آرش دکلان
انتشار مطلب با ذکر منبع آزاد است .
طرحی که قبلاً ارائه شد، تنها یک الگوی فرضی است و نه واقعی. اما همین الگوی فرضی می¬تواند به ما کمک کند که تاریخ واقعی ایران و بخش بزرگی از جهان را با آن درک کنیم. در تمام آن سرزمینی که بعدها تحت حاکمیت امپراتوری هخامنشیان در آمد، چند پادشاهی دایر بود که دائماً با یکدیگر درگیر بودند. سومر، ایلام، بابل، آشور و بعدها ماد، به ترتیب و بعضی همزمان با هم بر اکثر نقاط همان محدوده ی حکمرانی می کردند که بعدها به ضمیمه امپراتوری هخامنشی در آمد.
سر برآوردن امپراتوری هخامنشی از یک پادشاهی کوچک و بی-اهمیت منطقه¬ای، آن هم به صورت ناگهانی بسیاری را با حیرت مواجه کرده است. اما اکنون با آن الگوی فوق این رویداد اجتماعی قابل درک است. انشان که زمانی یکی از مناطق مهم امپراتوری عیلام بوده است، در پی درگیری¬های منطقه، بخصوص درگیری و جنگی خانمان بر انداز با آشور، عملاً به منطقه¬ای بی¬اهمیت تبدیل می¬شود. با ضعیف شدن عیلام و سربرآوردن قدرت ماد، و ضعف بابل این منطقه در عمل فرصت رشد یافته است. کوروش که از خانواده شاهان انشان و از جانب مادر هم با حاکمان ماد بستگی داشته است، توانست از چنین فرصتی که ضعف بر کل منطقه حاکم شده بود استفاده کرده و به تدریج تمام منطقه¬ای را که تحت حاکمیت عیلام، ماد و بابل بود، تسخیر کرده و البته سرزمین¬هایی را هم بر این وسعت بیفزاید. در عمل آنچه کوروش را به بینانگذاری یک امپراتوری بزرگ واداشت قابل درک است. پادشاهان انشان برای اینکه امکان حیات داشته باشند، نیازمند مبادله با بقیه جهان بودند. اما بقیه جهان عملاً نقطه امنی نبود. تنها راه برقراری ارتباط، امن کردن تمام آن نقاط بود. اما تا چه حد؟ هیچ محدودیتی نه در نظر و نه در عمل برای این کار وجو ندارد. این است که کوروش با فراهم آوردن سپاهی به فتح سرزمین¬های جدید می¬پردازد. هر چقدر سرزمین¬های جدیدتر را فتح می¬کند هم اشتهای او برای فتح سرزمین¬های جدیدتر بیشتر می¬شود، و هم اینکه امکانات بیشتری برای فتح سرزمین¬های بیشتری در اختیارش قرار می¬گیرد؛ هم پول و هم سرباز بیشتر. در عمل هم کوروش سرش را در راه جهانگیری در نبردی با پادشاه ماساژت¬ها از دست می¬دهد. حکومتی که او بنیانگذاری کرده است، عملاً زمانی چندان نمی¬پاید و با مرگش در تمام منطقه آشوب بر پا می¬شود. کمبوجیه تنها شش سال سلطنت می¬کند و برای سرکوب شورشی در مصر عازم آن دیار می¬شود که کشور به هم می¬ریزد. داریوش سر می¬رسد و تمام منطقه تحت حاکمیت امپراتوری کمبوجه را از نو فتح می¬کند. بعد از داریوش نوبت به خشایارشا می¬رسد که در عمل با حمایت آتوسا؛ یعنی با مداخله حرمسرای داریوش، به قدرت می¬رسد. اما خشایارشا برخلاف پدرش انسانی سخت¬گیر در مذهب است و مجسمه مردوک را در بابل با خشونت ذوب کرده و موجبات خشم و شورش بابلیان را فراهم می¬آورد. بعد از او اردشیر یکم، معروف به اردشیر دراز دست به سلطنت می¬رسد که در متون یهودی به دلیل سهل¬گیری در امور مذهبی از او به نیکی یاد شده است. اما بعد از مرگ اردشیر یکم، درگیری و جنگ بر سر قدرت شروع می¬شود و شیرازه حکومت از هم می¬پاشد. یعنی طرح ابن خلدون که طول متوسط سلطنت را در این منطقه سه نسل می¬داند تقریباً با الگویی که از تاریخ ایران هم سراغ داریم همخوانی دارد. نظامی که کوروش بنیانگذاری