arash_dalkan_01.jpg

پ.ک.ک و پژاک باید برنده جنگ باشند

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

arash_dalkan_01.jpg

arash_dalkan_01.jpgآرش دکلان

ادعای اینکه فلان حزب سیاسی در این منطقه برای آزادی تلاش می کند، بخصوص برای کسانی که احساس نزدیکی و همدلی با حزب مورد نظر یا آرمان های آن حزب دارند، بسیار خوشایند است. همه ما دوست داریم که فلان حزب سیاسی که برعلیه دولتی که ما برعلیه آن هستیم، مبارزه سیاسی می کند در واقع در حال به انجام رساندن آن چیزی باشد که مایلیم به آن برچسب پرطمطراق “مبارزه آزادیخواهانه” بزنیم.

مقدمه

این مقاله را کسی می نویسد که به رویه تاریک این دو حزب به شدت انتقاد دارد. من معتقد نیستم که مبارزه پ.ک.ک و پژاک یک مبارزه آزادیخواهانه است. اصولاً کلمه “آزادی” در ایران و کلاً در ادبیات تمام منطقه بار معنایی منفی داشته است و معنای مثبت این کلمه جز در متون عرفانی –که در این متون هم آزادی نه به معنای آزادی سیاسی که اصولاً به معنای پذیرفتن قیمومیت و بندگی موجودی به نام “خدا” بود که هنوز هم نمی فهمم این کلمه به چه کسی ارجاع می دهد، بوده است—، اصولاً وارداتی است و همزمان با رویدادهای منتهی به انقلاب مشروطیت در ایران در منطقه رواج یافته و در نتیجه حاصل تحول سیستماتیک و درونی فرهنگی خود این منطقه نبوده و در نهایت مانند تمام مفاهیمی نظیر نسبی گرایی، پلورالیسم و از این قبیل به شدت کج و معوج فهمیده شده است. نویسنده بر این باور است که رویدادهای این منطقه را باید در خلال تاریخ همین منطقه درک کرد. آنچه تاریخ این منطقه به ما نشان می دهد به بهترین وجه در تعبیری که کاتوزیان به کار می برد آمده است: مردمانی حکومت ناپذیر با حکومت هایی استبدادی. حرکت پژاک و پ.ک.ک را از این زوایه به عنوان شورشی برعلیه قدرت تفسیر می کنم. درست است که این حرکت از زوایه ای مشروع هم هست، اما وقتی با نگاه به تاریخ این منطقه به حرکت آنها نگاه کنیم یک شورش بیش نیست. به این دلیل است که من این مقاله را در سه بخش اصلی می نویسم. در بخش اول به انتقادهای اساسی ام به پ.ک.ک و پژاک خواهم پرداخت، در بخش دوم توضیح خواهم داد که رویدادهای تاریخی در این منطقه علی الاصول (در کوتاه مدت) به چه سمت و سویی گرایش دارند. در بخش سوم به بررسی تحلیلی این امر خواهم پرداخت که چرا با همه انتقاداتم، معتقدم که پیروزی پژاک و پ.ک.ک با احتمال بیشتری به نفع این منطقه خواهد بود تا پیروزی ایران و ترکیه (البته ظاهراً به پشتیبانی آمریکا).

قبل از پرداختن به بحث اصلی خاطره ای را بازگو می کنم. یک روز، زمانی که هنوز در اربیل بودم، با یکی از دوستان بسیار نزدیک در مورد تحولات منطقه بحث می کردیم. او می گفت که تحولات منطقه رویه مثبتی را نشان می دهند. آن موقع تازه حرف از گفتگوی صلح بود بین دولت ترکیه و پ.ک.ک. من در مقابل ادعا کردم که به ازای هر آجری که در این منطقه بر روی آجر بند می شود، یک خمپاره یا گلوله توپ در حال ذخیره شدن است که قرار است در آینده نزدیک همان آجری را که امروزه بر روی آجر دیگری بند می شود پودر کند. هنوز هم بر همین نظر هستم و تنها شانسی را که در گریز این منطقه از این سرنوشت محتوم می بینم همین پیروزی پژاک و پ.ک.ک است. اینکه چرا اینگونه فکر می کنم مسئله ای است که در این مقال مورد بررسی قرار خواهم داد.

واقعیت پ.ک.ک و پژاک

ادعای اینکه فلان حزب سیاسی در این منطقه برای آزادی تلاش می کند، بخصوص برای کسانی که احساس نزدیکی و همدلی با حزب مورد نظر یا آرمان های آن حزب دارند، بسیار خوشایند است. همه ما دوست داریم که فلان حزب سیاسی که برعلیه دولتی که ما برعلیه آن هستیم، مبارزه سیاسی می کند در واقع در حال به انجام رساندن آن چیزی باشد که مایلیم به آن برچسب پرطمطراق “مبارزه آزادیخواهانه” بزنیم. این امر برخلاف تمام ظاهر خوشایندش تنها یک ایراد کوچک دارد: واقعیت ندارد. درست است که مبارزه احزابی مانند پ.ک.ک و پژاک می-تواند دارای کارکرد (Function) آزادیخواهانه ای هم باشد، اما این امر به این معنا نیست که آنها در واقع مبارزه آزادیخواهانه می کنند. عموماً اشتباه گرفتن کارکرد با علت وجودی یک چیز اشتباه رایجی است که بازمانده تفکر اسطوره-ای انسان است. به عنوان مثال درست است که کارکرد چشم دیدن است، اما ما به این دلیل چشم نداریم که ببینیم. دلیل چشم داشتن ما چیز دیگری است –ساختار ژنتیکی ما–، اما همان علتی که چشم را تولید می کند در نهایت به دلیل تولید چشم باعث دیدن هم می شود. به همین معنا، ممکن است که یکی از کارکردهای احزابی مانند پ.ک.ک و پژاک در عمل فراهم آوردن آزادی سیاسی هم باشد –که شرایط آن را در بخش سوم به دقت مورد بررسی قرار خواهم داد—اما کارکرد این احزاب علت وجودی آنها هم نیست. همانگونه که علت وجودی چشم بنیانهای ژنتیکی انسان هستند و هیچ ربطی به کارکرد آن ندارند—البته یک ارتباط غیر مستقیم در این میان وجود دارد: موجودی که نمی تواست ببیند شانس کمی برای تولید مثل داشت؛ جز در موارد معدودی مانند خفاش ها که سیستم شنوایی آنها جای چشم را گرفته است، لذا شانسی برای انتقال ژن خود نداشته و در نهایت نابود می شد—علت وجودی احزاب سیاسی هم به ریزساختهای اجتماعی؛ یعنی فرهنگ آن جامعه، باز می-گردد و جز به نحوه غیر مستقیم به کارکرد آنها ربطی ندارد و اصولاً هم در مورد احزاب سیاسی عموماً حتی کارکرد آنها هم لازم نیست که در نهایت به نفع بقای خود آن احزاب باشد—برخلاف چشم که کارکرد آن به نفع بقای فرد است.

