سکولاریسم و ضدسکولاریسم-۱

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

منوچهر صالحی

سکولاریسم اروپائی
در این نوشتار به مبانی تاریخی- تئوریک پیدایش سکولاریسم در اروپا خواهیم پرداخت، زیرا بدون شناخت عواملی که سبب پیدایش اندیشه و پدیده سکولاریسم در اروپای غربی گشتند، نخواهیم توانست از یک‌سو کوشش شکست خورده انقلاب مشروطه را در جهت تحقق دولت سکولار و از سوی دیگر تحقق نخستین انقلاب ضدسکولاریستی تاریخ جهان را که  در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در ایران پیروز شد و زمینه سیاسی- اجتماعی را برای دستیابی بخشی از رهبران دین شیعه به قدرت سیاسی هموار ساخت، توضیح دهیم.

واژه شناسی سکولاریسم
«سِکولار»  واژه‌اى لاتینى است و این واژه هم‏چون هر واژه دیگرى در بُعد تاریخ دچار تحوّل و دگرگونى گشته و به‌همین دلیل نیز در معنا و مفاهیم گوناگون مصرف شده است. بنابراین هر یک از معانى این واژه خود روندى تاریخى را بازتاب می‌دهد و کوششى را که انسان در جهت تحققِ مدنیت برداشته است، آشکار می‌سازد. پس‏ براى آن‌که بتوان از«سکولاریسم» درکى همه‌جانبه به‌دست آورد، بد نیست کوتاه به تمامى معنی این واژه برخورد کنیم.  
نخست آن‌که واژه «سِکولار» از ریشه سِکولوم  که واژه‏ای لاتینی است، استخراج شده است که به معناى عدد صد است. در این معنی «سکولار» به آن روندها، رخدادها و جریانات گفته می‏شود که هر صد سال یک‏بار تکرار می‏شوند و بر زندگى انسان تأثیراتِ شگرف می‌گذارند. در این مفهوم واژه «سِکولار» در دورانِ باستان و پیش از پیدایش‏ مسیحیت به‌کار گرفته شده است.
می‏دانیم که میانگین عُمر انسانِ امروزى در جوامع پیش‌رفته سرمایه‌دارى با توجه به‌ پیش‌رفت چشم‏گیر دانش پزشکى و بهداشت چیزى میان ۷۵ تا ۸۵ سال برای مردان و زنان است، یعنی میانگین عُمر زنان ۵ سال بیش‌تر از مردان می‌باشد.  در آلمان حدود پنج در صد از مردم، یعنی تنها تعداد اندکى از آدمیان بیش‏ از صد سال عُمر می‏کنند. در دوران کهن میانگین عُمر آدمیان چیزى در حدود ۲۰ تا ۲۵ سال بود و به‌ همین دلیل صد سال دورانى از عُمر چند نسل را در بر می‏گرفت. حتى در سده هیجدهم که انقلابِِ کبیر فرانسه رخ داد، یعنى در دورانى که جامعه فرانسه پا به دوران تولید سرمایه‌دارى می‏گذاشت، میانگین عُمر در این کشور برابر با ۲۹ سال بود.  به‌این ترتیب صد سال دارای عظمت و اُبهتى ویژه بود. بر اساس‏ همین نگرش‏ بود که پیش‏ از پیدایش‏ مسیحیت بخشى از مردم بر این باور بودند که در تاریخ بسیارى از روی‌دادها تکرار می‏شوند. چون مردم آن دوران در هر سال با بهار و تابستان و پائیز و زمستان روبه‌رو می‌شد‏ند، پس بر این باور بودند که در هر صد سال نیز بسیارى از رخدادها و حوادث تاریخى تکرار می‏گردند، زیرا آن امور هم ‏چون فصل‌های سال جزئى از روند کائنات را تشکیل می‏دهند. بعدها که مسیحیت به‌وجود آمد، بسیاری از مؤمنین که تحت تأثیر اندیشه شیلیاستى  قرار داشتند، مى‌پنداشتند که خدا هر صد سال یک‌بار جهان را مورد خشم و غضب قرار می‌دهد و براى اصلاح آن وضعیت مسیح و یا یکى از حواریون او ظهور خواهند کرد تا مردم ستم‌دیده را از چنگال جور و ستم برهانند. خلاصه آن‌که به همۀ آن امورى که می‏توانست هر ‏صد سال یک ‌بار رُخ دهد، «سکولار» می‏گفتند و خصوصیت این پدیده‌ها آن بود که قابل تقلید و تکرار نمی‏توانستند باشند، هم‏چنان که وضعیتی که هر ساله در بهار حادث می‏شود، در دیگر فصل‌های سال قابل تکرار و تقلید نیست.
