ناصر آغاجری
کانون مدافعان حقوق کارگر- گزارش زیر واقعی و بلاواسطه است. واقعیتهای تلخ و شیرینی را به ما مینمایاند که بیانگر وجود افکار مختلف در میان کارگران است. از طرفی آگاهی کارگران را در بخشهای مختلف نشان میدهد و از طرف دیگر رقابتهایی را به نمایش میگذارد که در میان کارگران، بر اثر نیاز به کار و فشار معیشتی به وجود میآید. کارفرمایان همواره تلاش میکنند از وجود ناآگاهی و اختلافات قومیتی در میان کارگران استفاده کرده و با دامن زدن به آن مانع وحدت آنان شوند. از طرفی فشار فقر و بیکاری، بسیاری از کارگران شریف ولی ناآگاه را به تن دادن به خفت وا میدارد.
آنچه در زیر میخوانید واقعی و در بعضی اوقات تاسفبرانگیز است. ولی امید است که با واگویهی این واقعیات، فرهنگ همبستگی و وحدت کارگران روز به روز افزایش یافته تا با ایجاد تشکلهای مستقل خود بتوانند حقوق از دست رفتهشان را باز یابند.
ده دقیقه قبل از پایان کار، ساعت هفده و بیست دقیقه صدای ناهنجار مینیسنگها در سنگ فرزهای بزرگ و صدای ژنراتورهای پرقدرت خاموش میشوند. آرامش پایان کار، آدمها و ابزارها را در بر میگیرد. کارگران با سرعت لباسهای کارشان را بیرون میآورند و دست و رو را از منبع آب کوچکی میشویند که کنار انبار کارگاه پیمانکار قرار دارد و در آیینهی شکستهای که با کمی گچ روی دیوار نصب کردهاند، سر و وضع خود را مرتب میکنند. شوق استراحت و برای بومیان رفتن به خانه، خستگی دوازده ساعت کار با لولههای ۶۰ اینچی (قطر ۱۵۰ سانتی) و ۸۴ اینچی (۲۱۰ سانتی) و لولههای یک و دو اینچی را از چهرهی کارگران دور میکند. در حالی که با هم شوخیهای دوستانهای میکنند، با گامهای تند از محل کار دور میشوند تا هر چه زودتر در زیر دوش آب، باقیماندههای پلیسههای آهن و خاک و آلودگیهای مواد نفتی را از تن خود بزدایند.
ابراهیم تنها سه روز است که وارد پالایشگاه شده است. او مدت دوسال برای یک پیمانکار کوچک کار کرده بود ولی پیمانکار به جای پول، یک چک بی محل به ابراهیم داده که پس از ۴ ماه پاس نشده است. او که چند ماهی کار کرده بود، مجبور شد راهی این پروژه شود.
این پیمانکار هم از نوع دست سوم است. نه ابزار دارد و نه هیچ وسیلهی دیگر کار. او فامیل یکی از مدیران کارفرماست، به طبع یک ریال پول هم ندارد! او همیشه چشم انتظار است، انتظار نقد شدن صورت وضعیتها (البته اگر کارفرما هم پول داشته باشد) تا پس از ۵ ماه، حقوق یک ماه کارگران را پرداخت کند. ابراهیم با شنیدن این واقعیتها، روحیه کار کردن را از دست داده است. بیشتر کارهای امروزش دارای خطاهای نابخشودنی بود. ولی پیمانکار که از کارهای صنعتی و نفتی اطلاعی ندارد، متوجه خطاهای ابراهیم نشد.
ابراهیم با چهرهای افسرده که همهی خطوطش به سمت پایین کشیده شدهاند، بدون شتاب راهی خوابگاه است، درحالی که پاشنههای کفشش روی زمین کشیده میشود. برخلاف روزهای قبل برای رسدین به حمام شتابی نمیکند. کسی توجهی به حال و روز او ندارد چرا که در کارگاه، تازه وارد و غریبه است. دیرتر ازهمه به خوابگاه می رسد. در چنین زمانی تنها میتواند با آب سرد دوش بگیرد یا صبر کند تا نیمه شب.