آنچه من در تاریخ منطقه می بینم تکرار دائمی الگویی ثابت است که هر دم به نوعی روی می دهد. من در نوشته های دیگرم نظام جمهوری اسلامی را با نظام هخامنشی و ساسانی و صفوی مقایسه کرده و نشان داده ام که این نظامها تا چه حد به هم شباهت دارند. در جای دیگری راجع به شباهت شخصیتهای تاریخی مانند کوروش، داریوش، اردشیر، انوشیروان، شاه عباس صفوی، نادرشاه، خمینی و احمدی نژاد هم بحث کرده ام. انگار یک چیزی دائماً در زیر جامعه دست اندرکار است تا همواره الگوهایی مشابه را تولید کند.

ما ادعا می کنیم که مبارزات آزادیخواهانه ای داریم. اما چرا بعد از حداقل دویست سال مبارزات آزادیخواهانه هنوز در ایران و ترکیه با نظامهای سر و کار داریم که توتالیتر هستند؟ این در حالی است که بسیاری به غلط ترکیه را در راه دموکراسی می بینند. چیزی که من از ترکیه و ایران می-بینم تلاش آنهاست برای بازسازی امپراتوری عثمانی و صفوی است. این ادعایی است که در ادامه همین بخش بیشتر آن را تحلیل خواهم کرد. در پاسخ به پرسش فوق عموماً عادت داریم که با ارائه مثالهای تاریخی و با نگاه عاقل اندر سفیه بگوییم که تغییر به زمان نیاز دارد. مگر در فرانسه و انگلستان نظام دموکراتیک یک شبه درست شد؟ البته که در این کشورها نظام دموکرانیک یک شبه درست نشد، اما این نظامها هرگز دویست سال در جا نزدند. مسئله این است که ما از زمانی که با مفهوم آزادی سیاسی آشنا شدیم تا کنون وضعمان کوچکترین تغییری نکرده است. در زمان مشروطیت در ایران ما خواستار قانون بودیم، شعاری که خاتمی با آن سر کار آمد و هشت سال پست ریاست جمهوری ایران را اشغال کرد قانونگرایی بود. یعنی از زمان انقلاب مشروطیت در ایران تا زمان خاتمی و هنوز هم ما مشکل قانونگرایی داریم. مشکلمان یک مرحله ارتقاء نیافته است. مسئله اصلاً هنوز در عمل در ایران به این تبدیل نشده است که این قانون خاص قانونی خوبی است یا نه. مسئله اصولاً این است که ما قانون گریزیم. ما دوست داریم کارهایمان را به اصطلاح زیرآبی انجام دهیم. آشنا داشتن در ادارات برای انجام سریعتر کارها یک امر ضروری در ایران است. در زمان انوشیروان هم مگر غیر از این بود. آن موقع چیزی هم به نام قانون اصلاً وجود نداشت. امروزه ما یک کتاب قانون داریم. امری که آن موقع تنها بی-عدالتی خوانده می شد امروزه بخشی از آن در قالب قانون-گریزی بروز می کند. یعنی عینکی به چشم مان زده ایم که من آن را عینک غربگرایی می نامم، و با این عینک حوادث اجتماعی خود را تفسیر می کنیم. اما چیزی که در عمل در ریز ساختهای اجتماعی در حال وقوع است همان است که در دوره انوشیروان بود: ما قانون گریزیم، شورشی هستیم. ما مانند بدویانی هستیم که استبداد را تولید می کنیم، بعد می خواهیم با شورش مستبد را برداریم. بعد دوباره مستبد دیگری را بر جای آن اولی می نشانیم. برعلیه او هم شورش می کنیم. کافی است به شاهنامه نگاه کنیم تا این دوره تحول را ببینیم. بخصوص ابن خلدون این دوره چرخش را به عنوان قانونی طبیعی هم تفسیر می کند. مسئله این نیست که ما می نشینیم و با خودمان اینگونه تصمیم می گیریم. هیچ کسی چنین تصمیمی نمی گیرد. اتفاقاً ما دوست داریم که در نظام سیاسی آزاد و دموکراتیکی زندگی کنیم، اما تمام مسئله این است که خواسته تک تک افراد نیست که نظام سیاسی را تعیین می کند. یک نظام سیاسی بر اساس کنشهای اجتماعی افراد شکل می گیرد که کلاً در جایی برنامه ریزی شده است که در کنترل آگاهانه انسانها قرار ندارد. ما بدون اینکه خودمان بخواهیم در کنش های مان از الگوهایی تبیعیت می کنیم که در نهایت منجر به به وجود آمدن نیروهایی می شود که برآیند همه آنها بازتولید استبداد است. اینکه این امر چگونه و بر اساس چه مکانیسمی رخ می دهد، موضوع مورد پژوهش نگارنده است، اما مکانیسم دقیق این منطق ربطی به این مقال ندارد.

