۵ – در راه طوفان
اما من از سایر خصوصیات این زندان برایتان صحبت نکردم. آب مورد استفاده زندان روزی یک کوزه در ازای پول برای آشامیدن به بهای دویست ریال بود. اما موارد غیرآشامیدنی مجانی بود. بدین شرح که وسط زندان حوضچهای با خاکبرداری از زمین درست کرده بودند که آنرا از آب خیابان و جوی پر میکردند، تا موقع تمام شدن یک هفته تا ده روز این آب برای دست و رو شستن، ظرف شستن و طهارت بکار می رفت. کنار گودال میشد نزدیک شد، خاک رُس و سست بود. چند سنگ بزرگ، یکی دو آجر اطراف گودال گذاشته بودند که پا روی آنها می گذاشتی و آب از گودال برمیداشتی. در گودال حشرات، مارمولک، آب دزدک، قورباغه زیاد بود که نیمه شب با صدای ناهنجار خود خواب زندانیها را بهم میزد.
اما مستراح زندان در گوشه حیاط با قرار گرفتن دو دیوار به شکل ( د ) بود که یک ضلع آن متصل به دیوار زندان و فاصله بین ضلع دوم و دیوار در مستراح بود. دیواری نیم متر خاکی دور دیوار بالا رفته بود. مستراح سقف نداشت. البته حُسن این مستراح در این بود که زندانیهای زنجیر به پا دو نفری قدری راحتتر به مستراح می رفتند. چون در نداشت، میشد یک پای در زنجیر را دراز کرد تا آن دیگری کارش را انجام دهد.
فردای آن روز مرا به دادسرا بردند. بازپرس با احترام با من برخورد کرد و گفت: مثل اینکه آشتی کردهاید. اجازه میدهید بازپرسی دیروز را عوض کنم؟ سروان «سلحشور» آدم بسیار خوبی است. از شما زیاد تعریف می کرد.
به زندان برگشتم. دو روز بعد پاسبانی آمد و گفت: شما پنج نفر خودتانرا برای حمام حاضر کنید. زندان حمام نداشت و ما را به حمام شهر می بردند. ما هم بی خبر از هرجائی خوشحال بودیم.
ما را با پنج شش پاسبان از شهربانی خارج کردند. بیرون در یکی دو نفر از دوستان و همشهریان و خویشاوندان نزدیک منجمله برادرم «ایوب قاسمی» را دیدم. از دیدن دورادور ما خوشحال شدند. ما را به حمام بردند. طبق دستور، یکی از پاسبانها بستنی با شربت سکنجبین آورد. وقتی در حمام بودیم، برای ما میوه آوردند. وقتی از حمام خارج شدیم، دیدیم بساطی راه انداختهاند. چائی، شیرینی، بستنی، شربت، میوه…
( خرج که از سفره میهمان بود
حاتم طایی شدن آسان بود! )
یکی از پاسبانها به رفیقمان آقای «سلیمان سلیمانی» گفت: دستور دادهام چلوکباب بیاورند ناهار بخوریم و بعد برگردیم. بهنگام خرج میدانستند که من با این نوع ولخرجیها موافقت ندارم، به «سلیمان سلیمانی» که معروف به «سلیمان پایار» بود مراجعه میکردند. او پولها را با میل پرداخت می کرد، سبیل پاسبانها را نیز چرب می نمود و میخواستیم برگردیم با ده تومان فوقالعاده خدمت برای پاسبانها. یک صورتحساب دو هزار و پانصد ریالی جلوی ما گذاشتند. یعنی حمام هر نفر ما بیش از چهارصد ریال تمام شد. آن روزها دو ریال پول حمام، سه ریال پول خدمات، جمعاً نفری پنج ریال خرج میشد.
اینهم حمام ما که بعد فهمیدیم چرا ما را داوطلبانه به حمام بردهاند.
توقیف ما عکسالعمل شدیدی در تهران بوجود آورده بود. رهبران حزب “میهن” که در راس آنها دکتر «کریم سنجابی» بود، فشار به دستگاه وارد کرد. در مرکز علیه «مدیر» و سایر کارگزاران خارجی در خراسان افشاگری شد. ولی خراسان گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خراسان مستقلاً با سفارتهای خارجی بویژه روسها کار میکرد. «سرتیپ کروپاتکین» اختیاردار تام و تمام خراسان بود.
