فاضل غیبی
شیوۀ برخورد با مخالفان بیانگر ویژگی هر حکومتی است. حکومتهای دمکراتیک نه تنها احزاب مخالف را سرکوب نمیکنند، بلکه از فعالیت تبلیغی آنها نیز پشتیبانی مالی می کنند. درحالیکه نابودی جریانات مخالف، هدف اصلی حکومتهای توتالیتر است، آنها با حذف مخالفان و حتی رقبا، میکوشند حرف اول و آخر را بزنند و فراتر از آن، می خواهند که مردم حتی تصوری از دوران پس از آنها نداشته باشند.
تاریخ نشان داده است که هواداران حکومتهای فاشیستی چنان به تبلیغات خودی باور میکنند که واقعاً از تصور آیندهای پس از سقوط رژیم عاجز هستند. نمونۀ تاریخی، رفتار گوبلز، وزیر تبلیغات رژیم نازی است، که بلافاصله پس از خودکشی هیتلر، شش فرزند خردسال خود را به کمک همسرش با خوراندن سیانور به قتل رساند، تا «مجبور نشوند در توحش پس از هیتلر زندگی کنند»!
تفاوت حکومتهای داعشی با رژیم های فاشیستی در این هم هست که اگر رژیم های هیتلری و استالینی مخالفان خود را سرکوب و نابود می کردند، دستکم در توهم اینکه دنیایی نو برپا خواهند کرد، به سازندگی و حتی پیشرفت علمی نیز میدان می دادند. اما حکومت اسلامی ایران در ماهیت سرطانی خود تنها از یک ویژگی برخوردار است و آن ویرانی و خرابکاری است. چنانکه از فروش نفت دهها برابر دوران پیشین درآمد داشت، اما نتوانست حتی پروژه هایی را که در آن دوران آغاز شده بود (مانند پروژه سدسازی) به ثمر برساند و آنها را به معنی واقعی به گِل نشاند.
اما مهمترین «موفقیت» رژیم اسلامی خرابکاری در میان گروه های مخالف بود، که نه تنها به شیوه های مختلف توانست از نزدیکی آنها جلوگیرد، بلکه با استفادۀ ماهرانه از ضعف ها، به کمک عوامل نفوذی خود به اوضاع اسف بار کنونی دامن زند. تا بدانجا که مخالفانی که به نسبت از سطح رشد فرهنگی بالایی نیز برخوردارند، با علم بدینکه خیزشها و کوششهای هممیهنان در درون کشور بدون پشتیبانی از خارج به جایی نخواهد رسید، از تدارک کوچکترین حرکت سازنده و حتی تبلیغی برعلیه حکومت جهل و جنون ناتوان ماندهاند.
جهانیان در حیرتاند که چگونه بیش از هشت میلیون ایرانی که دستکم به سبب نارضایتی از رژیم اسلامی ترک دیار کردهاند، گامی در راه سرنگونی منفورترین حکومت دنیا برنمیدارند. چنانکه گویی از مهر به میهن بری هستند و از هویت ملی خود شرمسارند!
البته چنین نیست و دلبستگی ملی و وابستگی میهنی به سادگی رنگ نمی بازد. کمترین نشانۀ آن همانا این که اغلب ایرانیان در هر فرصتی گوش بزنگ اخبار ایران هستند و قلبشان از اوضاع زندگی هم میهنان بدرد می آید.
بنا بر شواهد بسیار، ورشکستی کار اپوزیسیون و پراکندگی هرچه بیشتر ایرانیان نه ناشی از کمبود حس میهندوستی، بلکه پیامد رفتارهای رهبران گروه های سیاسی، اجتماعی و مذهبی است که از درک نیازهای زمانه ناتوان مانده و با پافشاری بر شعارها و مرزبندیهای پیشین، در پی حفظ «محبوبیت» خود هستند و با آنکه در این میان هواداران دیروزی خود را سرخورده، ناامید و سرگشته کردهاند، اما به حضور خود در رسانهها ادامه می دهند و این توهم را زنده نگاهمیدارند که اپوزیسیون از جناح هایی برخوردار است که اگر متحد شوند، کار به سامان خواهد رسید.
