دنیز ایشچی
شک کردن، نقد چالشهای سالهای طویل مبارزه و آنالیز کارکردن آنها در بطن خود تحول ، بالندگی و نو آوری و پویایی می آورد. بر عکس، بینشی که پایه های خود را از اول بر اساس نفی چالشهای گذشته، نه نقد بالنده آنها میگذارد، نتیجتا به بن بست فاجعه آمیزی خواهد رسید. اندیشه ای که نه با نقد، بلکه با نفی متافیزیکی مشی چریکی آغاز میکند، به حمایت بی قید و شرط در راستای مشی راه رشد غیر سرمایه داری از خط امام خمینی میکشد، بعید نیست که در راستای همان متدولوژی بینشی ارزشهای دنیای مدرن و مترقی امروزی را در بینشهای فلسفی دکتر سروش ها و احکام دینی جمهوری اسلامی ایران بیابد.
فکر میکنم این قطعه زیبا بخشی از شعر سیاوش کسرائی بود که در دهه های پنجاه گفت که "من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم". آیا امکان چرخش بازگشتی برای فرجام این تراژدی تاریخی وجود دارد؟ شاید اکثر ماها فکر بکنیم که دیگر خیلی دیر شده است. در هر صورت نامه اخیر جناب فرخ نگهدار به آقای خامنه ای و بازتابهای آن در داخل جنبش سوسیال دموکراسی و جنبش چپ ایران بازتابی تقریبا صد در صد منفی داشته است. بلکه بتوان از آن هم فراتر رفت و به راحتی گفت که بازتاب آن در داخل جنبش سکولار و لیبرال دموکرتیک ایران هم کاملا منفی بوده است. به جرائت میتوان گفت که این یک تراژدی تاریخی است که در شرف ظهور کامل خویش است. تراژدی تاریخی که در آن آقای نگهدار خود را از جبهه مدرنیته، سکولاریم، آزادیخواهی کنده و در حد مشاور اخلاقی سیاسی یا یکی از ایدئولوقهای ارتجاعی ترین بینش های فلسفی سیاسی تاریخ معاصر پایین آورده اند. تراژدی تاریخی که میتوانست به جای فاجعه فعلی، در شکل اسطوره "نلسون ماندلا"ی ایران ظاهر میشد.
به همان صورتی که فرخ با احساسات از تاریخچه حیات خود درسازمان و همسنگران بر زمین افتاده خویش در طول تاریخ صحبت کرده و حیات خود در خارج جنبش سوسیال دموکراسی و "فدائیان خلق" را غیر قابل تصور تلقی میکند، از دست رفتن هیچ رفیقی از این جبهه به سنگر جبهه مقابل برای جنبش سوسیال دموکراسی و جنبش فدائی خوشایند نیست. انتخاب عملا در اینجا با فرخ است.آیا در جبهه "نلسون ماندلا" میخواهد قرار بگیرد، یا در جبهه "اف . دابلیو. دکلرک". وقتی که "نلسون ماندلا" و "اف . دابلیو دکلرک" قرار داد لغو آپارتاید را امضا کردند، اینجا یک توافق اخلاقی صورت نگرفت که در آن نلسون ماندلا از نظر اخلاقی جبهه آپارتاید را قانع کرده باشد که کار بدی میکنند. اینجا آپارتاید زیر چکمه های جنبش آزادیخواهی ضد نژاد پرستی شکست خورده و به زباله دانی تاریخ سپرده شد. وقتی "هنری کیسینجر" با نماینده ویتنام شمالی قرار داد پایان جنک ویتنام را امضا کردند، اینجا هم دو طرف یک توافقنامه اخلاقی به نفع نوع بشر در چهارچوبه نظام حکومتی جنگی ویتنام آنروز امضا نکردند. اینجا کسی طرف مقابل را از نظر اخلاقی قانع نکرد که "جنگ از نظر اخلاقی بد است". آنجا آمریکا در ویتنام شمالی شکست خورد و ویتنام را به مردم ویتنام تحویل داد و کاسه کوزه خود را از آنجا جمع کره و فرار کرد.
چرا دور میرویم، اگر با استدلال آقای نگهدار به تحولات شکوهمند "تونس" نگاه بکنیم، باید بگوییم که این سرنگونی طلبان همگی آشوبگرانی بیش نیستند که باید بن علی را بر سر کار خویش برگردانده و امپراطوری وی را مجددا مستقر بکنند و او را نصیحت اخلاقی بکنند که هزار فامیل خود را قانع بکند که دست از کنترل سیتم اقتصادی، ثروتهای کشور، نظام سیاسی، امنیتی، پلیسی کشور بردارند و ثروتهای غارت کرده خود را به مردم پس دهند و یک نظام دموکراتیک بر پایه رای مردم مستقر بکنند. آنها باید بنشینند و وقت با ارزش خود را تلف کرده نصیحتهای اخلاقی اشخاص منفرد را بخوانند و به آنها گوش دهند و شرایط مشارکت دموکراتیک سیاسی را فراهم گردانند.