شکست کودتای روسی
دو هفته از توقیف ما گذشته است ولی هیچ خبری از آزادی ما نیست. شب ۲۵ مرداد بود که نیمه شب صدای تکتیر در قوچان بلند شد. بلافاصله کشیک پشتبام زیاد شد. بطوریکه صدای حرکات و قدمهای آنها را ما در اتاق احساس می کردیم. جنب و جوش فوقالعاده بود.
فردا صبح در سلولها باز نشد. پاسبانهای کشیک داخل زیاد شدند. در پشتبامها نیز پاسبانهای متعدد دیده میشدند.
طبق معمول هر روز صبح پاسبانی برای خرید لوازم ناهار و غیره نزد ما می آمد. ولی امروز آن پاسبان هم نیامد. صبحانه را با نان بیات و هرچه داشتیم گذراندیم. نزدیک ظهر پاسبان پیدا شد. صورت اجناس را گرفته و رفت. بعداز خرید وقتی برگشت با کمال احتیاط با یکی دو جمله ما را از واقعه آگاه کرد: افسرهای تودهای از مشهد فرار کرده در بجنورد با ارتش و ژاندارمری می جنگند. می خواستند دیشب قوچان را بگیرند، نتوانستند.
این خبر خلاصه که پاسبان با ترس و لرز می گفت و تأکید می کرد افسر نگهبان نفهمد، ما را بیشتر نگران کرد.
اما اصل رویداد چه بود؟ روسها از هنگام ورود به ایران در نظر داشتند با کودتایی بخشی از کشور را پایگاه خود قرار دهند. هر چه زمان خروج آنان از ایران نزدیک میشد، این نقشه عقبافتاده، بیشتر آنها را وسوسه میکرد.
از اوایل سال هزار و سیصد و بیست و چهار «ژنرال اتاکیشی» و بقول «انور خامهای»، «اتاکیشیف» معاون «میرجعفر باقراف» دبیر کل حزب کمونیست آذربایجان،[1] افسر ماجراجو و قدرتمند شوروی در ایران تصمیم می گیرد حکومت خودمختاری را در خراسان و یا گرگان بوجود آورند. «احمد قاسمی» نماینده کمیته مرکزی حزب توده در گرگان آمادگی خود را برای اینکار اعلام می دارد. محرمانه با تنی چند از سران ترکمن تماس گرفته آنها را آماده قیام می کند. بازوی «قاسمی» در گرگان افسری خودفروخته بنام سروان «عبدالرحیم ندیمی» بود.
ولی «سلیماناف» قنسول شوروی در بندرشاه با هرگونه برنامه قیام بدون زمینهسازی کامل مخالف بود.
ژنرال«اتاکیشی» که مصمم به اینکار بود، با قنسول مشهد به دسیسه می پردازد. قرار می شود عدهای از افسران مشهد را آماده این اقدام کنند. کودتا با فرار این افسران با مهمات به گنبد و الحاق ترکمنها به آنان باید پیاده شود.
می گویند شبکه “اینتلیجنت سرویس” در گرگان پی به این حرکتها می برد. سپس با بررسی بیشتر پی می برد که «احمد قاسمی» و «ژنرال اتاکیشی» مغز متفکر کودتا هستند. سرلشکر «ارفع» رئیس ستاد نیز اطلاعاتی در این مورد بدست می آورد. دیپلوماسی انگلستان لازم می دیدند این کودتا با حرکت مسلحانه انجام گیرد تا از این راه شورویها با محبوبیتی که در ایران داشتند، به موقعیتشان لطمه وارد آید. از این رو گام به گام دنبال این نقشه بودند.
«سرهنگ اسکندانی» و «سرهنگ نوائی» نامزد این کودتا می گردند. بنا به نوشته «دکتر انور خامهای»، «اسکندانی» از سال ۱۳۲۲ عضو حزب توده ایران می شود.[2] در ۲۵ مرداد ۱۳۲۴ این افسران به همراه ۱۵ افسر
و دو کامیون دولتی، دو دستگاه بی سیم از مشهد خارج شده پس از عبور از قوچان و بجنورد در مراوهتپه یک اسواران را خلع سلاح می کنند تا خود را به گنبدکاووس و به ده هزار ترکمن برسانند. ژاندارمری گنبد با آنها درگیر می شود. ۷ نفر از افسران کشته می شوند. در اینموقع «سلیماناوف» قنسول بندرشاه این کودتا را بر خلاف منویات دولت شوروی می خواند.
