اسماعیل نوری علا
شاید مبحث «فراگیر» دیگری ـ که تعاریف و مشخصات خود را در همهء علوم حفظ کند ـ وجود ندارد که بتواند به پایهء مفهوم «سیستم» برسد. این مفهوم را می توان در همهء ساحت های شناخت و دانش بشری یافت یا بکار برد بی آنکه استثنائی نامنتظره تعریف فراگیرش را مخدوش سازد. اما، فراتر از پایداری انسجام تعریفی این مفهوم، باید به اهمیت کاربردی آن نیز توجه کرد که می تواند از مشکلات محیط زیست تا اوضاع اسفناک سیاسی کنونی کشورمان را در بیانی علمی توضیح دهد و، در این مقاله، نظر من به همین کاربرد اخیر است.
از نظر من، شاید مبحث «فراگیر» دیگری ـ که تعاریف و مشخصات خود را در همهء علوم حفظ کند ـ وجود ندارد که بتواند به پایهء مفهوم «سیستم» برسد. این مفهوم را می توان در همهء ساحت های شناخت و دانش بشری یافت، یا بکار برد؛ بی آنکه استثنائی نامنتظره تعریف فراگیرش را مخدوش سازد. اما، علاوه بر پایداری انسجام تعریفی این مفهوم، باید به اهمیت کاربردی آن نیز توجه کرد که می تواند از مشکلات محیط زیست تا اوضاع اسفناک سیاسی کنونی کشورمان را در بیانی علمی توضیح دهد و، در این مقاله، نظر من به همین کاربرد اخیر است. اما لازم است که، برای پیش برد بحث، کمی در مورد معنا و تعریف این مفهوم نیز سخن گفته شود.
***
«سیستم» یکی از کهن واژه های زبان یونانی است که از ریشهء «سانیستمی» (sunìstemi)، به معنی به سوی هم کشیده شدن و نیز اتحاد و یگانگی، گرفته شده و در متون فلسفی یونان باستان بوسیلهء متفکرانی چون افلاطون (در جزوهء گفتگو با فیله بوس) و ارسطو (در کتاب «سیاست») و اقلیدس ـ یا یوکلید ـ (در کتاب «عناصر») در معنای «کل» و «اجزاء بهم پیوستهء یک مجموعه» بکار رفته است. آنگاه، با ورود به عصر روشنگری، این مفهوم صورتی علمی تر بخود گرفت و در قرن نوزدهم بصورت یک مفهوم مرکزی علمی درآمد.
امروزه، با توجه به تاریخ بلندی که در پشت سر این مفهوم وجود دارد، می توان از آن تعریف فشرده و خلاصه ای اینگونه به دست داد: «یک سیستم، مجموعه ای از عناصر (یا عناصر متشکله یا شاکله ها) است که روابطی خاص و با هدفی مشخص بین آنها برقرار است»؛ با این توجه که همین عناصر می توانند در جائی دیگر روابط دیگری را با یکدیگر داشته باشند و، در نتیجه، به پیدایش سیستمی متفاوت بیانجامند.
یک مجموعهء سیستمی می تواند و باید دارای ویژگی های زیر باشد:
– وجود «ساختار»ی واجد عناصر متشکله (چینش شاکله ها)
– وجود شبکه ای از «روابط متقابل درونی» در بین عناصر متشکله
– وجود سازمان یافتگی خاصی برای انجام یک عمل یا نتیجهء معین؛ به معنی داشتن «ورودی»، «روند تحول» و «خروجی»
– وجود «کارکرد»ی ویژه برای هر عنصر و، بدینوسیله، داشتن «دهش معین» به کار کل مجموعه.
– وجود یک نظم مدیریتی که منجر به «کارکرد کل» مجموعه می شود
– و وجود «مرز» ی که یک سیستم را از سیستمی دیگر جدا می کند.
