شکوه میرزادگی
دو سال است که بخش دیکتاتور زده ای از جهان در تب آزادی خواهی می سوزد؛ تبی که از ایران شروع شد و به کشورهای عربی رسید. اکنون مردمان این کشور ها همچنان، در تب و تابی خستگی ناپذیر، دست از طلب برنداشته اند اما به نظر می آید که ایران ما در سکوت و سرمایی سنگین و سخت فرو رفته است. خیلی ها امید بریده اند. این طرف و آن طرف با کسانی روبرو می شویم که می گویند «تمام شد، هیچ امیدی نیست!»
اما امیدوارها، که، من خودم را یکی از آن ها می دانم، چون نگاهشان به تحولات تاریخی است و می دانند که جهان فراوان از این لحظه ها را تجربه کرده است، همچنان انتظار می کشند. آن ها خوب می دانند که در همین دوران معاصر خودمان فرو پاشیدن غول شوروی چقدر غیر قابل انتظار بود، اما چه ناگهانی اتفاق افتاد. می دانند کسی فرو ریختن دیوار برلین را ـ که چون چشم برهم زدنی رخ داد، به آن زودی پیش بینی نمی کرد؛ و در کشور خودمان هم، حتی تا اواسط سال ۵۷، رهبران انقلابیون اسلامی انتظار نداشتند که به چنان سرعتی همه چیز عوض شود و، به قول مهندس بازرگان، «سینی حکومت را داغ داغ دستشان بدهند».
تازه در جهانی که اکنون، نه در شعر بلکه در واقعیت، به تن واحدی مبدل شده و درد هر عضوی از آن، عضوهای دیگر را به درد می آورد، قدرتمندان جهان، به خاطر منافع مادی خود، و نیز به خاطر فشار مردمان انسان دوست و پای بند به حقوق بشر در کشورهاشان هم که شده، ساخت و پاخت ها شان با این اینگونه حکومت ی نشسته بر موج ناآرامی و سرکوب زیاد نمی پاید. و مهمتر از آن، مردمی که در رسانه ها به طور مدام درباره ی حقوق بشری خودشان می خوانند و می شنوند، و دایم در حال مقایسه ی وضعیت خویش با مردم کشورهای صاحب دموکراسی هستند، مردمی که اکنون رنگ و عطر آزادی را می شناسند و از موهبت هایش خبر دارند، محال است برای مدتی طولانی ساکت بمانند.
و گذشته از این ها، به دلایل ماهیت ساختاری این حکومت ها و نیروی ویران کنندگی شان امیدوارها حق دارند فروریختن آن ها را اجتناب ناپذیر بدانند
اما همین «امیدوارها» دقیقاً یک نکته را نمی توانند پیش بینی کنند و آن این که چه نظامی جای این حکومت را خواهد گرفت. آیا درهای آزادی و دموکراسی به روی سرزمین رنج دیده ی ما گشوده خواهد شد و یا نوع دیگری از دیکتاتوری بساطش را پهن خواهد کرد؟
سخن از این که حکومت چگونه فرو خواهد ریخت، به خصوص در اپوزیسیون این حکومت، بسیار شنیده می شود. اکثر اهل سیاست معتقدند که امکان رسیدن به آزادی و دموکراسی در صورتی بیشتر است که سقوط این حکومت با راه حل های آن ها برای نظام بعدی هماهنگی داشته باشد. گروهی انقلاب را توصیه می کنند، گروهی انتخابات آزاد را. گروهی می گویند باید تکلیف این فروپاشی در یک «شورای هماهنگی» روشن شود و آن دیگری هم آن را به تشکیل «کنگره ای ملی» موکول می کند. محافظه کارها ترجیح می دهند که از درون همین نظام و « به تدریج » به پایان این حکومت برسند. و گروهی هم چون امکان کودتای نظامی پاسداران را بیش از هر چیز می دانند، احتمالاً برنامه ریزی های خود را در ارتباط با این مساله می ریزند.
من سیاستمدار و سیاست پیشه نیستم، و به همین دلیل هیچ نوع پیش بینی و تحلیل سیاسی هم نمی توانم درباره این مساله داشته باشم، اما به دلایلی که توضیح خواهم داد و بیشتر به شناخت روابط انسانی، اجتماعی موجود در سرزمین مان از یکسو، و ماهیت و ذات خود دیکتاتوری از سویی دیگر برمی گردند، فکر می کنم که بیشترین امکان فرو پاشی این حکومت همانا یک کودتا است؛ البته نه لزوما کودتای نظامی پاسداران بلکه از همان نوع کودتاهای خزنده و نرمی که حکومت بیش از همه از آن می ترسد و فکر می کند که از سوی مخالفان خواهد بود. در حالی که این کودتا، به باور من، به دست وابستگان خود حکومت صورت خواهد گرفت؛ وابستگانی که نه به دلیل خواست ها شان بلکه به دلیل شخصیت ساخته شده شان در حکومتی دیکتاتوری به ناچار بساط این حکومت را چون موریانه ای از پایه می خورند و در یک چشم بر هم زدن تاریخی آن را از هم می پاشند.
وابستگان دیکتاتور چه کسانی هستند؟
«دیکتاتور» صفتی است که اکنون در جوامع مدرن به شخصی می گویند که به عنوان فرمانروایی مطلق و خود رأی بر یک کشور حکومت می کند. چنین حکومتی حکومت دیکتاتوری شناخته می شود.
در واقع، از زمانی که برای اولین بار در روم باستان عنوان دیکتاتور را برای مقامی به کار بردند که در زمان جنگ و برای مدتی معلوم رهبری یک کشور را بر عهده می گرفت و حرف و تصمیم او بدون چون و چرا «دیکته» و اجرا می شد تا کنون، ماهیت کارکردی ِ این فرمانروایی و خود رأیی مطلق تفاوت چندانی نکرده است. جز این که دیکتاتور آن روزگار از بین افرادی مطمئن، نیرومند، خردمند، شجاع، وطن دوست، و برای مدتی معین و کوتاه، انتخاب می شد تا در شرایط اضطراری، مثل جنگ، بتواند کشور را از مصیبت و پراکندگی نجات دهد. در آن شرایط که فرصت شور و مشورت نبود و تصمیم گیری های بلافاصله را ایجاب می کرد، پیش می آمد که دیکتاتور باستانی حتی فراتر از قانون عمل کند و با رای و اراده خود این مهم را انجام دهد. اما او نیز در سر موعد مقرر، یا حتی قبل از آن و با پایان گرفتن جنگ، قدرت اش به پایان می رسید، و کار را به دست دیگران می سپرد تا همچنان و بر طبق قوانین موجود کشور را اداره کنند. در حالی که دیکتاتور امروز، چه آن هایی که در کشورهایی با قوانینی غیر دموکراتیک فرمانروایی می کنند (چون کشور ما) و چه آن هایی که حتی قوانینی نسبتاً دموکرات دارند، به راحتی از سر قوانین می گذرند و مادام العمر، و یا تا زور دارند و تا مردم مقابل شان نایستاده اند و بیرون شان نکرده اند سر جای شان نشسته اند و هر روز هم چارچوب زورگویی و فرمانروایی خود را تنگ و تنگ تر می کند.
این دیکتاتور، هر چه قدرت اش بیشتر شود بیشتر از «آزادی» می ترسد، به طوری که حتی تاب شنیدن نام آن را ندارد. دیکتاتوری و آزادی چون تاریکی و روشنایی هستند و هر کدام که پیروز شود آن دیگری به پایان می رسد آنها اهریمن و اهورای فرهنگ خودمان هستند که در هیچ کجا نمی توانند با هم ظاهر شوند چرا که از جنس هم نیستند و ظهور یکی محو دیگری را به همراه دارد.
خوشبختانه، همه ی دیکتاتورها و همه ی حکومت های دیکتاتوری ضعفی بسیار عمده دارند که در واقع پاشنه ی آشیل آن هاست. و آن این که همیشه در میان حلقه ای از بی پرنسیب ترین، وامانده ترین، سودجو ترین، خودخواه ترین، و ترسو ترین افراد جامعه به سر می برند
یکی از دلایل اینکه همه ی دیکتاتور ها، چه در گذشته و چه حال، در میان چنین حلقه ای قرار می گیرند علاقه ی آن ها به تایید گرفتن مدام و هراس و وحشت از شنیدن سخنانی است که قدرت مطلقه ی آنها را مورد پرسش قرار می دهد. به این ترتیب جماعتی وامانده و بی مایه یا افرادی که مجذوب قدرت، پول و یا نام هستند و نتوانسته اند از طریق استعدادها و دانش و توانایی های خود این نام و قدرت و پول را به دست آورند، دور او را می گیرند و همان هایی را به دیکتاتور می گویند که او می خواهد بشنود. او به زودی باورش می شود که معقول ترین و زیباترین و درست ترین حرف و تصمیم از آن اوست. و هر آن کسی که خلاف او بگوید یا خائن است یا دشمن و یا احمق.
و چنین است که می بینیم دیکتاتور یا اهل مشورت نیست، یا تنها با کسانی مشورت می کند که او را دربست تایید می کنند. دیکتاتور اهل شنیدن نیست، او تنها می تواند بگوید و فرمان دهد. او تحمل انسان های خردمندی را که تن به خفت و تحقیر نمی دهند ندارد.
دیکتاتور عاشق تحسین است، دوست دارد که دیگران از سر تا پای او را بستایند، بزرگترین و بهترین اش بدانند، برایش شعر و موسیقی و خطابه بسازند و بخوانند، و… و به این ترتیب پس از مدتی جز همان افراد بی مایه و بی پرنسیبی که تن به دروغگوگویی و تملق گویی و سرسپردگی می دهند، کسی کنارش نمی ماند. در سرزمین ها ی دیکتاتور زده، بدون استثنا، انسان های آگاه و متخصص، شریف، پاک نهاد، دلسوز، انسان هایی که عزت نفس و غرور دارند اگر زندانی و کشته نشده اند، یا از محدوده و دسترس دیکتاتور گریخته اند، یا به شکل های آشکار و پنهان در حال مبارزه اند و یا خانه نشین و منزوی شده اند.
