از سیاهچالهای ستم شاهی تا زندانهای مخوف جمهوری اسلامی

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

خاطرات زندان رسول شوکتی – بخش ششم

بعد از برگردانده شدنم به سلول بشقاب غذایم در سلول بود ومن که صحبانه هم نخورده بودم نشستم واولین قاشق را که بسمت دهانم بردم در باز شد ونگهبان خواست که پاشده وچشم بندم را بزنم .مرا برد به راهرو اتاقهای بازجویی وعمود بر این هال راهروءی که بموازات انفرادی ها بود و وارد اتاقی کرد .

آنجا چشم بندم را باز کردند وسط اتاقی نسبتا بزرگ یک تخت فلزی ارتشی و آنکارد شده ومرتب طوری که بنظر هر تازه واردی اتاق خواب افسر نگهبان شب را تداعی میکرد .اما نکته جالب این بود که پتو ولبه ملافه بیرون زده شده که بیست سانتی از پتورا می پوشاند همگی دوخته شده بودند طوری که بعداز پیچ وتابها وتکانهای شدید ناشی از شلاق هیچ تغییری در این تخت اتفاق نمی افتاد !!

بازجو بود ودو نفر نگهبان انفرادی بعنوان شلاق زن و تا آنجائی که حافظه ام یاری میکند دو نفر کمکی دیگر هم بودند که بعد از شلاق بودنشان را بیاد نمی آورم؟.با کمی مقاومت مرا به روی تخت انداختند و دستها وپاهایم با تسمه هائی به بالا وپائین تخت محکم بستند .بازجو روی سینه ام نشست وبا دم پائی من که استاندارد زندان می باشد(دمپائی سیاه رنگ ساخته شده از ضایعات پلاستیکی)دستش را داخل آن کرده و زیر آنرا روی دهانم گذاشت؟!! برای جلوگیری از نجس شدنش بوسیله آب دهان من که کافر بودم -احتیاط واجب بود-شلاق بوسیله آن دو نگهبان (اسدلا)انفرادی که بسیار قوی بودند یکی چپ دست ودیگری راست دست-جنس جور بود-با کابل کلفت می زدند حداقل  قطرشان ۴-۶ سانتیمتر بود(اگر اشتباه نکنم در بازار معروف به کابلهای ۱۲۰-۱۸۰هستند ) .بازجو آموزش اش را داد که اگر خواستم حرف بزنم چشماهایم را بسمت بالا ببرم .

زدن شروع شد من بنا بر تجربه؟!!فکر میکردم که با ذهنم را معطوف به نکته ائی کردن اجازه نخواهم داد که نروهای(عصب های) حاوی گزارش درد به مغز اجازه باریابی بیابند ودر نتیجه درد را احساس نخواهم کرد ؟-این مرتاض هاو دراویش ویا رزمی کارها مگر غیر از این چه می کنند؟!!-شروع به شمارش کردم ودر مغزم چند تای اولیه را با شعارومرور وضعیعتم ..

تحمل کردم .بعد کمی سختتر شد و رشته افکارم گسسته ترمی شد وجمع کردنش مشکلتر ,فکر می کنم که به عدد بیست رسیده بودم ,بازجو دستش را (دمپائی را) برداشت وپرسید هر چی داری بیرون میریزی یا نه ؟گفتم چیزی ندارم .من که کاری نکردم-استراحت تمام شد دستور ادامه داده شد .ومن تصورات خود را جسته وگریخته ادامه و تا سی و دو توانستم بشمارم .

لحظه ای  درد فائق می شد دوباره خودرا (ذهنم را)جمع وجور کرده وبا توجه به گذشت زمان برآورد می کردم که حداقل چهارتای دیگر خورده ام پس می شود سی وشش تا و پس از مدتی دو باره با کمی اغماض چهل تا و پس از آن دیگر هیچ .واقعا هیچ .چند بار بازجو دهانبند را برداشت وبه موارد وسئوالات مشخص پرداخت.راجع به فلانی وفلانی ؟گفتم که هیچ رابطه سیاسی نبوده فقط دوستی و در مواردی  آشنائی خانواده گی  بوده است .

من با راه کارگر رابطه نداشته ام … واسم برد که اگر فلانی را بیاوریم وبگوید .. که گفتم نه اگر خود خدا !!هم بیاید بگوید باز هم می گویم نه .( باز گو کننده این واقعیت بود که من از سال شصت رابطه سازمانی مشخصی نداشتم که قبلا گفته شده است ) بعد از چندین بار دیگر فکر می کنم که بازجو هم منصرف شده و دیگر سئوال وجواب را قطع کرد فقط میزدند وآن تعدادی که در برنامه شان بود ودر واقع وظیفه شان!! را انجام دادند -آنها کم آوردند ومن  هم اصلا در باغ نبودم بدینمعنی که اصلا از گزارشات واعترافات غیر واقعی که قبلا گفته شد هیچ اطلاعی نداشتم ودر مورد بعضی از مسائل که من داشتم ودر ته ذهنم بود به آن کسان اعتماد داشتم ؟ ومیدانستم که حتی راه کارگر نیز از جزییات آن روابط خبری ندارد – در مراحلی غر زدن شلاق زنها را بیاد می آورم که گویا هر ضربه ای میزدند خون به سرو روی طرف مقابل می پاشاند .

میدانید که خون و پریود زنان(نیمی از جمعیت انسانی حاصل از یک عملکرد بیولوزیک!!) جزئ نجس ترین (یعنی کثیفترین ) چیز ها هست؟!!بهرروی پس از مدتی شلاق زدن تمام شد .نمی دانم چه کلمه ائ استفاده کنم نیمه جان یا بیجان , بیهوش یا باهوش نمی دانم فقط درد وزجر .طبق روال معمول شان که بایستی برای جلوگیری از لخته شدن خون وسیاه شدن پاها و..

بعداز این شکنجه قربانی رامی دواندند اما باتوجه به وخامت اوضاع من یکی دو شلاق بیشتر برای ترغیب من به پاشدن ودویدن با روال اداریشان نیز ناسازگار شد وبازجو دستور انتقال من به بهداری را داد من لحظه ای بیاد میاورم که تصویری از پاهایم بمثابه یک تکه گوشت خونآلود که شما در هیچ قصابی نیز نمی توانید ببینید را دیدم .بوسیله همان دوشلاق زن که زیر بغلهایم راگرفته بودند وبا خود به بحث وجدل که تمامی طول راه را باید بشورند ؟!! آنهم برای پاک کردن از نجاست  حاصل از خون پاهای من ؟!! به بهداری یا درمانگاه کشانده شدم -برده شدم.

……………………….

 در درمانگاه روی تخت معاینه خواباندند طوری که پاهایم روی لبه آهنی قرار گرفت ؟!! من به یاد نمی آورم که در در مانگاه دیگری چنین تختی که همچون تخت های فلزی در دو انتها میله عرضی داشته باشد .در لوله ائی که پاهایم روی آن  گذاشته شده بود (عین تخت های شلاق)سطلی مکعب مستطیل  شکل بطول تقریبی چهل سانت قرار داشت( درست زیر پاها)که خون و.. داخل آن بریزد .اسدالاه ها که یکی شان اسداله غیبی نامی بود متوسط القامت وچاق وتنومند وصدای خوبی داشت و دیگری که بربر بود قد بلند وتنومند وبسیار خشن که من هیچ موقع لبخند ش را ندیدم .

غیبی پاهایم روی آن لوله محکم گرفته بود وبربره دستهایم به بالا سری همچون دستبد که تکان نمی توانستم بدهم وبخورم  .همین بربر با غیبی صحبت می کرد که فقط یکی مثل این دیدم که پسر جوان افغانی که برای جاسوسی گرفته بودند زیر شلاق مثل گرگ زوزه می کشید ؟

نمی دانم چرا در آن شرایط مرا تائید وتحسین کرد ؟!دکتر یک پسر جوان افغانی بود که شروع کرد به حرف زدن وشماتت من انگاری که بر اثر شیطنت وبازیگوشیم چنین دردسری را موجب شدم در این شرایطی که جبهه ها به تک تک این وسایل نیاز دارند واستکبار جهانی از ارسال آن دریغ می ورزد حتی در مورد پنبه هیدروفیل وپنسی که با آن بایستی تمیز میکرد .