برای مثال، می توان بدن انسان را در نظر گرفت و دید که چگونه همهء مطالب فوق الذکر در مورد آن صادق است. بدن یک سیستم است، چرا که از اجزاء مختلفی تشکیل شده، این اجزاء در یک ساختار و یک سازمان معین با یکدیگر رابطه داشته و هر یک به کار کل مجموعه دهشی تعیین کننده دارند، و کل مجموعه ای این چنین بهم پیوسته از طریق ورودی های خود مواد لازم را دریافت داشته، آنها را در روندهائی ویژه تبدیل به انرژی کرده و انرژی تولیدی و مواد زائد را از خروجی های مختلف خود از مجموعه خارج می کنند و حاصل کار وجود یک کارکرد کلی به نام «زندگی» است. یعنی، این مجموعه برای نگاهداشت زندگی ساخته شده و بوسیلهء نظم مدیریتی نهاده شده در قسمت های مختلف ابتدائی و میانه و پیشرفتهء مغز اداره می شود.
***
اما آنچه در این مقاله مورد نظر من است به تدقیق در این «نظم مدیریت» مربوط می شود و قصد دارم توضیح دهم که این مدیریت ـ که هرچه اعضاء متشکله اش بیشتر باشند پیچیده تر و مفصل تر می شود ـ چه شکل ها و تحولاتی را می تواند از سر بگذراند.
روشن است که یک سیستم ساخته شده از چند عنصر ساده دارای کارکردی ساده و مدیریتی ساده خواهد بود. یک سلول در بدن موجود زنده سیستمی ساده است، اکسیژن و مواد گواریده را گرفته و آنها را می سوزاند و موائد زائد را بیرون می دهد. اما، مثلاً، یک «مجموعهء تنفسی» ساختار و سازمان و کارکرد و مدیریت بسیار پیچیده تری دارد و حتی می توان آن را یک «سیستم کلان» دانست که عناصر متشکله اش، در مقایسه با کل سیستم، خود «ریز سیستم ها»ئی چند محسوب می شوند.
***
بنظر من، علوم اجتماعی و سیاسی هم، در یک نگرش سیستمی، می توانند بصورت تواناتری بررسی های خود را انجام داده و نتایج آنها را عرضه کنند. هر جامعه ای یک سیستم کلان بوده و همهء مشخصات یک سیستم بر آن مترتب است. سیستم های کوچک تری همچون نهادهای اجتماعی مختلف نیز در درون آن وجود دارند و تا زمانی که اصول کارکردی سیستم در مورد آنها رعایت شود کل جامعه زنده و فعال و مولد است و اگر آن اصول مورد اجرا نباشند، این سیستم نیز مثل هر سیستم دیگری می پژمرد و فرو می میرد؟
اگر به این نکته آخر توجه شود می توان دریافت که سیستم های اجتماعی، بر خلاف سیستم های طبیعی، دارای ساختار و کارکرد و مرز و مدیریتی قابل تغییر و تحول، و نیز قابلیت شادابی و پژمردگی اند. و می توان در اجزاء یک مجموعهء اجتماعی دست کاری کرد، مرزهایش را تغییر داد، نحوهء مدیریت اش را دگرگون کرد و مرگ و حیات اش را با تصمیم های اجرائی خود رقم زد.
در واقع، یکی از تفاوت های عمده در بین سیستم های طبیعی و سیستم های اجتماعی نیز به همین نحوهء مدیریت آنها مربوط می شود. سیستم های طبیعی، بر اساس اصل گریزناپذیر «بقا»، می کوشند ساختار مدیریتی پراکنده داشته باشند و وظایف و کارکردها را ـ بصورت دهش اعضاء متشکله به کل سیستم ـ در بین آنها تقسیم کنند؛ آنگونه که هر عنصر متشکله بتواند نقش «زاپاس» عناصر دیگر را هم بازی کرده و از فروپاشی سیستم جلوگیری کند. انسان با تقلید از همین نظم طبیعی مدیریت است که توانسته «اینترنت» را بصورت سیستمی پایدار و آسیب ناپذیر در آورد؛ چرا که وظیفهء مدیریت در کل سیستم پراکنده است و از کار افتادن یک بخش، کل سیستم را از پای در نمی آورد.