سفارت روس نیز این قیام را محکوم میکند ولی بقیه افسران به شوروی پناهنده میگردند. مأموران حزب توده نیز به تهران بر میگردند. اینان که نقشه تسلط به شاهرود و قطع ارتباط خراسان با تهران را داشتند، چون نقشه عقیم ماند، آنرا محکوم کردند.
این کودتای شکستخورده، هیئت حاکمه تهران را از خواب غفلت بیدار کرد. اولین واکنش آن تغییر بعضی از عناصر خودفروخته و وابسته و اپورتونیست و سستعنصر بود که در راس همه «پاسیار تورج امین» با آن سوابق نوکری روسها بود. رفتن «تورج امین» موقعیت «مدیر» رئیس شهربانی نوکرمآب درگز را بخطر انداخت.
«افشار» دادستان بدنبال این تحولات سخت سراسیمه و بیمناک شد. در اینموقع وزارت دادگستری از اتهامات و توقیف ما توضیح خواست. دادستان خود میدانست چیزی در پرونده نیست. اساس پرونده گزارشات «مدیر» است که ما در بازجوئی آنرا افشا کردهایم. شخصیت نوکرمآب او را شناساندهایم. سه چهار روز از کودتای مفتضح نگذشته بود که دیدیم بما ابلاغ کردند حکم بازداشت شما تبدیل شده است. شما با ضامن می توانید از زندان آزاد شوید. فوراً رفقا وثیقه کافی در اختیار دادستانی گذاشتند، ما آزاد شدیم. بلافاصله به درگز برگشتیم. این توقیف و تهمت و سپس آزادی نیروی ما را چند برابر کرد. مردم با شکوه زیاد به استقبال ما آمدند. ما با نطقها در همان ابتدای ورود عمّال و کارگذارهای خارجی را مورد حمله قرار دادیم. نشان دادیم از آن بیدها نیستیم با این بادها سر خم کنیم و بلرزیم. سه چهار روز بیش در درگز نبودم که تشکیلات ایالتی خراسان از من برای سخنرانی دعوت کرد.
توطئه بازداشت من بوسیله روسها
بچههای کمیته درگز تصمیم گرفتند با تهیه شکایتی از سوابق نوکرمآبی و اخّاذی، دزدی و آدمکشی «مدیر» به امضای مردم به مقامات رسمی کشور، مردم را بیشتر به میدان بکشیم و این خود یک ” سونداژ ” خواهد بود تا نیروی مردمی خود را ارزیابی کنیم. برخلاف انتظار ما مردم برای امضاء تلگراف هجوم آوردند، بگونهایکه برای ما غیرقابل پیشبینی بود.
تلگرام را به اداره تلگراف بردیم، ولی «قشم» معاون اداره که در حقیقت همه چیز اداره غیر از اسم ریاست با او بود، تلگراف را بمن پس داد و در خارج از شهر پس از غروب در مقبره مخروبه « حمیدعلیخان درگزی» شاعر و سیاستمدار با من قرار ملاقات گذاشت. شب تنها آنجا رفتم. «قشم» آمد به من گفت: اگر تلگراف شما را امروز می گرفتم، مخابره نمیشد و رنّود فوراً متن آنرا به پاسگاه روسها خبر می دادند. تنها راهی که برای اینکار وجود دارد و برای من خالی از خطر نیست ولی می پذیرم، شما تلگرافی با همین تعداد امضاء تهیه کنید، منتهی بعنوان مثلاً درخواست تشکیل دبیرستان دخترانه یا بنیاد بیمارستانی در درگز… و این تلگراف را نیز به من بدهید. من تلگراف شما را مخابره می کنم. ولی در بایگانی این تلگراف را که موضوعش مهم نیست می گذارم. بعداز یک هفته نزد من می آیید. آن تلگراف را بشما میدهم. این تلگراف را که جزء بایگانی قدیمی شده بر میدارم. در غیر اینصورت باید از قوچان این تلگراف را مخابره کنید. ولی یادتان نرود عناوین تلگراف و رونوشتها و امضاءکنندگان یکی باشند.
ما نیز ضمن دادن تلگراف اصلی همانشب تلگراف قلابی را تهیه کرده فردا وقتی رئیس خودش بود تلگراف را بردیم و با گرفتن رسید برگشتیم. آری مبارزات ما بسیاری از این نوع عناصر ملی را بما نزدیک و مجذوب کرد.