اگر ایشان خود را در حد "مانی" پیغمبر و یا "کنفوسیوس" فیلسوف و یا "بودا" و یا شخصیتهای سیاسی فلسفی اخلاقی مثل "گاندی" قرار میدهند، هر کدام آنها در جایگاه ویژه فلسفی، اجتماعی وسیاسی خویش یکسری ارزشهای اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و حتی مبارزاتی را نمایندگی میکردند. "گاندی" در روش اعتراضی قانونی خویش به "اعتراض مدنی" معتقد بود. وی میگفت اگر قانونی غیر انسانی است، به آن پایبند نباشید و مجازید آنرا بشکنید. روش اصلاحاتی آقای نگهدار از نظر تاریخی حتی از زمان ماهاتما گاندی هم فرسنگها عقب مانده است. ایشان سرکوبگران چماق بدست و قاتلان "ندا" ها و "سهراب"ها را زیر چطر حفاظ خویش حفظ کرده و تظاهرات شکوهمند دموکراتیک مردمی را را که در اعتراض به کودتای سپاهی ولایی صورت میگرفت به اتهام "ساختار شکنی" با خشونت ورزی های حکومتی همطراز میشناسند.
اگر رمانتیسم فلسفی "ژان ژاک روسو" را با رمانتیسم مدرن آقای نگهدار مقایسه کنیم، باید گفت که روسو تغییرات و تحولات بنیادین تری را برای زمان خویش توصیه میکرد تا ایشان. "روسو" حکومت دولت شهری را به امپراطوریها ترجیح میداد، در حالیکه ایشان در چهارچوبه امپراطوری اسلامی سید علی خامنه ای خواهان حکومتی قانونمدار حاکم عادل هستند. "روسو" توجه چندانی به نقش اعتراضی اتحادیه ها نداشت، بلکه خواستار اعمال اراده عموم به شیوه های توده ای بود. بر پایه اندیشه های آقای نگهدار اینجا نباید صحبتی از اراده سازمان یافته مردمی از طریق نهادهای اتحادیه ای، نهادهای سیاسی و ائتلافی نیست، تا چه رسد به اراده مردمی از طریق اراده توده ای. فقط و فقط در چهارچوبه نظام موجود و پذیرش بی قید و شرط و قانون مجاز آن و الطاف همایونی اعلیحضرت سید علی باید به تلاش قانونی پرداخت. ایشان این توصیه را به میلیونها جوان دانشگاه تمام کرده ای که تمام مابقی آینده عمر و آمال و آرزوهای خود را باید زیر چتر ولایی سید علی خامنه ای ها تلف بکنند تقدیم میدارند. این توصیه های ایشان تقدیم جنبش میلیونی زنان، جوانان، کارگران، و جنبش دموکراتیک ملیتها میکنند.
نظریات آقای نگهدار را اگر فقط در حد و حدود فلسفی در نظر میگرفتیم، قابل تحمل بوده و در همان چهارچوبه قابل آنالیز کردن بوده و به آن میشد پرداخت. نظریات ایشان در عین حال شدیدا از ابعاد سیاسی و تشکیلاتی خاص خود برخوردارند. آیا شخصی که خود را در کارکرد عملی روزانه سیاسی به گنجی ها، سروشها، سازگاراها نزدیکتر میداند، تا همراهان سالهای طویل راه فدائیان خلق، میتواند در جبهه سوسیال دموکراسی قرار بگیرد؟ ابعاد سیاسی آن از این بابت میشود نگاه کرد که آیا در شرایطی که ما میخواهیم حکومت سیاسی را از نظر مضمونی متحول، سکولار و دموکراتیک بکنیم، یک نفر علنا میتواند هم در جبهه نیروهای مقابل اررتجاع، در عین حال در جبهه نیروهای تحول قرار بگیرد؟ کسانی که جایگاه خود را بعنوان مشاوران سیاسی آقایان خامنه ای و رفسنجانی و احمدی نژاد قرار داده اند، "البته اگر آن آقایان نظرات ایشان را بخوانند"، چگونه میتوانند از حرکت تحولخواهانه آزادی، مدرنیته و عدالت اجتماعی که خواهان تغییر، تحول و تعویض همان حکومت هستند حمایت بکنند؟
فاجعه از آن هم فراتر میرود. ایشان نقش سیاسی تشکیلاتی یک سازمان سیاسی فراگیر و گسترده ای چون فدائیان خلق ایران اکثریت را که در کشوری با تب و تابهای سیاسی پر التهابی مثل ایران آرمانهای مردمی خویش را به پیش میبرد را کلا نفی میکنند. ایشان با این گفته خود که "نقش احزاب سیاسی فقط کسب قدرت است، و به همین دلیل آنها فکر میکنند همه رهبران آدمهای خبیثی هستند"، از یک طرف نقش احزاب سیاسی را در عصر کنونی نفی میکنند، از طرف دیگر رهبران همه احزاب سیاسی مردمی را متهم به توطئه چینی علیه "رهبران عادل جمهوری اسلامی ایران" میکنند. در خوش بینانه ترین حالت، ایشان نقش احزاب سیاسی را در حد یک کلاس درس آکادمیک فلسفی سیاسی دانشگاهی اشتباه گرفته اند.