دو دیگر آن که اگر بخواهیم براى واژه «سکولار» معادلى فارسى برگزینیم، می‏توان از واژه‌های «دنیوى» و یا «جهانى» بهره گرفت، یعنى آن‌چه که داراى منشأ زمینى و مادّى است و به‌این جهان وابسته است. برخی نیز معادل «عُرفی» را برای این واژه مناسب تشخیص داده‌اند.

سکولاریسم دینی
آن‌طور که به نظر می‏رسد، این واژه در ابتدأ و به‌طور عمده توسطِ کلیساى کاتولیک مورد استفاده قرار گرفت و آن‌هم در موارد مختلف. پس‏ لازم است به اختصار به‌ آن بپردازیم:

•    می‏دانیم که غالبِ ادیان زندگى انسان را به دو بخش تقسیم می‏کنند. بخشى از این زندگى داراى وجه زمانى محدود می‏باشد و به‌دورانى تعلق دارد که روح در محدوده جسم «اسیر» است. تمامى ادیان این مرحله را دوران زندگى دنیوى می‏نامند که روح به‌خاطر «اسارت» در بدن، می‏تواند به‌تباهى و گمراهى گرایش‏ یابد. شاعر نامدار مولوی در این شعر جاودانی خود این اندیشه را به زیباترین وجهی ترسیم کرده است: مرغ باغ ملکوتم، نیئم از عالم خاک/ دوسه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم.
دوران دیگر که پس‏ از مرگ انسان آغاز می‏شود، دورانى است که روح از چنگال بدن رها می‏گردد و به «ملکوتِ خدا» می‏رود. این مرحله دورانِ زندگى ابدى و یا زندگى روحانى نامیده می‏شود. بدن پس‏ از مرگ فاسد می‏شود و حال آن‌که روح که داراى خاصیت ابدى و جاودانى است، از زمین به آسمان عروج می‏کند. تعالیم مسیحیت نیز بر این اساس استوار است  و اصل تثلیث آن بر این پایه بنأ شده است که پدر‌)خدا( براى نجات و ارشادِ بشریت مریم  را که تا آن زمان دوشیزه‌ای باکره بود، از «روح‌القدس»‏ آبستن ساخت تا «پسر خدا»، یعنى عیسى   مسیح بتواند به‌جهانِ خاکى پا نهد و به ‌عنوان «نجات دهنده» از ملکوت به زمین آید تا به فریب و تباهى انسان پایان دهد. در این معنى ذاتِ الوهیت در پیکر عیسی مسیح جسمیت یافت و پس‏ از آن که او را در اورشلیم به صلیب کشیدند، آن «جسم قُدسى» که تجّسم خاکى «روح القدس»‏ الهى بود، پس‏ از سه روز زنده  و از زمین به‌آسمان بازگشت.  مسیحیت در این رابطه از واژه سکولار برای نشان دادن زندگی دنیوی بهره گرفت.  