کرد، عملاً با مرگ او چندان نپائید. اما داریوش توانسته بود نظامی را بنیانگذاری که که با تمام مشکلاتش بتواند حداقل در سه نسل دوام بیاورد. بعد از مرگ نوه داریوش، اردشیر یکم، درگیری بر روی جانشینی شروع می¬شود. با مرگ اردشیر یکم، خشایارشای دوم به سلطنت می¬رسد، اما طول مدت سلطنت او به دو ماه نمی¬کشد که سوگدیانوس او را می¬کشد. اما او هم با برادر ناتنی خود که بعداً با فائق آمدن بر وی و با نام داریوش دوم تاجگذاری می¬کند، درگیر شده و شکست خورده و کشته می¬شود. در زمان داریوش دوم عملاً حرمسرا به قدرت می¬رسد و همسر او از نفوذ زیادی در دربار برخوردار می¬شود. او به مدت ۱۹ سال سلطنت می¬کند، اما دوران سلطنت او چندان درخشان نیست و در متن درگیری¬هایی که ناشی از مداخلات لجام¬گسیخته حرمسرا است می¬گذرد. با مرگ او در سال ۴۰۴ قبل از میلاد، فرزند او اردشیر دوم به سلطنت می¬رسد. اما اردشیر دوم قدرتش را با تفوق با برادر دیگرش، مشهور به کوروش صغیر کسب می¬کند. از یک نگاه به لیست فرزندان و همسرانی که او دارد می¬توان فهمید که امپراتوری که داریوش آن را بنیان نهاد، یا به تعبیری از نو تأسیس کرد در عرض چند نسل به چه وضعیتی دچار شده است. نمونه این اضمحلال را هیچگاه در اروپا نمی¬بینیم. در حالیکه اضمحلال جمهوریت روم در اروپا، ناشی از درگیری طبقات مختلف اجتماعی بوده است، و نتیجه این اضمحلال شکل گرفتن یک نظام جدید بود، اضمحلال هخامنشیان در نهایت به سقوط کامل نظام اجتماعی انجامید. با مرگ اردشیر دوم در سال ۴۲۵ فرزندش با نام اردشیر سوم به قدرت می¬رسد که البته به قدرت رسیدن او با قتلها و درگیری¬های زیادی همراه است. یکی از برادرهایش اعدام می¬شود، یکی خودکشی می¬کند و یکی هم به قتل می¬رسد. اردشیر سوم افرادی مانند باگواس را به قدرت زیادی می¬رساند، اما در نهایت در سال ۳۳۸ قبل از میلاد باگواس خود او و بسیاری از اعضای خانواده او را به قتل رسانده و کوچکترین پسر وی را با نام اردشیر چهارم بر تحت می¬نشاند. دلیل این عمل باگواس را مظنون شدن اردشیر به وی، که به وزیری مقتدر تبدیل شده بود، می¬دانند. باگواس تنها وزیر قدرتمندی است که در دربار هخامنشیان سراغ داریم و این حادثه با الگوی پیشنهادی ما برای ایران که در متن آن تعادل قوا امری غیر ممکن است، همخوانی دارد. این کشور و کلاً این منطقه از همان ابتدای تاریخ، حز محدوده زمانی بسیار کوچکی در اولین دوره پادشاهی سومر، جایی برای تعادل قوا نداشته است و نمی¬توان هرگز انتظار داشت که در آن یک وزیر و یک پادشاه قدرتمند همزمان با هم حضور داشه باشند. در عمل همیشه در این شرایط یکی باید دیگری را حذف کند. در این زمان باگواس پیشدستی کرده و پادشاه را حذف می¬کند. اما به زودی، در سال ۳۳۶ قبل از میلاد، اردشیر چهارم را برکنار کرده و پسر کوچکش، آرسس، را با همان عنوان اردشیر چهارم به سلطنت می¬رساند که می¬پندارد کنترل او ساده¬تر است. اما این اردشیر چهارم هم با همدستی برخی از سران تصمیم به قتل باگواس می¬گیرند، اما او باز هم پیشدستی کرده و شاه را مسموم کرده و به قتل می¬رساند. بعد از قتل پادشاه، پسر عموی او را با نام داریوش سوم بر تخت می¬نشاند. این طرح کلی¬ای است که از امپراتوری هخامنشیان در دست داریم؛ امپراتوری¬ای که به زور مایلیم نماد تمدنی باشد که به زور می¬خواهیم آن را بزرگ جلوه دهیم.
