دلایل و نتایج پروسه استعمارزدایی در دوران پساجنگی: پویان‎

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

jpg

پیشگفتار
در متن پیش روی مختصراً پرداخته خواهد شد به روند الغاء استعمارگری قدرتهای اروپایی در دوران پساجنگی و نیز نتایج آن، که منتهی گردید به پایهگذاری دولت-ملتهای جدید در مناطقی که خود پیشتر مستعمره بودند. همچنین در ابتدا باید متذکر گردید که منظور از استعمارگری در این متن، عمدتاً اصط ح کولونیالیسم بوده،اَشکالدیگردخالتقدرتهایخارجیرادرکلسوژهقرارنداده،مشخصاًبهاستعمارزدایی در فضای پس از جنگ جهانی دوم یعنی از اواسط دهه چهل تا دههی هفتاد قرن بیستم می دی پرداخته و از همین روی در متن اشارهای آنچنانی به مناطق تحت نفوذ امریکا در امریکای تین و اقمار شوروی نشده است؛ و نیزفاکتهایذکرشدهدرایننوشتارمبتنیاستبرفصلبیستوسومِکتاب”تاریخِاروپادرجهانمدرن” به
قلم رابرت روزول پالمر ، جویٔل کولتون و لوید کرامر .
بهعنوان پیشزمینهی تاریخی بحث باید اذعان نمود که در قرن نوزدهم می دی، عمدهی قدرتهای بزرگ اروپایی درگیر مستعمرهسازی در بیرون از جغرافیای سیاسی خویش بودند؛ اینجا سخن از اروپایی درمیان است که در آن مدل سیاسی دولت-ملت تثبیت گشته، بازار مصرف داخلیاش اشباع گشته و تولیدش برای کسب هرچه بیشتر سود دچار کمبود منابع طبیعی گردیده، پس در پی رقابت برای کسب منابع طبیعی بیشتر، بازار برای فروش کا های خویش و کسب نیروی کار ارزانتر ابتدا به رقابت اقتصادی در اروپا و دیگر نقاط جهان پرداخته، این رقابت را سیاسی نموده و نهایتاً در پی تنش و تضادهای آنتاگونیستیِ در نتیجهی رقابت واحدهای انحصاری سرمایه که خود را در قالب دولت-ملتهای اروپایی متشکل نموده بودند، وارد دوجنگ عظیم جهانی گشت. اما همین وضعیت در سراسر نیمه دوم قرن بیستم، یعنی پس از جنگ جهانی دومی به سمت الغاء
استعمارگری (به عنوان یک مدل مدیریت جهانی قدیمی) پیش رفته که مورد بحث متن پیش روی است.
یک روش برای پیبردن به این حقیقت تاریخی، یعنی پیشبرد برنامهی استعمارزدایی، تعداد فزایندهی کشورهای در حال پیوستن به سازمان ملل از فردای جنگ جهانی دوم است. بهسال ۴ سازمان ملل دارای کشورعضوبوده،امااینتعدادهماکنونبهتعداد ۴ کشورعضودرسال۶۱۲رسیدهاستکهعمدهیآنها کشورهای آسیایی و آفریقاییای هستند که پیشتر بهعنوان مستعمره شناخته میشدند.
۱ Colonialism
۲ A History of Europe in the Modern World ۳ R.R Palmer
۴ Joel Colton
۵ Lloyd Kramer
۳
اما برنامهی استعمارزدایی درنتیجهی روند توسعه و یک همکاری در درجات مختلف در سطوح جهانی و
ملی رخداده یا به بیان دیگر این برنامه در نتیجهی تضادی بود فیمابین قدرتهای بزرگ نوین و نیروی محلی با قدرتهای بزرگ تا آنزمان موجود. در این نوشته در ابتدا بر تغییرات رخداده در برنامههای جهانی در فردای جنگ جهانی دوم پرداخته و بعدتر به چگونگی حرکت این روند در حیطهی ملی و عواقب و نتایج آن نظر
استعمارزدایی در گسترهی جهانی
افکنده خواهد شد.
نقش امریکا و شوروی
جنگ جهانی دوم بهخودیخود سبب ایجاد ضعف در سنت اعمالنفوذ جهانی به سبک مستعمرهسازی گردید، چراکه عمدهی نیروهای استعمارگر در زیر آوار جنگ پدید آمده بهتوسط خودشان، مگر تخریب، نابودی و تضعیف خود را پدید نیاوردند که درنتیجه، از درون این جنگ که آتش آن بهتوسط نیروهای استعمارگر اروپایی افروختهشده بود، دو قدرت عظیم جهانی سرافراز و پیروزمند بیرون آمده که هر دو منافع خود را در تضعیف هرچه بیشتر سیاست استعمارگر اروپایی مییافتند. در این میان یکی اتحاد جماهیر شوروی و دومی ایا تمتحدهی امریکا بود که هر دو قدرت، نهتنها منافع مادی خود را در درهمکوبی استعمار اروپایی – که تا جنگ جهانی یکهتاز سیاست در کل جهان بود – میدیدند، بلکه به لحاظ ایدیٔولوژیکی در سنن سیاسی