خوابگاه از چندین سالن مستطیل بزرگ تشکیل شده که عرض بسیار کوچکی نسبت به طولش دارد. یک راهرو باریک که در دو طرفش اتاقهای کوچک کارگری قرار دارد با ساختاری از بلوک. از این جهت تابستانها گرم است و زمستانها سرد. در هر اتاق سه تخت سه طبقه قرار دارد. فضای زندگی در این اتاقها آنقدر کوچک است که همه نمیتوانند با هم شام یا نهار بخورند. اکثرا غذای شان را روی تخت خوابشان صرف میکنند. یکی از هم اتاقیهای ابراهیم، جوان بسیار پر انرژی به نام کوروش است که پس از دیدن قیافهی در هم فرورفتهی ابراهیم، با اشاره به دوستانش، از آنها میخواهد با غریبه دوستانه و خودمانی برخورد کنند. کوروش رو به ابراهیم میکند:
– خیلی ناراحتی؟ کمکی از دست ما بر میآید؟
– ممنونم.
– گفتی اسمت چیه؟
– ابراهیم.
او از این ارتباط استقبال میکند و سوالات خود را در مورد حقوق مطرح میکند.
– این طور که یکی از کارگران میگفت که شما هنوز پس از ۴ ماه حقوق نگرفته اید. درسته؟
– و تازه معلوم نیست پس از این همه مدت بی پولی، کی دولت پولدار میشه تا پول صورت وضعیتهای پیمانکار را بدهد. تازه خان هشتم خود پیمانکاره که دلش نمیآید پول به دست کارگرا بده.
احمد خود را به میان گفت و گو میاندازد:
– چرا ناراحتی؟ خدا بزرگه. اینجا که یک لقمهی نان به ما میدن. خانواده رو هم توکل کن. کی از گرسنگی مرده ؟ آنها هم یک لقمه نان گیرشان میآید. تازه حقوقت را هم پسانداز کردهای. اگر ۴ تا بز و میش داشته باشی که دیگه پادشاهی!
و با تبسم به همکاران نگاه میکند تا سخنرانی اش مورد تایید قرار گیرد. کوروش با خشم، نگاه تحقیرآمیزی به احمد می اندازد و می گوید:
– تو میتونی خفه بشی؟ آخه مرد حسابی، همه که مثل تو از پشت کوه نیومدن. تازه دو روزه که چوب چوپانی ات را کنار گذاشتهای و الکترود دست گرفته ای.
احمد با دلشکستگی:
– مگه مُو چه گُفتُم؟
– چه کمکی از دست ما بر میآد؟ رودروایسی نکن. وضع همهی ما مشابهه و تنها خودمان درد همدیگه رو میفهمیم و میتونیم به هم کمک کنیم.
ابراهیم از همدردی کارگران روحیه می گیرد:
– ممنونم، ولی فکر نکنم بتوانم با این وضع اینجا بمانم. درد یکی دوتا نیست. پول اجاره خانه را چند ماهه ندادهام. صاحب خانه شکایت کرده. تازه بچهها برای مدرسه کلی خرج دارن. خورد و خوراک و… چک پیمانکار قبلی هم بیشتر یک کاغذ پارهی بیاعتباره.
احمد می گوید:
– برو شکایت کن و چک رو اجرا بگذار.
– امروز فردا میکنه و تازه من وقت این کار را ندارم. باید کار کرد. والا چگونه میشود هزینه زندگی را پرداخت کرد؟
درب اتاق را میزنند.
– بفرما.
خدایار وارد میشود.
– خسته نباشید.
کوروش می گوید:
– خدایار امروز تو قسمت شما دعوا شده، مگه نه؟
– آره جوشکار بیچاره را به قصد کشت کتک زدن.
– چرا؟
– هر کسی یه چیز میگه. ما که آخر نفهمیدیم اصل قضیه چیه؟
– خب بگو با جوشکار چه کردن و چرا؟
– ۴ جوان کمکی زیر ۱۸ سال که از فامیلهای نزدیک مدیر پروژه پیمانکارن، از پشت سر با میل گرد زدن بغل صورت جوشکار. چشمش آسیب دیده. آن وقت ۴ نفری با پوتین، صورت و کمر و گردن جوشکار را لگدکوب کردن. بیچاره در دم بیهوش شد. تا اتاق عمل هنوز به هوش نیومده بود. تو بیمارستان گفتند: یک مهره گردن، دو مهره کمر، کتف و فک جوشکار شکسته و به احتمال زیاد یک چشمش را از دست میده.