***
جوامع انسانی ابتدا از طریق پیدایش مجموعه های کوچکی بوجود آمده اند که برخی از جامعه شناسان و مردم شناسان آنها را «اجتماعات اولیه» یا «کومون اولیه» (برگرفته از کامیونیتی community) می خوانند. در اینگونه جوامع نظم مدیریت چندان پیچیده نیست و می تواند بصورتی واحد و متمرکز کار کند؛ بخصوص که یک دلیل نامنتظر نیز می تواند به این وضعیت کمک کند و آن وقتی است که وظیفهء مدیریت به عنصری خودآگاه همچون انسان واگذاشته می شود و علائق و غرایز او نیز در متمرکز کردن کارکرد مدیریت در خویشتن خویش در کار می آید. اما همین «تمرکز مدیریت» وقتی با ازدیاد افراد جامعه، پیدایش کارکردهای نوین و گسترده شدن مسکن جامعه همراه می شود بصورت یک کارکرد منفی در برابر مقتضیات مدیریت سیستم های پیچیده ای عمل می کند که خواهان برقراری نظم مدیریت پراکنده اند. هرچه جریان فن آوری سرعت می گیرد و از طریق آن سرزمین های تازه ای ـ با مردمانی تازه ـ به یک مجموعه افزوده می شوند، ناکفایتی و نقش منفی داشتن مدیریت متمرکز نیز بیشتر محسوس می شود. تاریخ بشر تاریخ بر باد رفتن جوامع مختلف بخاطر متمرکز شدن کارکرد مدیریت در دست یک یا چند مدیر معدود است. در اینگونه سیستم ها، که از ملزومات طبیعی مجموعه های سیستمی پیروی نمی کنند، کافی است که مدیریت متمرکز از پای درآید تا کل سیستم فرو بپاشد.
من از تاریخ های چین و مصر چندان آگاهی ندارم اما در حوزهء آسیای جنوب غربی و خاورمیانه (که وطن ما در آن قرار دارد) می توانم گواهی دهم که نخست ایرانیان سه هزاره پیش بودند که رمز «مدیریت غیرمتمرکز» را دریافتند و آن را در ادارهء جامعهء بزرگ خود ـ که گاه از هند تا مدیترانه را شامل می شد ـ بصورت نظم «ساتراپی» و «شاهنشاهی» بکار گرفتند و هرگاه نیز که از این نحوهء مدیریت سر باز زده و به روند متمرکز کردن مدیریت جوامع بزرگ روی آوردند، در اندک مدتی از دشمن همیشه حاضر در «مرز» های خود شکست خوردند و امور جامعه شان از هم گسسته شده است. «دارا»ی هخامنشی به دست اسکندر مقدونی از پای درآمد و کشورش بر باد رفت، یزدگرد ساسانی از برابر دشمن گریخت و دشمن نومسلمان تا آن سوی رود آمون تعقیب اش کرد و هر کجا پا گذاشت حمام خون جاری کرد و تمدنی بزرگ و گرانقدر را بر باد داد. و آخرین نمونهء این تمرکز مدیریت را در جریان انقلاب ۵۷ شاهد بودیم که چون «شاه» از کشور خارج شد سنگ روی سنگ نماند و جامعهء نورستهء و بخود آمدهء ما به دست انسان های ظاهر شده از اعماق وحشت تاریخ ویران شد.
***
نکته ای که باید بدان توجه خاص مبذول داشت به «غیر طبیعی بودن ِ نظم مدیریت متمرکز» در جوامع بزرگ و رنگارنگ و لوازم و نتایج آن بر می گردد. همگان می دانیم که برای برقرار کردن و جا انداختن یک نظم «غیر طبیعی» باید از زور (یا قدرت یا انرژی شدید) استفاده کرد. خارج کردن یک سیستم پیچیده از حالت طبیعی خود و کشاندن آن به تمرکز مدیریت به معنای ستاندن وظایف اجزاء مختلف مدیریت از آنها و جانشین کردن یک ارادهء متمرکز بجای آنها است و این کار، در مسیر انجام شدن خود، لاجرم از طریق اعمال زور انجام می پذیرد و از طریق برقراری یک سیستم استبدادی ادامه می یابد و در بلند مدت کار اجزاء سیستم را مختل و پریشان کرده و وضعیتی کاملاً غیرطبیعی را بر سیستم و اجزاء آن حاکم می کند.