آنروزها بجهت کمی اتوموبیل و راه کوهستانی تنگ گردنه ” الله اکبر “، خط اتوبوسرانی تعطیل و بندرت اتوبوس می آمد. مسافران بیشتر با ماشینهای مختلف و معمولاً با ماشینهای باری به مشهد می رفتند. من وقتی به گاراژ قدیمی مراجعه کردم، مسئول گاراژ گفت: خبرتان می کنم. سه روز ما در انتظار ماشین بودیم، تا یک وانت باری آمد. من کنار راننده سوار شدم و برای بالای ماشین نیز یک مسافر گرفت. حرکت کردیم. راننده یک ارمنی جوان بود. وقتی وسط راه در قهوهخانه ” کبکان ” برای شام توقف کردیم، راننده آمد کنار من نشست و شروع کرد از سیاست صحبتکردن. دنباله صحبت را به مبارزات ما با حزب توده کشاند. بعد یکدفعه بی پرده به من گفت: آقا یک سؤال از شما دارم و جواب درست می خواهم. گفتم: بفرمایید، قول میدهم جواب درست بدهم. راننده با لهجه مخلوط ارمنی ترکی گفت: آقا من در این چند دقیقه شما را مرد رک و راست، بی غل و غش دیدم. حالا به من بگوئید مگر انگلیسیها چقدر به شما میدهند که جانتان را در این مرز برای خدمت آنها بخطر انداختهاید؟
گفتم: هیچی. من انگلیس را برای ایران بزرگترین دشمن میدانم. شما نمیدانید همه بدبختیهایی که ما می کشیم، زیر سر انگلیسیهاست. آنوقت من جیرهخوار انگلیس باشم؟ یعنی چه؟ شما بچه دلیل مرا متهم می کنید؟ من به وطنم، به فرهنگ و استقلال و تمدن این ملت عشق می ورزم. دشمن بیگانه مداخلهجو هر کسی که میخواهد باشد، هستم. من بخاطر استقلال ایران مبارزه می کنم دشمن بیگانهپرست نوکر خارجی اعم از روس و انگلیس و آمریکا و آلمان هستم. هرکه بیشتر در کار ما دخالت می کند، با او بیشتر مخالفم. شما اشتباه می کنید درباره من چنین فکر می کنید.
قدری بفکر فرو رفت و بعد گفت: بر پدر این تودهایها لعنت، چه حرفهایی پشت سر تو نمی زنند. اگر کاری نداری، حرکت کنیم؟
راننده که مرتب به ساعت خود نگاه می کرد آماده حرکت شد. بقیه راه را تا قوچان در پیش گرفتیم.
نزدیک قوچان بود، راننده ماشین را نگاه داشت. پائین آمد، با ماشین قدری ور رفت. سیگاری روشن کرد، چند دقیقه قدم زد و سپس با ناراحتی به من خطاب کرد: آقای… از ماشین بیا پائین، شرّت را از در خانه ما گم کن!
گفتم: آقای فلانی چه میگویی؟ مگر ماشین خراب شده است؟
گفت: نه، ماشین عیب ندارد. و سپس با ناراحتی افزود: شما عیب دارید. مرا از قوچان فرستادهاند تا ترا سوار ماشین کنم به پاسگاه روسها ببرم و تحویل دهم. من از سوی «تقیاف» افسر روسی مأمور اینکار شدهام.
گفتم: یعنی چه؟ گفت: همین که گفتم. دیگر حوصله بگو و مگو ندارم. روسها در چند کیلومتری در انتظار ما هستند. خدا میداند در این نیمه شب شما را کجا می برند. شاید هم عشقآباد، سیبری. بیا برو. من چمدانت را تحویل همشهریات که بالای بارهاست میدهم.
حدود سه بعداز نیمه شب بود که در بیابان تاریک بیراههای را به سوی قوچان در پیش گرفتم. با چه مرارت و زحمتی خود را به قوچان و سپس به مشهد رساندم.
من از زندان قرون وسطائی قوچان می آیم.
بدنبال توقیف من، رفیق دیرین حزبی و دوست ارزندهام «عباس محمودی» در مشهد کتابی بنام “ایران دموکرات” انتشار می دهد که در پشت کتاب عکس مرا می اندازد و زندانیشدن دبیر حزب ایران درگز و نویسنده چند کتاب را معرفی می کند. در داخل کتاب نیز آخرین نامهام که از درگز به ایشان نوشته بودم، را چاپ میکند که خبر از توطئه بیگانهپرستان علیه رفقای ما میداد. این کتاب از طرف مقامات روسی توقیف و جمعآوری شد. بازداشت من و انتشار این کتاب تأثیر زیادی در شناخت سیاسی من داشت. از اینرو وقتی خبر سخنرانی من در حزب میهن مشهد انتشار یافت، عده زیادی علاقهمند به شناخت من شدند.