در برابر منطق سیاسی در ایران و ترکیه منطق امپراتوری است. ایران در زمان رضا شاه و محمدرضا شاه می خواست که به امپراتوری بزرگی تبدیل شود. شاه ادعا می کرد که کشورش به زودی دروازه های تمدن را –که نمی دانم کجا هستند-—طی خواهد کرد. او در اواسط دهه ۵۰ شمسی، در یک مصاحبه، ادعا کرده بود که بیست سال بعد از آن اروپا به بربریت سقوط خواهد کرد و ایران به سوی تمدن خواهد رفت. چیزی که در عمل رخ داد، بیست سال بعد از آن تاریخ این ایران بود که به بربریت سقوط کرده بود: در حدود بیست سال بعد از آن تاریخ بود که افرادی مانند فروهرها در خانه خود با آن وضع فجیع کشته شدند. شاه با آن جشنهای ۲۵۰۰ ساله اش، با آن تغییر دادن مبدأ تاریخ به زمانی که ادعا می شد تاجگذاری کوروش بوده است، تنها برای اینکه به غربیهایی که در برابرشان احساس حقارت می کرد، نشان دهد ایران قدیمی تر از غرب است، تنها در فکر باززایی امپراتوری ساسانی بوده است. بسیاری امروزه از اینکه کسی در کابینه احمدی نژاد—مثلاً شخص رحیم-مشائی—ادعای مکتب ایرانی می کنند و سنگ ایران را به سینه می زند، متحیر می مانند. از اینکه احمدی نژاد در شعری خود را از نسل آرش و سهراب و رستم می داند انگشت به دهان می-مانند که چرا او این حرف را می زند. به زعم این انگشت به دهان گزندگان احمدی نژاد دروغ می گوید. اما من اینگونه فکر نمی کنم. امپراتوری الگوی سیاسی حاکم بر ایران و ترکیه است. آنها نمی توانند جز با امپراتوری زندگی کنند. ایران هر کاری که بکند همیشه ناخودآگاهانه این نظام امپراتوری را در دل خود تولید می کند. ترکیه هم همین طور. در حالیکه هواپیماهای ترکیه از حریم هوایی ایران و داده هایی هواپیماهای جاسوسی آمریکا برای بمباران قندیل استفاده می-کنند، اردوغان کمک ۱۵۰میلیون دلاری به سومالی می برد، در ماجراهای سوریه مداخله می کند، و ادعای رهبری جهان اسلام را دارد. اردوغان قول داده بود که مشکل کوردها را در ترکیه حل می کند، اما آنچه در عمل رخ داد چیز دیگری بود؛ امپراتور نمی تواند شریک بپذیرد. امپراتور نمی تواند تابع شرایطی باشد که قاره اروپا برای عضویت در بازار اقتصادی این قاره بر آن تحمیل می کند. امپراتور این بازار را فتح می کند، آن را گدایی نمی کند. دقیقاً همین امر در مورد ایران هم صادق است. امپراتور نمی تواند بپذیرد که دیگران برای او حد و مرز اتمی تعیین کنند. او اتم را هم فتح می-کند. مسئله اصلاً این نیست که امپراتور با خودش می نشیند و اینگونه تصمیم می گیرد. امپراتور چنین می کند چون چنین است.

در برابر در داخل نظام امپراتوری، مردم نمی توانند با امپراتور راحت زندگی کنند. اصلاً مهم نیست که چرا، هرگاه که مردم این حس را کنند که می توانند در برابر امپراتور بایستند در برابر او می ایستند. اصلاً لازم نیست که دلیل خاصی وجود داشته باشد. می توان انسانی را هیپنوتیزم کرد و به او گفت که هرگاه نام سیب برده شد، یکبار بلند شده و سر جای خود بنشیند. بعد هم می توان در همان حالت از او خواست که تمام ماجرای هیپنوتیزم شدن را فراموش کند. بعد از آنکه از خواب برخاست هر بار که نام سیب را بشنود یکبار بلند می شود و می نشیند. اگر از او بپرسید که چرا این کار را می کند به انواع مختلفی؛ به فراخور شرایط و زمان، توجیهی ارائه می کند. اما همه این توجیهات دلیل عمل او نیستند. او هیپنوتیزم شده است که این کار را بکند. جامعه ما هم هیپنوتیزم شده است که در برابر هر مرجع قدرتی بایستد. شخصیتی مانند رستم، یا حسین برای این محبوب هستند که نیاز به ایستادگی در برابر قدرت را برآورده می کنند. در ترکیه اوجلان هم چنین شخصیتی دارد. تئوری من پیش بینی می کند که اگر روزی اوجلان در ترکیه به قدرت برسد حزبی سیاسی به همین صورت مانند پ.ک.ک در برابر او می ایستد و نام حرکت خود را آزادیخواهانه می گذارد.

این است الگویی از نظامی اجتماعی-سیاسی که پژاک و پ.ک.ک در دل آن سر برآورده اند. یعنی آنها به آن معنای غربی آزادیخواه نیستند، بلکه شورشی هستند. مسئله این نیست که اشکالی خاص در این احزاب موجود باشد. هر حزب دیگری هم هر ساختاری که داشته باشد چنین است. اینها چنین هستند چون حاصل الگوی فرهنگ این منطقه هستند.

