cuneiform 01

تراژدی جهل عمومی و پیامدهای مصیبت بارش

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

cuneiform 01

cuneiform 01داریوش ایزدیار

در اطراف صحنه کرمانشاه بر بالای بیستون، کوهی که فرهاد بر فراز آن ناله های عاشقانه سر داد، سنگ نبشته ای بود که سالیان سال مردم آن دیار گمان می کردند که نگاره هایی کم اهمیت است و کسی برای کشف رازهای آن همتی از خود نشان نداد. تا این که بیش از یک قرن پیش یک افسر جوان انگلیسی به نام هنری رالینسون خطر را به جان خرید و خود را از کوه بیستون آویزان کرد و خطوط را بر دفترچه خود ثبت کرد. این کار سال ها به طول انجامید. پس از آن که پژوهش هایی بر خطوط صورت پذیرفت آشکار شد که این سنگ نبشته، متنی به خط میخی است که به سه زبان پارسی باستان، ایلامی و بابلی نگاشته شده است. با خوانده شدن این کتیبه، رمزهای خط میخی آشکار شده و توفیق بزرگی در شناسایی و فهم کامل زبان های باستانی حاصل شد.

امروز دیگر می دانیم که کتیبه بیستون، بزرگترین سنگ نبشته جهان و نخستین متن نوشتاری ایرانی است که تا به حال کشف شده و محتوای آن از زبان داریوش هخامنشی روایت می گردد که شرح جنگ ها و پیروزی های حکومت ایران و دعا برای مردم و سرزمین ایران است. خواندن این متن، کمک بزرگی به شناخت تاریخ دوره هخامنشی و همچنین زبان های باستانی خاورمیانه نموده است و از این منظر که یک متن در سه زبان نگاشته شده، می توان آن را مهم ترین سنگ نگاشته شناخته شده در خاورمیانه باستان به لحاظ زبان شناسی لقب داد.

همچنین می دانیم که تخت جمشید را یک اسپانیایی شناسایی کرد و خط و زبان پارسی باستان نیز توسط یک دانمارکی و یک آلمانی شناخته شد و همین افسر انگلیسی و البته دانشمندان فرانسوی در تکامل آن مؤثر بودند. قابل انکار نیست که تاریخ کهن و حتی معاصر ایران را غربی ها شناخته و تحریر کرده اند و البته در برخی مواقع نیز تحریف کرده اند.

تا همین یکی دو قرن پیش خاستگاه آیین میترا و مهرپرستی را در ایتالیا قلمداد می کرده اند و در اواخر قرن نوزدهم، فرانتس کومون، باستان شناس مشهور بلژیکی،ارتباط میان میترائیسم و آیین مزدیسنا در ایران را کشف کرد گرچه که خود وی نیز، روم باستان را پایتخت آیین میترا نامید. البته باید اضافه کرد توجه و اهمیت میترائیسم رومی از آن جهت عالمگیر شد که اصولا حفاری ها و پژوهش های دامنه دار در سرزمین های شرقی و ایران، یعنی خاستگاه های اصلی این آیین، در آن زمان هنوز آغاز نگشته بود. کومون دین مسیحیت را منتج شده و الهام گرفته از میترائیسم قلمداد کرده و نظریات او تا سال ها، مورد انکار قرار نگرفت. تا آن که در نیمه دوم قرن بیستم نظریات او به چالش گرفته شده و از جانب دانشمندان جدید نقض گردید.

یکی دیگر از عناصر شاخص فرهنگ کهن ایرانی که علیرغم اهمیت و ارزشمندی اش، در جهان مغفول واقع شد، فلسفه ایرانی است. چنان که تا همین چند دهه پیش، فلسفه اسلامی را بر اساس نظریات ارنست رنان، به ابن رشد در قرن ششم ختم می کردند و تداوم فلسفه در ایران و نظام فکری و کوشش های فلسفی بزرگانی چون سهروردی، میرداماد، ملاصدرا و .. مورد غفلت و فراموشی قرار می گرفت. تلفیق حکمت باستان ایرانی موسوم به حکمت خسروانی با فلسفه مشایی و نظام نوافلاطونی که توسط سهروردی در قرن ششم آغاز شد، توسط شاگردان و پیروان وی امتداد یافت و شالوده نظام فکری ارزشمند و پراهمیتی را در ایران بنا کرد. اما همه این ها توسط شرق شناسان و پژوهشگران غربی نادیده انگاشته شد تا این که یک فرانسوی دیگر به نام هانری کوربن، همّ خود را در رفع این نقیصه و معرفی فلسفه اشراقی و حکمت ایرانیِ قرون متأخر نهاد و در آشنایی اهل علم در جهان با اندیشه خالص ایرانی، نقش بزرگی ایفا کرد.