مشهدی ها یک ضرب المثلی دارند که گویای این شرایط من بود ( با پوزش) " کون بده, کالا بده ,دوقورت ونیم هم بالاش بده" .یکریز حرف می زد وتمامی استفاده های مشروع ونا مشروع وسایلی که بکار می برد را در آن وضع وحالی که داشتم شرح می داد:" این چاقوی جراحی که در جبهه بسیار ضروری است وبدلیل تیزی اش بعضی از دکترها از آن بعنوان ریش تراش استفاده می کنند ؟

این با دشمن همراهی کردن نیست ؟"بسته ای را باز کرد که نخ وسوزن  استرلیزه بود " میدانی این نخ بخیه بسیار گرانبها ست چرا که خود بخود حل می شود ومخصوص عملهای جراحی زیبایی است الان با این نخ وسوزن حداقل عمل دماغ زیبایی خانمها  ۲۰ -۳۰ هزارتومان می ارزد وخیلی نایاب است!!" " در این شرایط بایستی واکسن کزاز تزریق کرد ولی واکسن کزاز در جبهه ها نیز کمبود داریم " " حتی مر کورکروم برای ضدعفونی کردن در اینجا پیدانمی شود واولویت با جبهه هاست ویا پمادی که قبل از پانسمان برای نچسبیدن پوست به پانسمان باید استفاده کرد"و… بهر حال طفلی توضیحات مفصل در مورد تک تک وسایل مورد استفاده و کمبودهایش ؟! با ذکر آنها برای اینکه مبادا من فکر کنم او نمی داند ودر یک قضاوت منصفانه حق را به او ندهم, می داد وانگار درسش را در مقابل پزشکان متخصص ارائه نماید با آن تیغ تیز جراحی وآن نخ وسوزن گرانبهای بخیه جراحی زیبایی و..کار می کرد و من حتی نای داد کشیدن را نداشتم با وجود اینکه دهانم را کسی نگرفته بود .

معروف است که اگر درد از چندین نقطه وارد شود مغز قابلیت دریافت آنرا نخواهد داشت بایستی با صراحت ودر این جا بطلان آنرا حداقل از نظر شخص خودم اعلام نمایم .درد هیچ حد ومرزی ندارد .

من در آن شرایط جسمی بودم که فقط می شنیدم و درد می کشیدم و درد های جدید را نیز حس می کردم؟!!یعنی اگر از من بپرسید که مثلاقبل  از استفاده از آن چاقوی تیز که می شد با آن ریش تراشید و آن نخ و سوزن گرانبها بیشتر درد می کشیدم یا بعد ؟ صادقانه بگویم : نمی دانم  .

نوبت به الکل طبی صد در صد رسید" این الکل صد در صد که فقط در اختیار پزشکان قرار می گیرد -چون  امروزه خیلی کم است – ومتاسفانه بعضی از پزشکان از موقعیتشان سوئ استفاده کرده وسهمیه شان را می گیرند وبه هر بطر آن سه برابر آب اضافه کرده وسه بطر  عرق از آن بدست می آورند در شرایطی که …." این الکل طبی را روی پاهایم ریخت در یک ثانیه -بهتر است بگویم در کسری بسیار کوچک از ثانیه -از ناخن شست پا تا انتهای موهای سرم بدون کوچکترین اغراقی سلول به سلول تمامی وجودم وبدنم آتش گرفته وشعله ور شد .

همچون شعله افکنی متوجه هدفی می شود وآن هدف شعله ور می شود تمامی سلول هایم بدون استثنائ شعله ور شد وسوختنشان را دیدم و چشیدم .دیگر نفهمیدم .تمامی در یک لحظه وبه تفکیک اتفاق افتاد .نمی دانم چه مدت این بیهوشی طول کشید .وقتی بهوش آمدم صورتم گرم بود وچند قطره آب بر روی آن و پاهایم باند پیچی شده تا تقریبا ۱۵-۲۰ سانت بالاتر از قوزک پا .وبلافاصله درد وسوزش (سوختن)شروع شد.

مرا از روی تخت بر روی دوششان ودستشان زیر رانهایم قلاب شده برداشته وتمامی مسیر به سلولم را بردند .ودکتر توصیه که بعد از پانزده روز برای تجدید پانسمان مراجعت کنم؟!!( البته اگر زنده می ماندم؟)و آب نخورم و.. مرا به سلولم انداختند وتنهایم گذاشتند .من می لولیدم در آن سلول ۱* ۲.۲۰ (کمتر یا بیشتر؟ ) حتی توانی برای ناله کردن نداشتم .همانموقعی  که مرا به سلول آوردند شب بود وسایر سلولها به دستشویی شان رفته وشامشان را هم خورده بودند .