در متن این امپراتوری آنچه به وضوح دیده می¬شود عدم امکان هرگونه تعادل قواست که در نتیجه این عدم امکان همیشه با جنگ و درگیری و مداخلات لجام¬گسیخته حرمسرا و درگیری پادشاه و وزیر و تزویر و ترور و قتل مواجه هستیم. تکلیف جانشینی پادشاه در عمل مشخص نیست و در عمل هر رخدادی برای جایگزینی پادشاه می¬تواند به وقوع بپیوندد. در واقع مدتها قبل از اینکه اسکندر به این پادشاهی حمله کرده و تمام قلمرو آن را فتح کند، این امپراتوری از درون پوسیده بود. داریوش سوم در مقابله با اسکندر نتوانست سپاه کافی فراهم آورد. دلیل آن را در ساختار خود این امپراتوری می¬دانم. ما ایرانیان خیلی علاقه داریم که کوروش را بیانگذار حقوق بشر بدانیم، در حالیکه نبوده است و دلیل آن را در ادامه خواهم گفت. اما باید توجه کنیم که اسکندر هم با مردم بابل آنچنان برخورد کرد که بابلیان او را بر امپراتوری واپاشیده هخامنشی ترجیح داند و عملاً حاضر نشدند به نفع داریوش سوم و بر علیه اسکندر وارد جنگ شوند. عملاً امپراتوری هخامنشیان با آن ساختار از هم پاشیده¬اش، در عرض بیش از دویست سال آنچنان جامعه را تضعیف کرده بود که کسی نه راغب بود و نه توان آن را داشت که با اسکندر مقابله کند. در واقع همانگونه که مردم ایران و حتی اطرافیان خود رضاخان در شهریور ۱۳۲۰ از برکناری رضاخان خوشحال شده بودند، باید گفت که شواهد تاریخی حاکی از آن است که مردم نواحی مختلف تحت حاکمیت امپراتوری هخامنشی هم از شکست این امپراتوری به دست اسکندر آنچنان خوشحال شدند که بعدها از اسکندر در حد یک پیغمبر یاد شد. به جز اسکندرنامه¬های شاعران ایرانی بعد از اسلام که بازمانده خاطره سینه به سینه نقل شده این حادثه تاریخی بوده است، حتی فردوسی هم در متن شاهنامه این شخصیت تاریخی را در حد پیغمبری می¬ستاید.
این الگویی که در مورد امپراتوی هخامنشیان در بالا ارئه شد، در مورد سایر سلسله¬های ایران در تمام دوران تاریخی تاکنون مصداق دارد. همان رویدادها با اندک تفاوتی در دوران اشکانیان و ساسانیان و بعد از اسلام تاکنون تکرار شده¬اند. هیچگاه در ایران در تمام دوران تاریخی¬اش، به اصطلاح آجر بر روی آجر بند نبوده است. دلیل آن را نه در حماقت ایرانیان در بنیانگذاری هر نوع فکری در مورد حکومت، که در عدم وجود هر نوع بنیان واقعی اجتماعی برای فکر می¬دانم.
