آنان که خواهان جنگند ، جنگ ندیده اند!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

داوود آزادفر

مدتی پیش با یکی از دوستان که خود بزرگ شده اروپاست در یکی از محله های پاریس به قدم زدن میپرداختیم . هنگامی که  آژیر خطری که هر ماه برای چک کردن ماشینهای اتش نشانی بصورت آموزشی به اجرای در می آید را شنیدم  ، بی دریغ بیاد..  
 توجه ! توجه !علامتی که هم اکنون میشنوید ، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است! معنی و مفهوم ان اینست که محل کارخود را ترک  و به پناهگاه بروید…!  افتادم

تصویر بمباران شهرمان در ذهنم یک بار دیگر نقش بست و خاطرات جنگ و خونریزی مردم بیگناه  به یادم آمد.

اگر چه ان دوست بعد از توضیح وگفته های من درباره  این تن صدای آژیر،  احساس نفرت و انجار از جنگ و خونریزی کرد .اما واقعیت این است کسی که خود جنگ ندیده است  که هرگز نمیتواند تصویر  واقعی جنگ را که با خود مرگ و خون و گرسنگی را به هدیه می اورد از خاطرهای کودکان جنگ  پاک کند .

 آری بخش عمده ای از انسانها همواره در افکار خود آرزوی تخیللی برگشت به دوران کودکی خود را در ذهن میپرورانند ، اما به شخصا و شاید به نمایندگی از طرف هزاران هزار کودک دیروز که امروز انسانهای بالغی شده اند  برای یک لحظه  هم آرزوی برگشت به آن دوران را نخواهم داشت.

 شنیدن تن صدای آژیر خطر کم کم  برایمان ملودی سانفونیایی شده بود که در زیرزمین پناهگاه ها نقش کلاسهای موزیک را به خود میدید.

حاشیه نشین شهر بودیم ، بچه های بالا شهر همه و همه با خانواده هایشان به تهران و شهرهای بزرگ کوچ کرده بودند چون انجا هم از بمباران عراقی ها  و هم از زیر گلوله های ژ۳ . کلاشینکف  و تیربار کوفت و زهرماری سپاه پاسداران   که به بهانه های مختلف برسرمان میریخت  درامان بودند  .

 روز قبل از شب عید نوروز بود و برای اولین بار توانسته بودیم برای همیشه با کفشهایی که از جنس  پلاستیکی بودند خداحافظی کنیم .

کیسه  خالی برنجی در دست داشتیم و با حسن و ناصر و سلیمان شریک دورگرد برای گرفتن  عیدی از خانه های  همسایه هایمان  شده بودیم .  با بچه ها عهد بستیم  که همه تخم مرغهایی که نصیبمان میشود به سلیمان بدهیم ، چون تنها با مادر بزرگش زندگی میکرد و پدر و مادرش هردو در روز بمباران مهاباد  کشته شده بودند…..

اول صبح و بهنگام قول و قرار کتک شب را حلال کرده بودیم چون برای عهدمان به خاطر سلیمان  میبایست از قلمرو منطقه سکونتمان  خارج شویم….

بیش از ۴۰ تخم مرغ جمع کرده بودیم و قبل از غروب و شروع حکومت نظامی میخواستیم نزدیک خانه هایمان باشیم ، از دور حاج هادی  فرمانده گروه ضربت سپاه که چهره اش برایمان اشنا بود را دیدیم که به خاطر دو باکس سیگار  وینیستون یک مرد چهل و پنج ساله  را زیر باران لگد و قنداخ تنفگ قرار داده است.

عمو رضا پیرمرد مغازه دار سرکوچه یمان ، با دیدن این تصویر برای التماس و نجات جان ان مرد که دو باکس سیگارش بنیادهای انقلاب اسلامی را تضعیف میکرد پا پیش قدم گذاشت .

اما نه تنها نتوانست کاری انجام دهد بلکه خود نیز همانند مرد کتک خور، کتک خورد.  سلیمان تحت تاثیر قرار گرفت و گریه کنان  با کیسه تخم مرغ ها سمت حاج هادی دوید ،…..دو گلوله هوایی ، پدر سگ کجا می آیی….