بعد از مدتی از بودنم در سلول پاسدار بلند قده که گویا نگهبانی وی بود در را باز کرد.تا مرا برای دستشویی ببرد.با خود سه جفت دم پائی آورده بود.یک جفت آن که بزرگترین سایز تولید شده بود رویه نداشت.از دوطرف دو کش پهن در آورده بودند که همچون صندل بند دار عمل می کرد خودش به پاهایم بست .اما سایز پاهایم بسیار بیش از پهنا ی دمپائی بود .یک جفت دیگر به همین ترتیب به زانوانم بست ویک جفت دیگر به دستانم ؟همه این امکانات!!

برای جلوگیری ازنجس شدن ؟در این سه سال رژیم بسیار پیشرفته ودرتمامی جوانب  برنامه ریزی براساس اسلام را پیش برده بود ؟ با دستها وزانوها مارا تن سلول به دستشویی را آغاز کردم نگهبان که گویا تجربه کافی داشت گفت هیچ عجله نکن , چشم بندت را بزن بالاتر  وخودت برو .از دردم برای جلوگیری از تکرار حرفی نمی زنم.از زانو به پائین را بالا گرفته وشروع به خزیدن کردم اما دستانم وزانوهایم توان تحمل وزنم را نداشتند می لرزیدم وهر نیم متری که جلو می رفتم دستانم همچون فلج شدن بیکباره بیحس شده ومن با صورت به زمین می خوردم وپخش زمین می شدم بیهوش برای لحظاتی یکی دو بار نگهبان آمده مرا بلند کرده روی دست وزانوهایم قرار داد.فاصله سلول تا دستشویی ۱۵-۲۰ متر را شاید بیش از نیم ساعت خزیدم .           

…………….

سرانجام به دستشویی وتوالت رسیدم .اسدلله بربر آمد و بمن تاکید که :" هر چقدر طول بکشد نگران نباش من در را باز می گذارم وهیچ عجله نکن وقتی کارت تمام شد بیا بیرون  فقط آب نخور ولب ودهانت را خیس کن وسعی کن شاش کنی "من به داخل توالت خزیدم برای شاش کردن.ابتدا سعی کردم با تکیه سر به دیوار توالت وکمک یک دست روی کناره سنگ توالت دست دیگر را آزاد کرده ودگمه شلوارم را باز کنم

ممکن نشد نه دست ونه سرم نتوانستند بار تنم را تحمل کنند .فاصله دیوار توالت با کاسه توالت خیلی کم بود وبزور توانستم از افتادن سرم با صورت به داخل توالت جلوگیری کنم. به دشواری برگشتم وسرو ته کردم ولی مشکل همچنان با سر کاسه توالت و دیوار باقی بود , آنقدر فواصل کم بودند که نمی توانستم از پیشانی وسر وصورتم  بعنوان نگهدارنده استفاده کنم  ودستانم را آزاد کنم و با آنها دگمه وزیپ شلوارم را باز کنم وتازه بعد از آن شورتم را پائین بکشم ؟!!

بعد من  سعی کردم بصورت عرضی روی کاسه توالت قرار بگیرم باید نیم دایره کاملی را با سرم وزانوانم می ساختم که ممکن نبود ویا در آن شرایط برایم ممکن نشد .بعد از تلاشهای نا موفق  بسیار از خیر شاشیدن واجب گذشتم یعنی در واقع نتوانستم. این ناکامی نه چند لحظه بلکه شایددر بیش از نیم ساعت اتفاق افتاد .

دردی که همراهم بود ودر تمامی این مدت طاقتم را تاق کرده بود وباضافه پاهارا از زانو به پائین با زاویه ای حاده رو به بالا نگاهداشتن -تماس پاها با یکدیگر ویا زمین دیگر شوخی بردار نبود!!-منصرف شدم .دست و رو وگردنم رابسختی  شستم چرا که روی زانوان لرزان ایستاده وپاهایم نیز از زانو به بالا, بالا آورده بودم که نوک انگشتان پاهایم نیز فاصله حتی المقدور بیشتری با زمین وتماس با آن داشته باشند .

میلی به آب خوردن نداشتم اما لبها وزبانم مثل تخته سنگ شده بودند با خیس کردنشان کمی به حالت طبیعی برگشتند بیشتر حالت تهوع داشتم .پیراهنم بعلت تعرق شدید واکنون خشک شدن آهاری شده بود .بهمان وضعی که آمده بودم به سلول برگشتم.واین شرایط بیش از سه روز طول کشید.