– خُب خُب حتما فامیل های پیمانکار فرار کرده اند و حالا تو راه کوه های بازُفت هستن.
– نه نتونستن فرار کنن. کارگران همهشان رو دستگیر کردن و تحویل حراست دادن. حالا هم در کلانتری شازندن.
– اگه مهرهی کمرش شکسته، فلج میشه.
– تو بیمارستان هم گفتن احتمالا برای همیشه فلج میشه، البته اگه از ضربههای میل گردی که به سرش زدن زنده بمونه.
سکوت و غم سنگینی با این خبرها برای چند لحظه همه را در خود فرو می برد. ابراهیم می گوید:
– آخه چرا این کار رو کردن؟
– یک عده میگن به یک نوجوان که کمکی او بوده، توهین رکیک کرده.
– نوجوان کم سن و سال، تو پالایشگاه چی میخواد؟ آن هم در این کارگاه خشن که به دلیل عدم پرداخت حقوق، به شدت عصبی و در حال انفجاره. مگر قانونی وجود نداره؟
– ای بابا کی میآید برای یک توهین این کار را بکنه. حتما مساله چیز دیگه ای. من شنیدم پیمانکار از جوشکار خیلی ناراحت و ناراضی بوده و میگفته: این جوشکار همهاش نق میزنه و با اینکارش دیگران را تحریک میکنه که کارفرما پول نمیده. کارفرما هم میگه: دولت پول نداره. مبلغ صورت وضعیتها را بدن. من چه کنم؟ آخر از قبر پدرم پول در بیاورم.
– بیچاره تازه داماد بود. یک ماه از ازدواجش میگذشت.
– حتما پول را برای بدهیهای عروسی میخواسته!
– ای آقا از این به بعد باید با یک تفنگ برنو به پروژه بیایم. چون پیمانکارها دستور قتل ما رو صادر میکنن و بعد میگن پروژه یک پروژه ملی بود و این کارگر حاضر نبود مجانی کار کند.
– همین روزهاست که یه قانون و حکم جدید صادر کنند که علاوه بر بند "ز" و معافیت کارگاههای زیر ده نفر از قانون کار، پیمانکار حق داره و میتونه در صورت تشخیص مصلحت، کارگران را با شلاق وادار به کار بدون حقوق بکنه.
– و یا در کارگاه برایشان یک سلول انفرادی احداث کنن.
– پس خبر نداری! بعضی پیمانکارای دولتی از سالهای قبل این کارو به صورت نیمه مخفی کردن. تو شرکت بزرگ … یک گردن کلفت بزن بهادر را با حقوق بالا استخدام میکردند. ماموریت این فرد شناسایی کارگرانی بوده که از عدم پرداخت حقوق و یا به دلیل غذای بد اعتراض میکردند. این جناب، کارگرا رو با توهین به باد کتک میگرفت و بعد آن بیچاره مجبور میشد از کارگاه بره و صاحب شرکت، که خودش زمانی یک کارگر جوشکار بود، نفسی به راحتی میکشید. (در پروژه سیامکان بندر دیلم، بزن بهادر شرکت … به نام تکنیسین برق استخدام شده بود) ولی تو شرکت … در خوابگاه کنار ساحل یک اتاق مخصوص بازداشت کارگران نا آرام قرار داده بودن. هنر بزرگ و مهم مدیر پروژه این شرکت، ورشکسته کردن پیمانکارای کوچیک و ماهها حقوق کارگران این شرکتهای کوچک رو ندادن بود. آن هم در سالهای ۷۸ و ۷۹ که زمان اوج کار توتال فرانسه بود…
– اینجا نه بندر عباسه و نه بندر دیلم و تازه معلوم نیست پیمانکار دستور این کار را داده باشد.
– ولی ۴ جوان کم سن و سال فامیلهای نزدیک این "پیمانکار" یا به قول کارگران ایلیاتی "خان بختیاری" هستند.
– باز هم دلیل نمیشه. خوب نیست این حرفها را بزنید.
– شاید تو هم فامیل پیمانکاری؟
– خفه شو "موری" ( نام یک طایفهی بختیاری است). من میگم نباید بدون دلیل حرف بزنیم.
– وقتی مدیر پروژه فقط از طایفه بلیوند بختیاری کارگر استخدام می کنه، برای چیه؟
– به تو می گم بدون دلیل حرف می زنی برای اینه. مدیر پروژه بختیاری هست، اما بلیوند نیست.