همانگونه که گفتم، برای اینکه افراد جامعه قادر باشند فکر کنند، به بنیانهای واقعی اجتماعی نیاز است. باید ابتدا جامعه امن باشد تا افراد بتوانند در متن شرایطی خوب رشد کنند. خصوصیات بسیار پیچیده¬ای که در مورد روانشناسی دانشمندان مطرح شد، در واقع آنقدر پیچیده¬اند که تنها در شرایط خاصی می¬توان امید آن را داشت که چنین شخصیتهائی تولید شوند. برای تربیت کردن شخصیتی دارای اعتماد به نفس، مستقل، دارای پشتکار خارق-العاده، تیزبین، با هوش و خلاق که از نظر جسمی هم سالم باشد، باید عوامل بسیاری دست به دست هم بدهند. اما وجود همه این عوامل نمی¬تواند ایجاد دانشمند و متفکر را در جامعه تضمین کند. به عنوان مثال، هم کوروش و هم داریوش بی¬شک چنین افرادی بودند، اما آنها دانشمند و فیلسوف نشدند. از آنجا که در دوران هخامنشیان نه داشنمند و نه فیلسوف، نه نقاش، و نه هیچ شخصیت برجسته فرهنگی در ایران وجود نداشته است، باید به این نتیجه رسید که تمام استعدادهای ایرانیان در جاهای دیگری غیر از این امور مصرف شده است؛ در امور نظامی و نیز امورات مذهبی. شاید برخی هم معمار و سنگتراش شده باشند، اما برای جامعه ایران چندان مهم نبوده است که نام آنها را ثبت کند. در هیچ یک از کتیبه¬های هخامنشیان نام این افراد ثبت نشده است. ممکن است که در متن قراردادهایی که به زبان آشوری و بعداً آرامی نوشته شده¬اند، اسم این افراد آمده باشد، اما اینگونه ذکر کردن اسم در متن قرارداد آن چیزی نیست که نشان دهنده علاقه جامعه به این افراد باشد. در متن شاهنامه هم می¬بینیم که معماری از کارهای پست تلقی می¬شود. این دیوهای ناپاک هستند که به دستور جمشید خاک و آب را به هم می¬آمیزند و خشت می¬زنند و "بسنگ و بگچ دیو دیوار کرد/نخست از برش هندسی کار کرد".
در واقع علاوه بر امکاناتی در جامعه که بتواند افرادی با این شخصیت¬ها تولید کند، باید نهادهایی واقعی هم در جامعه وجود داشته باشند که افراد مستعد در بطن خود به خدمت بگیرند. آنچه ایران فاقد آن بود اینگونه نهادها بودند. می¬دانیم که در زمان اشکانیان زبان یونانی زبان رسمی و اداری و یا لااقل یکی از زبانهای رسمی و اداری این کشور بوده است. اما هرگز به این توجه نکرده¬ایم که چرا در تمام این دوران با اینکه نفوذ فرهنگ یونانی تا این اندازه در سرزمین تحت حکمرانی اشکانیان زیاد بوده است، اصلاً نشانه¬ای از کوچکترین تفکر فلسفی به چشم نمی¬خورد؟ چرا در تمام این نواحی از آن مباحثات علمی و فلسفی خبری نیست؟ دلیل آن را در عدم حضور نهادهای اجتماعی موجود در یونان، و حتی بیشتر از این، عدم امکان شکل¬گیری آن نهادهای اجتماعی می¬دانم. یعنی برای شکل¬گیری آن تفکری که در یونان باشتان شکل گرفت، علاوه بر اینکه جامعه باید افرادی با شخصیت بسیار پیچیده¬ای که ذکر آن رفت تولید کند، این جامعه باید آنقدر استوار باشد که در هر نسلی به تعداد کافی از این افراد تولید کند، و علاوه بر این باید نهادهایی اجتماعی را دارا باشد که این اشخاص را در خدمت تفکرات مختلف به کار بگیرد. بنیانهای این نهادها، در تاریخ مقدم بر تفکر آگاهانه انسانها شکل گرفته¬اند. توجه داشته باشیم که بنیان نهاد پارلمان در اروپا مدتها قبل از اینکه تفکری آگاهانه و سیستماتیک در مورد این نهاد صورت گرفته و فرمولبندی شود، شکل گرفته بود.