شب اول که مطلقا نتوانستم بخوابم و بارها وبارها بوسیله همان نگهبان با باز کردن دریچه ونظاره برای اطمینان از زنده بودنم ؟ -که خود نیز  چندان اطمینانی به آن نداشتم -( حتی نای ناله کردن نداشتم فقط احساس درد طاقت فرسا ونه چیز دیگری-حقیقت آنکه در تمامی این لحظات دیرگذر آرزوی مرگ میکردم نه چیز دیگری!!)شب اول لولیدم وسحرگان برایشان روشن شد که زنده مانده ام ومن برای خود متاسف ؟باز آخرین نفر برای وضو وشاشیدن؟ اذان صبحگاهی وطلوع خورشید هم گذشت ونماز قضا شد ومن در رفت و آمد (خزیدن) به سمت مبال ؟ .. صبحانه و چای داده شد ولی من که در ۲۴ گذشته چیزی نخورده بودم سعی کردم که چای را بخورم به لبم که نزدیک کردم حالت تهوع پیدا کردم از خیرش گذشتم .

نمیدانم آنروز چگونه گذشت نه نهار ونه شام ونه صبحانه ونه خواب تا سه روز بدینسان گذشت و روز سوم توانستم کمی چای بخورم . از وسایل فقط دوپتو داشتم که یکی را هشت بار تا کرده وبزیرم همچون تشک انداخته وپتوی دوم را لوله کرده زیر ساق پاهایم می گذاشتم برای اینکه پاشنه های پاهایم با زمین تماس نگیرند -کوچکترین تماسی درد را یک پرده (موسیقی )بالاتر برده ودیگر بر روی آن دیاگرام خطی پیش میرفت برای جلوگیری از تشدید درد با این دو پتو اشکال مختلفی را امتحان کردم لحظاتی که می خوابیدم ویا بیهوش می شدم با درد وحشتناک دیگری ناشی از خوردن پاهایم بزمین و یا بیکدیگر به هوش می آمدم .

گویی در ساق پاهایم مفصلی گذاشته شده بود که در چهار جهت عمل می کرد !هر کاری میکردم این تصادم اتفاق می افتاد .از روز دوم یا سوم شروع به دوچرخه زدن کردم هم برای فرار از درد وهم سرگرمی که آنهم به قصد فرار بود . یکی دوبار که میزدم خسته شده وبی اختیار پاها روی زمین می افتاد دستها یم را حائل می کردم بدتر می شد این بار وزن بالاتنه هم روی پاهایم می افتاد .

روز سوم ویا چهارم یک بسته ورقه باز جویی با چهار یا پنج خودکار بازجو آورد ودر سلول گذاشت وگفت که کم کم شروع کن به نوشتن اگر کاغذ یا خودکار کم آوردی در بزن نگهبان برایت می آورد!!یک معضل دیگر اضافه شد من در آن حالت نتیجه گیری کردم هنوز حکایت باقی است .بدلیل فرض های که می کردم : تعداد شلاقها را نمی دانستم که آیا دو تا شصت تا را خوردم وبفرض خوردن همه اش رازینی تکرارش را دستور داده ویا نه …در هر حالت برایم یقین بود که بیش از ده یا بیست تای دیگر دوام نخواهم آورد(حدس وگمانه حد توان آدمی که بین ۱۲۰-۱۴۰ می باشد)شنیده دیگری را بیاد می آوردم که بعضی از رفقای چریک زمان شاه وقتی دستگیر می شدند ویا می خواستند که شکنجه شوند با علم به کشته شدنشان رجز خوانده وباز جویان را عصبی وتحریک می کردند وآنها با جنونی که بسرشان می زد شدت وحدت شکنجه را افزایش می دادند .در نتیجه زمان وپروسه کشته شدن زیر شکنجه را کم می کردند .

