شاید خوانندگان شگفت زده شوند و بفرمایند«اوغر به خیر چه زود به یادش افتادید». مهم نیست چون من منتظر بودم تمام دیدگاه های مثبت و منفی را در مورد این مرد انقلابی و اندک سیاسی ببینم و سپس آنچه را خود از او دیده و می شناسم، بازگوئی کنم.
آری فیدل کاسترو مرد و جنازه اش را به طور قطع طبق توصیه خودش، سوزاندند و خاکستر کردند. شاید کاسترو نمی خواست خونابه و مایعات بدنش در خاک سرزمین کوبا فرو رود و نفوذ کند؛ یا شاید نمی خواست بارگاه و قبه و گلدسته برایش بسازند و چونان خمینی قاتل؛ و گورش زیارتگاه بی دینان شود. یا چون لنین جسدش را مویائی کرده برای عبرت آیندگان درمحفظه شیشه ای نگه دارند. در هر حال کاری به صواب کرد و دستور سوزاندن جسدش را داد.
اما فیدل کاسترو نیز همانند خمینی در پیگیری ی دینی که به آن باور داشت بی نهایت متعصب بود. خمینی در اسلام؛ و کاسترو در کمونیسم همتای یکدیگر در تعصب ایدئولوژیکی بودند. و به این جهات میزان تنفر کاسترو از امریکا و جهان سرمایه داری حد و اندازه نداشت آنچنان که حتا حاضر نبود یک متن و یا نامه ئی به زبان انگلیسی را نگاهی بیندازد. همچنین در سفر آقای اوباما به کوبا حاضر به ملاقات با اوباما نشد چون اوبا ما انگلیسی سخن می گفت و مترجم لازم بود که سخنان کاسترو را به انگلیسی برگرداند و این برای کاسترو درحکم خوردن جام زهر بود و یا ممکن بود بدن کاسترو کهیر بزند.
گویا کاسترو تصورش این بود که زبان اکتسابی او یعنی اسپانیائی یک تحفه ی مارکسیسم است و در ذهنش مقدس می نمود. یا زبان انگلیسی تحفه ی امپریالیسم است. دیگر نمی دانست این زبانی که او با آن سخن می گوید فرآورده استبداد حکومت اسپانیائی هاست. این ملتها و حکومتها پس از کشف «امریکو وسپوس» و رفع اشتباه کریستوف کلمب – که تصور می کرد هند را یافته است، – که آمریکو وسپوس اعلام کرد خیر اینجا سرزمینی جدید است و قاره را به افتخار او امریکا نامیدند، گویششان تغییر کرد و به رضا یا اجبار گویش استعمارگران را برای سخنگوئی برگزیدند. به دلیل اسپانیائی بودن این هر دو کاشف و جغرافیادان، حکومت اسپانیا به خود حق داد این ناحیه را به تصرف استعماری خود آورد. چون امریکو وسپوس در نخستین سفر در کلمبیا پیاده شده بود، لذا اسپانیائی ها برای استعمار عزم بخش جنوبی را کردند و سراسر آن ناحیه غیر از برزیل را به تصرف خویش درآوردند. چون پرتقال همسایه اسپانیا بود و طلب سهم می کرد و برزیل نیز به او رسید.
به این ترتیب زبان تمام کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی تا مکزیک، گویش اسپانیائی شد؛ غیر از برزیل که در تصرف پرتقال بود و گویش مردمانش پرتقالی از کار درآمد.
بدیهی است جزیره یا کشور کوبا نیز به تبع این همگانی بودن، زبان مردمانش اسپانیائی شد و فیدل مرحوم گویشش وارث مردم اسپانیا است. همچنانکه گویش مردم آذربایجان ایران نیز ترکی نبوده و این زبان یادگار تسلط ترکان آسیای مر کزی بر آذربایجان است.
به هر تقدیر کاسترو در سنی بالای نود سالگی جهان زندگان را ترک گفت ولی حاصل انقلابش برای مردم کوبا آن گونه که ما در جوانی فکر می کردیم، نتیجه ای چشمگیر سهل است حاصلی قابل تأمل نیز به بار نیاورد.
زمانی که کاسترو به کوه رفت و خود را برای انقلاب آماده می کرد، من دانشجو بودم و از نتیجه ی کارش بسیار خوشحال و حتا ذوقزده شده بودم و مدتها به او می اندیشیدم. زیرا یک دیکتاتور مشهور را از پای درآورده و برای مردم – به گمان من در آن زمان – آزادی و مردمسالاری به ارمغان آورده است.
اما هنگامی که کشورش را در اختیار شوروی گذاشت تا سکوی موشکهای حامل بمب اتم را برای نابودی کشور ایالات متحد، در آنجا فراهم آورد؛ و ماهواره ها عکس گرفتند که موشکهای حامل بمب نیز آماده شلیکند، من متوجه شدم این فرد نیز هماننذ دیگر سران کشورهای کمونیستی حول روسیه، نوکر شوروی است و این کشور را که خود در بحران دست و پا می زد دوست خویش و دشمن امپریالیسم می شناخت و با دست و دل بازی تمام کوبا را به یکی از ایالات شوروی تبدیل کرده است. خوشبختانه رئیس خوروشچوف فهمید و دریافت که با التیماتوم کندی حتماً جنگ سوم جهانی شروع خواهد شد. لذا کوتاه آمد و دستور جمع آوری موشکها را داد و آنها را با کشتی به شوروی سابق برگرداند. به این ترتیب از یک فاجعه جهانی جلوگیری کرد.