از کنار هم قرار گرفتن این همه به این نتیجه می¬رسیم که بنیانهای سیویلیزاسیون:
در ساختار سخت¬افزاری جامعه، یعنی در متن نهادهای موجود در آن شکل می¬گیرند و نه در تفکر آگاهانه انسانها، هرچند این حرف به این معنی نیست که تفکر آگاهانه انسانها نمی¬تواند در شکل¬دهی آینده این نهادها تأثیری داشته باشد.
این بنیانها کاملاً ناآگاهانه شکل می¬گیرند و ریشه آنها را باید در بدویت جوامعی که این نهادها در آنها شکل گرفته¬اند جست، و نه در تفکرات آگاهانه آنها و در متن آثار علمی و فلسفی¬شان.
اموری مانند اندیشه¬های فلسفی، علمی، هنری و دینی و سایر جلوه¬های امری که فرهنگ نامیده می¬شود و در متن آثار مربوطه به این امور در معرض دید همگان قرار می¬گیرد، تنها جلوه-های سیویلیزاسیون هستند، و نه باعث آن، هرچند این امور بعداً به سیویلیزاسیون جهت می-دهند.
فرهنگ به منزله نرم¬افزاری است که بر سخت¬افزاری به نام سیویلیزاسیون اجرا می¬شود.
فرهنگ خود در ابتدا به وسیله بنیادهای سخت¬افزاری سیویلیزاسیون، به عنوان و به صورت یک نرم¬افزار ایجاد می¬شود و هرچند به تمامی توسط آن تعیین نمی¬شود، اما این بنیادهای سخت¬افزاری قیودی عبورناپذیر بر آن می¬زنند.
این بنیادهای سخت¬افزاری سیویلیزاسیون، مانند کدهای ژنتیکی انسان در طول نسلها منتقل شده و تغییر آنها بسیار کند و بطئی و کاملاً ناآگاهانه و خارج از کنترل انسانها و مقدم بر ایجاد هر نوع اندیشه¬ای در مورد آنهاست. این واحدها را به اختصار "سیویلیتون" می¬نامم. مثلاً فرمان مگناکارتا که در واقع به نوعی اولین سنگ¬بنای نهاد پارلمان در تمام فرهنگی است که قبلاً از آن به نام فرهنگ غربی یاد کردم، یک سیویلیتون است.
سیویلیتون¬ها در واکنش به یک بحران و برای حل معضلات ناشی از بحران و به قصد بازگرداندن تعادل به سیستمی که دچار بحران شده است، شکل می¬گیرند، اما تأثیرات آنها کاملاً در کنترل آگاهانه جوامع نیست. هیچ کس در اروپای قرن سیزدهم فکر نمی¬کرد که تأثیرات دراز مدت صدور فرمان مگناکارتا در نهایت به قطع ید پادشاه انگلستان از هرگونه قدرت اجرایی در امور سیاسی بینجامد. فرمان مگناکارتا به این دلیل یک سیویلیتون است که مستقیماً به شکل¬گیری نهادی اجتماعی انجامیده است.
آثار هنری، فلسفی، علمی، دینی و سایر جلوه¬های فرهنگی بعد از اینکه به وجود آمدند، خود می¬توانند به یک سیویلیتون تبدیل شوند، یا به عنوان راهنمایی برای ایجاد سیویلیتون¬ها به کار گرفته شوند. محصولات تکنولوژیکی و ابزارهای ساخته شده توسط انسان نیز سیویلیتون هستند. نهاد پارلمان یک سیویلیتون است. قوه قضائیه به عنوان نهادی که مسئول برقراری عدالت در جامعه است، یک سیویلیتون است. قانون اساسی یک سیویلیتون است. امروزه سازمانهای غیر دولتی هر کدام یک سیویلیتون هستند. هر نهاد اجتماعی یک سیویلیتون است.
سیویلیتون¬ها در جامعه بنیادی را برای اندیشیدن فراهم می¬کنند، که در نهایت به شکل-گیری امری که فرهنگ نامیده می¬شود می¬انجامند.