من نه قصد نوشتن داشتم ونه توان آنرا بنابراین این گزینه را انتخاب کردم اینکه وقتی برای شکنجه دو باره می برند چگونه تحریکشان کنم ؟مقاومت چندانی که نمی توانستم (بدلیل پاهایم) پس باید یک فحش اساسی می دادم که آنها به منتها درجه عصبیت برساند ؟ فحش علیه اسلام و مذهب که مسئله شخصیشان نبود ؟ فحش ناموسی خواهر ومادر که مرسوم  بود ومعمولا حساسیتی به آن نبود ؟ تنها گزینه زنشان بود.زن جنده ؟ زنت را گائیدم ؟ یا زنتان را گائیدم ؟ صحنه را تصویر میکردم که مرا برده اند به اتاق شکنجه من تا آنجایی که می توانم برای بسته شدن مقاومت کرده -که در آن شرایط لحظه کوتاهی می شد -ودر آن حال به آنها این جمله را بگویم .ولی چگونه بگویم چرا که در دهانم نمی چرخید ونمی گنجی

 ..

—————————

در توضیح ناتوانیم در دادن فحش وآنهم در این سطح وشدت ناچارا توضیح بسیار خلاصه ای از محیطی که در آن بزرگ شدم رامی آورم

چرا که در موقع دانشجویی نبود چنین توانی روشن می باشد در محیط دانشجویی حداکثر فحش هائی که میدادیم کون گشاد ,کوس مال(در آن ترمهای اول وبه دلیل رابطه من با دختر ها گاها بمن نیز گفته می شد وبعدها بخصوص بعد از زندان اول که دیگر تکرار نشد ), دهن گلابی,

یا بدترین آن " دهنت را می گام( که هیچ موقع به زبان من نیامد ونمی آمد ویا در مورد من بکار نمی رفت) حد وسطح فحش های دانشجویی بود ونیاز به توضیح بیشتر نمی باشد وبر همگان روشن است . اما پیشینه فرهنگی قبل از آن به توضیح بیشتری نیازمند است :