بیست سال بعد از این جریان وقتی من نخستین بار «دکتر علی شریعتی» را دیدم، گفت: قیافه تو خیلی تغییر کرده است. میدانید، بیست سال پیش وقتی در بالکن حزب میهن مشهد سخنرانی می کردی، من دانشآموز بودم، ترا آنجا دیدم. وجود تو و مبارزاتت عامل مهمی بود که مرا بسوی ” ملی گرایان ” کشاند.
باری، سخنرانی من با احساسات تند آنروز و برانگیختن مردم به دفاع از وطن و استقلال، مبارزه با بیگانهپرستان، اثر شگرفی در مردم مشهد گذاشت.
من در این سخنرانی بعداز تشریح وضع زندان و وجود زنجیر و پابند و بدی اوضاع تغذیه و بهداشت، به دستگاه حمله کردم که تأثیر زیادی بجا گذاشت و بدنبال این سخنرانی و اقدامات دیگر زنجیر و بخو از زندان جمعآوری شد. وضع زندان تغییر کرد. عنوان اعلامشدۀ سخنرانی این بود: ” من از زندان قرون وسطائی قوچان می آیم! “
دیوانههای وطن
بلافاصله به درگز بازگشتم. اولین مسئلهای که جلب توجه می کرد استقبال پرشور مردم زحمتکش بخشها و دهستانهای مختلف بود که از ما خواستند شاخههای حزب را تشکیل دهیم. برای برآوردن درخواست مصرانه مردان وطنپرست و جوانان مبارز و حقطلب، شُعب حزب در لطفآباد، چالسپو و نوخندان تشکیل شد.
بنیاد حزب در شهرک مرزی لطفآباد روسها را سخت برانگیخت. آنها نمی خواستند بعداز چهار سال پرچم سه رنگ ایران در کنار نوار مرزی برافراشته شود. از اینرو بدنبال سخنرانی و بازگشت به شهر خبر فرستادند: کسی غیر از حزب توده حق ندارد در این نقاط فعالیت کند. باید شعبه حزب در لطفآباد برچیده شود. و اگر باردیگر اکیپی از شهر درگز به لطفآباد بیاید جای آنان در زندانهای ترکمنستان شوروی خواهد بود.
از این شایعه رهبران خودفروخته حزب توده برای شکستن روحیه مردم سوءاستفاده می کردند. جوانان بما فشار آوردند که نباید این تهدید بیگانه را بیپاسخ گذاشت. اعلام راهپیمایی از شهر درگز به لطفآباد شد. فاصله این دو شهر تقریباً سی کیلومتر بود. سه روز بعد با خبر دادن به شعبه حزب در لطفآباد کاروان پرشور و عظیم رفقا که عبارت بود از ستون اسبسواران، دوچرخهسواران، گاریسواران … از ساعت ۱۰ صبح شروع شد. در طول راه مردم روستاهای حقیر، گلخندان، صفرقلعه، خیرآباد و میرقلعه بما پیوستند. همینکه از میرقلعه رد شدیم به کنار نوار مرزی که قدری آنسوی جاده بود، رسیدیم، بچهها با شور عاشقانه با صدای بلند در زیر لوای سهرنگ ایران بخواندن سرود ملی[3] پرداختند. صدای میهنپرستانه ما از اتک جنوبی گذشته به اتک شمالی که در خاک شوروی بود طنینانداز شد. همه نگران واکنش دشمنان ایران بودند. با ورود ما، از مشتی انگشتشمار تودهای خودفروخته کسی در خیابانها دیده نشد. در میدان لطفآباد روبروی کلانتری که آنروز لانه جاسوسی شده بود سخنرانی پرشور خود را برگذار کردیم.
دهقانان بند گسل – جولانگاه «ابومسلم» و «نادر» – ناهاری مفصل ولی سادهای تهیه دیده بودند. پس از صرف ناهار در حدود ساعت ۳ بعدازظهر دوباره با همان آرایش و نمایش ملی به درگز بازگشتیم.
«اژدری» پیرمرد بیگانهمآب و نماینده حزب توده گفته بود: اینها دیوانه شدهاند. خود را برای هر خطری آماده کردهاند. با اینها نمی شود روبرو شد…
در همانجا مردم روستاهای کنار نوار مرزی – شمیلگان، حصار … – از ما خواستند شاخه حزب را در این نقاط برپا کنیم. با قول تشکیل شعبه حزب در آینده نزدیک در آن نقاط به شهر باز گشتیم.