این نمونه ها را به عنوان مقدمه ای بر آغاز یک بحث و موضوع آورده ام و روشن است که در این گزاره های پیش گفته، آوایی تأثرانگیز به گوش می رسد که به ما، به عنوان یک ایرانی خاطرنشان می سازد که شناخت فرهنگ کهن و نو ما عمدتا توسط خارجی ها صورت گرفته و آن ها نیز بنا بر اراده و شخصیت خود یا به ما جفا کرده و یا طریق دوستی و انصاف در پیش گرفته اند. برخی، آن لحظه هایی در تاریخ ایران را که نشانی از پیشتازی بر جهانیان در خود داشت را به سودِ هویت اروپایی خود دگرگون کرده و مورد تحریف قرار داده اند و برخی دیگر، آن ناراستی ها را برملا ساخته و گلیم ما را از آب بیرون کشیدند.

سخن ما بر سر رفتار و مشی غربی ها نیست. حکایت گفتنی و قابل تأمل، اتفاقا بر روش و کردار ما و به عبارت بهتر بی عملی و انفعال ماست. اینجا پرسشی مهم به میان می آید که اگر از فرهنگ ارزشمند ایرانی سخن می گوییم، بدیهی است که این فرهنگ توسط علما و بزرگان و اندیشمندان ایرانی خلق شده و ثمر داده است. حال باید دید این گنجینه و میراث عظیم، چرا مورد غفلت قرار گرفته و ناشناخته مانده است؟ آیا می توان گفت در دوران مختلف دانشمندان بزرگی در ایران نبوده اند که به معرفی این معادن گرانبار معرفت همت ورزند؟ می دانیم که در گذشته، تاریخ دانان و مردم شناسنان و جغرافی نگارانِ معتبر و بزرگی همچون مسعودی، مقدسی، ابوریحان بیرونی، طبری و .. در میهن مان داشته ایم که آیین ها و فرهنگ ها و تاریخ ما را ثبت کرده اند. البته باید اعتراف کرد آن چه که مربوط به شناختِ فرهنگ های مکتوب کهن می گردد، تحت تأثیرحوادثِ تلخی که بر مردم ما تحمیل شده، قرار گرفته و به تدریج بازشناسی آن را در قرون بعدی با مشکل مواجه ساخته است. مقصود از حوادث، هجوم بیگانگی چون اسکندر و عرب و ترک و مغول است که بنا به آداب کتاب سوزی و فرهنگ کشی، تقابل و مبارزه سیاسی بر علیه ایران را با مقابله فرهنگی (البته نه از جنس تعامل بلکه با شیوه های خشونت بارشان) همراه ساخته اند. چرا که واقف بودند یکی از علل قدرتمندیِ سرزمین و تمدن ایرانی در شکوه فرهنگی آن است. اما همین امر نیز این پرسش را گشوده می دارد که چگونه، این سرزمین و قدرت سیاسی و مردمی اش با آن فرهنگ و سابقه دیرینه، مسیرهای دستیابی کامل و بی چون و چرای بیگانگان را بر تمامی عرصه ها گشادند چنان که قبایل پراکنده و نامنسجم عرب، بی محابا و به آسانی  تا ژرفاژرفِ این سرزمین و محدوده های جغرافیایی اش را درنوردیدند و یا قوم خونریز مغول با تکیه بر ایل و طایفه های خود، تمام جاندارانِ شهرهای ایران را یک به یک از دم تیغ گذراندند و ساختمانها و بناها را به تلی از خاکستر بدل ساختند و فرهنگ کهنسال اش را به یغما بردند.

در گفتارهای دیگری کوشیده ام تا ریشه های ناکارآمدی نظام اجتماعی در ایران را بشکافم. تعمق در عللِ ناکامیابیِ فرهنگ ارزشمند سنتی ایرانی در حوزه های عمومی، حقایق پنهان بسیاری را آشکار می سازد.

