مازیار سعیدی
تلنگری بود سکوت، لرزان
تلنگری بود، سر ساعت شش صبح
تلنگری، که خواب از چشمان عابدان عابر خیابان رهانید…
آن تلنگر سبک
آن نازک نوای فرحبخش!
آن آبی رنگ آواز از این سر تا آن سوی
چیزی نبود جز نعره سکوت…
آن قلبهای شکسته از فریاد
چیزی نبود جز مدعی! سکوت…
آن ابرهای تیره
آن اشکهای جاری
آن چشمهای تر
آن خوابهای وافی
بر بام سترگ و تاریک کومولونیمبوس
سیاهی با طعنه های خش دارش
که تندری را برق باران بر زمین می کوبید
چیزی نبود جز مبهم سکوت…
که زبان، گنگ می شود از سنگینی بار سکوت…
که زبان پربار می شود از پوشش هموار سکوت…
که بشر فریاد می زند از نعره سکوت…
که دایره زشت طلایی جهل
خوار می شود از عزت سکوت…
که جوخه های تیرباران خشم،
ذلیل می شوند،
از آواز مرگ چشم بسته سکوت.
زیرا حتی دژخیمان دیدند،
مرگ ساکت زندگان، چه پر، جهان را در اندیشه ی فریاد غرق می کند!