تنها راه برون رفت از این روند اضمحلالی و پراکندگی ملی، بیشک یافتن خودآگاهی میهن دوستانه در برابر جریانات و رهبرانی است که مسئول چنین اوضاعی هستند. این «رهبران» به کمک «پژوهشگران»، دو دستگیهای مصنوعی را زنده نگاه میدارند، تا بتوانند «حقانیت تاریخی» خود را حفظ کنند. مثلاً برای آنکه جمهوریخواهی را تبلیغ کنند، مصدق را ارج می نهند و به شاهان پهلوی می تازند و یا هدفشان از اشاره به خدمات شاهان پهلوی، ترویج سلطنتطلبی است! فراتر از آن، با تکرار شعارهایی از قبیل «خود مردم ایران باید کشور را رها سازند!» «کمک آمریکا به سرنگونی رژیم استقلال کشور را به باد خواهد داد!» و یا «تحریمها مردم را هدف دارد، نه حکومتگران را!» و شعارهایی که می تواند از وزارت اطلاعات رژیم نیز سرچشمه گرفته باشد، به بقای رژیم کمک می کنند.
بنابراین ناتوانی ما ایرانیان در مقابله با حکومت جهل و جنایت در وهلۀ نخست وجود جریانات سیاسی و مذهبی است که با پیش داوریهایی که کاشتهاند، ما را از نزدیکی و همبستگی بازمی دارند. رهبران آنان با طرح شعارهای انحرافی این را مخدوش میکنند، که حکومت اسلامی نه رژیمی عادی با نارساییهای بزرگ و کوچک، بلکه رژیمی توتالیتر و همسرشت رژیمهای هیتلری و استالینی است و بدین سبب که از اعتقادات مذهبی بخشی از مردم استفاده می کند، از آنها نیز سختجانتر است و گذار از آن بدون هزینۀ هنگفت و کمک کشورهای دمکراتیک امکان پذیر نیست.
ما ایرانیان از این دو دستگیها خسته شدهایم و برایمان دیگر فرق نمیکند که رضاشاه را انگلیسیها آوردند و یا مصدق چه اشتباهاتی کرد. میدانیم، که چهرۀ همۀ شخصیتها و رویدادهای تاریخی در همه جای دنیا دستکم دو رو دارد و کسی که این را در نظر نمی گیرد، اصولاً از بلوغ کافی برای اظهار نظر دربارۀ پدیده های تاریخی برخوردار نیست. هیچ کس نمیتواند انکار کند که : «اگر رضاشاه را انگلیسی ها آوردند، ایران نوین را مدیون سازندگی او هستیم.»، «اگر مصدق در احقاق حق ایران شکست خورد، اما به احساس سرافرازی ملی نزد ایرانیان دامن زد.» و یا «اگر محمد رضاشاه مشروطیت را تعطیل کرد، اما از هیچ کوششی برای آبادانی ایران کوتاهی نکرد.» ..
هیچیک از دو روی چهرههای تاریخی قابل انکار نیست و ما ایرانیان پس از دروغپراکنیهای اسلامی دربارۀ شخصیتهای تاریخی ایران، باید آگاهانه به سوی روشن چهرۀ آنان بنگریم و مانند دیگر ملتها به آنان در هویت تاریخی و فرهنگی نوین خود جایگاهی شایسته ببخشیم.
بنای نظام دمکراتیک در ده ها کشور دنیا بر بستر فرهنگ تاریخی به شکل های مختلف با موفقیت به پیش رفته و جامعۀ ایران، حتی با گذشت چهار دهه تسلط توحش اسلامی از آگاهی لازم برای گذار به دمکراسی برخوردار است. وانگهی میلیونها ایرانی تحصیل کرده در پیشرفته ترین کشورهای دنیا، سرمایهای هستند که کمتر کشور دمکراتیکی در آستانۀ گذار از آن برخوردار بوده است. بنابراین ضرورت مبارزه ایجاب می کند که همۀ ایراندوستان اینک از جریانات و رهبرانی که در در دهه های گذشته گامی در جهت عقب راندن حکومت اسلامی برنداشتهاند، بخواهند که کنار بکشند.