در مدیریت یک سیستم اجتماعی (که کلمهء یونانی «پلیتیکز»، به معنی «شهر گردانی» بدان اشاره می کند و ما آن را در فارسی به غلط «سیاست» ترجمه کرده ایم)، تمرکز مدیریت نتیجه ای جز پیدایش استبداد و استمرار سرکوب ندارد و، در عین حال، هیچ سیستم پیچیده ای نیست که، اگر به حال خود رها شود، به پراکندن کارکردی امر مدیریت دست نزند.
در زبان علوم اجتماعی واگذاشتن مدیریت هر جزء یک سیستم بخود آن جزء «خودگردانی» خوانده می شود که کلاً با «خودمختاری» فرق دارد. خودمختاری زمانی است که یک جزء درونی یک سیستم ارتباط سیستمی خود را با دیگر اجزاء قطع کرده و می کوشد تا بصورت مستقل از سیستم عمل کند. در علوم طبیعی شاید نزدیک ترین وضعیت را بتوان در «سرطانی شدن یک عضو» جستجو کرد. عضو سرطانی رفته رفته بر خودمختاری خود افزوده و ارتباط سازنده اش با دیگر اعضاء سیستم را تبدیل به ارتباطی تهاجمی و تخریبی می کند. اما «خودگردانی» به معنای مدیریت داخلی و طبیعی واحد و تنظیم دهش آن به کل سیستم است و خبر از سلامت و طبیعی بودن کارکردهای سیستمی می دهد.
***
یکی دیگر از «پرسش های مشکل» در کار اعمال نگرش سیستمی به جوامع گسترده و رنگارنگ انسانی آن است که در یک چنین جوامعی چگونه می توان «اجزاء خودگردان» را از هم تشخیص داد و امر مدیریت را در آنها تشریح کرده و، در صورت مشاهدهء علائم تمایل به تمرکز مدیریت، چگونه می توان از حدوث این حادثهء سرطانی جلوگیری کرد؟
در سیستم های طبیعی این ملاحظات چندان اشکالی بوجود نمی آورند. در بدن موجود زنده مرزهای «اجزاء» مشخص اند و کارکرد درونی هر عضو، ارتباط اش با دیگر اعضاء، و دهش آن به کل سیستم براحتی قابل مشاهده و توضیح است. اما این امر در مورد جوامع کار ساده ای نیست؛ بخصوص اگر جامعهء مورد نظر جامعه ای کهن بوده و از پیوند گروه های مشخص انسانی بوجود آمده باشد.
هرچه تکنولوژی ارتباطی و امر سفر و مهاجرت و تغییر مکان دادن گروه ها آسان تر شده باشد مرزهای کهن نژادی و قبیله ای و قومی کم رنگ تر شده اند. اگر در گذشته می شد سرزمین بزرگی همچون ایران را متشکل از مناطق مختلفی دانست که مردمان برآمده از گروه های مختلف «اتنیکی» در آن ساکن بوده اند، امروز، با درآمیختن گروه های اجتماعی و مخلوط شدن آحاد مردمان و داد و دهش های فرهنگی (مثل زبان و مذهب) امر تفکیک و مرزبندی اجزاء جامعه صورت پیچیده تری بخود گرفته است که در مورد جوامع تک نژادی (مثل آلمان) و یا جوامع حاصل از جمع مهاجران گوناگون (مثل امریکا) صدق نمی کند.
***
در زبان سیاسی کشورداری، از سیستم های مدیریت «چند کانونی» و یا «چند لایه» با عنوان عمومی «فدرال» یاد می کنند که در آن امر مدیریت به دو حوزهء «عمومی» و «منطقه ای» تقسیم می شود.