سیر تحولات منطقه در آینده نزدیک

جریاناتی که از حدود چند سال پیش در منطقه شروع شده است، که می توانم یکی از مهمترین آنها را ماجرای همین گفتگوهای صلح بین پ.ک.ک و دولت ترکیه بنامم—ماجرایی که هرگز به صورت جدی سر نگرفت—و با شورشها و انقلابهایی در جهان عرب به اوج خود رسیده است، امید بسیاری را در دل بسیاری از روشنفکران زنده کرده است که جهان در حال تحولی به سوی پیشرفت است. اینکه جهان عرب به سوی دمکراسی گام بر می دارد آنقدر تکرار شده است که برای من به جمله ای گوش-آزار تبدیل شده است. انگار ما در بررسی سیر تحولات منطقه هرچیزی را به عنوان یک پارامتر مهم تلقی می کنیم، جز خود تاریخ این منطقه. انگار این منطقه اصلاً هیچ ارتباطی با تاریخ خود ندارد. بعد هم هرگاه فرصت به دستمان می افتد مانند جامعه شناسان ضداستعماری—که اکثراً آفریقایی هم هستند—استعمار را به کر و کور کردنمان به تاریخ خودمان محکوم می کنیم. نمونه برجسته چنین ادعاهایی را حتی می توان در مقدمه اولین جلد از مجموعه پنج جلدی زرسالارن یهودی و پارسی نوشته عبدالله شهبازی هم دید. او ادعا می کند که استعمار اولین کاری که می کند این است که انسان را از حاقظه تاریخی تهی می کند. مسئله این نیست که عبدالله شهبازی چنین حرفی زده است. مسئله این است که این دیدگاه در میان اتنوگرافهایی مانند Ward Churchill هم طرفدار دارد. تنها کافی است به یکی از نوشته های او به عنوان مثال با نام About That Bering Strait Land Bridge: A Study in Falsity of “Scientific Truth” نگاهی بیندازیم.۱  اینکه استعمار مسئولیت تمام بیماری های ما را برعهده دارد یکی از بنیادین ترین ایده های بسیاری از متفکرینی است که به متفکران مابعد استعماری Post-Colonial مشهورند. این استعمار نیست که ما را از حافظه تاریخی تهی کرده است. بلکه جریان کاملاً برعکس است. عاملی که باعث شده است تا ما استعمار شویم همان عاملی است که باعث تهی بودن از حافظه تاریخی هم می شود. ممکن است که این طرف و آنطرف چند تاریخنویس هم داشته باشیم. اما ما ملت تاریخی ای نیستیم. ما ملتی پیغمبرانه هستیم. ادبیات اندرز، رواج رویکردهای دینی و پیغمبرمآبانه در بنیان افکار روشنفکرانی که به ظاهر منتقدان بلندپایه اجتماعی هستند، روحیه شورشی، قانون ناپذیری، نظم ناپذیری، استبداد، حکومت-ناپذیری، و ناتاریخی و غیر تاریخی و حتی ضدتاریخی بودن ما همه خصوصیاتی هستند که در یک بافت در هم تنیده معنایی در ما وجود دارند؛ نه در فرد بلکه در جامعه ما. کافی است ماجرای کناره گیری کیخسرو از سلطنت را در شاهنامه فردوسی بخوانیم تا ببینیم که آنچه در این جمع به چشم دیده می شود اندرز و نصیحت است نه بحث و تفکر. همه همدیگر را نصیحت می کنند. ما عادت داریم این تفکر کاملاً نادرست را بپذیریم که نظامی مانند طالبان حاصل برخورد مدرنیته با اسلام است؛ چون متفکران غربی بدون اندک اطلاعی از تاریخ این منطقه چنین نظری دارند. اصلاً هم مهم نیست که مدتها قبل از مدرنیته در همین منطقه جنبشهایی مانند جنبش حشاشیون حسن صباح کاملاً مانند طالبان عمل می کردند. الگوی احزابی مانند پ.ک.ک و پژاک، چه خوشمان بیاید و چه نه، نه بر اساس الگوهای غرب، که ناآگاهانه بر اساس الگوهای تاریخی خودمان چیده شده اند. اگر قرار باشد تعبیر و تفسیری از رویدادهایی نظیر انقلابات و شورشهای اخیر در جهان عرب و نیز رویدادهای بعد از ماجرای انتخابات ریاست جمهوری در ایران ارائه کنیم اولین کاری که باید انجام دهیم دیدن همه این رویدادهاست در سیر تحولات تاریخی خود این منطقه؛ این تنها کاری است که نمی کنیم. الگویی که تاریخ ما به ما نشان می دهد این است که هر از چندگاهی مردم بر علیه قدرتهای منطقه شورش می کنند، یا قدرتها این شورشها را سرکوب می کنند، یا شورشها موفق می شوند. اگر شورشها موفق شوند، در نهایت دوباره همان نظام قبلی در چهره ای نوبنیانگذاری می شود؛ ضحاک می رود فریدون می آید. برای اینکه نشان دهم چگونه این نظامهای سیاسی دائماً تکرار می-شوند مثالی را که برای کسانی که اخبار را دنبال کرده باشند، باید بسیار آشنا باشد، مطرح می کنم. همین ماجرای درگیری اخیر را در ترکیه در نظر بگیریم. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت، و حتی اوجلان در آخرین دیدارش گفته بود که دارند یک پروتکل دقیق برای مذاکرات جدی با دولت ترکیه تنظیم می کنند. ناگهان ماجرای آن کشتار پلیس ترکیه به میان می آید و همه چیز رنگ عوض می کند. اتفاقی نظیر این در سال ۱۹۹۳ هم رخ داده بود. ادعای من این است که اصلاً شرح جزئیات این اتفافات مهم نیست. مهم هم نیست که چه اتفاقی رخ می دهد. بعد از رویداد سال ۱۹۹۳ پ.ک.ک مرتکبین آن ماجرا را در لحظات حساس تاریخی به گردن عده ای خائن انداخت. یکی از تحلیلهای موجود در جریانات جاری این است که پ.ک.ک یک رهبر ندارد، بلکه چند رهبر؛ به روایتی چهار رهبر دارد، و در این میان دو تن از رهبران ظاهراً با جریان صلح موافق نیستند. تحلیلهایی هم ادعا می کنند که دلیل حمله ایران به قندیل و پژاک، آن هم بعد از چند ماه عدم هر نوع عملیات نظامی در ایران، همین ماجرای صلح بین پ.ک.ک و ترکیه بود. ظاهراً ایران دلش نمی خواهد که این صلح سر بگیرد. برخی هم معتقدند که آن رهبرانی که با صلح موافق نیستند، همان هایی هستند که با ایران ارتباط دارند. از طرفی بدیهی است که عده ای هم دست ترکیه را در هدایت پژاک ببینند. ادعای من این است که جزئیات واقعیاتی که به این رویدادی که نظیر رویدادهای سال ۱۹۹۳ منجر شده اند، دقیقاً در حد همان توجیه شخص به واکنشش در برابر واژه سیب شبیه هستند. او تنها به این دلیل بلند شده و می نشیند که هیپنوتیزم شده است، اما عمل بلند شدن و نشستن خود را با، مثلاً ناراحت بودن جایش، تعلیل می کند. او حتی علت عمل خود را هم نمی داند. ادعای من این است که تمام این جزئیات تاریخی هیچکدام نمی توانند دلیل رویدادهای تاریخی را به طور کامل تعلیل کنند، نه برای اینکه تاریخ سیستم بازی است، بلکه به این دلیل که اینها اصلاً دلیل آن ماجرا نیستند. اینها دقیقاً مانند شیوه تحلیل شخص هیپنوتیزم شده هستند؛ تراشیدن توجیه برای عملی که علت آن همانقدر از چشمان مان پنهان است که واقعیت هیپنوتیزم شدن از شخص هیپنوتیزم شده. آن چیزی که در عمل رخ می دهد تکرار یک الگوی تاریخی است.