بطور مشخص در وهلۀ کنونی سه گروه کمابیش مانع اصلی در راه همبستگی ایرانیان هستند:
نخست، سازمان مجاهدین است که رفتار رهبران آن در پنجاه سال گذشته و بویژه در برخورد با اعضای خود سازمان نشان داده است که در نظام دمکراسی جایی ندارند، زیرا از هیچگونه ناراستی برای کسب و حفظ قدرت ابا نداشته و تبلیغات فریبندۀ آنان فقط در خدمت توجیه رفتارهای ضدملی است. از این دید، رهبران مجاهدین نمایندگان بدترین نوع اسلام هستند و همانگونه که حکومتگران اسلامی بخشی از مردم ایران را به سبب اعتقادات مذهبی به گروگان گرفته اند، آنان نیز بنا به سنت اسلامی، خون قربانیان سازمان را دلیل حقانیت خود دانسته، اعضا و هواداران را در راه حفظ قدرت خود به گروگان گرفته اند.
دوم، طیف وسیع چپ است که با رهبرانی از زمرۀ «نگهدار» تا «شالگونی» از لشگری بزرگ تشکیل شده است. موضع دوگانۀ آنان که از طرفی خود را مخالف رژیم اسلامی جلوه میدهند و از طرف دیگر از «مبارزۀ ضدامپریالیستی» آن دفاع می کنند، آنان را به بزرگترین پایگاه برای حفظ و بقای حکومت ملایان بدل ساخته است. این دودوزه بازی نشان می دهد که تنها هدف رهبران چپ طفره رفتن از مسئولیت پذیری دربارۀ سیاست های گذشته است. بدین سبب هنوز هم به توهمات و یاوههای «ضدلیبرالی و ضدامپریالیستی» دامن می زنند و بدینوسیله برای سیاستهای ضدملی حکومت ولایت فقیه، توجیه تئوریک و تبلیغی فراهم میکنند.
سوم، شاهزاده رضا پهلوی در میان طیف سلطنتطلبان است که از سویی بیانگر حسرت و امید به بازگشت دوران گذشته هستند و از سوی دیگر با دمکراسیخواهی میخواهند که به «سلطنت» برگزیده شوند. از یکسو هنوز به سوگند به «سلطنت(موروثی)» پای می فشارند و از سوی دیگر به جمهوریت نیز تمایل نشان می دهند. ایشان متأسفانه همه چیز را به آینده وامی گذارند و تا بحال به عملی سیاسی دست نزدهاند. تا بحال تنها سرمایهشان شاهزادگی است و ظاهراً مرزها و تابوهایی را رعایت میکنند، که با نیازهای دمکراسی همخوانی ندارند، از جمله در نظر ندارند که جامعۀ ایران پس از گذار از حکومت اسلامی جامعهای با ماهیتی دیگر خواهد بود و در آن نهادهای اسلامی دیگر آهنگ زندگی را تعیین نخواهند کرد. بنابراین پادشاه وظیفه دارد از فرهنگ و کیستی ایرانی در برابر ضدفرهنگ اسلامی دفاع کند.
جامعۀ مدنی ایران در داخل و خارج از کشور پس از چهار دهه حکومت ایرانستیز، از اسلام گذشته و بخوبی می داند که گذار از دریای خون و نفرت موجود تنها با آگاهی، سرافرازی و اعتماد ممکن است.
آگاهی بر اینکه ایران پیش از اسلام یکی از پیشگامان تمدن بشری بوده است. سرافرازی برای آنکه ما ایرانیان شایسته و تواناییم که میهن خود را از ویرانۀ اسلامی به ایرانشهر بدل کنیم و بالاخره بر پایۀ مهر و اعتماد، همبستگی لازم برای چنین گذاری را ممکن سازیم.