– پس چرا در حد امکان فقط بلیوندها را استخدام می کنه؟
– چون اکثر ایلیاتیها، هم چنین بلیوندها، از همهی طوایف بختیاری فقیرتر و گرسنهترن. آنها همین که اینجا یک شام و ناهار و صبحانه میخورند، شکرگذارن.
– خدا پدرت را بیامرزد. خُب همین بدبختها هستند که هر چه پیمانکار بگویید با همهی وجود انجام میدن.
– ولی بلیوندها این کار را نکردن. آنها اعتصابشکن هستند، ولی آدمکش نیستن.
– قضاوت شما دونفر درست نیست. چون همه بلیوندها این طور نیستند. احترام به دیگران را فراموش نکنید.
احمد برای همه چای میریزد و زیرکانه موضوع بحث را عوض میکند. رو به ابراهیم :
– بهتره تو زن و بچههاتو ببری به روستای تان.
– کدام روستا؟ پدر پدرم وقتی از روستا برای کار به آبادان رفت یک بازیار بود. (کارگر کشاورزی که زمین، دام و ابزار کار ندارد) من حتا اسم آن روستا را هم نمیدانم. در آنجا ما چیزی نداریم که به آنجا برویم. تازه درس و مدرسه بچهها چی میشه؟
– خدا کریمه.
کوروش با عصبانیت رو به احمد میگوید:
– جان عزیزت تو دیگه حرف نزن.
– ببین ابراهیم، همهی پروژههای بزرگ به وسیلهی دولت تعطیل شدهاند. کجا میتوانی کار گیر بیاری؟ اگر تحمل کنی پس از ۴ ما ه صاحب حقوق میشوی.
– دیگه خسته شدم. پیمانکاری نیست که چند ماه از حقوق مرا نخورده باشد. خانه و زندگی همهشان هم تو امریکاست. همین طور حسابهای بانکیشان. همیشه نگران اجاره خانه، هزینه خورد و خوراک، هزینه درس بچهها و نرخ گرانی هستم که هر روز با قدرت خرید ما فاصله بیشتری میگیرد. هیچ قانونی هم تو این مملکت وجود نداره که هوای ما رو داشته باشه. ولی هر روز به نام خصوصیسازی و حمایت از سرمایهگذاری بخشی از حقوق کارگران را پایمال میکنن و هر نهادی به خودش حق میده قانون تصویب کنه و زندگی خانوادههای کارگران را باز هم بیشتر به زیر خط فقر بکشه.
– از اینجا بری چه کار میکنی؟
– میرم بندر.
– بندر که کار نیست.
ابراهیم با پوزخند:
– میرم چندلول تریاک مییارم اصفهان و حقوق یک سال رو در میآرم.
– ای بابا اگه به این سادگیها بود که کسی در پروژه نمیماند.
خندهی کارگران.
– مسلما به این سادگیها نیست و کلی خطرناکه. ولی مگر راه دیگری باقی مانده؟
یکی از کارگران نسل دومی:
– کارگرایی مثل ما قادر نیستند شرایط ناهنجار امروزی را تحمل کنند. چون شرایط کار و درآمد طبقهی کارگر به اوج بحران خود رسیده و هر روز این روند سرعت بیشتری میگیره. همین کورورش را که میبینین ۳۲ سال دارد و دو فرزند، ولی همسرش نتونست شرایط این نوع زندگی را تحمل کنه و کوروش را ترک کرده. تو زندگی همهی ما، هزارتا بدبختی و چاله و چوله هست. ما دیگه نمیتونیم ماهها بی پولی رو تحمل کنیم.
– زندگی یک کارگر پروژهای رو لبهی تیغه. در هر صورت تکه پاره میشه.
یکی از کارگران از راهرویی که یک تلویزیون در آن کار گذاشتهاند خود را به اتاق کورورش می رساند و با هیجان می گوید:
– بچهها، اخبار اخبار.
– چیه مگه؟
– میگه کارخانههای پارس الکتریک هم با این همه سال سابقه و تجربه، تعطیل شده.
– چرا؟
– واردات! واردات ارزان از برداران چینی.
– آخه چطور میشه آنها هم ارزان تولید کنن و هم سود ببرن و ما نتونیم؟
– ما هم میتونیم. ولی..
