هــــومن شریـــفی
دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش.
گاھی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النھار آنطرف تر به دنیا آمده که چقدر امن تر از تو زندگی می کند.
با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد.
ما بازماندگان دھه شصت کم نیستیم.
آنقدر زیادیم که ارثمان تنھا خاکستر است.
ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود.
کاندوم ، تاریخ گذشته.
رد شدیم از مرز ھای نازک دشک ھای خانه ی قدیمیان تا چشممان به جمال دنیا روشن شود.
آن روزھا بزرگترین دامداری ھا ھم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ، از بس زیاد بودیم.
می لولیدیم در دست ھای پدرمان که چند سالی بود از کروات ھا استعفا داده بود.
اسباب بازی ھایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون ◌ از بی جانی
با اینکه تمام برنامه ھا از جنگ بود.
گاھی برنامه ھایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم.
میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم.
دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم
مادر به خرج عروسک ھای بعدی بیفتد… ◌ مبادا جیب
شش ساله شدیم در انزوای مھد کودک ھا.
تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد.
فاصله را وقتی فھمیدیم که مدرسه ھایمان جدا شد ، معلم ھایمان جنس موافق بودند.
صبحی بودند و بعد از ظھری بودیم
صبحی بودیم و بعد از ظھری بودند.
آنقدر که خواھرمان را درست حسابی نمی دیدیم
دفتر مشق ھایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنھم اگر ٢٠ می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند.
سنگ ھای بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم که روزمان شب شود.
لباس ھایمان یا از برادر و خواھر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد.
.
.
.
آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . ھمه نداشتیم.
زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ، ضامن گرسنگی مان می شود
بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظھر به ظھر با صدای اذان دم میگرفتیم
اما ھیچ کس از نوار کاست ھایی که در خانه ھایش بود چیزی نمی گفت.
راھنماییمان ھم ھمین بود … تنھا لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم
شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند.
آن روز ھا آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت که مدرسه راھمان میدادند.
پسر که بودیم از دختر ھمسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم،
برای اثبات نجابت سرمان از از سنگفرش ھای خیابان بالاتر را نمی دید.
پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند
اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد.
سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آھنگران چه صدایی دارد.
نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود.
دنیایمان پنھان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را از خودمان پنھان می کردیم.
زمان گذشت و ژل ھا به موھایمان خشکید و رژ ھا به لبمان پینه بست.
دبیرستانی شدیم.
لامذھب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم…
شبھا از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از ھر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد.
بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنھا تقلید می کردیم.
از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت.
دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج…
اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن ھجله بود و دستمال خونی ،
دختری که مادر میپسندید و پدر مھر می کرد و تو ھجله اش را می رفتی
دختری که النگو ھایش از پاشنه ی کفش طولانی تر…
آشپزیش از روحیه اش بھتر بود ومادر ھیکلش را در مھمانی ھای زنانه برایت تن زده بود
عشق که نون و آب نمی شد ،
ھمان بھتر که فیلم ھای پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن…
درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم که شماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیم که تلفن خانه
زنگ می خورد.
کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیم تا کم نیاوریم…
عقده روی عقده میگذاشتیم.
تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم.
جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید.
جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم ، آخرش ھم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم.
نصفمان در عذاب جیب ھای پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری…
سربازی دادیم. ◌ بی سر ◌ نسلی ھم تن به سر
ما بیست و چند ساله ایم اما نفھمیدیم لذت ٨ سالگی یعنی چه ،
نفھمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنھا معدل ٢٠ نمی خواھد ،
نفھمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی رد شده از مرز نیست…
ما اصلا نفھمیدیم …فقط فھمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند…
.
.
حالا از ما نسلی مانده که عقده ھایش را عطر زده ،
لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد…
مراقب فرزندانت باش … آنھا آدم ملاحظه نیستند…
آنھا از من و تو اجازه نمی گیرند…
روحشان مھم تر از ھمبستری ھایشان است
نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیاییند…