چرا خلاقیت …؟ مساله اینست!!!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

مازیار سعیدی

ما اصولا با این بخش مهم داستان نویسی آشنا هستیم که یک نویسنده جدی و کاری هیچگاه در انتظار این نمی ماند که امری به او الهام شود. نویسندگان جدی و کاری آستینشان را بالا می زنند و مثل هر کار دیگری می نشینند پشت میزشان و درست مانند کارمندی که از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر سر کار و اداره اش می رود، شروع به نوشتن می کنند. اینکه جرقه ای به کله نویسنده برخورد کند و به او داستانی را [ الهام ] کند کار آماتورهاست، کار آنهاست که به خواب و خیالها و رویا های خود پناه می برند، کار آنهاییست که منتظرند از آسمان یک نیروی خلاقه ای جلوی پاهای آدمیزاد ظهور کند و به او اهدا نماید آنچه که محتاجش است.

الهامی که کلمات را همچون دریایی مواج در دستان او جاری می کند و سپس به او بها و اجازه خلاقیت را اهدا می نماید. اینجوریست که آدمیزاد یاد توماس ادیسون، آن مخترع قدر قدرت و توانا می افتد که موقع مرگ و در بستر احتزار به دور و بری هایش گفت، ۹۹ در صد اختراع همت و تلاش و از پا ننشستن آدمیست و تنها یک در صد آن مرهون الهام است.
همه اینها را گفتم تا این یک کلمه را اضافه کنم که من تقریبا با تمام این حرفها مخالفم و معتقدم الهام در خلق هنرمندانه یک اثر هنری، بسیار حائز اهمیت است بدین طریق من معتقدم [ الهام ] می تواند در خلق یک اثر هنری جنبه کاملا تاثیرگذاری داشته باشد. من بر این امر روشن تاکید دارم که الهام می تواند ما را از خوانندگانی که قدرت خلق و ابداع دارند به نویسندگانی با توانایی آفرینش تبدیل نمایند. از خواندن به سوی آفریدن! البته و در واقع با حضور سبک و نظر یک هنرمند، آن اثر هنری شناسنامه پیدا می کند و وقتی کسی داستانی را خواند یا فیلمی را دید به راحتی می تواند حدس بزند که این اثر مخلوق ذهن مثلا گابریل گارسیا مارکزست یا مثلا این فیلم ساخته ی مارتین اسکورسیزی ست یا هیچکاک و … در واقع وقتی خلاقیت قدم به حیطه وجود می گذارد عنصری اساسی از وجود آن هنرمند را به خود جذب میکند و بدون آن، و با تقلید، یک اثر هنری موجودی بی جان و تقلیدیست از واقیت هنری قبلا به ثبت رسیده. حالا این قضیه چه به ربطی به جامعه ادبی هنری ما دارد و برای من این موضوع را مطرح کردم؟!
ایران با اینهمه آفرینندگان ریز و درشت که مشکلی به نام آفرینش هنری ندارد. البته من جسارت نمی کنم و کاری به کار آن دسته از هنرمندان دولتی مهر بر پیشانی خورده ندارم که چک پولهایشان سر وقت و با نفس گرم باد صبا مشک فشان می شود و کاری به کار فکر نو و بدیع و تازه ندارند و آنچه برایشان مهم ست بوسه ی نازنین آنچهره ی نورانی برج عاج نشینست و آفرینش ادبی نه تنها با ارزش و پسندیده نیست که نا پسند و خلاف اخلاق است. روی سخن من با این جمع "خود نامیده اساتید" نیست، روی سخن بنده ی ناقابل با آن نویسندگان و فیلمسازانیست که در ادب و رفتارشان نکات جدید دیده می شود و خود را نماینده ی جامعه ی روشنفکری باب روز می دانند ولی این روشنفکری امروزین را نه با تلاش بلکه با تقلب می خواهند به دست بیاورند. یعنی به جای اینکه به هوش و دانش خود اجازه ی خودنمایی بدهند ترجیح می دهند درب را به روی کارهای هنری قبلا انجام شده بگشایند و این کارهای اغلب هالیوودی را به شکل داخلی و ایرانی تحویل تماشگران خلق الله بدهند. اگر عده ای هستند که این را حرفی اضافه و نامربوط میدانند سری به لیست فیلمهای ساخته شده ی ده سال گذاشته ایران بزنند و فقط با نگاه به اسامی آنها به این ویروس تقلید از دیگران پی ببرند و با چشمان نازنین مشاهده کنند که چند تا از فیلمهای سینمایی و سریالهای ایرانی همنام سریالها و فیلمهای عموما آمریکایی هستند. بعضی اوقات نام و خود اثر آنقدر به فیلمهای خارجی شبیه است که با دیدن تیتر اولیه ی آن میشود باقی فیلم را حدس زد. البته این چیز عجیب و غریبی نیست و وقتی به بزرگان این صنعت در درون کشور مینگریم، به سادگی به این معضل و این ایراد بزرگ پی میبریم. بگذارید برای روشن شدن مساله مثالی بزنم که خودم شاهد آن بوده ام. این مثال به یکی از بزرگان سینما و تلویزیون ایران بازمیگردد که حتی بردن نام او هم میتواند مساله ساز باشد . این بزرگمرد کسی نیست جز مهدی فخیم زاده!