•    دیگر آن‌که در تمامى ادیان توحیدى انسان کم و بیش‏ از خودمختارى برخوردار است و می‏تواند بر حسب تشخیص‏ و اراده خود میان خیر و شّر، خوبى و بدى، زندگى دنیوى و زندگى ربانى یکى را برگزیند. در تورات آمده است که «مار به زن‌‌)حوا( گفت (…) خدا می‏داند در روزى که از آن)میوه درخت معرفت (بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود».  و چون خدا نخواست چنین شود، آدم و حوا را از ملکوت به زمین تبعید کرد و به‌این ترتیب انسان مختار شد مابین زندگانى دنیوى و یا روحانى یکى را انتخاب کند. بر این اساس‏ در مذهب کاتولیک واژه «سِکولار» در رابطه با آن بخش از زندگانى انسان که داراى وجه مادی و دنیوى بود، به‌کار برده شد، یعنى همۀ آن چیزهائى که داراى وجه این جهانى و فاقد ارزش‏هاى روحانى و ربانى بودند، به مثابه روندها و پدیده‌هاى «سِکولاریستى» تلقى گشتند. در همین معنى واژه «سِکولار» از همان آغاز در محدوده مذهبِ کاتولیک داراى بارى منفى بود، زیرا زندگى دنیوى در برابر زندگانى ربانى داراى ارزش نبود و کسى که به‌ارزش‏هاى این دنیا چشم دوخته بود، آخرت خود را تباه می‏ساخت، زیرا زندگى واقعى و ابدى تازه پس‏ از مرگ و پا نهادن به «ملکوت الهى» آغاز می‏شود. بنابراین کسانى که داراى وجوه «سِکولاریستى»، یعنی در پی زندگی عرفی بودند، عملأ  برخلاف آئین مسیحیت که زندگی در این جهان خاکی را خار شمرده است، به «زندگى دینى» پشت کرده و در نتیجه راهى به «ملکوتِ خدا»  می‌توانستند داشته باشند.
•    در مذهب کاتولیک کسى که راهب و یا راهبه می‏شود، باید به‌خاطر تزکیه نفس‏ و زندگانى روحانى از تمامی لذاتِ دنیوی چشم‌پوشى کند و در همین رابطه حق ازدواج ندارد و باید تارک دنیا را برگزیند و گوشه‌نشینى اختیار نماید. روشن است که در طول تاریخ بسیارى از کسانی که کوشیدند در این راه گام نهند، پس‏ از مدتی دریافتند که تاب تحمل آن همه امساک و محرومیت را ندارند و به‌همین دلیل از رهبرى کلیساى کاتولیک خواستار بازگشت به زندگى دنیوى شدند. در همین رابطه نیز در کلیساى کاتولیک «سِکولار» روندى نامیده شد که در بطن آن کسانى که زندگى روحانى در صومعه‌ها را برگزیده بودند، بدان پشت کرده و دوباره به زندگى دنیوى گرویدند. بر اساس‏ اسناد و مدارک، واژه «سِکولار» براى نخستین بار در تاریخ دینى در این رابطه به کار گرفته شده است.  به‌این ترتیب در مذهب کاتولیک «سِکولار» تمامى سطوح زندگى دنیوى انسان را در بر می‏گرفت. به‌عبارت دیگر، زندگى دنیوى بیش‌تر تحت تأثیر نیازهائی است که پیکر انسان موجب پیدایش‏ آن می‌شود، هم‌چون احساس سرما و گرما، گرسنگى و سیرى و یا با غرایز جنسى و غیره دست و پنجه کردن. بنابراین همۀ تلاش‏هائی که انسان براى ادامه زندگی پیکر خود انجام می‏دهد و می‏کوشد نیازهاى جسمی خود را  برآورده سازد، داراى باری «سِکولاریستی» است و به‌این ترتیب «سِکولار» که زندگانى این جهانى را در خود‌ منسجم می‏سازد، به برابرنهاده  زندگانی روحانى بدل می‏گردد.

روند ضددینی سکولاریزاسیون
با پیدایش مسیحیت روند سکولاریزاسیون نیز آغاز شد و هنوز نیز به پایان نرسیده است. برای آن‌که این روند را بهتر بشناسیم، طرح چند نکته اهمیت دارد:
یکم آن که در آغاز روند سپردن پول، املاک و ساختمان‌های کلیسا به کسی یا نهادی را که در پی کسب سود و یا اجاره‌بهاء بود، سکولاریزاسیون نامیدند، یعنی روندی که طی آن؛ آن‌چه که به نهادی روحانی تعلق داشت، مورد مصرف دنیوی قرار می‌گرفت.
دو دیگر آن که مذهب کاتولیک بر اساس این نظریه انسجام یافت که عیسى مسیح زندگی این جهانی را خوار ‌پنداشت و از حواریون خود خواست که در نهایت تنگ‌دستی با هم زندگی کنند و هر یک از پیروان او با گذشت از املاک و ثروت خود به‌سود «اُمت»  باید به زندگی اشتراکی با دیگر برادران دینی خود تن در می‌داد.