بر این اساس آینده این منطقه نمی تواند در شرایط عادی متفاوت از چیزی باشد که تاکنون بوده است، بازتولید جنگ و استبداد. همانگونه که هرگاه جریان صلح قرار است که پیش رود رویداد یا مجموعه ای از رویدادها که ظاهراً تصادفهای تاریخی به نظر می رسند مانع از رخ دادن آن می گردند. مهم نیست که در عمل چه رخ دهد، الگویی که دارد دائماً تکرار می شود در کنترل آگاهانه انسانها قرار ندارد. این الگوها کار خودشان را می کنند. تنها جریانی را که در ایران در همین دوران سی و اندی سال بعد از انقلاب ایران رخ داده است در نظر بگیریم. از همان ابتدای کار دائماً الگویی تکرار شده است. عده ای؛ اینجا طرفداران و اطرافیان آیت الله خمینی، تمام سایرین را با عنوان غیر خودی های دشمن تلقی کرده و در صدد حذف آنها برمی آیند. اما ناگهان شکافی در بین خودی ها رخ می دهد و این خودی ها هم به دو دسته خودی و غیر خودی تقسیم می شوند. نمونه اخیر آن همین ماجرای جریان انحرافی است که در صف خود اصولگرایان رخ داده است. این الگو قبل از انقلاب هم وجود داشت؛ تنها نمونه ماجرای رضاخان و تیمورتاش را در نظر بگیریم. باز هم نمونه تاریخی دیگر آن ماجرای نقش بوسهل زوزنی در دربار سلطان مسعود است که برعلیه حسنک وزیر توطئه کرده و سر او را به دار می سپارد. اما خود بوسهل هم از توطئه دیگران در امان نمی ماند. سلطان مسعود حتی به یار غار خود هم اعتماد ندارد. افرادی مانند نادر افشار و شاه عباس که فرزندان خود را هم کور کردند، یا انوشیروان که برای به قدرت رسیدن تقریباً هیچ فرزند ذکوری در تمام فامیلش باقی نگذارد، همه و همه جلوه های مختلفی از یک منطق هستند.

