حمید حمیدی
بیش از یک دهه از اولین دیدار و آخرین دیدارم با محمد مختاری می گذرد.فرصتی پیش آمده بود که با او در هلند دیداری داشته باشیم.این فرصت را مدیون نسیم خاکسار هستم.
محمد با همگان به گفتگو نشست. نه در جایگاه یک سخنران بلکه طرفی از گفت وشنود. رفتار و فروتنی او آنچنان در من اثر گذار شد که غرق در گفته های کوتاه و پر معنی او شدم.
برای من روزهای سختی بود. روزهائی که بدنبال گمشده ای در خود بودم. حس غریبی داشتم. همچون بادکنک های رها شده در هوا. روی زمین نبودم. هر چه بیشتر به گفته های محمد دقیق می شدم، احساس نزدیکی به زمین در من بیشتر می شد. یکی از حاضرین در آن نشست دست خود را برای صحبت بلند کرد و اجازه سخن خواست:
" ضمن تشکر از شما آقای مختاری، سوالی داشتم…"
محمد آغاز نمود:
"من از دوستان تقاضا دارم که بیان نظر کنند. ما به گفت و شنود با یکدیگر نیاز داریم. ما نیاز به تمرین مدارا با یکدیگر داریم. وقتی شما می گوئید من سوال دارم، مخاطب را در دو جایگاه می نشانید.
۱- که مخاطب بر همه چیز آگاه می باشد.
۲- در بیان نظر خود دچار تردید می شوید.
بنده فقیه و مرجع تقلید نیستم و شما نیز امت و مقلد نیستید."
پس از پایان نشست با محمد به بیرون ساختمان رفتیم. پائیز بود و باران می بارید. یکشنبه بود و سکوت با صدای باران می شکست. محمد با صدای آرام گفت:
چه سکوت زیبائی ،در شبی بارانی. و با هم زیر باران قدم زدیم و از او بسیار آموختم.
پائیز بود که خبر ربوده شدن و جان ستاندنش را شنیدم. و اکنون نیز پائیز است و اندیشه های محمد زیر باران، شفاف تر و روشن تر شده است. از راه رفتن زیر باران خوشم نمی آید ولی در هر پائیز در اولین یکشنبه ای که باران ببارد، با محمد زیر باران راه میروم و همچنان از او می آموزم.
امسال که با محمد زیر باران بودیم، به او گفتم:
"شب دیگر سکوت نیست"
با یاد و خاطره مختاری و پوینده و تمامی تلاشگران آزادی اندیشه
باز باران،
و باز بوی باران گرفتن تمامی رویاهایم.
می خواهم زیر باران بنویسم و آواز بخوانم
آوازی که،
از لبان- برخاک- ریختهی شمائی که عشق را،
از هزار دریچه آواز دادید
و بر خاک بوسه زد ید.
دوستتان می دارم
و زندگی آنچنان زیبا میشود
که میتوانم بر اندیشهی برهنه تان
سر بگذارم و آرام بگیرم.
دوستتان می دارم
و آنچنان از امید سرشار میشوم
که میتوانم، درهای قفس را بگشایم
تا پرندگان همچون اندیشه های شما ،
همه بال بگشایند
تا مهینم به خواب نرود.
پرندگان رها شده از قفس، باران را می نوشند
و ماه در آسمان رخ می نماید.
من و شما در گوشه ای از شب، " تمرین مدارا" می کنیم.
سکوت فرا میرسد .
و ما یکدیگر را در چشمهایمان می خوانیم.
من بردباری را در چشمهای شما می بینم
و شما، نیاز به آزادی را در چشمان-من.
در چشمهایمان سکوت می کنیم
و یکدیگر را می شناسیم.
همانان هستیم، یاران دیروز
که نفس به نفس روزگار میگذراندیم.
با فکر شما بخواب رفتم.
لبهای خشکیده شما بر صورت و صدای شما در گوشم،
گفتید:
ای کاش ببارد باران
در این شب بی پایان
ای کاش ببارد….
بر پشت- پلکهای- سنگین- چشمهایتان
تکرار ترنم و سرود- ریزش باران
و باز بوی باران گرفتن رویاهایم.
شب دیگر سکوت نیست.
جامعه رنگین کمان