سه دیگر آن که عیسى مسیح پیش‏ از مصلوب شدن از میان حواریون خود پطروس  را به‌جانشینى خود برگزید و گفت که بر «این صخره کلیساى خود را بنا کرد.»  پطروس‏ نیز پیش‏ از مرگ رهبرى کلیساى خود را به پاولوس  سپرد و او که دارای تابعیت دوگانه یهودی- رومی بود، خود را اسقفِ اعظم کلیساى رُم نامید. کلیسای کاتولیک بعدها او را پاپ، یعنى پدر و «خطاناپذیر» نامید. به‌این ترتیب پاپ‌ها جانشین پاولوس شدند.‏ و از آن‌جا که پاولوس خود را جانشین مسیح بر روى زمین نامیده بود، در نتیجه از آن دوران تا به‌امروز کسى که به‌عنوان پاپ، یعنی جانشینی او برگُزیده می‏شود، باید از خصوصیت «خطاناپذیرى» برخوردار باشد و «شبانى» است که باید «گوسفندان مسیح» را بچراند و از آن‌ها در برابر خطرات حفاظت کند. یعنی کسی که تا دیروز اسقف و خطاچذیر بود، پس از آن که به عنوان پاپ برگزیده شد، فورأ خطاناپذیر می‌گردد و در نتیجه همه مؤمنین باید از فرامین او پیروی کنند.
 از هنگامی که مسیحیت در دوران سلطنت کنستانتین  در سده چهارم میلادى به دین رسمی امپراتورى روم بدل گشت، دولتِ روم خود را مسئول تمام مسیحیان روى زمین دانست و کوشید امپراتورى روم را به امپراتورى جهانِ مسیحیت بدل سازد و از آن پس‏ همۀ کشورگشائى‌ها و جنگ‌ها به نام دفاع از شریعت مسیح انجام گرفت. در همین رابطه اسقفِ اعظم کلیساى شهر رُم از ویژگى والائى برخوردار شد، زیرا او رهبر دینی مسیحیانى بود که در قلمرو امپراتورى روم می‏زیستند. اما زمانى که امپراتورى روم غربى که مرکز آن شهر رُم بود، با آغاز سده پنجم میلادى مورد هجوم اقوام ژرمن قرار گرفت و در پایان آن سده نابود شد، نخست هرج و مرج تمامى قاره اروپا را فراگرفت و سپس‏ و آن‌هم به تدریج دولت‌هاى کوچکى در سراسر اروپا به‌وجود آمدند که هیچ یک از آن‌ها به‌خاطر کوچکى قلمرو خویش نمی‏توانست خود را جانشین دولت روم بنامد که از نظر سیاسى اروپا را متحد ساخته بود. به‌این ترتیب اتحاد سیاسى اروپا درهم شکست، لیکن این امر به‌نقشِ مرکزى کلیساى رُم به رهبرى پاپ هیچ خدشه‌اى وارد نساخت و رُم هم‏چنان کانونِ قدرتِ دینی باقى ماند. همین امر سبب شد تا دین مسیح آن رشته‌اى باشد که تمامى دولت‌هاى ایالتى و کوچک را هم‏چون دانه‌هاى تسبیح به‌هم متصل می‏ساخت. به‌همین دلیل با آغاز سده‌های میانه کلیساى کاتولیک از موقعیت ویژه‌اى برخوردار شد و بیش‌تر دولت‌هاى کوچک و منطقه‌اى رهبرى روحانى پاپ را بر کشور خود پذیرفتند و شاهانِ فئودال با پرداختِ خراج به واتیکان خود را نماینده و مُباشر پاپ در کشورى نامیدند که در آن حکومت می‏کردند. در این عصر حکومت «روحانى» پاپ فراسوى حکومت‌هاى «زمینى» و «دنیاگرایانه» شاهانِ و اشراف فئودال قرار داشت و چون بنا به تعالیم مسیحیت، تمامی زمین به مسیح تعلق داشت،  بنابراین پاپ به‌عنوانِ جانشینِ او نقش‏ رهبرى دینى و دنیائى جهان مسیحیت را بر عهده داشت. شاهانِ فئودال بدون اجازه پاپ نمی‏توانستند در کشور خود حکومت کنند و یا آن‌که منطقه‌اى را تصرف نمایند. همین امر سبب شد  تا طی چند سده ثروت بیکرانى در دستان کلیساى کاتولیک تمرکز یابد و بخش‏ بزرگى از زمین‌هاى کشاورزى اروپا به مالکیت کلیسا درآید.
