مازیار سعیدی
ما بی تفاوتیم
که روز نخست پاییز
فصل نخست سال
آن خروس سحرخوان را
قصاب بی سواد … به یک غمزه سر برید
ما بی تفاوتیم که آن مرد با خدا
مردان بیخدا را
با رحم و چشمان بسته … رقصانه زخم زد
ما بی تفاوتیم
که وقت سحر رسید
و آن بچه ی امید… هرگز، ز خواب خشم برنخاست
ما بی تفاوتیم
که آن مرد مدعی
رخت سپید خویش با رنج خود بشست
ما بی تفاوتیم به خطهای کودکان
که از چشمهایشان، آب روان شدست
ما بی تفاوتیم
که یک مرد بی سواد
آن مهلک جوان
درختی به عمر عشق را
به سردابه ای شکست
ما بی تفاوتیم
به آن ظالمان زرد تبسم
آن عاشقان زجر
آن قاتلان عشق
که رنگ ستاره را قسمت نمی کنند
ما بی تفاوتیم
که فقر و فلاکتش
سبزینه می کنند با دستهای خود
شلاق به شلاق
ساطور به ساطور
دشنه به دشنه … تقسیم می شوند!
ما بی تفاوتیم که شاید، آن ظالمان زرد بی نفس
آن شمش های گند
آن ظالمان زرد پر خطا
بر ما نظر به رحم و صفایی
خطا کنند.
***
به روز نخست پاییز
افسوس و صد هزار
که… ما بی تفاوتیم…
مازیار سعیدی/ نیویورک