناراحتی حزبالهیها شده است. من معطل نشدم به بخش کارمندان رفتم.
من در “اتاق فرمان” بخش کارمندان جا گرفتم. از این جهت این اتاق را “اتاق فرمان” میگویند که مسئولان آن بخش در این اتاق بودند. اتاقها و زندانیان دیگر از این اتاق فرمان می گرفتند. بخش عمومی راحتی و امکانات رفاهی بیشتری داشت. زندانیان هرکدام دارای یک تخت، یک کمد شراکتی، پتو و تشک و بالشت و ملحفه بودند. اصولاً کمتر شباهت به زندان داشت. در هر اتاق در حدود ده نفر بودند. اتاقها همه درش باز بود و برای خروج از بخش کارمندان و رفتن به بخشهای دیگر کمتر مخالفت می کردند. رادیو، تلوزیون در اختیار زندانیان بود. هر هفته زندانیان ملاقات داشتند. ملاقاتشان حضوری بود. چایی، شیرینی و میوه می بردند. در حدود نیمساعت آزادانه با خانوادهشان گپ می زدند. حمام و دستشویی، هواخوری بقدر کافی در اختیار زندانی بود. ورزش صبحگاهی فردی و دستجمعی بود. زندانیان تور والیبال داشتند. کتاب بقدر کافی در اختیار زندانیان بود. در بخشها و اتاقها شبنشینیهای گوناگون برقرار میشد. همه نوع سرگرمی سالم در اختیار زندانیان بود.
افراد اتاق بمن معرفی شدند. شخصی بنام «کریمی» را بمن معرفی کردند. بچشمم آشنا می آمد. مثل اینکه جایی دیدهام. او همه حرکات و سکنات و رفتارش غیر از دیگران بود. با کسی ولو به اجبار آنهم جواب مثبت یا منفی سخن نمی گفت. ولی چشم به چشم من دوخته بود.
مسئول انبار زندان جوانی بود که دوره خدمت وظیفهاش را در این پست می گذراند. او در روزهای اول انقلاب همرزم من بود. او شاگرد قصاب محله ما بود. با ما در راهپیمایی، تظاهرات، شعاردادن در خیابان و پشتبام شرکت داشت. از اینرو با همه محدودیتهایی که برای اینان قائل شده بودند تا با ما کمتر تماس بگیرند، مرتب به سراغم می آمد و حالم را می پرسید. یک روز به من گفت: میدانی این آقا که در اتاق شماست، کیست؟
گفتم: نمی شناسم، ولی مثل اینکه یک جا دیدهام.
گفت: راستی نمی شناسی؟ وقتی جواب منفی دادم، فحش و بد و بیراه را به دستگاه داد و سپس گفت: این یکی از رؤسای ساواک است. همجرم شماست. او را اینجا آوردهاند تا کاملاً شما را از لحاظ قیافه، عادات و سکنات و عقیده و اندیشه شناسائی کند. مراقب خودتان باشید.
اینجا بود که یکدفعه قیافه شخصی که در جلسه اول دادگاه من برای چند دقیقه ظاهر شد، در نظرم مجسم شد. فهمیدم خود اوست و چون مأموریت خود را کامل انجام نداده، او را اینجا آوردهاند تا این بار نقش خود را خوب ایفا کند.
من مهر ۱۳۶۰ به این زندان آمدم. دوران ۱۵ ماهه زندان انفرادی من گویا به پایان رسیده است. و این اولین بار بود که من به یک زندان عمومی آمدم.
برای من این زندان تازگیهای زیادی داشت. انسان از انواع متهمین انقلاب اسلامی آگاهی کامل می یافت. در این زندان گروهکهای گوناگون از چپ افراطی تا راست افراطی، فدایی، پیکار، مجاهد، جبههملی، حزب ایران، نیما، نامارا، پارس، نوژه، وجود داشت. تقریباً اکثریت مربوط به کارکنان و وابستگان ارتش از افسر، افزارمند، گروهبان، سرباز، مقاطعهکار ارتشی، کودتاچی بودند و آنهاییکه قصد براندازی داشتند.