تعویض رئیس شهربانی
بدنبال جریان لطفآباد ما به روستاهای دیگر نیز رفتیم. پذیرای مردمی که می خواستند تشکیلات حزبی پدید آورند شدیم.
چند روز از این جریان گذشته بود که یک روز بما گزارش دادند، فعالیت و برو بیایی در محافل هواخواهان «مدیر» و حزب توده و کاسهلیسان بیگانه دیده می شود و گویا خبر بدی به درگز رسیده است. این خبر وقتی رسماً تأیید شد که «مدیر» سراسیمه به آنسوی مرز “پاسگاه آرتق” رفت و سپس تلگرافی بگونه بسیار خصوصی و محرمانه به امضاهای مهاجران خودفروخته و اعضاء حزب توده می رسد که از خدمات «مدیر» تشکر کردهاند و از مقامات کشوری خواستهاند موجبات تشویق او را بخدمت در پست شهربانی فراهم سازند تا کماکان نظم این چنین پا برجا ماند.
دو روز از این قضایا نگذشته بود که خبر رسید افسر جوانی بنام «نوردلان» به درگز وارد شده مستقیماً به شهربانی رفته است. حکم ریاست شهربانی درگز خویش و انتقال «مدیر» را به مشهد به وی داده است. «نوردلان» همانروز طبق بخشنامه به ادارات (عزل «مدیر» و ریاست خود را ) اعلام داشته است.
«مدیر» بلافاصله پس از یک جلسه خصوصی با سران حزب توده و بعضی رؤسا به سوی مشهد حرکت میکند.
من بهمراه چندتن از بازرگانان و معتمدان و محترمان شهر و رفقا به دیدن «نوردلان» رفتیم. انتصاب وی به این پست را تبریک و ورود وی به درگز را خیرمقدم گفتیم و متذکر شدیم که ما یک حزب طرفدار قانون اساسی هستیم و از رئیس جدید می خواهیم در شهربانی تغییراتی بعمل آورده بعضی از مأمورین را متوجه وظایف میهنی و ملی و اداری خود کند.
برخلاف انتظار ما او با احساسات از موجودیت استقلال ایران سخن گفت و متذکر شد: من علاوه بر وظایف اداری، خود را از لحاظ شخصی مسئول میدانم با هرگونه جریانات ضدملی و وابستگی مبارزه کنم، اجازه ندهم شهربانی کانون جاسوسها و بیگانهپرستها گردد.
در این ملاقات در عرض چند دقیقه ما چنان یکدیگر را شناختیم و آنگونه یافتیم که گمان میرفت ما سالهاست با هم نزدیک و آشنا هستیم. تا جاییکه این توهم برای مردم پیش آمد او یک فرد حزبی است که با نظر رهبران به این مأموریت فرستاده شده است.
بدنبال ملاقات ما او پاسبانها و مأموران شهربانی را جمع می کند. نطق پراحساس و ملی برای آنها می نماید، از آنها می خواهد که با قدرت نظم و امنیت را در شهر برگزار سازند، مانع تهدید و باجبگیری و آشوبگری عناصر خودفروخته شوند.
«نوردلان» که در اندک مدتی درک کرد در چه شهری و جوی قرار گرفته ابتدا منزل خود را بگونه ساده و سربازی در شهربانی برقرار کرد. همه اوقات شبانهروز به گردش در شهر، حفظ آرامش، جلوگیری از اعمال غیرقانونی مصروف میداشت.
همانطوریکه «دکتر انور خامهای» در کتابهای ارزنده خود شرح داده است، بعداز آمدن روسها در ایران “مسئله مهاجران” بگونه پدیده مهمی درآمده بود. اینان در سرتاسر شهرهای شمال از سرخس، گرگان، استانهای مازندران، گیلان و آذربایجان نقش جاهلانه و فاشیستی ستون پنجم را ایفا می کردند؛ حزب توده را جولانگاهی برای اغراض شخصی و سیاسی قرار داده بودند.[4]
در درگز نیز همین جریان پدید آمده بود. درست بعینه “تیغ در کف زنگی مست دادن”. حزب توده و روسها ابتدا برای تنفیذ قدرت خود به مهاجرین ماجراجو میدان دادند. آنان را اختیاردار شهرها کردند. وقتی خواستند جلو آنها را بگیرند، دیدند غیر از اینان کس دیگری برای حزب نمانده است.