– ولی چه؟
– تا به حال، دولتی تو ایران پا نگرفته که واقعا قصد توسعه صنعتی و عملی در کشور را داشته باشد.
– همین ؟
– بله همین. در مملکتی که حتا مقدسین اش سجاده و نماز شب و دعا را رها کردهاند و تاجر واردات شکر شدهاند و یکی از آنها واردات وسایل الکتریکی و …، چطور میتونه پیشرفت کنه؟
– آره راست میگه. یه پول نفت داریم و هزار تا شرکت بینالمللی واردات.
– از صادرات خبری نیست.
– چرا بابا از دورهی هخامنشیان تا حالا کشمش و قالی و کشک صادر میکنیم!!
خندهی کارگران.
– بهتره کمی واقع بین باشیم. ما صادرکننده مواد خام پتروشیمی هم هستیم.
– برو بابا خدا روزیت را یک جای دیگر بدهد. همان هم برای تولید بنزین دارد تعطیل میشود. آن هم بنزینی بسیار گران با ضایعات محیط زیستی بسیار بالا.
احمد از ته دل میگوید:
– خدا را شکر، حداقل یک بازنشستگی داریم. اگر بتوانیم مدت کار را به ۳۰ سال برسانیم، میتوانیم یه نفس راحت بکشیم.
ابراهیم:
– تو که واقعا از مرحله خیلی پرتی. بهتره بری توی همان کوههای بازُفت دنبال گوسفندات. مرد حسابی وقتی با شعار خصوصیسازی، همهی صنایع تولیدی را حراج کردن و همه را به اصطلاح به بخش خصوصی دادن، حتا تنها سازمان خصوصی ایران (تامین اجتماعی) رو که متعلق به میلیونها کارگر بود، چه آنها که مُردن و چه آنها که دارن کار میکنن، به دولت واگذار کردن. چرا؟ این سازمان مال ماست. تازه میگویند خصوصی سازی، نه اینکه یک بخش خصوصی را دولتی کنند. آره عزیزم چون این سازمان پول داشت، باید دولتی بشه. فردا اگر بازنشستگی را به ۳۵ الی ۴۰ سال هم برسانند عجیب نیست.
احمد:
– بچهها تو رو خدا! سر ما را بردین. دیگه بسه به جای حرفهای صد تا یک غاز، فکری برای ابراهیم بکنید.
کارگر آبادانی:
– هیچ راهی وجود نداره. تا آدمهای گشنهای مثل تو، توی پروژه کار میکنن، هیچ وقت هیچ کار مثبتی نمیتوان انجام داد.
احمد با عصبانیت و با لهجه لری:
– مگه من از تو چه کم دارم؟ از تو بیشتر کار نمی کنم؟ که میکنم. م…
– تو یه ایلیاتی هستی. تو نمیفهمی من چه میگویم.
احمد خود را آمادهی یک درگیری فیزیکی میکند.
– وقتی از شما خواستیم با ما اعتصاب کنید تا پس از ۵ ماه یک حقوق بگیریم، هیچ کدامتان همراهی نکردید. شما عادت کردهاید هیچ نخورید. زن و فرزندتان هم توی کوه و دره یک علف کوهی میچینن و میخورن. کرایه هم که نمیدهید. به دنبال یک الاغ، زمستان تو گرمسیرید و تابستان در سردسیر، با یک چادر و چند بز زندگی میکنید.
کوروش که متوجه حالت تهاجمی احمد شده، به سرعت خودرا به او می رساند و قبل از حملهی احمد، مانع او می شود.
– احمد درست نیست.
کوروش استاد فنی احمد است و احمد از او حرف شنوی دارد. احمد باخشم:
– تو هماش به روستائیان و عشایر توهین میکنی. چه هیزم تری به تو فروختن؟ تو اگر میخواهی اعتصاب کنی، برو اعتصاب کن. چه کار ما داری؟ هی هر دقیقه از اعتصاب میگی. تو فکر میکنی من به خاطر تو که معلوم نیست کی هستی و از کجا آمده ای، پسر عمویم (مدیر پروژه) را ول میکنم؟ ما مثل شما شهریها بیغیرت نیستیم.
