رضا هیوا
در کنج باغ
نزدیک درخت گلابی
– که همه چیز میدهد جز گلابی –
آنجا که پرندهای مهاجر در حال شکستن لاشهی یک گردو است
گلهایِ وحشییِ نورسیده
قالیچهی کوچکِ هزار رنگی بر زمین انداختهاند
تا عروس هستی را
– بهار را –
که در راه است
پذیرا شوند
در پشت پنجره
در کنج دلِ خستهام
– خسته از پیچ و خم سفر تبار که پایانش
می هراسدم –
چیزی جوانه میزند
ترانهای میشکفد
و شکوفهای دستم را میگیرد
و به گوشهی باغ میبرد
نزدیک درختِ گلابی
آنجا که پرندهی مهاجری
…
پانزده مارس ۲۰۱۱ – شانزده و سیزده دقیقه
غار
جامعه رنگین کمان