حدودا سیزده چهارده سال پیش، توی کلاس بازیگری و سناریو نویسی استاد حمید سمندریان ثبت نام کرده بودم تا چیزهایی در رابطه با تئاتر و سینما و بازیگری یاد بگیرم، مثل خیلی از بچه های زود باور ساده دلی که آنروزها فکر می کردند چون استاد سمندریان نامی، استاد این دوره کلاسها ست و قرار ست آدمهایی مثل مهدی فخیم زاده و اساتید دیگری که قصد نام بردنشان را ندارم، به ما و دیگر جوانان جویای نام چیزی یاد بدهند، پس واقعا و گوش شیطان کر و چشم بدخواه کور، ما چیزی یاد خواهیم گرفت. خوب کلاسها هر چه بود، ربطی به نوشته ی امروز من ندارد، آن چیزی که دلم را سوزاند و امروز تاثیر مخرب و ضلالت بار آن را می بینم از کلاس " سناریو نویسی " شروع شد که آقای فخیم زاده استاد آن بود و جمله ای بود که آقای استاد به عنوان یکی از دروس مهم به ما یاد داد. کلاس مملو بود از بچه های نو جوان و جوانی که جویای نام بودند و فکر می کردند، این کارگردان بزرگ سینما، این نویسنده ی قدرتمند سینمای فارسی و بازیگر توانای مستعد که نامش لرزه بر اندام اهالی هنر می اندازد، حتما و حتما آنقدر در چنته دارد که به ما چیزی یاد دهد، و ما را به دانسته هایش مفتخر کند. ولی آنچه رخ داد آنقدر غمگینانه و پر از اهانت به دانایی انسان بود که نه تنها من بلکه تقریبا نصف بیشتر دانش پژوهانی که برای دیدن و چیز یاد گرفتن از این اسطوره به کلاس آمده بودند، لقایش را به بقایش بخشیدند و از ۲۰۰۰۰ تومانشان هم که آنوقتها کلی پول بود گذشتند و دیگر نیامدند که نیامدند. این آقا نه تنها در کلاس سناریو نویسی چیزی به کسی یاد نداد که آنچه بلد بودیم را با کمکی فحش و ناسزا به بیراهه کشاند. نکته ای که این اسطوره ی سینمای ایران به ما مرحمت کرد این بود، : فیلمهای هالیوودی را ببینید، سناریوهایشان را بخوانید، و از روی آنها فیلمی به سبک فارسی و ایرانی، کپی کنید … سناریوهایتان را اینطوری بنویسید، به عبارت ساده تر آنها را کپی کنید، رنگ و بویی فارسی به آنها بدهید و پیدا کنید پرتقال فروش را… " اولش شنیدن این قضیه برایم سخت بود، ولی چند دقیقه ای که گذشت و اعتراض شاگردان باهوش کلاس را که شنیدم که میگفتند، پس تکلیف خلاقیت و آفرینش هنری چیست و عصبانیت آقا را دیدم که با آن لبان ورچیده ی بازیگرانه ی هنرمندانه ی بزرگوارانه اش به ماها نگاهی انداخت و خیلی صریح و بی تعارف گفت، برو عمو، غازت را بچران، … قضیه ی آن روزها را فراموش کردم تا چندی پیش که فیلمها و سریالهای فارسی را همینطور سرسری مرور می کردم، و حضور طرز تفکر فخیم زاده ای را در سینما و تلویزیون ایران دیدم و افسوس خوردم از این که می دیدم ما چقدر در طول این سالها از دست داده ایم؟ ما چقدر افت کردیم! آن روزها، زمان طاغوت، دایی جان ناپلون، سلطان صاحبقران، یا گوزنها و دایره مینا و گاو فیلمهای سینمایی و تلویزیونی ما بودند امروز ساختمان ۷۸ و غیره… با اجازه تان باز هم یادآوری میکنم که فقط به لیست فیلمهایی که در طول ده سال گذشته ساخته شده نگاه کنید و ببینید چند تای آنها تیترشان از روی فیلمهای هالیوودی کپی شده است. فیلمها و سریالهای ما را نگاه کنید و ببینید و دریابید چند تای آنها موضوع شان از روی فیلمهای آمریکایی کپی شده اند. فقط فرقشان در اینست که کیفیتهایشان بدتر، سناریو هایشان ضییفتر و بازیگریهایشان غیر قبل دیدن و آبکیتر است.