صداها به عربده تبدیل شده، ولی با پادرمیانی کورورش و ابراهیم، آرامش به اتاق بر می گردد. ابراهیم با اندوه به روی تختش می رود و سیگاری روشن می کند. احمد در حالی که غرولند میکند و توقع کارگران برای اعتصاب را غیرعقلانی اعلام میکند، به گوشهای می خزد و برای خودش چای می ریزد. کورروش برای ایجاد یک جو دوستانه، احمد را خطاب قرار می دهد:
– احمد توی عسلویه کار کرده ای؟
– آره. سال ۸۴ کمکی فیتر بودم.
– فاز ۹ و ۱۰ را میگویم.
– نه. چرا؟
– آنجا هم به دلیل عدم پرداخت حقوق کارگران، محیط کارگاه به شدت عصبی و کارگران پرخاشگر بودند. ولی کارگران مانند اینجا فشارهای روحی را روی هم خالی نمیکردن.
– کدام شرکت؟
– سال ۸۴ فاز ۹ و ۱۰ شرکت … حقوق ۵ ماه کارگران را پرداخت نکرده بود. آن هم حقوق ۵۰۰ الی ۶۰۰ کارگر فنی را. ولی کارگران نفرت و خشم خود را به سوی کارفرماها هدف گرفتند. به هر حال شرکتهای پیمانکاری که کارهای میلیاردی بر میدارند، باید توان پرداخت حقوق کارگران را داشته باشند. نه این که پول صورت وضعیتها را به بانکهای امریکا یا اروپا بفرستند و یا ماشین آلات گران خریداری کنند و بعد به دروغ اعلام کنند که پول نداریم. به هر حال، همهی کارگران یک دل و یک دست، اعتصاب کردند. سه روز اعتصاب ادامه داشت. رییس آگاهی عسلویه دخالت کرد و شرکت پذیرفت تا ۲۰ روز دیگر، حقوق کارگران را پرداخت کند. ولی بعد از ۲۰ روز، باز هم از پرداخت حقوق خبری نشد. در حالی که کارگران، این ۲۰ روز را با جان و دل کار میکردند، آن هم در آن جهنم عسلویه. باز اعتصاب پر تنش، یک هفته کارگاه را تعطیل کرد. کارگرانی که مایوس شده بودند و میدیدند هیچ قانونی از حقوق اولیه و مسلم آنها حمایت نمیکند، استعفا دادند و کارفرما هم برای تسویه حساب، چک دو ماه بعد را میداد که پس از دوماه هم، معلوم نبود که چندماه دیگر باید به دنبال کارهای قانونی چکهای بدون اعتبار بدوند. شاید باور نکنید ولی چکهای شرکت پس از ۸ ماه به پول تبدیل شد. ۵ ماه هم که حقوق نداده بودند پس میشود ۱۳ ماه عدم دریافت حقوق. آیا این بردهداری نیست؟
– احمد جان چی میگی؟ کارگرا نباید اعتصاب میکردن؟ احمد میدونی سیزده ماه، خانوادهی یک کارگر بدون حقوق، چه رنجی برده اند؟ اعصاب خرد شدهی آنها قابل درمان است؟ زندگی ما، تو خانه هم، پر از چالشهای دردناکه و قربانیان اصلی این زندگی، بچههامون هستن.
احمد:
– مگه قانون وجود نداره؟
– عملا نه.
– ولی هر روز یک قانون جدید تدوین میکنن تا حقوق بیشتری از کارگران پایمال بشه.
– مگه میشه؟ چرا از خودت حرف در میآری؟
– تو راست میگویی. وقتی نه روزنامه میخوانی و نه حتا اخبار گوش میدهی، همهاش تو حاشیههای کار و زندگی سرگردانی، مسلما از هیچی اطلاع نداری.
– مثل چی؟
– مثل بند "ز" که مجمع مصلحت نظام، برای خوش آیند سرمایهگذاریها تدوین کرده و یا معافیت کارگاههای زیر ده نفر را از قانون کار، که دولت اصلاحطلب و مجلس ششم اصلاحطلب تصویب کرد و دولت بعدی برای رقابت اعلام کرد که کارگاههای زیر ۵۰ نفر باید از قانون کار معاف شوند که مجلس نپذیرفت.
– برادر شما در این دنیا زندگی نمیکنید.