امروزه کمتر ایرانی را می یابیم که در فرهنگ گذشته سرزمین خود هیچ مایه افتخار و مباهاتی نیابد. قشر تحصیلکرده و روشنفکر نیز بیش از سایرین، همواره از فرهنگ درخشان ایرانی سخن می گویند و تاریخِ کهن ایران را تاریخی پرافتخار می شمارند. هر کس بسته به میزان شناخت و آگاهی خود از این تمدن پرغرور، سیاهه ای از افتخارات را مرتب می کند و در آن از نام پادشاهان بزرگی چون کوروش و داریوش و انوشیروان گرفته تا حکمایی چون زرتشت و مزدک و مانی و مولانا و حافظ و خیام و دانشمندانی چون ابن سینا و خواجه نصیر و عارفانی چون بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی و نجم الدین کبری را برمی شمارد. جدای از نام این اشخاص، دوره هایی خاص در تاریخ ایران نیز وجود دارد که به دلیلِ وجود دولت و حکومتی فرهنگ پرور و یا وزیرِ فرهیخته ی حاکمی مستبد، با رشد نسبی فرهنگ و علوم در کشور مواجه بوده ایم. همچون دوره حکومت سامانی و یا دوره وزارت نظام الملک که وزیر ملکشاه سلجوقی بوده است. این ها نمادها و نمودهای افتخار آمیزی هستند که در ذهن و خاطره ی عام ایرانیان از فرهنگ پرشکوه! گذشته به جای مانده است. اما این دورانِ رشد و ترقی، گذشته از آن که در تاریخ هزاران ساله بسیار اندک بوده است باید دید در مناسبات فرهنگ عمومی، یعنی جلوه های تمدنی جامعه ایرانی در این اعصار چه تأثیراتی بر جای نهاده است.

1- امروزه آگاهی و شناخت و همچنین مدارک و مستندات ما از دوران باستانی تاریخ ایران، جهت شناخت عمیقِ کیفیت حیات اجتماعی در آن زمان بسیار اندک است. گرچه به واسطه کاوش های به عمل آمده در قرن اخیر و مدارک و اسناد کشف شده در زیر و روی زمین، اطلاعات و آگاهی های خوبی نسبت به امور سیاسی و کلانِ آن دوران به دست آمده است اما این قبیل اطلاعات تنها ما را در شناخت حکومت ها و مناسبات سیاسی داخلی و خارجی و نحوه تدبیر امور کشوری توسط دولت ها و برخی مسایل خاص اجتماعی مدد می کند. اما با این همه، دانشِ یقینی و قطعیِ درخوری از فرهنگ عمومی، یعنی شیوه حیات روزمره در میان طبقات و اقشار جامعه هنوز وجود ندارد. این امر درباره ایران پس از اسلام متفاوت است.