از بابت بار تشکیلاتی گفته ها، ایشان فکر میکنند چون یکنفر حق عضویت خود را پرداخت میکند، در یک سازمان سیاسی چپ مدرن میتواند یا از عقابهای راست افراطی امریکایی، یا از اسلام ارتجاعی افراطی حمایت بکند، آب سرد بر دستان کسانی که چندین نسل از جوانان کشور ایران را زنده بگور کرده اند بریزد. هر حزب سیاسی بالاخره برای خود در کنار اعتقاد با آزادی اندیشه، یکسری پرینسیپهای اخلاقی، چهارچوبه های استراتژیک و تاکتیکی سیاسی برنامه ای و یکسری ارزشهای والای تشکیلاتی دارد. یک نفر به انتخاب خویش میتواند خود را در داخل و یا خارج این چهارچوبه ها قرار بدهد. یکنفر نمیتواند در آن واحد هم در داخل و هم در خارج این چهارچوبه های یک سازمان سیاسی قرا گرفته باشد.
اگر ایشان نقش احزاب سیاسی را فقط "کسب قدرت" میدانند نه تلاش در راه دست یابی به آمال و آرزوهای بالنده مردمی، خود چرا اصرار دارند با نقطه نظراتی کاملا مقابل آن در داخل چنین سازمانهای سیاسی حضور داشته و در خارج از چهارچوبه های برنامه سیاسی آنها فعالیت بکنند؟ اگر ایشان سازمانهای سیاسی را متهم میکنند که این آنها هستند که تلاش میکنند به همگان بباورانند که "حاکمان خبیث و اصلاح ناپذیر میباشند "، و خود را در کنار حاکمان "عادل" جمهوری اسلامی ایران احساس میکنند، بهتر است در مورد جایگاه واقعی خویش تصمیم روشنتری بگیرند. امروزه دیگر وابستگی رمانتیستی به جنبش فدائی دلیل بر این نمیشود که به موضع گیری کاملا مقابل با آن هنوز خود را در داخل آن جای داد.
به آستانه چهلمین سالگرد جنبش فدائی نزدیک میشویم. گرچه جنبش سوسیال دموکراتیک، جنبش چپ و خصوصا جنبش فدائی ازکمبود، یا عدم حضور شخصیت یا شخصیتهای اسطوره ای سمبلیک سیاسی مبارزاتی و اخلاقی در قید حیات رنج میبرد، وجود چنین شخصیتهایی میتواند نقش جدی در گالوانیزه کردن جنبش سوسیال دموکراتیک، چپ و سکولار ازادیخواهی مردمی داشته باشد. عدم توجه به این مساله در شرایطی که چهره های سمبلک جنبش فدائی به دلایل تواضع شخصیتی یا دلایل دیگر در حاشیه قرار گرفته اند، موجب گسترش فراگیرتاثیرات مخرب چنین خلا سمبلیک در جنبش میگردد.
یک تراژدی تاریخی در شرف وقوع است. تراژدیی که پتانسیل آن را داشت که یک استوره تاریخی باشد. شاید خیلی ها معتقد باشند که این تراژدی به آن حدی ای تکامل خویش رسیده که دیگر حالت بازگشت ناپذیر یافته است. شاید بطور قطعی گفت که دیگر پتانسیل اسطوره ای آن بعنوان سمبل زنده تاریخچه جنبش فدائی در آن کاملا در شرف نابود شدن میباشد. در نهایت امر روند آینده این تراژدی در دستهای خود اقای نگهدارمیباشد. آنچه که برای جنبش فدائی و جنبش سکولار دموکراتیک در این مورد سوال بر انگیز است این است که اگر این سمبل تراژیک را در درون خانواده خویش احساس نمیکند، با آن چگونه باید رفتار خویش را تنظیم بکند.
جامعه رنگین کمان