بر این پایه، دمکراسی پارلمانی، انتخابی سلیقهای نیست، بلکه ضرورتی است تاریخی که در نقطۀ مقابل «جمهوری اسلامی» از پیشینۀ فرهنگی در تاریخ ایران برخوردار است و در انقلاب مشروطه پس از هزار سال گامی بزرگ در جهت بازیافت آن برداشته شد. اینک نیز ضروری است که «مشروطیت» مدرنیزه شود و از «سلطنت موروثی» به «پادشاهی گزینشی» تکامل یابد. گزینش پادشاه از میان نخبگان، از سویی بدانکه به هر ایرانی امکان برگزیده شدن می دهد، این نهاد را دمکراتیزه می کند و از سوی دیگر بدینکه از میان نخبگان برگزیده می شود، پادشاه را مورد مهر و اعتماد همۀ ایرانیان قرار میدهد.
با توجه به اختیارات وسیع رئیس جمهور و دیوارهای خشم و نفرتی که حکومتگران اسلامی میان گروه های اجتماعی برافراشتهاند، جمهوریخواهی ماجراجویی خطرناکی بیش نیست. تجربۀ کشورهای منطقه که به سبب محرومیت از مشروطیت به جمهوریت روی آوردند، نشان می دهد که آنها، از مصر تا پاکستان و از سوریه تا سودان، هیچیک به دمکراسی نرسیدند.
تفاوت امیدبخش ایران با چنین کشورهایی داشتن فرهنگ تاریخی دیرینهای است که پادشاهی انتخابی از دستاوردهای آن است. ایران پیش از اسلام تنها کشوری بود که در آن دستکم از دوران اشکانی به این سو، شاهنشاه از سوی انجمن مهان برگزیده می شد و در ورای خودگردانی «شاهنشینها»(ساتراپها) تنها وظیفه اش سرکردگی سپاه برای دفاع از مرزهای امپراتوری بود. چشم پوشی از این دستاورد بزرگ که در کارنامۀ ملی ایرانی «شاهنامه» نیز بازتاب یافته، مانند بریدن از فرهنگ تاریخی و ملی است، اما بازسازی دمکراتیک آن، به ایران آینده ویژگی یگانهای خواهد بخشید.
بنابراین جمهوریخواهی نه نشانۀ پایبندی به دمکراسی ، بلکه بیانگر نارسایی آگاهی تاریخی و رسوخ عمیق تبلیغات چپ اسلامی است، که با برشمردن نارساییهای «سلطنت» به بیاعتمادی به نهاد پادشاهی دامن می زند.
همانطور که اهمیت پارلمان در این است که نمایندگان گروه های گوناگون با اظهار رأی مورد داوری ملت قرار میگیرند، وجود پادشاهی که ورای احزاب و جریان های سیاسی، با تکیه بر منافع ملی آنها را به نزدیکی و همگامی بخواند؛ بویژه در دوران پس از گذار از حکومت ضدملی اسلامی امری حیاتی است.
ما ایرانیان پس از چهار دهه بمباران تبلیغات دروغین به زنان و مردانی نیاز داریم که به ویژگی های برتر اخلاقی و منش ایرانشهری همچون شهروندان جامعه ای دمکراتیک رفتار کنند، زیرا گذار از حکومت جهل و جنون به آلترناتیو زنده ای نیاز دارد که (نه تنها در ادعا، بلکه) در عمل نیز ضامن منش دمکراتیک باشند. تنها از این راه می توان اعتماد ایرانیان را جلب کرد.
مخالفان دمکراسی پادشاهی اظهار نگرانی میکنند که پادشاه ممکن است به خودکامگی گرایش پیدا کند. در پاسخ باید گفت، اگر به فردی که مهان و نخبگان کشور از میان خود برمیگزینند، نتوان برای دفاع پیگیر از دمکراسی اعتماد کرد، شایستۀ فردایی به از این نیستیم.