به هر روی، در موضوعی که هدف این نوشتار است می توانیم به قیاس عمل کرده و شرایط پس از اسلام را که اطلاعات خوبی از آن در دست است، کمابیش درباره دوران باستان نیز صادق فرض کنیم. با توجه به ساختار حاکمیت و همچنین باورها و اعتقاداتی که در اذهان مردم وجود داشته، می توان به مقایسه ای از حیات اجتماعی پیش و پس از اسلام دست یافت. حقیقت آن است که در حوزه عمومی ما همواره با جهل گسترده و فقر عظیم فرهنگی در ایران مواجه بوده ایم. تبعیض میان طبقات مختلف اجتماعی تا آن حد بوده که تنها اقشار اندکی از جامعه امکان برخورداری از حق آموزش و پرورش را داشته اند و غالب مردم در دوره های مختلف از حقوق اجتماعی خویش نه تنها نابرخوردار بلکه بیخبر بوده اند. اثبات این امر حوصله و مجال دیگری می طلبد اما به اشاره باید گفت که برخلاف آن چه همواره ادعا می شود جامعه ایرانی نه تنها جامعه ای معنوی نبوده که غالبا با رشدِ سرطانی مادیگرایی و افراط در منفعت طلبی روبرو بوده است. برای آگاهی از این امر می بایست به سنت ادبی شفاهی و یا فرهنگ و ادب عامه رجوع کرد و با بازخوانی حکایت ها و قصه های عامیانه، مثلا جوامع الحکایات، اندکی از ساختار فکری و فرهنگی توده مردم بر ما آشکار خواهد شد. گرچه مثلا در داستان های هزار و یک شب، توجه بسیار به معنویات و سفارش به وارستگی از دنیا به چشم می خورد، اما اتفاقا همین حجم انبوه از روایت هایی که توجه به معنویت و پرهیز از دنیاپرستی و مادیگرایی را تبلیغ و سفارش می کند، دلیلی بر تفوقِ دنیاگرایی بر اخلاق عرفانی در میان عامه مردم به شمار می رود. در مقالات دیگری نیز این نکته را مورد بررسی قرار داده ام که یکی از علل رشدِ تعالیم عرفانی و آثار و آموزه های معنوی در ایران، وجود روحیات منفعت طلبی و خودپرستی در میان مردم بوده است. یکی از موضوعاتی که همواره در تاریخ تعالیم عرفانی بیش از هر چیز به چشم می خورد نفیِ خود و پرهیز از خودمحوری و نفس پرستی است. در آثار مکتوب عرفانی، یکی از نکات همیشگی و مکرر، مسأله مقابله با خواهش های نفسانی است که به جهاد با نفس مشهور شده است. غالب عرفا روی به ترک دنیا و گوشه نشینی کرده و یکی از مراحلِ عالی در مقامات عرفانی مرتبه فنا است. فنا، یعنی نفیِ خود و این امر، یکی از مهم ترین آموزه های عرفاست.

یکی دیگر از دلایلی که از آسیب های اجتماعیِ توده نابخرد حکایت می کند، مهجوری و غریبیِ دانشمندان و علمای مستقل و آزاداندیش در جامعه است. با مراجه به تذکره ها و متونی که به وقایع نگاری پرداخته اند و همچنین آثاری که در ذیل موضوعات اخلاقی به ذکر نمونه هایی از معضلات موجود در جامعه پرداخته اند، حقیقتی آشکار می گردد که دانشمندان در جامعه ایرانی در غالب اوقات مورد طعن و حسد و آزار قرار می گرفته اند. مثلا کسانی مثل طبری به واسطه عقاید مذهبی مورد آزار عوام واقع می شدند و اگر حاکمیت، عالمی را تحت حمایت خود قرار نمی داد ممکن بود با مشکلاتی از جانب جامعه مواجه شود. بسیاری از دانشمندان را می بینیم که در جایی ساکن نمی مانند و دائم در سفرند. حتی دانشمند معتبری مانند ابن سینا نیز از این تعرضات در امان نبود و یا عارفی همچون شمس تبریزی که گرفتار کینه و حسدِ مردم و حتی طلاب قرار گرفته و از قونیه گریزان شد. بسیاری از اندیشمندان نیز به عزلت و گوشه نشینی روی می آوردند مانند ملاصدرا که پانزده سال از عمرش را در دهی به نام کهک گذراند. این امر درباره دگراندیشان و کسانی که بدعت و خلاقیتی در عرف یا عقایدِ عادت شده مردمان پدید می آوردند و سخن تازه ای به میان می آوردند از این نیز بدتر بود. به ندرت اتفاق می افتاد که اقبال به دانشمندانی روی آورد و همچون خواجه نصیر یا خیام در دوران حیات خویش، قدر و منزلتی هم شأن خود بیابند که آنهم به واسطه دلایل سیاسی و یا وجود وزیری دانشمندپرور چون نظام الملک رخ می داد.