من نمی توانم آینده منطقه را با هیچ میزانی از کمترین احتمال هم حتی، متفاوت از الگویی بدانم که تاریخ این منطقه دائماً تکرار کرده است. آنچه در منطقه به چشم می-خورد، سر بر آوردن امپراتوری صفوی در ایران و امپراتوری عثمانی در ترکیه است. اگر بخواهم به صورت مجزا از سایر رویدادهای جهانی به این منطقه نگاه کنم، به این نتیجه می-رسم که بازتولید امپراتوری های صفوی و عثمانی، که جدای از سایر رویدادهای جهانی، اصلاً بعید نیست، به معنای فراهم آوردن شرایطی برای تکرار همان سیکل تاریخی است که قبلاً بیان کردم. اما در این جریان، اگر به نقش نیروهای بین-المللی هم توجه داشته باشیم، نه اینکه الگوی حوادث تاریخی از روند تکراری خود بازبایستند، بله این تکرار در عرصه دیگری روی خواهد داد؛ استعماری نوین. واقعیت تلخ و زننده این است که به گفته خوب به زشت در فیلم خوب بد زشت؛ بعضی ها بیل می زنند و برخی اسلحه دارند. واقعیت تلخ این است که برخی استعمار می کنند و برخی استعمار می شوند. چرچیل در همان مقاله فوق الذکر بعد از نقل قولی از تئوریسین ضداستعماری، Albert Memmi، برجستگی کار او را در این قلمداد می کند که گفته است مهمترین کاری که استعمار می کند این است که به رعیت مستعمره نشین خود می باوراند که وضعیت طبیعی ای که در آن به سر می برند ناشی از نقصی در گذشته تاریخی آنان است. چرچیل در ادامه می افزاید کاری که استعمار می کند، این است که ارتباطش با رعیت استعمار زده یکطرفه است؛ او می گوید و استعمارزده باید باور کند. (ص. ۶) اما من کاملاً چیز دیگری می بینم. اگر بخواهیم به زبان این دو حرف بزنیم، باید بگویم که اینکه وضعیت کنونی استعمارشوندگان ناشی از نقصی در گذشته تاریخی آنان است، یک واقعیت است. اینکه این واقعیت باعث ناامیدی می شود، اینکه این واقعیت باعث توسعه استعمار می شود، اینکه این واقعیت چه کارکردی دارد، ربطی به علت وجودی آن ندارد. کارکرد چیزها در دلیل وجود آنها نیست. این ادعای من می-تواند از دو جنبه اساسی دیگر هم مورد انتقاد قرار گیرد. یکی توجه به رویدادهای جاری است. به نظر می رسد که جهان در حال تغییر است؛ مگر نه اینکه چین می رود که در عرصه اقتصادی آمریکا را شکست دهد؟ مگر چین تمام بازارها را تسخیر نکرده است؟ مگر همین چند وقت پیش نبود که چین گفته بود روزهای خوش بدهی آمریکا تمام شده است؟ همه این واقعیات را اموری سطحی و تحلیل نظام جهانی بر اساس این واقعیات را سطحی نگری می دانم. همین چند دهه قبل بود که تصور می شد شوروی در برابر آمریکا ایستاده است. شوروی که تا مدتی در مسابقه فضایی از آمریکا هم پیشی گرفت. چه شد؟

خیلی خوب است که اینها را رویدادها و تصادفهای تاریخی بنامیم تا امیدی واهی را؛ مانند امید واهی به اینکه بعد از مرگ بهشتی در کار است، در خودمان زنده نگه داریم. اما امید به اینکه بعد از مرگ به بهشت می رویم، در واقع اصلاً امید نیست بلکه ابدی کردن مرگ است. کار دیگری که می-توانیم بکنیم این است که بدانیم بعد از مرگ خبری نیست. ما هم که علاقه به جاودانگی داریم. پس یک پرسش مطرح می-شود؛ چگونه خودمان را جاودانه کنیم؟ شاید پرسش بسیار سختی باشد، اما این پرسشی است که با امید واهی به بهشت بعد از مرگ هرگز مطرح نخواهد شد. امیدهایی هستند که تنها ظاهر امید را دارند، ولی در بطن خود مستر هایدی را پنهان کرده اند که در آن تاریکی مطلق بعد از مرگ برای ابد ما را در نابودی فرو می برند. امید واهی ای که ایده رویداد تاریخی خواندن؛ به معنای تصادفی و بی قانون خواندن رویدادهایی مانند فروپاشی شوروی سابق، در ما می دمد، مستر هاید درون ما را تقویت می کند. چین کشوری بود که مدتی قبل از اروپای استعماری، می رفت که حاکم دریاها شود. امپراتور چین اما رشد عده ای سرمایه دار را در اطراف خود به ضرر خویش دانسته مانع توسعه بیشتر این سفرهای دریایی شد. چین قبل از اروپا باروت، قطب نما و چاپ را اختراع کرده بود. اما این سه اختراع باعث هیچکدام از آن تغییراتی که در اروپای استعماری شاهد بودیم، نشدند. چرا؟ برای اینکه تغییراتی که؛ البته به زعم من تنها در ظاهر و سطح اروپا رخ دادند، نه تنها ناشی از این اختراعات، که ناشی از منطق درونی ای بود که جامعه اروپایی بر اساس آن استوار بود. چین امروزه از دید من همان چین ۵۰۰ سال پیش است و تغییری نکرده است. چین هنوز نیاموخته است که نباید از گنده لات محل طلب داشت، اگر هم طلبی از او داشتیم نباید آن را داد بزنیم، اگر هم داد زدیم، باید منتظر این باشیم که دیر یا زود؛ البته نه چندان دیر، کله-پا شویم. یک اندرز تاریخی را همیشه به یاد داشته باشیم؛ به نفعمان است که همیشه به گنده لات محل بدهکار باشیم. او به هر حال بر ما تسلط خواهد داشت، بهتر است که کله-پا نشویم.

