فرنگیس حبیبی
مدتهاست بر این باورم که نباید، چنان که عادت ماست، برای توضیح یا توصیف رویدادها دست به دامن تمثیل های اسطوره ای یا افسانه ای شویم بلکه باید واقعیتِ رویداد را بنگریم و زمینه ها و نقش آفرینان آن را شناسایی کنیم. با این حال با شنیدن خبر درگذشت هالۀ سحابی، در بحبوحۀ تشییع جنازۀ پدرش، دچار چنان ناباوری و بهتی شدم که ناپسندی این عادت را فراموش کردم. بی اختیار به یاد افسانۀ آنتیگون افتادم که سوفوکل، شاعر و نویسندۀ یونان کهن، آن را در قالب نمایشنامه ای تدوین کرده است.
آنتیگون بانوی بزرگزاده ایست که از فرمان کرئون پادشاه تبای سر می پیچد و جسد برادرانش را، که شاه خواسته بود طعمۀ کرکسان شوند، به رسم خدایان به خاک می سپارد. پادشاه با خشمی کور او را محکوم به مرگ می کند و آنتیگون خود را در زندان به دار می آویزد.
بازی تصاویر و صحنه ها در ذهن قاعده نمی شناسد و دغدغۀ تطابق مطلق با واقعیت را ندارد. ولی اینکه حادثۀ مرگ هاله سحابی ذهن مرا به فضا و زمانی افسانه ای می برد از این روست که واقعیتِ درگذشت این زن تلاشگر و رنج دیده آنچنان غیر قابل توجیه است که در ظرف داده ها و معیارهای زندگی در قرن بیست ویکم نمی گنجد. حتی در ایران و بخصوص دو سال بعد از انتخابات.
هاله سحابی زنیست از گروه مادران صلح، مدافع حقوق زنان، پژوهشگر قرآن و دلبستۀ ارائۀ نگاهی رحمانی از اسلام به زنان. او در زندان است و دورۀ مجازات دو ساله اش را سپری می کند. تنها هنگامی اجازۀ دیدار با پدر بیمارش را می یابد که او در آستانۀ مرگ نگاه از سرزمین خسته اش برگرفته است. هاله قدر این آخرین فرصت دیدار بی کلام را می داند. درد همۀ ستم هایی را که بر او رفته است قورت می دهد و شاید فکر می کند باز هم غنیمت است که توانسته بر بالین پدر بنشیند و دستان سرد او را لمس کند. در گوشۀ زندان چنین فرصتی قابل تصور نبود. در زندان نمی شد در ساعت هفت صبح چند قدم در لواسان بدنبال تابوت پدر گام برداشت. در زندان اصلاً مسیری برای تشییع جنازه وجود نداشت که مأموران آن را چندین بار تغییر دهند.
و فهرست غنائم هاله در اینجا پایان می یابد. هاله از "غنیمت" حمل عکس پدر، خاکسپاری پدر و سوگواری برای او محروم می شود. هاله در ۵۶ سالگی قربانی خشم کوری می شود که ابتدایی ترین و دیرینه ترین رسم جوامع بشری را که همانا احترام به مردگان است در هم می شکند.
آری ذهن همسان جوی من به سوی افسانۀ آنتیگون می رود چون نمی توانم ذره اثری از منطق، اخلاق، دین، تدبیرِ منفعت جو و یا حس انسانی در این ماجرا بیابم. اگر فرض کنیم حمله به یک زن سوگوار با انگیزۀ "خدمت به نظام" انجام شده باشد، هر عقل ساده ای تأثیر معکوس این عمل را تشخیص می دهد. اگر اراده به حفظ قدرتِ گروهی و یا تعلقِ جناحی باعث اِعمال چنین روشی بوده باشد، امروز آشکارا می بینیم هیچ چیز لغزنده تر از مرز های جناحی و گروهی نیست. دوستان دیروز با سرعتی حیرت آور به دشمنان امروز تبدیل می شوند و لباس شخصی های امروز ممکن است فردا مجبور شوند لباس زندان به تن کنند. سخن از اخلاق و دین نیز ظاهراً بی جاست. ساختار شکن ترین افراد در تمدن های امروز و دیروز رعایت مردگان و سوگواری زندگان را کرده اند و می کنند.
به اینجا که می رسم فکر می کنم این گونه مأموران که امروز به سینه و پهلوی هالۀ سحابی کوبیده اند از این حد گذشته اند که حتی لحظه ای این شغل و این شیوه را دامی برای خود و انسانیت خود بپندارند. و شاید هنوز اصلاً به مسیر فکر کردن نیفتاده تبدیل به روبات هایی شده اند، که چه در عروسی و چه در عزا، اگر دکمۀ خشونتشان را فشار دهی بی مهار می کوبند.
و من روی سخنم با بخش احتمالاً روبات نشدۀ آن آقای لباس شخصی است که چند روز دیگر در مراسم تشیع جنازه، ختم، شب هفت و چهلم هالۀ سحابی ممکن است این بار مادر او را هدف قرار دهد. می خواهم به او بگویم: در آن مراسم وقتی در مقابل مردم عزادار قرار گرفتی به اخلاق و دین فکر نکن. به فرمانده و گروهت فکر نکن که مبادا در شرح افتخاراتشان از تو پیشی بگیرند. به چیز های ملموس تر و خاکی تر فکر کن. مثلاً به گونی سیب زمینی که زنت خواسته شب به خانه ببری. به دارویی که سفارش کرده ای برای نوۀ بیمارت از خارج بیاورند. به مادر پیرت فکر کن که دلت می خواهد او را تا زنده هست به یک سفر زیارتی تجارتی ببری. به خانه ات در ده فکر کن، به یک چیزی که حواست را از پنجه بکس و چماق پرت کند. آنوقت می بینی اگر مراسم بدون خشونت برگزار شود تو هم یواشکی نفس راحتی می کشی.
این را هم گفته باشم که در افسانۀ آنتیگون کرئون، پادشاه تبای سرنوشتی بس تاریک نصیبش شد.
یاد هاله سحابی زنده و روانش قرین صفا