2- در تاریخ ایران، بر خلافِ غرب (یونان و روم)، نشانی از حکومت های حتی به ظاهر مردم سالار یافت نمی شود. از دوران بسیار کهن از زمان مهاجرت آریایی ها و هجوم شان به تمدن های بومی و تسلط بر جغرافیای ایران، تنها حکومت های استبدادی و یکه سالار برپا شده است. در اساطیر ایرانی، آن چه به چشم می خورد رواج پسرکشی است که نمادی از استیلایِ استبداد بر اصلاحات است. (رواج و چیرگی پدرسالاری از زمان آریایی ها و علل وجود فرزندکشی در اساطیر ایرانی و جلوه های اجتماعی آن را در مجموعه مقالاتی که در باب پدرسالاری در ایران نگاشته ام مشاهده کنید). در یونان اما پدرکشی رواج بیشتری دارد. (زئوس کرونوس را از بین برده و در المپ به اصلاحات دست می زند همچنان که خود کرونوس نیز پدرش اورانوس را از میان برده بود. ادیپ نیز پدرش را می کشد و با مادرش ازدواج می کند) به همین طریق در یونان باستان دموکراسی رواج می یابد و مردم با تشکیل اتحادیه ها، امور کشوری را تدبیر می کنند. گرچه هنوز زنان حق رای و نظر ندارند همچون کودکان. در روم نیز سنا شکل می گیرد. و اینها همه نمایانگر تلاش هایی است که در جهت حق حاکمیت مردم صورت گرفته است. در اینجا کاری به موفقیت و یا عدم کامیابیِ عملی مردمسالاری در این جوامع نداریم. بحث بر سر آن است که در این سوی از جانب مردم ایران هیچگاه تلاشی برای تسلط بر حکومت و به دست گرفتن قدرت سیاسی صورت نپذیرفته است. مردم ایران، شاهان خود را برخوردار از فره ایزدی می دانستند و هر کسی از هر طبقه ای، شایستگی شهریاری را نداشت. حتی سرداری همچون شهربراز که دست به کودتا می زند، توسط خود مردم به قتل می رسد و جنازه اش را در کوچه های شهر می گردانند با این ندا که هر کس از خاندان پادشاهی نباشد و هوس تسلط بر تاج و تخت کند، عاقبت اش این می شود که می بینید.

این ساختارِ خدشه ناپذیر طبقاتی، که هیچ فردی از طبقات پست تر به هیچ طریقی نمی تواند وارد طبقات عالی تر گردد و ازدواج های میان طبقاتی به شدت ممنوع است، موجبِ عقب ماندگی و جهالتِ بیش از اندازه طبقات فرودست که اکثریت و توده مردم را تشکیل می دادند شده بود. از طرفی نزدیکیِ بیحد حکومت و دین (روحانیت) سببِ تقدس ارکان شاهی در اذهان مردم می گشت و مخالفت با آن در حکمِ شرک و ارتداد تلقی می شد. این امر چه پیش از اسلام و چه پس از آن با شدت و حدت کمابیش یکسانی وجود داشت. کسانی که خواستار اصلاحات بودند می بایستی جان شان را کف دستشان بگیرند. حتی اصلاحات اجتماعی ممنوع بود و به زودی صبغه دینی می یافت و مصلح اجتماعی، ملحد و ضد دین تلقی می شد چه برسد به کسی که خواستار اصلاح در ساختار مذهبی شود. مزدک از این دست افراد بود که همچون مارتین لوتر، خود روحانی بود و خواستار اصلاحات در ساختار دین زرتشت و بازگشت به آیین مزدایی اصیل بود. سرنوشت او چیزی جز اعدام و پوست کندن نبود. حلاج نیز خواهان اصلاحات اجتماعی بود و بر علیه استبداد و بیداد حاکمان قیام کرد. (عمل اجتماعی حلاج چنان که باید تا امروز مورد تحلیل دقیق قرار نگرفته و نگارنده مطلبی در شناختِ حلاج و قیام او به زودی ارائه خواهد کرد). حلاج را نیز به عنوان مرتد بر دار کردند. در همه این موارد نه تنها اعتراضی از جانب عموم مردم صورت نگرفت که برعکس، مردم نیز جانب حکومت را گرفته و در اعدام این دگراندیشان شرکت جستند. برخی به تبرک سنگی بر سر و صورت حلاج زدند و عده ای نیز تماشاگر بودند. شیخی هم که دانا بود همرنگ جماعت شده و پاره گلی حواله وی کرد. چنین بود که در میان جهل دامنه دارِ طبقات مختلفِ مردم، نخبگان اجتماع نیز بصیرت را در سکوت و همراهی با قدرت دیدند.

