حکایت اقای حکمت در دنباله روی از حضرات خط امامی دیروزی و بعد سردار سازندگی و بعد خاتمی و حالا موسوی و کروبی بسی عبرت انگیز است و نشان میدهد الیت جامعه ما با چه شهامتی از خطاهای سیاسیشان درس میگیرند البته طبق مثل معروف «سنگ مفت و گنجیشک هم مفت» اما برای اقای حکمت و دیگرانی که نمیخاهند پایان یافتن جنگ سرد و کهنه شدن راه حلهای ۵٠ سال پیش را باور کنند و فقط متحدین سکولارها را پیروان خمینی میدانند و بس خواندن شعری از سیاوش کسرایی بی مناسبت نیست. حکایت مردی که نه می گفت بود در کشور افسانه کسی شهره در نه گفتن نام می خواهی ؟ نه کام می جویی ؟ نه تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه مذهب ما را می دانی ؟ نه خط ما می خوانی ایا ؟ نه نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد نه ‚به هر سر که فرو می آمد نه ‚به هر جام که بالا می رفت نه ‚به هر نکته که تحسین می شد نه ‚به هر سکه که رایج می گشت روزی ایینه به دستش دادند می شناسی او را ؟ آه آری خود اوست می شناسم او را گفته شد دیوانه است سنگسارش کردند
ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
منو