تازه میفهمم، حضور و تاثیر بزرگانی چون آقای فخیم زاده نه تنها غیر قابل انکارست، که بسیار جالب و اندیشمندانه نیز می باشد. بدبختی اینست که سینمای ایران از این نابغه های بزرگ هنرمند کم ندارد، و اگر سری بالا بکنیم و به اساطیری چون این بزرگوار بنگریم، غصه مان آنقدر باید زیاد بشود که آینده ای نزدیک برای خلاقیت و آفرینش در هنر هفتم، باید کله ی نویسندگان و کارگردانان و تهیه کنندگانمان را دو دستی بگیریم و آنها را بر دیواری سنگی بکوبیم تا شاید خداوند پاکباز مرحمت کننده بخشنده بر ما لطفی کند و چیزی جدید، ایده ای تازه و نو به ما هدیه نماید.
به قول یکی از فرمایشات همینگوی که می نویسد: "…شما در حال خواندن داستانی از یکی از نویسندگان محبوبتان هستید که ناگهان یک قلقلک خاصی سر نوک انگشتان دست و پایتان احساس می کنید.و یک چیزی توی کله تان به شما تلنگر می زند که قلمت را بردار و برو سراغ کاغذ و یک چیزی روی آن بنویس…. " [دایان اکرمن] در این رابطه می گوید بعضی اوقات که دستانم کار دیگری از شان بر نمی آید مگر نوشتن، تنها چیزی که می تواند مرا روی صندلی بنشاند و کاری را از من نوعی بیرون بکشد چیزی نیست مگر الهام و موضوعی بکر و تر و تازه . او در کتاب مشهور و پر فروشش [ کیمیاگر اندیشه:زیر و بم و پایه های مغز متفکر ] این کتاب را با جملات ذیل آغاز می کند؛
" … مغز را در نظر بگیرید، این اسفنج گرد و قلمبه که به ما شخصیت می دهد، این جنس خاکستری رنگ مملو از سلولهای فشرده، این دیکتاتور و امر دهنده اسیر در زندان استخوانی جمجمه ، این توده فشرده و پیچ در پیچ نرون های عصبی که تمام تصمیم گیری های آدمی را کارگردانی می کند، آن کوچولوی همه جا حاضر، این منبع نا پایدار و بی ثبات که از تحمیل رفتارهای گوناگون لذت می برد و آدمیزاد را مثل لباسهای چرک و چروک توی ساک مسافرتیش قایم می کند. با تپه هایی فراخ که شکل و نقشه جغرافیایی اش هماره در حال تغییر و تحول است و خود را برای شرایط جدید آماده می کند… "
این شرایط جدید به عبارتی ساده چیزی نیست مگر خلاقیت و آفرینش. چیز نو، آفرینش ادبی. آفرینش هنری، که تنها و تنها از مغزی دارای استعداد خدا دادی بر می آید و با منظمترین برنامه ها هم یک نویسنده و فیلمساز خالی از چشمه ی جوشان خلاقیت هرگز به آن دست پیدا نمی کند، ولو از ساعت ۸صبح تا ۵ بعد از ظهر، به طور روزمره و همیشگی، زندگی را بر تمام اهل خانه به زهرماری بیش تبدیل نکند. الهام، می تواند از فرود برگ درختی که بر زمین می افتد، به ذهن هنرمند گام بگذارد، می تواند از فریاد کودکی که در خیابان به بازی و رقص و شادما نی مشغول است نشات بگیرد، و می تواند از فیلمی هندی که شاید برای بسیاری دارای نکات سطحی و ساده ای است خود را به مغز، با آن سلولهای خاکستری اسرار آمیزش وارد و ابراز وجود کند. هیچ چیز به اندازه ی بکر بودن یک واقعه نمی تواند در عزم نویسنده به خلق اثری هنری شخصیت ببخشد. شخصیت و سبک خاص یک نویسنده و فیلمساز با همین سبک و دیدگاه خاص اوست که به نام او ثبت می شود. گرفتن ایده ای تازه حتی می تواند از دیدن یک فیلم خارجی هالیوودی نشات بگیرد ولی این با تقلب کردن و کپی کردن یک فیلم یا یک کتاب زمین تا آسمان فرق دارد.
تازه دارم کم کم میفهمم که چیزی که جامعه ی هنرمندانه ی ما کم دارد نه سواد، نه تکنیک و نه اسپشیال افکت و غیره است. چیزی که این هنرمندان خروار خروار مملکت ما کم دارند، آن قلقلکیست که نوک سر انگشتان دست و پایشان حس بشود و به آنها یاد آوری بکند که جای فکر تازه و اندیشه ی نو در سینما و ادبیات ایران بسیار خالیست. دل خوش سیری چند…
۲۰۱۱  نیویورک

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.