از سوى دیگر، تا زمانى که امپراتورى روم برقرار بود، کلیساى مسیحیت زیر نفوذ قیصر روم قرار داشت. در این دوران یکى از وظایف کلیسا مبارزه با بى‌عدالتى‌هائى بود که در جامعه وجود داشت. در این دوران هنوز دستگاه دولت بر کلیسا حاکم بود و به‌عبارت دیگر نهادهاى دنیوى بر نهادهاى روحانى غلبه داشتند. اما زمانى که این امپراتورى فروریخت و جاى خود را به ده‌ها دولت کوچک و بزرگ داد که رهبران سیاسی آن خود را مباشران پاپ می‏نامیدند، روند چیرگى نهاد روحانی بر نهاد دنیوى آغاز شد و از آن پس‏ رهبرى کلیسا در کشورهاى مستقل اروپائى پشتیبان شاهانِ فئودال گشت. اگر در گذشته، دهقانانى که زیر ستم مالیات و عوارض‏ فئودالى کمرشان خم شده بود، براى فرار از چنگال ستم اربابِ فئودال به کلیسا پناه می‏بردند، اینک کلیسا خود جزئى از دستگاه استثمار و ستم گشته بود و به‌همین دلیل نیز مابین اسقف‌هائى که داراى پیشینه اشرافى بودند و رهبرى کلیسا را در دست داشتند و از حقوق و مزایاى اشرافیت زمیندار در برابر دهقانان دفاع می‏کردند و کشیشانى که منشأ روستائى داشتند و در مناطق روستائی با دهقانان کم‌درآمد زندگی می‌کردند و از نزدیک با رنج و محرومیت‌هاى آنان آشنا بودند، تضادى آشتى‌ناپذیر به‌وجود آمد. دیرى نپائید که در سده‌های میانه شورش‏هاى دهقانى تمامى اروپای غربی را فراگرفت و بخشى از کشیشان که خواهان دگرگونى وضعیت موجود به سود دهقانان تهی‏دست بودند، با پشتیبانى از این جنبش‏ها با رهبرى کلیساى کاتولیک به‌مبارزه برخاستند. به‌این ترتیب دوران تازه‌اى از روند «سِکولاریزاسیون» آغاز شد.
در آلمان جنگ‌هاى دهقانى هم‌راه بود با جنبش اصلاحات دینى مارتین لوتر . تا آن زمان کتاب‌های مقدس به‌زبان لاتین نوشته شده بودند و هر کسی که می‌خواست از محتوای آن با خبر شود، باید زبان لاتین را می‌آموخت. بنابراین اکثریت مردم از مضمون آن کتاب‌ها بی‌خبر بودند و هر چه را که کشیش‌ها برایشان از کتاب مقدس نقل می‌کردند، باید باور می‌نمودند. لوتر با ترجمه انجیل به‌زبان آلمانی، زمینه را براى فهم مطالب آن کتاب‌ توسطِ مردمِ عادى که به زبان لاتین تسلطى نداشتند، فراهم آورد و در عین حال علیه دستگاه کلیساى کاتولیک که ثروت انبوهى را در دستان خود متمرکز ساخته بود، قد برافراشت. در آن دوران اسقف‌ها که خود را نماینده پاپ در هر کشورى می‏نامیدند، به‌خاطر در اختیار داشتن این ثروت انبوه، هم‏چون پادشاهان در ناز و نعمت به‌سر می‏بردند و از وضعیت سخت و دهشتناکی که روستائیان در آن قرار داشتند، ناآگاه بودند. در آلمان وضعیت زندگى این اسقف‌ها حتى بهتر از شاهان ایالت‌هاى کوچک آن کشور بود. بنابراین، هنگامى که جنبش‏ دهقانى آغاز شد، این جنبش‏ تنها با سلاح دین مسیح می‏توانست علیه اشرافیت وابسته به کلیساى کاتولیک به‌مبارزه برخیزد. به‌همین دلیل نیز بخشى از شاهان ایالتى از فرصت سود جسته و به‌پشتیبانى از آئین لوتر پرداختند تا بتوانند بخشی از املاک کلیسا را به تصرفِ خود در آورند. این امر اما ممکن نبود، مگر آن‌که شاهان فئودال می‏توانستند براى مردم کشور خود توجیه کنند که