مدیریت عمومی مسائلی همچون سیاست خارجی، ارتش، نظام پولی و اقتصادی، منابع ثروت عمومی و برنامه های توسعهء کلی کشور را در بر می گیرد؛ گاه ایجابات محیط زیستی و بهداشتی (همچون جلوگیری از شیوع بیماری های همه گیر و شایع) و ایجابات ارتباطات اداری (همچون انتخاب یک یا چند زبان عمومی و گنجاندن ملاحظات مربوط به آن در سیستم آموزش و پرورش) نیز به این لیست افزوده می شود. جز اینها، آنچه به خودگردانی اجزاء مربوط می شود بر عهدهء مدیریت های منطقه ای و محلی است. می خواهم بگویم که در این مورد اختلاف نظر بیشتر در سطح گزینه های مدیریت متمرکز و نامتمرکز جریان می یابد و با سهولت بیشتری قابل حل و فصل است.
اما حوزهء دوم (منطقه ای) به نحوهء تعیین اجزاء و مرزبندی داخلی بین آنها بر می گردد و در این مرحله است که اختلاف بالا می گیرد و هر صاحب نظری نوع فدرالیسم (یا «مدیریت چند کانونی ِ») مورد نظر خود را با صفتی مشخص می کند. مثلاً، ما اغلب با ترکیب هائی اینگونه روبرو می شویم: فدرالیسم نژادی، فدرالیسم قومی، فدرالیسم مذهبی، فدرالیسم زبانی و فدرالیسم استانی. هر یک از این انواع، برای تعیین مرزهای واحدهای خودگردان، دارای معیارها و ضابطه های خاص خویش اند که بحث نظری دربارهء آنها می تواند همواره جریان یابد اما، از منظر عملی و اجرائی که بنگریم، راه حل سازنده و بی خشونتی در زیر سقف «تقسیمات کشوری» برای تحقق برخی از آنها وجود ندارد.
بطور مثال، فکر کنیم که گزینهء ما فدرالیسم «قومی» باشد و معتقد باشیم که «ملت ایران» از اقوام گوناگونی بوجود آمده و هر قوم باید یک جزء از مجموعهء سیستمی محسوب شده و دارای مدیریت خودگردان باشد. بدینسان قصد ما آن باشد که هر قوم را تخته بند سرزمینی کنیم که به آن اختصاص می دهیم. اما چنین کاری، حتی اگر عملی باشد، جز کشاندن اجزاء ملت به جنگ داخلی و خونریزی های فراوان چه حاصلی می تواند به دست دهد؟
مقولهء «فدرالیسم زبانی» هم به همین گونه است. هیچ یک از زبان های رایج در ایران دیگر ارتباط خاصی با خاستگاه منطقه ای خود و یا اقوامی که بدان ها تکلم می کنند ندارد. زبان ترکی آذری را تنها در آذربایجان (ها) تکلم نمی کنند. بخش بزرگی از مردمان استان های مختلف ایران ( و از جمله فارس و اصفهان) هم به این زبان حرف می زنند. زبان فارسی نیز دیگر خاص زبان اقوام کهن ساکن منطقهء فارس (یا پارس باستان) نیست و مردم بسیاری از نقاط داخل و خارج مرزهای ایران کنونی (از تهران تا تاجیکستان) بدان متکلم اند و هیج راهی برای پیوند دادن یک منطقهء جغرافیائی به یک زبان رایج در سطح کشور وجود ندارد.
بنظر من، در واقع، از میان اقسام فدرالیسمی که بر شمردم، تنها یک قسم است که از لحاظ کارکردی و عملی می تواند مورد نظر قرار گیرد و آن توجه به این نکته است که مناطق مختلف ایران از دیرباز به صورت مناطق قومی و زبانی (و حتی مذهبی) مشخص بوده اند و هنوز هم اکثریت گروه های همفرهنگ در این مناطق زندگی می کنند. پسوند «استان» (که باید آن را با کسر الف خواند تا معنای ریشه ای آن مشخص شود) خود اشاره به «محل سکونت» دارد و، در نتیجه، واژهء ترکیبی «ارمن ستان» به معنای محل سکونت ارامنه و تاجیکستان به معنی محل سکونت تاجیک ها است. بنا بر این، می توان حکم کرد که تقسیمات کشوری ایران تا حدود زیادی نشانگر تقسیمات قومی مردمان ایرانی ـ که کلاً «ملت ایران» را تشکیل می دهند ـ نیز هست و لازم نیست در مورد آن به مناقشه نشست.