چنان که مشاهده می شود، تراژدی جهل عمومی، همواره نتایج مصیبت باری به همراه داشته است. می توان دهها نمونه دیگر، از آن چه جهل عوام و فرصت طلبی حاکمان بر سر دگراندیشان و مصلحان آورده است ارائه کرد. این مصائب در تاریخ اجتماعی ایران چنان به تناوب و تداوم رخ داده که تبعات آن هنوز گریبانگیرِ فرهیختگان، فرزانگان و حق طلبان ایرانی است. همین نادانستگی موجب می شده حاکمان در هر زمان برای فریب افکار عمومی در سرکوب مخالفان شان، دست به دامن فقها و مراجع دینی شده و با استفتا از آنان، حکم و فتوای قتل مخالفان خود را تحت عناوین فقهیِ مرتد، زندیق، کافر و ملحد گرفته و به کشتار آنان دست می زدند بی آن که آب از آب تکان بخورد.

علل ناکامیِ جنبش های اجتماعی و عمومی را نیز می توان در همین امر جستجو کرد. این جنبش ها تحت هر عنوانی از صبغه ملی گرایی و شعوبی گرفته تا گرایش های دینی، به واسطه همین ترفندها از سوی قدرت حاکمه سرکوب می شدند. چنان که قیام و اعتراض بر علیه حکومت، هیچگاه نتوانست از اقبال اکثریت جامعه برخوردار گردد. برخی از این حرکت ها، همچون جنبش سربداران، احساسات مذهبی مردم را برمی انگیخت و حکومت مرکزی را به راستی آزار می داد. جنبش سربداران گردِ شخصیت موجه و مقدس یک روحانی عارف به نام شیخ خلیفه مازندرانی تشکیل شد و با بهره گیری از این حقیقت که مغولان نامسلمان و ملت کفرند بخشی از حمایت عمومی را به دست آورد. مغولان، منفورترین حاکمان برای مردم ایران در طول تاریخ بوده اند. اما همین مغولان نیز خود را به ظاهر اسلام آراستند و کوشیدند با تبلیغات دینی، اذهان عامه را به سمت خویش جذب کنند. آنها به واسطه جلبِ برخی از فقها و روحانیون مزدور، به مردم فریبی و بهره گیری از همین جهل عمومی روی آوردند و جنبش سربداران را بر سر دار کردند.

این نمونه و نمونه های بسیار دیگر نشان می دهند آن چه در میان توده مردم به نام دین رواج یافته همان اسطوره ها و خرافه هایی است که حاکمان مستبد در طول تاریخ، جهت سوار شدن بر فکر و جان ملت خویش، آنها را ابداع کرده و ترویج دادند. در مقابل، آن چه مذهبِ حقیقی و حقایق مذهبی بود همواره در خلوت و پنهان، توسط اشخاصی که از عوام فاصله می گرفتند جستجو و دنبال می شد. خانقاه ها که مراکزِ طریقتهای صوفیانه و معنوی دینی بود، زاویه نامیده می شدند و این نام، همان معنای دوری از اجتماع را نمایان می سازد. عرفا، پیروان خویش را به کم کردن معاشرت با عوام الناس دعوت می کردند و یکی از مراحلِ تصوف، ریاضت هایی بود که طی چله های مختلف و دور از مردم توسط  نومریدان و درویشان صورت می گرفت. گرایش و اقبال به تصوف از جانب مردم عامه، در امتداد همان امری صورت می گرفت که در بالا به آن اشاره کردم. رواج و گسترش مادیگرایی، اخلاق عمومی را زایل می ساخت و افرادی که ساختارِ ناانسانی جامعه آنها را می آزرد به دنبال پایگاهی معنوی جهت آرامش روان می گشتند. و همین امر نیز سببِ رواج چیزی به نام تصوف و عرفان دروغین گشت. چرا که در جامعه بیمار، هر آن چه مورد اقبال قرار گیرد تبدیل به وسیله ای در جهت حقه بازی و سوءاستفاده می گردد و سودجویان خود را در قالب مشایخ درآورده و دم و دستگاهی در جهت هوای نفس خود می افراشتند. همه این مسایل را می توان در کتب عرفانی به جا مانده و پژوهش های تاریخی به انبوهی یافت و از آنجا که در این باره بسیار سخن رفته و اشارات بسیار است، تنها به اختصار بدان ها پرداخته ام.