بنا بر آموزش‌های لوتر پاپ یگانه نماینده مسیح بر روى زمین نیست. جنبش‏ اصلاح دینى لوتر که موجب پیدایش‏ مذهب پروتستانتیسم  گشت، بهترین فرصت را در اختیار اشرافى قرار داد که می‌توانستند از آن به‌سود خود بهره گیرند. به‌این ترتیب با پیروزی جنبش‏ پروتستانتیسم در اروپا یک‏پارچگى کلیساى کاتولیک از بین رفت و بخشی از ثروتِ کلیسا را اشرافِ فئودال به‌سود خود ضبط کردند. در تاریخ کلیساى کاتولیک، روندی که در بطن آن زمین‌هاى متعلق به کلیسا بدون موافقت رهبران کلیسا به مالکیت شاهانِ فئودال درآمد و امر قضاوت از حوزه اختیارات کلیسا خارج شد را روندِ «سکولاریزاسیون» نامیدند.
البته روند خلع مالکیت از کلیسا در‌ اروپا از سده ششم میلادى، یعنى در دورانى که اسلام هنوز ظهور نکرده بود، آغاز گشت و این روند تا‌ انقلابِ‌ کبیر‌ فرانسه‌ به‌درازا کشید. در آغاز، اشرافى که باید دست به‌جنگ می‏زدند و به‌اندازه کافى از امکاناتِ مالى‌ برخوردار نبودند، از رهبرى کلیسا تقاضاى کمک مالی ‏می‌کردند و در غالبِ اوقات کلیسا به خواست آن‌ها پاسخ مثبت می‏داد و گه‌گاهى نیز دست رد به سینه آن‌ها می‏زد. در چنین مواردى این رهبران سیاسى به بهانه‌هاى گوناگون می‏کوشیدند بخشى از ثروتِ کلیسا را از آنِ خود سازند. در ابتدأ چنین کوشش‏هائى داراى سویه ضددینى نبودند و بلکه این اشراف در عین عبودیت نسبت به کلیساى کاتولیک و شخص‏ پاپ زمین‌هاى کلیسا را به نام تأمین هزینه ارتش‌های خود با هدف حفاظت از زمین‌های کلیسا مصادره می‏کردند. اما از زمانى که جنبش‏هاى دهقانی علیه مناسبات ارباب رعیتى فئودالى آغاز شد که بر اساس‏ آن روستائیان از هرگونه حقوقى محروم بودند، این روند بیش‌تر از گذشته نضج یافت و سپس‏ جنبه ضدِکاتولیکى به‌خود گرفت.
پس از جنگ‌هاى دهقانى که در سده شانزده تقریبأ سراسر قاره اروپا را فراگرفت، روند خلع مالکیت کلیسا شدت یافت، زیرا در نتیجۀ اصلاحات دینى لوتر وحدت مسیحیت از بین رفت و لایه‌هاى مختلف این مذهب در هم‌کارى با قدرت‌هاى سیاسى منطقه‌اى علیه یک‌دیگر به مبارزه برخاستند و دست به توطئه زدند. این روند با انعقاد پیمان «صلح وستفالن»  که در ۲۴ اکتبر ۱۶۴۸ میان امپراتوری‌های آلمان و فرانسه بسته شد، به نقطه اوج خود رسید. در این قرارداد صلح تأکید شد املاکی که در سال ۱۶۲۴ در اختیار کلیسای کاتولیک بود، باید به این کلیسا پس داده شوند. به‌این ترتیب تمامی املاک و ثروتی که پیش از این تاریخ طی جنگ‌های دهقانی از کلیسا مصادره شده بود، مورد تأئید قرار گرفت. در همین قرارداد صلح از مقوله سکولا‌‌ریزاسیون املاک کلیسا سخن گفته شده است، یعنی املاکی که پیش از سال ۱۶۲۴ طی جنگ‌های دهقانی به مالکیت نهادهای دنیوی (اشراف و دولت‌های ایالت‌های آلمان) درآمده بودند، نباید به کلیسا پس داده می‌شدند. یکی دیگر از مزایای این قرارداد صلح آن بود که هم مذهب پروتستانتِ لوتریسم و هم مذهب پروتستانتِ کالونیسم  که در سوئیس به‌وجود آمده بود، به رسمیت شناخته شدند و به‌این ترتیب به انحصار کلیسای کاتولیک به مثابه یگانه کلیسای مسیحیت در اروپای غربی پایان داده شد.