اما فیدل کاسترو دیگر برای من از این تاریخ قهرمان آزادیخواهی نبود و به یک ایدئولوگ خشک مغز متعصب تبدیل شد؛ که شعور سیاسی نیز ندارد. همچنانکه خود خروشچوف نیز چون ارتشی بود در سیاستمداری خود را اندک مایه نشان داد. آنچنان که با کودتای حزبی از مسند قدرت به زیر افتاد و خانه نشین شد.
اما از زمانی که به امریکا آمده ام و دوستانم به کوبا سفر کرده و اوضاع نا به سامان آن کشور را تعریف کرده اند، در تأیید نظرم یقینم شد که انقلابها حاصلی با برکت ندارند و برای مردمشان نه تنها سودمند نیستند بل بیشتر زیانباراند. در این باره دو مقاله نیز سالهای پیش نوشته ام.
یکی از نویسندگان که به کوبا سفر کرده بود تا در آنجا فیلمی تجارتی تهیه کند، در شرح سفرش به این دیار در مجله پیام آشنا نوشته بود:
«تنها فواحش کوبا لباس خوب و تمیز در بردارند؛ چون درآمدشان بد نیست. و بقیه مردم در فقر به سر می برند…»
هنگامی که با یک هموطن چپ یا چپنما در این مورد به گفتگو می نشینید، دلیلی که برای این فقر می تراشد این است که:«خوب امریکا او را ده ها سال است تحریم کرده است و…» این هموطن دیگر به این موضوع ساده نمی اندیشد که کشوری که می خواست آمریکا را از روی نقشه زمین حذف کند، لابد نیازی به معامله و ارتباط با ایالات متحد در خود نمی دید و دوستی با شوروی برایش کافی بود. کسی که می خواهد امپریالیسم را نابود کند، نباید نیازهایش را بر دوش این امپریالیسم سوار کرده باشد که در صورت تحریم از پا درآید؛ بل با توسل به غرور باید روی پای خود بایستد. پس این سخن از بیخ غلط است. البته تا اتحاد جماهیر شوروی برقرار بود، علیرغم گدائی مطلقی که خودشان گرفتار شده بودند، هر سال مبلغ هنگفتی به فیدل کاسترو کمک ارزی می کردند که وضعش آن زمان بهتر از اکنون بود. اما با سقوط آن امپراتوری، این دریوزگی نیز به اتمام رسید و کمک سالانه ی کاسترو قطع شد. و حاصلش چنین وضعی است که در کوبا مردم و مسافران دیگر کشورها می بینند و حس می کنند. کسانی که کشور را از نزدیک دیده اند، با قاطعیّت می گویند سراسر کشور را فقر فراگرفته است.
این نکته را نیز لازم به یادآوری می دانم و من از روی حافظه بازگوئی می کنم و آنرا به درستی به یاد دارم زیرا همچنان که گفتم آن هنگام علاقه ی خاصی به او داشتم و در روزنامه ها پیگیر ماجراهایش بودم. زمانی که کاسترو پیروز شد چون در تمام مدت توقف در کوه مجال ریش تراشی نداشت و ریشش را نتراشیده بود، لذا ریش توپی و سیاه رنگ زیبائی داشت که به قامتش می خورد. هنگامی که خبرنگاران پس از پیروزی به سراغش رفتند، خبرنگاری از او پرسید:
« آقای کاسترو این ریشتان را کی و چه وقت می تراشید؟» پاسخ داد:«هنگامی که اوضاع کوبا درست و خوب شود…» و دیدیم که با همان ریش مرد و تا آخر ریشش را نتراشید. زیرا او خود بهتر از هرکس می دانست که اوضاع کشور کوبا تغییری نکرده است و همانی نیست که او آرزویش را داشت. لذا نباید ریشش را بتراشد. چنین بود که ریش را تا پایان زندگی از دست نداد.
درست است که در کشور کوبا بی سوادی رخت بربسته بود ولی این به همت دانشجویان آن زمان بود که به دهات رفتند و مردم را باسواد کردند. اما بهداشت و مداوای رایگان نیز که آن همه شهرت یافته در برابر ناخوشنودی و کمی درآمد پزشکان و داروسازان و پرستاران کوبائی، فاقد ارزش است. زیرا این طبقه که در تمام دنیا از نظر مادی مرفه اند، همانند دیگر ساکنان جزیره در کوبا در عصرت و تنگدستی می زیند و به شدت ناراضی اند. مدتهاست در کشور بریتانیا نیز خدمات درمانی مجانی است البته با گرفتن ماهانه ای اندک به عنوان بیمه. ولی کادر پزشکی این کشور ناخوشنود نیست زیرا هزینه ی زندگی اش تأمین می شود.