آن چه گفته شد تنها چکیده و مختصری از آفات و مصائبِ دامنگیری است که به واسطه جهل عمومی در جامعه انتشار یافته و تا به امروز تداوم داشته است. امروز نیز علیرغم گسترش ارتباطات جهانی و در دسترس بودن علوم و اطلاعات برای همگان، هنوز نشانه های این امر را در جامعه ایرانی می توان مشاهده کرد. بی توجهی به این حقایق موجب می گردد که تمام تحلیل های اجتماعی و پیش بینی ها از اوضاع کشور به بیراهه رود. قصد ما آن بود که در رند آسیب شناسی این جریان، خاطرنشان سازیم که وجود نابخردی عامیانه در جامعه تبعات و نتایج فرآیندهای اجتماعیِ قرون گذشته است و تا آنجا که این اختصار مجال می داد به ریشه های آن پرداختیم.

 راه مبارزه با این چالش جدی نیز، بی تردید در شمشیر کشیدن بر علیه دین و رواج بی دینی و برهنگی و مسایلی از این دست نیست. چنان که می دانیم حکومت دینی در ایران پیشینه ای هزاران ساله دارد. در دوره زمامداری پهلوی اول، حکومت غیر دینی نیز مورد آزمایش قرار گرفت. حرکت های ضددینی دوران پهلوی چنان که دیدیم نتیجه ای معکوس داد و منجر به تشکیل حکومتی شد که عصاره تمام استبداد دینی گذشته را در خود جای داد. لذا آن چه در طی هزاره ها از بالا به مردم تزریق شده چنان در رگ های روان جمعی جاگیر شده که با اعمالِ روش های قهری از بالا در طی چند سال، زدودنی نیست.

همچنین با شمشیر مدرنیته و تمدن غرب، نمی توان به جنگ مذهبِ تلاشی یافته کهن رفت. چرا که سنت، با تمام خوب و بدش، در روان ایرانی آمیخته و تعصب، مانعِ پذیرشِ سخن بیگانه می گردد. تنها راهی که باقی می ماند شکیبایی در پیراستنِ جامعه از خرافه های آذین بسته، و تحمل مرارت سالیان در انجام آن است. با شناختنِ این سنت، و بر گرفتنِ نیکی های آن، می توان به جنگِ انحرافاتی که در طی قرون به آن راه یافته رفت. شیوه عمل مارتین لوتر می تواند سرمشق بزرگی در این راه باشد. اصلاحاتِ دینی از درون و بطن آن اگر صورت پذیرد حقایق بسیاری برای مردم افشا شده و ذهن آنها را روشن می سازد. پیش از زرتشت، اعتقادی وجود داشت درباره پلی که به آن چینود می گفتند و امروزه به پل صراط موسوم گشته است. در آن دوران تنها محتشمان و توانگران قادر بودند از این پل عبور کرده و به بهشت راه یابند و بردگان تنها به واسطه خواجگان و اربابان شان می توانستند از آن عبور کرده و به بهشت راه یابند. جالب آن بود که خادمان، در آن دنیا نیز می بایست به ارباب خود خدمت کنند. زرتشت در خلال اصلاحاتی که در باورهای کهن ایجاد کرد، این باور را نیز مورد ترمیم قرار داد و از آن پس تنها صالحان و نیکان قادر بودند از آن پل بگذرند. از این اشاره می توان راهی را جهتِ اصلاح و گذر از تباهی گشود. یافتن ساختارهای اصیل و جایگزین کردنِ انحرافات و خرافه ها با آن، روزنه ای جهتِ غنای فکری در میان مردم ایجاد کرده و خرافه گرایی را به محاق می کشاند. چرا که مردم در عین حال که باورهای کهن خویش را دارند ، همزمان، به سمتِ جامعه ای انسانی و آرمانی حرکت می کنند و درمی یابند که این با آن منافاتی ندارد. برای یافتنِ مدنیت مجبور به ضد دین شدن نیستیم. ایجادِ حکومتی غیر دینی، که مردم را از قید کهن ترین باورشان در این مرزبوم برهاند در مرحله بعد قرار دارد. مردم باید باور کنند که خود قادرند سرنوشت خویش را به دست گیرند و هیچ تقدیری آنها را وادار نساخته که تن به بندگی پادشاهان و حاکمانی قرار دهند که می پندارند از تقدس و فره ایزدی برخوردارند. تقدسی که تنها برساخته همین زمامداران است و بر پایه جهل عامه و خرافه گرایی شان ابداع شده است.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.