ترسیده بود و با صدای تیر هوایی خودش را خیس کرده بود ،حاجی امد جلو کیسه تخم مرغها را گرفت ، و تمام انها را در سر سلیمان و تن عمو رضای پیرمرد شکست…

آتش بس جنگ اعلام شده بود و جنگ حکومت با احزاب کورد  نیز به اندازه  فراوان کاهش یافته بود. سلیمان شیفت مخالف مدرسه مشغول کار بود ، هر روز منطقه ای شناسایی میکردو برای جمع اوری مس و آلمینیوم به  سراغ اشغالها میرفت. یک روز دیگر هیچ گاه مدرسه نیامد ، چون مین در دستش منفجر شد و جانش را گرفت ……

 بزرگ شدیم ، عصر بود . روزنامه عصر آزادگان مقاله ای در خصوص کردها به قلم مهندس صلاح الدین عباسی انتشار داده بود . مقاله را میخواندم  و  قدم زنان وارد کوچه شدم . مردم مثل مور ملخ خانه یکی از فامیلهای ناصر که همسایه منطقه ای جدیدمان بود ریخته بودند .  اهمیت ندادم گفتم حتما پیر زن یا پیر مردی فوت کرده ، خدا بیامورزتش ….. از پشت خودم را به خانه رساندم و مقاله را تا ته خواندم .

یکدفعه شنیدن خبری تمام وجودم را سرد سرد کرد!. مجاهدین خلق دیشب سر ناصر را که تازه به سربازی رفته بود سر پست نگهبانی بریده بودند….

فردا صبح ان روز  پدر ومادر وخانواده ناصر از کوره خانه آجر پزی با صورتهای خاکی و دست های تاول زده  برگشتند و عصر ناصر را دفن کردند.

سال ۱۳۸۵ بود ، احمدی نژاد کابینه نظامیش را در کردستان گسترش داده بود . یک روز در خانه معلم تابلویی زده بودند که روی ان نوشته شده بود : خدمت استاندار جدید آذربایجانغربی جناب دکتر قربانی فر  و هئیت محترم همراه را به مهاباد خیر مقدم عرض میکنیم.

 به پیشنهاد یکی از دوستان داخل رفتیم و ته سالن ایستادیم . وقتی استاندار وارد شد .خاطره ۱۸ سال قبل برایم زنده شد . جناب دکتر قربانی فر همان حاج هادی فرمانده گروه ضربت خودمان  بود.  خاطره و تصویر معصوم سلیمان  و تیر اندازی و تخم مرغ شکستن در سرش بغض درگلو و اشک را در چشمم سرازیر کرد ….

 یک سال دیگر هم  گذشت چند روزی میشد  تهران بودم . یک دسته از مردم شیمیایی به نمایندگی از سوی انجمن شیمیاییهای سردشت ، برای اعتراض به تهران امده بودند و با نمایندگان کُرد مجلس دیدار بعمل آوردند. به حسب اتفاق من و یکی از دوستان هم حضور داشتیم . جوانی خوشتیپ در انتها ایستاده بود و کوله پشتی بر پشت داشت . همه حرف زدند و دردهایشان را گفتند. اما او ساکت بود . نمیدانم چرا؟ انگار همراه یکی از انها بود! …

آخر جلسه شد و یهویی حالش بد شد ، یکی از شیمیایی ها زود زیپ کوله پشتی  را باز کرد و ماسک اکسیژن را در دهانش گذاشت . نمیدانم چه حسی داشتم اما از تمام جنگ و تفنگ بیزار بودم …..

 این روزها نیز زمزمه جنگ طلبان برانگیخته شده است ، بخش عمده ای از آنها هرگز جنگ ندیده اند ،.

اما تنها باید گفت! کودکان جنگ میگویند آنان که جنگ زده نیستند خواهان جنگند !

                                                                                                                                                             جامعه رنگین کمان

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.