ایراد دیگری که به ادعای من گرفته می شود این است که این ایده انسانی نیست. ما چرا باید تا ابد محکوم باشیم به مستعمره بودن؟ پاسخ این پرسش اتفاقاً این است که ما نمی-پذیریم که علی الاصول استعمار شونده هستیم. مسئله این است که برای اینکه استعمار زده نباشیم، برای اینکه دور باطلی که در آن گرفتار شده ایم بشکند، اول باید توجه کنیم که ما استعمار شونده ایم. هر کاری که بکنیم استعمار شونده ایم. البته من مانند چرچیل و ممی این را نه ناشی از یک نقص، که تنها ناشی از نحوه ای از وجود داشتن می دانم، بدون اینکه یک نقص باشد. ما به این نحو وجود داریم که استعمار شونده باشیم. من این وضع را یک وضع طبیعی می دانم که لزوماً ناشی از نقصی خاص هم نیست. البته که عواملی تاریخی و بسیار عمیق دست اندر کارند تا این نحوه وجود در ما و غرب و در نهایت در رابطه ما با هم شکل بگیرد، اما این دلایل تاریخی اینجا مورد بحث من نیستند. این دلایل تاریخی هرچه باشند، ما نمی توانیم کاری در مورد آنها انجام دهیم. اتفاقاً برخلاف آنچه پنداشته می شود، من این دیدگاه را که می توانیم تغییر کنیم و استعمار شونده نباشیم غیر انسانی می دانم. این دیدگاه نه تنها غیر انسانی است، بلکه به شدت مخوف و ترسناک است. این دیدگاه به ظاهر امیدی در ما برمی-انگیزد که در راه آزادی خود از استعمار تلاش کنیم، اما هرگز به ما هشدار نمی دهد که شاید هر کاری که بکنیم همواره در همان دایره گیر می کنیم. همیشه استعمار می شویم. این دیدگاه با ایجاد یک امید کاذب، ما را از این فکر باز می دارد که شاید به نحوی، به دلیلی، به صورتی که در اینجا بحث نمی کنم، هیپنوتیزم شده ایم که مستعمره باشیم. هرچه هم که با مراجعه به تاریخ در مورد دلایل مستعمره شدن خودمان بیان می کنیم دقیقاً مانند تحلیل شخص هیپنوتیزم شده است در بیان علت بلند شدن و نشستن. او اصلاً نمی داند که عملش در واکنش به واژه سیب بود و به دنبال دلایل می گردد در جایی که می تواند ببیند. این ماجرا مرا به یاد جوکی از ملانصرالدین می اندازد. او در تاریکی شب زیر نور چراغ به دنبال چیزی می گردد. دوستی به او نزدیک می شود و از او می-پرسد که چه می کند. وقتی متوجه می شود که ملا به دنبال کلید درب خانه اش می گردد به او کمک می کند. اما بعد از مدتی از یافتن آن ناامید شده و از ملا می پرسد که آیا مطمئن است که کلیدش را آنجا گم کرده است. ملا به نقطه ای در تاریکی اشاره می کند و می گوید که کلیدش را آنجا گم کرده است. دوستش می پرسد پس چرا اینجا به دنبال کلیدش می گردد. ملا در پاسخ می گوید برای اینکه اینجا روشن است. امیدی که نگرش رایج به ما می دهد دقیقاً مانند نور آن چراغی است که ملا در زیر آن به دنبال کلیدش می گشت. تنها مشکل این است که کلید را نه در زیر این نور که جایی در تاریکی گم کرده ایم. وضع ما البته از وضع ملا هم بدتر است؛ او لااقل می دانست که کلیدش را کجا گم کرده است، ما حتی این را هم نمی دانیم. اما حداقل باید متوجه باشیم که کلید را جایی در تاریکی گم کرده ایم. امید هرچند خیلی خوب است، اما امید واهی نوری است که دقیقاً جاهایی را روشن می کند که کلید در آن گم نشده است.

شکل گیری تمامی احزاب سیاسی، تمامی حرکتهای سیاسی با نام پر طمطراق آزادی و عدالت و دموکراسی البته که امیدبخشند. تنها یک عیب دارند. نور امید خود را بر جاهایی می پاشند که کلید راز مستعمره شدنمان، کلید راز بازتولید دائمی استبداد و جامعه پیغمبرانه در آن گم نشده است.

بازتولید امپراتوری صفوی و عثمانی دوباره زنجیره تکرار همان رویدادهای تاریخی، تکرار همان شورشها و مبارزات به اصطلاح آزادیخواهانه است. اما چرا باید پ.ک.ک و پژاک برنده میدان باشند؟ مگر اینها می توانند اوضاع را تغییر دهند؟

چرا پیروزی پژاک و پ.ک.ک؟

اکنون به وضوح این پرسش پیش می آید که چرا باید پ.ک.ک و پژاک، با آن تحلیلی که من از آنها دارم پیروز شوند. مسلم است که من نه به این دلیل که با راه آنها موافقم، نه به این دلیل که اصولاً سمپات این احزاب باشم، بلکه به دلایلی کاملاً متفاوت از صمیم قلب آرزو دارم که آنها پیروز شوند. من حتی نمی پندارم که این دو حزب سیاسی کمترین استعدادی برای ایجاد تغییرات بنیادین در منطقه داشته باشند. چیزی که مهم است، این است که بر اساس آن الگویی که من ارائه کردم ظاهراً تغییر در الگوی تاریخی ممکن نیست؛ البته که ممکن نیست. اما تنها یک راه برای تغییر وجود دارد. از گندم همیشه گندم به وجود می آید که تفاوتی معنادار با والدش ندارد. تغییر در ژنتیک گندم امری است که در طی سده-ها و هزاره ها رخ می دهد. اما یک راه برای تغییر دادن آن وجود دارد: قرار دادن آن در برابر تابش امواج رادیواکتیو. تنها بحران است که می تواند سیستم را تغییر دهد. بحرانهای بزرگ می توانند باعث ایجاد تغییرات شوند. اما توجه کنیم که بحرانهای بزرگ تنها ممکن است که چنین کنند، تازه در این صورت هم اصلاً معلوم نیست که تغییری که در اثر این بحران تولید می شود تغییر مثبتی باشد. آنچه در عمل در مورد دانه گندم صورت می گیرد، قرار دادن تعداد زیادی دانه در برابر تابش اشعه رادیواکتیو است. اما این امر در مورد یک جامعه ممکن نیست. در مورد یک جامعه تنها چیزی که می توان گفت این است که تنها راه تغییر در آن قرار گرفتن در یک بحران است. این بحران تنها امید واقعی برای تغییری است که سرانجام آن هم مشخص نیست. اما جز این راهی به نظر نمی رسد.