بعنوان مثال «اسکندر سرانی» را باید در تهران در نظر گرفت که رهبر باجبگیران و لمپنها شده بود. در درگز اینان بیشرمی و وقاحت کار را بجایی کشاندند که دسترنج و محصولات کشاورزان باید با اجازه آنها در شهر فروخته شود. علناً از زارع بدبخت و زحمتکش حق و حساب نقدی و جنسی می طلبیدند که شاخصترین این رهبران شخصی بنام «وهاب تقوی» بود که کار کلاشی و باجگیری آن موجبات درگیری زارعین با حزب توده شد. در جو جدید دیگر به او و امثال او باج نمی دادند.[5]
«نوردلان» اول کاری که کرد این بساط را بهم ریخت. وقتی زارعین و صیفیکاران فهمیدند قانون حامی آنهاست، کسی نمیتواند از آنها حق و حساب بگیرد، رویاروی این باجبگیران ایستادند.
لازم هست این نکته نیز گفته شود، در درگز دو تیپ از مهاجرین ایرانی که از روسیه آمده بودند، زندگی میکردند. یک تیپ جوانان روشنفکر و آگاه و وطنپرست واقعی که همه محدودیتهای دولت شوروی در مهاجرت به ایران را بجان خریده به عشق وطن و زندگی نزد هموطنان بخاک وطن بازگشته بودند که تقریباً اکثریت اینان عضو حزب ما بودند که بسرعت استعداد خلاق و خدمتگزار خویش را نشان دادند. عالیترین تحصیلات را کردند و به مقام تعلیم و تدریس در دانشگاهها رسیدند و از یاران پروپاقرص و با وفای ما بوده و هستند. ولی در برابر اینان افرادی به نام ایرانی و با تبار ظاهری ایرانی بخاک وطن وارد شدند که بطور قطع گروهی از اینان را “کی.جی.بی.” تربیت کرده بود تا جاهلانه و نافهمانه از روسیه حمایت کنند. اینان بودند که “سرود جان استالین” می خواندند، همه چیز بیگانه را بر ما ترجیح می دادند. بیشتر اینان افراد بیسواد بودند. باسوادهای اینان ماجراجویان تعلیمدیده و آموزشیافته بودند
دومین بازداشت من
مقارن شروع بکار رئیس جدید شهربانی مقاله افشاگرانهای در روزنامه “آزادی” مشهد چاپ شد. این مقاله مربوط به اخاذی و پروندهسازی و دزدی عُمال خارجی در ایران بویژه درباره «ثقفی» داماد «مدیر» و رئیس دادگستری درگز بود. در آن نوشته بودند که: این آقا وقتی وارد درگز شد با یک چمدان و سر و لباس عادی بود ولی طولی نکشید در جشنی که از لحاظ خانوادگی گرفت برابر حقوق یکسال خود را در یک شب خرج کرد…
این خبر را به «ثقفی» میدهند. او خودش می آید و روی تابلو نصب روزنامهها جلوی حزب آنرا می خواند و سپس مقاله را پاره می کند. «مشهدی یوسف» نگهبان با غیرت و با ایمان حزب می پرد و کراوات رئیس دادگستری را می گیرد. ملت به سر او می ریزند: “دزد بیگانهپرست، به چه حق روزنامه را پاره کردی؟” بالاخره کار به شهربانی می کشد.
«ثقفی» به منزلش برگشته “سران چاقوکش بزنبهادر حزب توده” را می طلبد. از خدمات خود به روسها و حزب توده صحبت می کند و می گوید: حساب کار خودتان را بکنید. «مدیر» را بلند کردند، یک حزبی را رئیس شهربانی کردهاند. این هم کاری بود که سر من آوردند. اگر شما جلوی آنها در نیایید، این ” میهنیها ” پوست سرتان را خواهند کند.
سپس نامه «مدیر» را برای آنها می خواند:
– به رفقا بگوئید تنها راه بازگشت من به درگز ایجاد آشوب و اغتشاش و حمله به رئیس شهربانی و بیرون کردن این افسر از درگز است.