من با وجود گذراندن دوره طفولیت ونوجوانی در محیط کوچک ودورافتاده  همچون درگز ( شهری در شمال شرقی خراسان وهمجوار با ترکمنستان)که عمدتا کشاورزی بوده و بدلیل  راه صعب العبورش پرت ودورافتاده از دیگر شهرها ومرکز استانی بود وبهمین نسبت اقتصاد نسبتا خودکفا وعقب مانده تر ودر نتیجه فقر وحشتناکی برآن حاکم بود :درگز ازنظر جمعیتی شامل درگزیها که بزبان ترکی با لهجه محلی که بسیار نزدیک به ازبکی وتاتاری هست, ترکها که عموما مهاجر بوده ونسل بلاواسطه پیشین آنها متولد تبریز وعمدتا ایلخچی ( که یکی از روستا های نزدیک تبریز)واز نظر مذهبی گوران یا علی الهی بودند ودر سالهای ۱۹۳۰-۳۲ از شهرهای سمرقند وبخارا بدلیل  اجباربه انتخاب بین شهروندی شوروی ویا خروج از شوروی وبرگشت به ایران دومی را انتخاب کرده وپای پیاده ویا با گاری از طریق مرز سرخس ( تنها دروازه ورودی به ایران که یک روستا یا قصبه از درگز بود ) وارد درگز شده ودر آنجا ساکن می گردند یک  به این امید که روزگاری دوباره برگردند ودرگز نزدیکترین محل بود به زادگاهشان ودوم اینکه گذشتن از گردنه های صعب العبور معروف کوه های الله اکبر که حتی در روز گار نوجوانی ما یعنی دهه ۴۰-۵۰ فاصله ۲۵۰ کیلومتری درگز به مشهد را با اتوبوس ۱۲-۱۴ ساعت طی می شد!!؟جالب اینکه فاصله درگز با قوچان ۱۱۵ کیلومتر بود که ۸-۱۰ ساعت طول می کشید واین راه هم در جنگ جهانی دوم توسط متفقین برای پشتیبانی لجستیک از شوروی وبنا به روایت دیگر توسط آلمانیها برای حمله ساخته شده بود.یک گروه یا طایفه دیگر بودند به اسم زابلی ها که در منطقه ای که بوسیله مسیلی از شهرجدا می شد ,زندگی می کردند .البته اگر بتوان آن شیوه گذران را زندگی گذاشت .آ نها بنا به همان تقسیم طبقاتی اولیه مرسوم کارهای پست (چاه کنی ,چاه مستراح خالی کردن,مزدوری(کارگری صرف)و..)پیشه شان بود -شکراله پاکنژاد در دفاعیه اش که من در دوران دبیرستان آنرا خوانده بودم به وضعیت زندگی اسفبارشان اشاره کرده بود من بعدها که در زندان اوین با وی هم بند بودیم از وی خواستم که بیشتر ومشروحتر از نظرات وبرداشتهایش برایم بگوید که وی گفت که خودش ندیده واین مطلب خاص را یکی دیگر از رفقا خاطرنشان کرده که یادش نمانده بود کدامیک ویا نخواست که بگوید( بهر حال در آنموقع تو ذوقم خورد و تصوراتی که از وی داشتم خدشه دار گردید)- بعنوان مثال حتی فقیرترین خانواده های درگزی از خوردن گوشت شتر اکراه داشتند واگر فقیر بودند گوشت گاو حداقل بود ولی دل وجگر گاووکله اش را کسی نمی خورد چه برسد به شتر ولی آنموقع آنها می خوردند که به بهای بسیار نازل ویا مجانی قصابها می دادند و مورد دیگر برای درک بهتر از زندگیشان بعد از فوت پدرم منکه عهده دار اداره امور شده بودم در سن ۱۴-۱۵ سالگی یکی از گاو هایمان مریض شد راه حلهای سنتی افاقه نکرد ومن سعی در حل علمی قضیه داشتم برای اولین بار سنت شکنی کرده وبه دامپزشکی شهرمان مراجعه کردم که یک تکنسین پیر وبداخلاق وبیسواد عهده دارش بودوباوجود بیکاری اش وبا برخورد لجوجانه من فردایش برای ویزیت آمد وتشخیص سرماخوردگی داد ؟ !! وچند قرص کوچک داد ورفت شبش گاو داشت می مرد که قصاب زابلی! آورده وذبح شد دل وجگرش پر از تاول بود نظر من که دفن ویا سوزاندن بود بدلیل بچگانه بودن رد شد وبرای ثوابش به زابلی ها داده شد وچقدر بیچاره ها تقدیر وتشکر کردند ؟!! حداکثر حیوانی که داشتند بز بود که در اتاق یا خرابه شان نگهداری می شد   .از دیگر اقوام یزدیها بودند که اکثرا تجارت تولیدات کشاورزی را بعهده داشتند وبه نسبت مرفه بودند  دو کتاب فروشی درگزکه شامل روزنامه ومجله ونوشت افزار فروشی هم بود ( که روزنامه ها با دو یا سه روز تاخیر می رسید) که آ قای شجاع یکی از آن دو بود و کم رونقتر که صیاد شیرازی از اقوام ونیز دامادش بود که دختر بزرگش همکلاسی ودوست یک خواهرم ودختر دومش را که از همسن وسالهای من بود ونیز همبازی دوران کودکی و در همسایگی ما زندگی می کردند( همسر صیاد شیرازی ) ودیگری آقای ربیعی که تشکیل دهنده انجمن اسلامی  و حجتیه وکانونهای ضد بهایی  دردرگزبود وی که اغلب سخنرانان مکلا ومتخصص ضد بهایی از مشهد وجاهای دیگر دعوت می کرد و در این جلسات فقط من وخواهر زاده اش که وی نگهداری میکرد  وهمکلاس ودوست من نیز بود دعوت میشدیم بقیه همه تجار یزدی بودند و مسن بعد از انقلاب این کانون بود که حزب جمهوری اسلامی وسایر نهادهای حکومتی را تشکیل دادند و خود ایشان بعد از مدتی پرونده ساواکی بودنش افشا شد وبیرونش گذاشتند !!