پس از پایان جنگ‌های دهقانی روند سکولاریزاسیون، یعنی سلب مالکیت ارضی از کلیسای کاتولیک در بیش‌تر کشورهای اروپائی گسترش یافت. در اتریش در دوران سلطنت یوسف دوم  در سال ۱۷۸۲ قانون ضبط اموال کلیسا تصویب شد. در فرانسۀ انقلابی در ۲ نوامبر ۱۷۸۲ قانونی به تصویب رسید که طی آن تمامی املاک کلیسا باید به دولت تعلق می‌گرفت. این املاک را دولت انقلابی به حراج گذاشت. در آلمان زمین‌های کلیسا در دو سوی رودخانه راین  که به چهار ایالت اسقفی، ۱۸ اسقف‌نشین و ۳۰۰ صومعه تعلق داشتند، به مالکیت امپراتوری آلمان درآمدند. در ایتالیا طی سال‌های ۷۰-۱۸۶۰ دولتِ کلیسا، یعنی سرزمینی که پاپ‌ها از سده‌های ۸ تا ۱۳ میلادی بر آن حکومت می‌کردند، از کلیسا گرفته شد و جزئی از کشور ایتالیا گشت و قلمرو کلیسای کاتولیک به منطقه واتیکان که محله کوچکی از شهر رُم بود، محدود شد.  با به‌قدرت رسیدن بلشویک‌ها  در روسیه در اکتبر ۱۹۱۷، تمامی املاک و ثروت کلیسای اُرتدکس به مالکیت دولتی تبدیل گشت و پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در این کشور بخشی از آن به کلیسا پس داده شد. هم‌چنین به تقلید از روسیه شوروی در دیگر کشورهائی که احزاب کمونیست به قدرت رسیدند، کم و بیش از کلیسا سلب مالکیت کردند.
با آن‌که پادشاهان و امیران دولت‌هائى که به پروتستانتیسم گرویدند و املاک کلیسا را به سود خود ضبط کردند، هنوز داراى منشأ بورژوائى نبودند، لیکن شدت‏یابى همین روند بیانگر آن بود که در بافت سنتى جوامع اروپائى دگرگونى‌هائى کمى در حال تکوین بود که هنوز از تراکم کیفی لازم براى تبدیل مناسبات تولید فئودالی به مناسبات تولید سرمایه‌داری برخوردار نگشته بود، یعنی تراکم کمی هنوز  زمینه را برای پیدایش کیفیت نوینی هموار نساخته بود. به‌طور نمونه دولت پروس  پس‏ از غصب زمین‌هاى کلیساى کاتولیک نخست آن‌ها را به‌دهقانان بی‌زمین اجاره داد و سپس‏ براى آن‌که از درآمد ثابت و مطمئنى برخوردار شود، آن زمین‌ها را به‌اشراف فئودال سپرد و آن‌ها نیز در برابر دولت پروس پرداخت اجاره بهائى را که مقدار آن طى قرارداد تعیین شده بود، به‌عهده گرفتند. این اشراف آن زمین‌ها را به‌دهقانان بی‌زمین به بهاى بیش‌ترى اجاره دادند و به‌این ترتیب به‌شدتِ استثمار روستائیان افزودند. بعدها، پس‏ از آن‌که طبقه سرمایه‌دار در آلمان توانست در ائتلاف با دولت فئودال در قدرت سیاسى سهیم شود، زمین‌های دولتی به روستائیانى فروخته شد که بر روی آن زمین‌ها کار می‌کردند.

ادامه دارد
www.manouchehr-salehi.de
m.salehi@t-online.de
پانوشت‌ها:

جامعه رنگین کمان

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.