احمد که تحت تاثیر منطق کوروش قرار گرفته است، می گوید:
– بابا بگو آخر کارگران رامشیر چه کردند؟ یک عده که تسویه نکرده بودند، وقتی دیدند تعطیل شدن کارگاه هم هیچ تاثیری ندارد و کارفرما قصد پرداخت حقوق کارگران را ندارد، کارگران با لوله اسکافل افتادند به جان آنچه که ساخته بودند و به تخریب کارگاه پرداختند و ماشین آلات پیمانکار را در هم شکستند. پیمانکار با وقاحت به میان کارگران آمد تا جلوی خرابکاری را بگیرد. یکی از کارگران که بیش از حد درمانده شده بود، با چاقو کارفرما را مضروب کرد. به سرعت او را از عسلویه به بوشهر رساندند. ولی مجبور شدند برای نجات جان پیمانکار، او را با هواپیما روانهی بیمارستانهای تهران کنند.
یکی از کارگران:
– به به! دستشان درد نکند.
– به به و زهر مار! ما که ولگرد و چاقوکش نیستیم. به جای این کارهای احمقانه، باید اتحادیه و سندیکا تشکیل بدهیم.
– خودت هم میدانی که این کار غیرممکنه.
– چرا ؟
– چون قانون با آن مخالف است و از تشکیل آن جلوگیری میکند.
– کدام قانون؟ اگر قانون اساسی رو می گی که اعلام کرده برای تشکیل سازمانهای صنفی احتیاج به موافقت دولت نیست. که البته همین قانون هم وارونه اجرا میشه. این دیگر از ضعف و ناتوانی و ناآگاهی ماست. قانون اشکالی ندارد. مجری برای منافع خودش از قدرت سوءاستفاده میکنه.
– خب. کورورش حرف تو درست. ولی از کجا معلومه که سندیکا بتونه مشکلات ما را حل کنه؟
– وقتی همه میبینیم دولتی که مردم سرکار آوردند، با آن شعارهای تند و تیزشان که حکومت عدل علی، مستضعفان و … ایران را گلستان میکند و میگفتند پیغمبر بازوی کارگر را میبوسد یا خدا هم کارگر است و… حالا همهاش قوانین ضد کارگری تصویب میکنه و منابع ملی را که به همهی مردم تعلق داره، بین سرمایهدارای نوکیسه به نام خصوصیسازی تقسیم میکنه؛ سندیکا چه کار میتونه بکنه؟
کوروش:
– تو قبول داری که بیمه و تامین اجتماعی در زندگی ما کارگران چقدر تاثیر داره؟
– آره.
– کی این سازمان را به وجود آورد؟
– از زمان شاه بود.
– اینکه جواب نشد. یعنی شاه دلش برای کارگران میسوخت؟ نه عزیزم. تو اون سالهای دور که ما به دنیا نیامده بودیم، اتحادیهها و سندیکاهای بزرگ کارگری، کارگران سراسر ایران رو متحد کرده بودند و با قدرت اعتصابات، شرکت نفت انگلیس و دولت را فلج کردن و آنها را وادار کردن تا این سازمان کارگری را، با حداقل پسانداز خود کارگران، به وجود بیارند. شاه یک دهه بعد توانست با کودتای ارتش و حمایت آمریکا، کارگران رو سرکوب کنه و سازمان را به خواهرش اشرف سپرد تا اشرف خانم، هزینهی باختهای کلانشو تو قمارخانههای امریکا و اروپا، را از جیب کارگران پرداخت کنه.
– مگر حالا این سازمان خصوصی رو که مال ماست، دولتی نکرده اند؟
– ثروتها و منابع کشور را به نام خصوصیسازی، به این و آن دادن و میدن. و از همه خندهدارتر این است که به نام خصوصیسازی، یک سازمان خصوصی متعلق به کارگران را دولتی میکنند. یک بام و دو هوا که میگن اینه.
درب اتاق کوبیده می شود. یک جوشکار خواب آلود وارد می شود:
– بچهها مگه فردا کارگاه تعطیله؟
– نه. چرا؟
– بابا همه خستهایم و صبح زود هم باید بریم سر کار. سر و صدای شما هم که آسایش رو به هم زده.
جوشکار با اخم در را می بندد و می رود.
واقعا دیر وقت است و میبایست برای کار فردا استراحت کرد. همه آمادهی خواب می شوند تا برای کار فردا نیرو ذخیره کنند.
۲ اسفند ۸۹
http://kanoonmodafean.blogspot.com/2011/04/blog-post_9320.html