در چنین شرایطی، به مرور، افرادی که در حلقه ی دیکتاتوری هستند شدیداً به او وابسته و چشم و گوش دروغگوی و متوهم او می شوند. آن ها هر آن چه را که لازم می دانند به او می گویند و هر آن چه را که او را آزار دهد از او پنهان می کنند و، در عوض، مدام او را برای خفه کردن صداهای حق طلب، به عنوان شورشی و برانداز و جاسوس بیگانه، تحریک می کنند. چرا که می دانند ماندگاری شان در جایگاه های قدرت، با تضعیف هر صدای آزادی خواه و حق طلبی ارتباط مستقیم دارد. در عین حال، این جماعت همیشه از این زمزمه همیشگی در کشورهای دیکتاتوری در هراس اند که: «تقصیر اطرافیان است» و می دانند که با سرنگونی دیکتاتور کار آن ها نیز ساخته می شود و باید بابت این «تقصیر» ها تاوانی حتی بیش از دیکتاتور بپردارند. و این جاست که آنها، ضمن بودن در دستگاه های قدرت و در کنار دیکتاتور، به مرور تدارک آینده ی بی دیکتاتور خود را می بینند.
تلاش وابستگان برای نابودی دیکتاتور
جالب است که تلاش وابستگان برای خالی کردن زیر پای دیکتاتور همیشه در اوج قدرت دیکتاتوری دیده شده است، زیرا هر چه طول ماندگاری دیکتاتوری بیشتر شود، وابستگان به آن فربه تر و قدرتمند تر شده و امکان جدا شدن از او و دور شدن از خطراتی که او را تهدید می کند برایشان ساده تر می شود. وقتی احمدی نژاد قدرتی فراتر از قدرت خواست مردم می خواست که برایش صندوق های رای را پر کند به پشتیانی و تکیه دادن به رهبر نیاز داشت. بر دستان او بوسه می زد، تملق اش را می گفت، و برخلاف گفته های او سخنی بر زبان نمی آورد. اکنون که برای خود قدرتی شده، نه تنها نیازی به رهبر ندارد، بلکه او را مانع پیشرفت خود می بیند و می بینیم که پس از پیروزی اش در کودتای انتخاباتی، به عناوین مختلف خودش را از رهبر جدا می کند. در سراسر جریان جنبش سبز صدای او در مقابل آتش زدن و پاره کرده عکس های رهبر در نمی آمد، در وقت خشم مردم تا می توانست گم می شد و اجازه می داد که تنها رهبر دیده شود، و رهبر باشد که تجلی گاه و نماد عنوان دیکتاتور باشد.
اکنون خبر اختلاس های سرسام آور، یکی پس از دیگری اعلام می شود؛ زندان دیگر فقط خاص مبارزان مخالف حکومت نیست، بلکه جایی برای دزدان و چپاول گران نیز می شود؛ و دزدانی ی که اکنون صدای رهبر دیکتاتور را هم درآورده اند همان وابستگان نزدیک او هستند. البته اعتراض کنونی او به این معنی نیست که قبلاً از این همه دزدی و جپاول بی خبر بوده است. اگر او اکنون صدای چپاول ها را می شنود، حتما دیروزی هم که تمام رسانه های خارج از ایران و حتی گاهی داخل ایران از این چپاول ها می گفتند و می نوشتند خبرها را می شنید. تفاوت این است که او تاکنون اختلاس گران و دزدان را از نوکران خود می دید و در مقابل اعمال شان سکوت می کرد اما اکنون می بیند که آن ها یکی یکی یا دارند می گریزند، یا به نوعی زیر پای او را خالی می کنند. و به این خاطر است که اکنون صدای اعتراض اش بلند شده است.
این روزها همه ی تلاش دیکتاتور در این است که ظاهرا به سوی مردم بازگردد و برای نجات خویش دست به دامان آن ها شود؛ درست همان کاری که رحیم مشایی و احمدی نژاد به هنگام خطر و با متوسل شدن ظاهری به فرهنگ ایران انجام دادند.
اما کودتای خزنده و نرمی که می تواند یکی از راه های فروپاشی حکومت اسلامی باشد، و به دست وابستگان به حکومت انجام می شود مدتی است شروع شده و هر روز ابعاد بزرگتری به خود می گیرد. «وابستگان» اکنون، یکی پس از دیگری، با جیب های انباشته از اموال و داشته های مردم، و دست هایی آغشته به خون بی گناهان، دور دیکتاتور را خالی می کنند و او را وا می گذارند تا خود به تنهایی پاسخگوی میلیون ها میلیون مردمی باشد که منتظر و آماده و هوشیار نشسته اند تا آن گاه که وقتش فرا می رسد، صندلی پوسیده را از زیر تنه ی تنها و بی پناه دیکتاتور بیرون کشند.
نهم اکتبر ۲۰۱۱
shokoohmirzadegi@gmail.com