خود فرهنگ هم دارای اجزای بنیادینی است که امروزه آنها را Meme می¬نامند. این اجزا هم بدون اینکه انسانها و جوامع بر آنها تسطلی داشته باشند، شکل گرفته و می¬میرند.
"مِم"ها هم مانند کدهای ژنتیکی انسان در طول نسلها منتقل می¬شوند و شکل¬گیری آنها متأخر بر شکل¬گیری سیویلیتون¬هاست. اینها هم هرچند به تمامی توسط سیویلیتون¬ها تعیین نمی¬شوند، اما در مرزهای عبورناپذیر آن باقی می¬مانند. در مورد ماهیت این مرزهای عبورناپذیر در ادامه توضیح خواهم داد.
مرزهای عبورناپذیر
من بارها از عباراتی نظیر این استفاده کردم که مثلاً فرهنگ نرم¬افزاری است که توسط سخت¬افزارهای نهادی جامعه ایجاد می¬شود، و هرچند به تمامی توسط آن تعیین نمی¬شود، اما در مرزهای عبورناپذیری که این بنیادهای سخت¬افزاری به آن می¬زنند باقی می¬ماند. این مرزهای عبور ناپذیر چیستند؟
در واقع با یک مثال بسیار ساده می¬توانم بگویم که هم فرانسه و هم انگلستان نهاد پارلمان را دارا می¬باشند. هر دوی این کشورها دارای نظامهای فئودالی بودند. اما فرهنگهای این دو کشور کاملاً به هم شبیه نیستند. حتی خود کشوری مانند فرانسه در دل خود دارای فرهنگها متفاوت است، با اینکه در تمام این کشور نهادهای اجتماعی تقریباً یکسانی حکام هستند. به این دلیل است که می¬گویم، فرهنگ به تمامی توسط سخت¬افزارهای نهادی متعین نمی¬گردد. اما در هیچ یک از این کشورها شکل¬گیری نظام استبدادی و توتالیتر ممکن نبوده است. وجود آلمان نازی و سرنگونی سریع آن استثنائی است که قاعده را تأیید می¬کند. در واقع چون فرهنگ به تمامی توسط نهادهای اجتماعی متعین نمی¬گردد، حتی شکل¬گیری نظام توتالیتر هم در آن ممکن است. اما این نظامها اگر هم شکل بگیرند به دلیل وجود همان سخت-افزارهای نهادی به زودی فروخواهند پاشید. حتی نظام کلیسایی اروپا بعد از حدود هزار سال فروپاشید. در واقع وجود این سخت¬افزارهای قیودی بر فرهنگ می¬نهد که مانع از آن می¬شود که به هر جهت دلبخواهی حرکت کند. این قیود عبورناپذیرند و واقعیت فروپاشی نظام کلیسا در اروپا و در دوران معاصر فروپاشی نظام سیاسی آلمان نازی این را تأیید می¬کنند که سخت-افزارهای نهادی هرچند فرهنگ را به تمامی تعیین نمی¬کنند؛ یعنی اولاً؛ در دل همین سخت-افزارهای نهادی فرهنگهای متفاوتی شکل می¬گیرند، و ثانیاً؛ در دل این سخت¬افزارها شکل-گیری فرهنگی کاملاً متضاد با آنها هم امکان دارد، اما این تفاوتها در محدوده خاصی باقی می-مانند، و اگر هم رخدادی استثنائی در متن جوامع به وقوع بپیوندد، به زودی مرتفع خواهد شد. این قیود آنقدر سخت هستند، که محال است بتوان حتی بصورت آگاهانه آنها را تغییر داد. در واقع هرگونه تغییری در ساختار فرهنگی متأخر است بر تغییر در ساختارهای سخت¬افزاری جامعه، یا به زبانی جامع¬تر، ایجاد سیویلیتون¬های جدید. برای همین بود که افرادی مانند امیرکبیر و میرزا حسین¬خان سپهسالار برای ایجاد تغییر در جامعه ایران به شکل ایجاد نهادهای جدید افتادند. من ادعا نمی¬کنم که آنها آگاهانه این کار را کرده¬اند، بلکه عمل آنها نشان می-دهد که همه انسانها در بطن تمام فرهنگها بصورتی ناآگاهانه این را دریافته¬اند که ایجاد تغییر در فرهنگ جامعه بدون ایجاد تغییر در نهادهای آن محال است. مخالفت گسترده سران جمهوری اسلامی هم با علوم انسانی غربی در واقع ریشه در ترس آنها از تأثیرگذاری افکار موجود در متن این تئوری¬ها بر ساختارهای نهادی اجتماع است.