کردهای درگز که بزبان کردی کرمانج صحبت می کنند بیشتر به گله داری مشغول بودند وکوچ نشینی و ییلاق وقشلاق به طبع و اکثراگله  گوسفند بزرگ مالک منطقه " لطفی ها " که بعداز مردن پدر " حاج رستم" زنش و چهار پسر و یک دخترش را شامل می شد را نگهداری می کردند البته بعضی از روستا ها وبیشتر ناحیه کلات نادری کرد بودند و در خود درگز نیز خانواده های کرد بودند که به کشاورزی مشغول بودند.زبان مسلط و رسمی ترکی آذربایجانی ونیز ترکی درگزی بود یعنی یزدی ها وکردها هم به این زبان صحبت ومراوده می کردند واین برعکس نبود یعنی ترکها لزوما کردی یا یزدی نمی دانستند ولی آنها ترکی را می دانستند وحرف می زدند.درگز کوچه ای در وسط شهر پشت شهربانی  داشت که یهودی نشین  بودند -من در طول تمام دوران دبستا ن شاید یکبار نیز از این کوچه نگذشتم این کوچه وسه  ویا چهار کوچه ائی که هردو طرف بخیابان منتهی می شدند در سر راه مدرسه ام بودند ولی بنا برافواه که هیچ موقع مورد تائید خانواده ام نیز نبود شایع بود که یهودیها هر شنبه یک پسر چاق وچله مسلمان را می گیرند و حسینی اش می کنند -مراسم بدیگونه روایت شده است که یهودیها اعم از زن ومرد پسر بچه مسلمان را در وسط می نشانند ویک سیب سرخ را دستشان می گیرند وپسر بچه را اغوا می کنند که بیاید این سیب سرخ را بگیرد وقتی پسربچه میرود که این سیب سرخ را بگیرد یک بیز -کفاشی را – به بدنش فرو می کنند والی اخر تا بچه را می کشند وخونش را می خورند وبدین ترتیب هرشنبه یک بچه مسلمانی  را می کشند-وجالبتر اینکه بعد از رفتن یهودیها این داستان عینا برای بهائی ها شایع شد ناچارم که داستان را همیجا بیاورم : کلاس ۴-۵ دبستان بودیم با توپ پارچه ائی ! والیبال بازی می کردیم وروی عکسهای هنرپیشه های هندی شرط بندی می کردیم وبا تما م وجود برای بدست اوردنشان از جان مایه می گذاشتیم محل بازیمان خانه محسن همکلاسی مان بود که پدر پارچه فروشی داشت وفارس بودند وبهایی ومن به اتفاق دو نفر دیگر از بچه ها به خانه شان میرفتیم ودر ته حیاط آنها که حالت سکوئی را داشت وبا چند پله به محوطه والیبال وتور آن که یک نخ بود ختم می شد میرفتیم بازی میکردیم یک روز بعد از تمام شدن بازی متوجه حرکات مشکوک مادر وخواهر محسن شدیم که خطاب به محسن که درببند وخطاب به دخترش که شاید یکی دو سال از ما بزرگتربود  که سیخها کجاست الان دیگر دوستان میرسند و ما باید مراسم حسینی را آماده کنیم ؟ من بقول معروف دو زاریم دیر افتاد ولی آن دو دوستم رنگ از رخسار پریده شروع به ملامت من کردند که چرا مارا به اینجا آوردی ؟من نیز به تدریج شروع به درک شرایط کردم وهمراه آنان که دنبال راه فراراز این مخمصه داشتند همراه شدم وبعد دیدیم که مسئله به خیر وخوشی وبا شوخی وخنده تمام شد بعدا دیگر آن دوستانمان با من نیامدند و مادر محسن در عروسی این حکایت را وداستان ترس ووحشت مارا به مادرم تعریف کرده واز من تمجید کرده بود !و مادرم آنرا بصورت جوک به پدرم وخانواده تعریف کرد وضمنی بی پایه بودن این داستانهارا القا کرد ..   – واولین سینمای درگز شاید در سالهای قبل از  ۱۳۳۲ را فردی به اسم" کاشی "ساخته وراه اندازی کرده بود -من در سنهای پنج یا شش سالگیم را بیاد می آورم :که بوسیله کارگران خانه گیمان ( شاید فارسی ان نوکرباشد با این تفاوت که هیچ فرقی در داخل خانه باهم نداشتیم )به سینمای قدیمی اش میرفتیم وبعدا به سینمای جدیداش که سالن تابستانی هم داشت وآهنگی که بعد از تمام شدن فیلم می گذاشت وبترکی شعری برآن وزن می خواندند :" پولتان را گرفتیم ,به در کونتان زدیم , پا شید بروید ,پاشید بروید" -در دهه منتهی به  پنجاه همه آن یهودیها از درگز به دلایلی که برمن نامعلوم است از درگز کوچیدند. در سالهای ۴۳-۴۲ آقای کاشی سینمایش را به شخصی بنام زحمتی که معلم بود وبعد ها شد حاج زحمتی فروخت ورفت وزحمتی این سینما هارا جمع کرد در سینمای قدیمی وپس از مدتی در خیابان اصلی یک سینمائی ساخت کوچک وچیپ که با ذهن محدودش منطبق بود.سینما ی درگز شد انحصاری. 

منبع :Gozareshgar.com

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.