در این شرایط کنونی، پیروزی پ.ک.ک و پژاک بر دو نیروی دولتی که در حال تبدیل شدن به امپراتوری هستند یک شوک بزرگ برای منطقه است. از هم پاشیدن نظمی که تاکنون این منطقه بر آن استوار بوده است، این امر تنها در شرایط کنونی ممکن است. از هم پاشیدن این نظم رایج اثرات بزرگی در عرصه بین المللی هم خواهد داشت. حداقل تبدیل شدن قندیل به ویتنامی دیگر شوکی برای عموسام است که به آن نیاز دارد. باید نیروی مهم و متحد آمریکا، ترکیه، در این منطقه به دست پ.ک.ک و پژاک به زانو در بیاید تا آمریکا بفهمد که چه اشتباهی می کند. خواننده توجه داشته باشد که من ضد آمریکا نیستم. من نظامی را که آمریکا در جهان ایجاد کرده است با همه نواقص آن می ستایم. تنها مشکل این است که این نظام نیاز دارد به اینکه اندکی پیشرفته تر باشد. واقعاً نیازی به این همه تضاد طبقاتی برای حفظ تمدن بشری نیست. آمریکا در این بین بیشترین مسئولیت را دارد. به قول ضرب المثل مشهور انگلیسی: هرکه قدرتش بیش، مسئولیتش بیش. آمریکا نیاز دارد که اندکی به خودش بیاید. معرفی کردن پ.ک.ک به عنوان گروهی تروریستی و پشتیبانی از ترکیه ای که می رود از نو امپراتوری عثمانی و اسلامیسمی نوین را زنده کند آب در آسیاب بنیادگرایی مسیحی و یهودی هم می پاشد. قدرت گرفتن اسلام و عثمانی مصادف خواهد بود با رشد بنیادگرایی مسیحی، بخصوص در آمریکا و نیز راسیسم در اروپا. به این طریق دنیا صحنه جنگی بسیار بی امان خواهد شد. شاید این جنگ هرگز در ابعاد کلان رخ ندهد، اما یک جنگ فرسایشی طولانی مدت می تواند بابت ترس دائمی که برمی انگیزد بسیار مخرب تر از جنگ تمام عیار جهانی هم باشد. دولتها در واکنش به این جنگها، هم تا حدی محقانه و هم تا حدی منفعت-طلبانه با ایجاد فضای امنیتی همان میزان آزادی های لغزنده-ای را که در پانصد سال اخیر به دست آمده است سلب می-کنند. این روند خود می تواند باعث رشد بنیادگرایی های نژادی و دینی و از این قبیل شود. به این ترتیب سیستمی از یک دور به شدت ویرانگر ایجاد خواهد شد که حتی می تواند برای مدتی؛ هر چند آن را در نهایت محدود می دانم—محدود به این معنا که به چندین سده نخواهد انجامید–، به دنیایی نظیر قرون وسطی فرو ببرد. ایجاد جهانی قرون وسطایی آن هم در این شرایط کنونی در بحرانهای محیط زیستی که برای مقابله با آنها به رشد علم و همکاری انسان در عرصه بین-المللی نیاز است، می تواند اثراتی به شدت مخرب داشته باشد. من عمق این تخریبهای ممکن را تا حدی می بینم که می-توانند تمدن بشری را در این مرحله ای که به دلایلی آن را بسیار حساس و به معنایی حساس ترین مراحل تاریخی رشد تمدن انسانی می دانم، به طفلی ناقص العضو و عقب مانده ذهنی تبدیل کند. ایجاد یک امپراتوری عثمانی در این مرحله از تمدن بشری را مانند ایجاد یک نقص تنفسی در لحظه به دنیا آمدن طفل می دانم که حتی اگر مدت زمان آن کثری از ثانیه هم باشد، برای ابد طفل را دچار نقایص جبران ناپذیر مغزی می-کند. تنها چیزی که می تواند تمام این ماجرا را به هم بزند یک شوک است: به زانو در آمدن ایران و ترکیه به عنوان دو قدرت در حال شکل گیری در برابر یک کوه: قندیل.

تمدن بشری ما بعد از گذراندن این تاریخ بسیار طولانی، تاریخی بسیار سخت؛ از زندگی در ساوانای گرم و وحشتناک تا به مصاف ماموتهای غول پیکر رفتن در سرمای طاقت فرسای زمستان جهان در حدود ۴۰ هزار تا حدود ۱۰ هزار سال پیش، تاریخ پر فراز و نشیب بعد از یکجانشینی مدرن و ابداعات در کشاورزی و ابداع دموکراسی آتنی و بنیانگذاری فلسفه و علم مدرن در یونان، بعد از از سر گذارندن قرون وسطی و دو جنگ بزرگ جهانی و با کشته شدن این همه انسان، بعد از از سرگذارندن حادثه تلخ هیروشیما و ناکازاکی، بعد از حوادث نفس گیر دوران جنگ سرد، بعد از ماجراهایی مانند یازده سپتامبر و حمله به عراق و افغانستان، بعد از این همه تاریخچه به شدت پر فراز و نشیب، تمدن ما تازه می رود که متولد شود. محض خاطر تنها امید کور به تولد بی نقص این تمدنی که حاصل تلاش نسلهای متمادی است، امیدوارم که پژاک و پ.ک.ک ایران و ترکیه را به زانو در آورند.


۱ – Social Theory as Politics in Knowledge, volume 23, Current perspectives on Social Theory, Edited by Jennifer M. Lehmann, Elsevier, 2005. pp. 3-70.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.