نحوه خوانش آثار مارکس در متن فرهنگهای مختلف، از لنین گرفته تا مائو و در ایران نشان دهنده این است که مفاهیم موجود در بطن تئوری¬ها هم بر اساس بنیادهای سخت¬افزاری جامعه خوانده و فهمیده می¬شوند. در حالیکه تئوری مارکس در اروپا فرمولیزه شد، اما تأثیر آن بر ساختارهای نهادی جامعه اروپا کاملاً متفاوت بود از تأثیری که بر جوامعی مانند ایران، چین و روسیه داشته است. این حقیقت باز هم تأییدی است که بنیادهای سخت¬افزاری اجتماع قیوداتی عبورناپذیر بر ساختار فرهنگ می¬زنند، هرچند آن را به تمامی تعیین نمی¬کنند. در اروپا هم تحلیلهای مختلفی از اثر مارکس ارائه شد، یعنی بنیادهای سخت¬افزاری فرهنگ را به تمامی تعیین نمی¬کنند. اما دولت مستعجل خوانش حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان در زمان هیتلر، نشان دهنده ناممکن بودن و در نتیجه همان قیودات عبورناپذیری بود که بنیادهای سخت¬افزاری جوامع بر فرهنگ می¬زند.
اکنون می¬توان به سؤالی که طباطبائی نه تنها به آن پاسخ نداده، بلکه حتی آن را مطرح هم نکرده است، پاسخ داد. به واقع چرا بسیاری از مفاهیم سیاسی موجود در بطن آرای فلسفی یونان به ایران، آن هم در عصری که طباطبائی بارها از آن به عنوان عصر زرین ایران یاد می¬کند راه نیافتند؟ بنیادهای سخت¬افزاری جامعه ایران بر خوانش این تئوری¬ها قیوداتی عبورناپذیر زده بود. محال بود که آن مفاهیم به متن فرهنگ ایران راه یابند. حتی اگر مترجمان آثار ان آراء را درک کرده باشند، چند مرحله دیگر هم باید پشت سر گذارده شود که این آراء و مفاهیم بتوانند به متن جامعه ایران راه یابند. اول اینکه آیا خود این متفکران اصلاً آنها را ممکن و قابل اجراء می¬دانستند. یادمان نرود که وقتی برای اولین بار ایرانیان در دوران صفویه به اروپا رفتند از اینکه می¬دیدند هم در انجا نظم برقرار است و هم مردم آزاد هستند متعجب شده بودند. نمونه¬ای از قید مرحله بعد را هم می¬توان در متن اثر میرزا صالح شیرازی یافت. او در متن اثرش از ارائه هرگونه نظری در مورد ایران و ارائه برخی تزهای اساسی در مورد ساختار نهادهای سیاسی موجود در انگلستان و برخی مفاهیم نظیر آزادی طفره رفته است، چون در متن فرهنگی که زندگی می¬کرد این آراء نه تنها طرفداری نداشتند، حتی می¬توانستند جان او را به خطر بیندازند. به این طریق می¬بینیم که سخت¬افزارهای اجتماعی در متن یک جامعه به چه طرق مختلفی می¬توانند از ورود مفاهیم از متن فلسفه سیاسی یک جامعه به جامعه دیگر ممانعت به عمل آورند. در واقع، واقعیت استبداد در ایران مانع هر نوع تغییری در مفاهیم جامعه شده است. با این توضیحات اکنون به بررسی بنیانهای تمدن می¬پردازم، تا آن با بنیانهای سیویلیزاسیون مقایسه کنم.
جامعه رنگین کمان