کاسترو به حقیقت دیکتاتور بود چون هم قدرتنمائی می کرد و زورگو بود؛ و هم با هرنوع آزادی سیاسی و اجتماعی تضاد و دشمنی داشت. این گونه قلدری و استبداد که پس از 60 سال زمامداری همچنان قدرت را در خانواده حفظ کرد، مختص اسیران و امیران مرام کمونیستی است که هیچ فرقی با دین و دینمداری آخوندها برای حکومت ندارد. نظری اجمالی به وضع کره شمالی بیندازید که پس از جنگ جهانی فردی کمونیست با کمک چین و شوروی با جنگهای دراز مدت در نیمی از شبه جزیره قدرت را غصب کرد؛ سپس به هنگام مرگ پسرش را به جای خویش نشاند این پسر نیز عمری کوتاه داشت و در شصت سالگی مرد و پسر بزرگش اکنون دیکتاتوری است که اگر به هنگام مراسم کف بزند، تمام مردم حاضر در جلسه بی استثنا باید کف بزنند، سرنوشت کسی که از این کار خودداری کند، اعدام است. او شوهر عمه خود را به همین جرم اعدام کرد.
این خاطره را نیز یاد آور شوم که در دوره سلطنت محمد رضا شاه، پادشاه ایران با کوبا روابط برقرار کرد و سفارتخانه نیز در هردو کشور ایجاد شد. اما سفارت کوبا هنوز دو ماه نگذشته، میان چریکهائی که مورد شناسائی بودند، اسلحه پخش کرد و ساواک موضوع را فهمید و گزارش داد. شاه نیز همان روز دستور بیرون کردن اعضای سفارت کوبا را صادر کرد و سفارت ایران در هاوانا را نیز بست.
فیدل کاسترو و دوست جان جانی اش «چه گوارا» به علت زیاده روی در ضدیّت با چیزی که نامش را لنین امپریالیسم گذاشته بود؛ و علاقه به انقلاب و شورش، از نظر شعور بی مایه بودند. پیشرفت جهان را در نابودی سرمایه و حذف امپریالیستها به سرکردگی ایالات متحد تصور کرده و باور داشتند.
چه گوارا پزشکی بود که پس از پیروزی انقلاب وزیر بهداری کوبا شده بود. ولی وزارت را رها کرد و به رفیقش فیدل کاسترو گفت من برای وزارت ساخته نشده ام و کار من چیزی دیگر است. یعنی برپاکردن آشوب در کشورها و تحریک ملتشان علیه حکومت و دولت تا قیام کنند و انقلاب راه اندازند. در نتیجه چه گوارا وزارت را رها کرد و در رخت چریکی دوباره ظاهر و رهسپار بولیوی شد. او به کشور بولیوی رفت که مردم آنجا را علیه حاکمیّت بشوراند. اما بولیوی با کوبا تفاوت داشت و سربازان که به حکومت وفادار بودند پی او را گرفتند. درنتیجه حین نبرد با دولتیان به صورت زخمی اسیرش کردند و کشتند. در حالی که او با دانش پزشکی اش می توانست کمک حال هموطنان خویش باشد و بسیار بیشتر از یک چریک در خدمت مردم باشد.
اینگونه افراد در ذهن خود این اندیشه را پروریده اند که از جانب مقامی و قدرتی و یا یک گونه ایدئولوژی مأموریّت دارند که مردم دنیا را از دست سرمایه نجات دهند. مهم نیست آن مقام مارکس باشد یا لنین و استالین و مائو…مهم این است که شما وظیفه ات را که حماقت و گاه بلاهت قاطی دارد انجام دهید.
سرمایه به ذاته چیز بدی نیست بل از ملزومات زندگی است. زیرا عامل ایجاد کار برای کارگران می شود. اما این سرمایه دار است که امکان دارد بی انصاف و بی مروت باشد و حق کارگران را درست ادا نکند. وگرنه سرمایه داری دولتی چیزی مفید نبوده و برعکس مضر است و همیشه کارخانه های دولتی در هر کشوری مخصوصاً جهان سوم زیان ده و مشکل آفرین بوده اند.
کسانی مانند فیدل کاسترو و چه گوارا بیش از آنکه در فکر زندگی راحت برای کارگر و طبقه فقیر باشند، عاشق مرامی بودند که به آن مبتلا شده بودند؛ و می خواستند در این راه به شهرت برسند و میان جوانان کم تجربه نامدار شوند؛ که ابتدای انقلاب تا چند سال چنین اتفاقی نیز افتاد و این دونفر قهرمان جوانان آرمانگرا شده بودند. اما در زمان و مکانی که ازادی نیست، سخن از پیشرفت مالی و اقتصادی بیجا و هجو است. به این دلیل در کشورهای کمونیستی کنونی، نه دولت پول دارد و نه مردم. به همین جهات کاسترو نیز هیچگاه نه موفق بود و نه سیاستمدار شد!
کالیفرنیای جنوبی دکتر محمد علی مهرآسا 4/12/2016