این زندان به چهار بخش تقسیم می شد. افسران، کارمندان، درجه داران و سربازان. و چون هنوز زندان تحویل دادسرای انقلاب نشده بود، ارتش امکانات و قواعد سابق را درباره زندانیان اجرا می کرد. غذا فراوان، رفت و آمد به بخشها آزاد، کسی مزاحم صحبت زندانیان با هم نمیشد. وضع ملاقات حضوری با وقت زیاد و برخورد انسانی خوب همراه بود. وقت هواخوری، ورزش کافی، کتاب و کتابخانه با انواع کتابها در اختیار زندانیان بود. زندانیان هر شب تا ساعت ۱۱ بعضی وقتها بیشتر به بخشها و اتاقهای یکدیگر می رفتند. سرگرمیهای خوب، ساختن کارهای دستی، شبنشینیهای سرگرم کننده و فرحبخش روبراه بود.
اما همینکه روزنامه می آمد و تلوزیون و رادیو بکار می افتاد، قیافهها تغییر می کرد. گردی از نگرانی و دلهره و ناراحتی بر چهرهها می نشست. حمام خون در همه مملکت براه بود. طبق نوشته روزنامه که بهیچوجه کامل و درست نبود، هر روز صدها نفر به جوخه اعدام رهسپار میشدند. مردم زیر بار ارتجاع نمی رفتند. ارتجاع نیز محکم ماهیت کهنه و وحشی و درنده خود بیمهابا خون می ریخت. توجیهات شرعی نیز در کنارش روبراه بود.
بدتر از همه بدنبال مرگ «رجایی» رئیس جمهور، «باهنر» نخستوزیر و گروه زیادی از نمایندگان دولت جدید، اعلام انتخابات ریاست جمهوری و مجلس را کرده بود. طبیعتاً باید همه جا قبرستان شود، نفسها در سینه حبس، زبانها بریده، قلمها شکسته… تا محیط آماده برای انتخابات گردد.
من نگران زادگاه خویش و مردم مقاوم و مبارز آن بودم. میدانستم مردم غیور درگز بازماندگان «آرشاک»، «ابومسلم»، «نادر»، «رستمالمجاهدین»… ساکت نخواهند نشست. آرزو می کردم خدا کند اتفاق بدی نیافتد.
شبی خواب وحشتناکی دیدم:
(برادرم «مرتضی قاسمی»، «علیمحمد باقرزاده» دبیر حزب ایران درگز، رهبر بلامنازع دهقانان خاوران در حالیکه لبخند بر صورت داشتند بطرف من آمدند. گفتند: ما را از شما جدا می کنند. ما در راه هدف و مرام خود تا به آخر پیش رفتیم. تو از این به بعد تنها خواهی ماند. خداحافظ. دیدار به قیامت.)
انشاءالله خیر است. خدایا این چه خوابی بود؟ بخار معده است؟ نه من دیشب چیز سنگینی نخوردم. آیا انعکاس آرزوها و پندارهای من است؟ ولی دلم خبر بدی را می داد. دیگر خوابم نبرد. بیدار ماندم تا در حیاط را باز کردند و برای ورزش به حیاط رفتم.
امروز شهریور ۱۳۶۰است. یکی از دلخوشیهای زندانیان گرچه از آن بوی خوش و خوبی نمی آید، خواندن روزنامه است. روزنامهها ساعت ۴ بعدازظهر وارد زندان می شود. معمولاً هر اتاق یک شماره روزنامه می خرد. از استراحت بعدازظهر فراغت یافته روی تختخواب نشسته بودم که روزنامه رسید. روزنامه را بدست گرفتم. اول صفحهای که تقریباً بیشتر زندانیان بسراغش می روند، صفحه محاکمهها و اعدام و تیربارانهاست.
[1] – آنتن: در زندان جاسوسهای داخلی زندان را که آنچه در زندان خلاف جریان دیده می شود، محرمانه گزارش میکنند، آنتن می گویند.
ادامه دارد…