«ثقفی» عرق کشمش گیرای درگز را تا جائی به ناف تودهایها می بندد، که آنها را مست و لایعقل و تحریک شده به خیابان می فرستد. آنها به حزب رفته، عدهای از آدمکشها و قاچاقچیها … را دور خود جمع می کنند. باردیگر بساط عیش و نوش را راه می اندازند و سپس به پائین شهر رفته عدهای دیگر را با خود همدست می کنند. عربدهکشان بسوی حزب و شهربانی هجوم می آورند. بچههای ما جلو حزب خود را آماده مقابله می کنند. با کشیدن چند عربده و شعار “روسوفیلی” رد شده جلو شهربانی به نگهبان جلوی در شهربانی حمله می کنند، با پاسبانها درگیر می شوند. «نوردلان» که همیشه آماده خدمت بود، سعی می کند بدون درگیری زیاد آنها را متفرق کند. آنها پس از عبور از شهربانی می بینند چون تیرشان به سنگ خورده، بطرف پدر و برادرم که در مغازه خود نشستهاند رفته، رهبرشان دستور میدهد: اینجا خلوت است کسی نیست، حمله کنید. آنها به محل کار پدر و برادر من حملهور می شوند. فوراً بچههای حزب، افراد وطنپرست مانند «امامقلی»، «وهابی»، «قرقلو» به کمک میرسند. درگیری شدید پیش می آید. «نوردلان» مجبور می شود، دستور تیراندازی میدهد.
من در آن ساعت طبق قرار قبلی منزل «اللهوردی فضلی» بودم که ناگهان خبر رسید که: شهر شلوغ شده حزب توده اغتشاش راه انداخته. «نوردلان» عدهای را توقیف کرده، مردم به حزب توده حمله کرده و آنرا غارت کردهاند. در این گفتگو بودیم چند نفر از رفقا رسیدند تا که محافظ من هنگام رفتن به خانه باشند. بدنبال آن چند پاسبان آمده و گفتند: ما را آقای رئیس فرستاده شما را به منزلتان برسانیم.
«نوردلان» پس از توقیف سران آشوب شروع به تحقیقات کرد. مردم چگونهگی حمله و غارت تودهایها را شرح دادند. نامه و تلگرافات دستجمعی به مقامات داده شد. فردای آنروز بعدازظهر «نوردلان» به من خبر داد: بهتر است شما در درگز نمانید. – گویا برای درخواست صدور حکم بازداشت برای تودهایها رئیس دادگستری با دادستان تماس می گیرد. دادستان می گوید: برای «قاسمی» و چند نفر از حزب میهن نیز حکم توقیف صادر کن. در اینجا ما نمی توانیم یکطرفه عمل کنیم. یا نباید تودهایها را توقیف کرد و اگر قرار است آنها بازجوئی و بازداشت شوند (برای موازنه مثبت سیاسی!) چند نفر از دشمنان تودهایها نیز به حبس بروند.
من با رفقا و اعضاء کمیته جلسه کردم. تصمیم بر این شد: نباید صحنه را ترک گفت، متواری و فراری شد. این شکست و عقبنشینی است. واکنش بدی در مردم دارد. باید همه محکم بایستیم هر خطری را پذیرا شویم. به «نوردلان» خبر فرستادم: شما در محظور نباشید، اگر دادستان حکم بازداشت صادر کرد، اجرا کنید. من خودم یک ساعت دیگر در شهربانی هستم.
بدنبال توقیف من چند نفر از رفقای ما را نیز بازداشت کردند. پس از چند روز دیگران آزاد شدند. من و پدر پیر و برادر جوانترم «ایوب قاسمی» که تودهایها چاقو هم زده بودند، به حبس رفتیم.
واقعاً دنیای عجیبی بود. «دکتر مصدق» در تهران می کوشید “سیاست مستقل ملی” در ایران پیاده کند، بشدت از “سیاست موازنه مثبت” بد میگفت، راه “سیاست موازنه منفی” را نشان می داد. ولی قضات خودفروختهای برای خوشآیند بیگانگان ما را بر اساس “سیاست موازنه مثبت” بازداشت می کردند. در شمال ما قربانی استعمار سرخ می شدیم، در غرب و جنوب نیز «کلنل فلیچر» ، «دکتر سنجابی» رهبر حزب میهن را در کرمانشاه بخاطر مبارزه با انگلیسیها تبعید می کردند. این خود نشان میداد ما دشمن هر نوع استعمار هستیم.
[2] – «دکتر انور خامهای» پدر اسکندانی را مشخصاً «ابوالقاسم اسکندانی» می داند.
برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به گزارش نگارنده به مشهد: کتاب ” ایران دموکرات ” صفحات ۱۲۲ تا ۱۳۵
عباس محمودی