در کنار این موضوع، و باز از منظر عملی، می توان دید که اساساً پیش کشیدن تغییر در تقسیمات کشوری در فردای فروپاشی حکومت اسلامی و زمانی که هنوز یک حکومت ملی مستقر نشده، تنها کوششی برای افزودن به پیچیدگی های خطیر محسوب شده و حاصلی جز اغتشاش و خونریزی نخواهد داشت.
***
بر اساس آنچه که آمد، بنظر من، در بحث پیرامون فدرالیسم در این مرحله از مبارزه بر ضد حکومت اسلامی لازم است که به اشتراک در تعریف «جنبهء مدیریتی» فدرالیسم بسنده کرده و بحث دربارهء جنبهء تقسیمات کشوری اش را به «مجلس مؤسسان» آینده واگذار کنیم تا آن مجلس و گروه هائی را مأمور یافتن راه های درست تغییر احتمالی یا لازم تقسیمات کشوری کرده وچگونگی اجرای آن راهکار ها را تعیین کند.
منظور من آن است که، تا مدت ها پس از فروپاشی رژیم اسلامی در ایران، باید به تقسیم بندی های استانی کنونی پایبند بود و نگذاشت که اینگونه بحث ها سد راه اتحاد همهء نیروهائی شوند که با نظم مدیریتی طبیعی جوامع رنگارنگ موافقند (حتی اگر آن نظم را، بصورتی کودکانه، با نام هائی جز فدرالیسم بخوانند) و دانسته اند که یکی از دلایل شکست مشروطیت در برابر مشروعیت همین عدم توجه به زیان های مدیریت متمرکز بوده است؛ نقصی که هم اکنون، و بیشتر از پیش، دامن گیر حکومت اسلامی فعلی نیز شده است و تمرکز بیش از حدی که بوسیله تک مذهبی بودن حکومت بصورت دستگاه ظلم و تعدی و جنایت درآمده است، این سیستم را نیز به لبهء نابودی کشانده است.
بنظر من، هراس از هر نوع فدرالیسمی که نظم استانی کنونی را از قبل محکوم کند هراسی واقعی و درست است و نباید از آن شرمنده بود. در کوتاه مدت هیچکس نباید درخواست بهم زدن تقسیمات موجود را مطرح کند و در بلند مدت نیز باید کوشید که هر نوع تغییر در تقسیمات کشوری کنونی بصورتی قانونی، و بر اساس هماهنگی های فرهنگی مردم ساکن در نواحی مختلف کشور، و نیز کسب رضایت صریح آنان بصورت گیرد و از تحمیل هرگونه فشاری در این زمینه خودداری شود.
فدرالیسم، در این شکل عملی، دارای فواید زیر است:
– از بازتولید استبداد و حکومت سرکوب ناشی از تمایل به تمرکز مدیریت جلوگیری می کند
– با خود گردان کردن استان ها (در حال و آینده) سطح رضایت مردم را بالا می برد
– حقوق شهروندی مساوی را بین آحاد ملت ایران برقرار می سازد
– بصورت رشتهء پیوندی همهء گروه های درون ملت ایران را بهم پیوند می دهد
– و مآلاً باعث تشدید یکپارچگی و حفظ تمامیت ارضی ایران می شود.
***
البته تحقق و استقرار هیچ خواستی (از سکولاریسم گرفته تا فدرالیسم، از سوسیال دموکراسی گرفته تا لیبرال دموکراسی) در همان فردای فروپاشی حکومت اسلامی ممکن نیست. مهم رسیدن به توافق بر سر پذیرش «مدیریت چند کانونه» و سپس دست زدن به تغییراتی بطئی در راستای بهتر کردن سیستم مدیریت کشور و معقول کردن روند تقسیمات کشوری است؛ روندی که تاکنون، به نام «عدم تمرکز»، موذیانه و همواره «تمرکز نظام مدیریتی» را موجب شده، به باز تولید استبداد کمک کرده، و رنجی بلند را بر مردمان ساکن مناطق مختلف ایران تحمیل کرده است.