خود نیز در تضاد آشکار با پیشبرد چنین سیاستهای جهانیای بودند.
هر دو قدرت از میراث ضدیت با استعمار سهم برده، پس هر یک به طریقی به تکمیل پروسهی
استعمارزدایی در آسیا، آفریقا در دوران پس از پایان جنگ جهانی دوم کمک نمودند(مورد استعمارزدایی از امریکای تین موردی تاریخاً قدیمیتر است). اما این مسیٔله به هیچ وجهه نباید با بحث مبارزات آزادیخواهانه- ی خلقهای جهان سوم خلط گردد و بیتردید باید اذعان داشت که هردوی این قدرتها در پی کسب هژمونی جهانی، در رقابت با همدیگر، و تضعیف اروپا، منافع مادی خود را مقدمتاً در به شکست کشاندن سیاست استعمارگری میدیدند. اگرچه برای شوروی وجهه ایدیٔولوژیک پیشبرد چنین سیاستی ابتدا دارای اهمیت بسزایی بود، اما بعدتر و به سبب سیر رخدادها و تغییرات درونی و تغییر چهرهی قدرت، خود به آنچنان قدرت استی گری تبدیل گردید، که اگر نگوییم در هژمونی طلبی جهانی و اعمال ستم بر کشورهای ضعیفتر بدتر از
۴
استعمارگران اروپایی قرن نوزدهم و امپریالیسم امریکا عمل نمود، اما مشخصاً در دهههای شصت تا فروپاشی، چیزی هم از آنها کمتر نداشت.
برای امریکا حالآنکه به لحاظ نظامی، و پس از تضعیف بریتانیا، آلمان و فرانسه به دلیل پشت سر گذاشتن جنگی ویرانگر، امکان پیشبرد سیاست استعماری امری ممکن بود، اما این نیز بسیار متناقض مینمود، چراکه خود سنتاً محصول مبارزات ضد استعمار بریتانیا و انق بی مسلحانه در نیمه دوم قرن هجدهم در جهت کسب حق حاکمیت مردمی بوده، پس خود را همچنان در فضای خ قدرت جهانی در فردای جنگ جهانی دومی، برای سرعت بخشیدن به پروسه استعمارزدایی حتی به لحاظ ایدیٔولوژیکی مسیٔول میدانست. هرچند که امریکا نیز به سال۱۴۱ فیلیپینرامستعمرهیخودساخت،امابهیکدلیلدیگرنیزمیبایستکهعاملپیشبردچنینسیاستی میگردید، آنهم محدود ساختن انق ب کمونیستیای که در سرتاسر جهان بهتوسط جنبشهای ملی رهاییبخش در برابر قدرتهای استعمارگر ک سیک در حال پیشروی و توسعه بود. در این حوزه و برای اثبات چنین ادعایی میتوان به ذکر دو نمونه عظیم و تاریخساز بسنده نمود. یکی زایش چین سوسیالیستی از درون جنگخلقضدژاپنیبهرهبریحزبکمونیستاینکشوراستکهتاسال۴۴ وپیروزیخط”جنگخلق درازمدت” مایٔوتسهدون ادامه داشت و نمونه دیگری پیروزی حزب کمونیست بر استعمارگران فرانسوی در
ویتنام به رهبری به صدارت هوشیمین بود.
بههرروی جبراً و اختیاراً امریکا در پیشبرد پروسهی استعمارزدایی نقشی تعیینکننده ایفا نمود و به سال ۴ ، یعنی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم و عروج امریکا بهعنوان قدرتی جهانی، به فیلیپین قول مساعد اعطای حق استق ل را داده که آن را به سال ۲ ۴ ، یعنی تنها یک سال پس از پایان جنگ جهانی عملی نمود. وجود چنین نگرشی در سیاست امریکایی در تغییر نگرش دیگر قدرتهای استعمارگر بیتاثیر نبود. حالآنکه جنگ جهانی در جریان بود، رفرمهای سیاسی موجود در این کشور برای برنامهریزیهای بلندمدت اقتصادی ملی و جهانی حتی توجه بزرگترین استعمارگر جهانی آنزمان یعنی بریتانیا را نیز بهخود جلب کرد، به طریقی که در ادامه هندوستان و برخی کشورهای آفریقایی مستعمرهی بریتانیا حق استق ل خود را با احتساب تاثیر پذیری بریتانیا از سیاست استعمارزدایی امریکا کسب کردند. البته باید اذعان داشت که اعمال فشار مستقیم از سوی امریکا برای استعمارزدایی بر قدرتهای استعمارگر عمدتاً در نقاطی رخ میداد که، نیروی استعمارگر در آنجا ضعیف بوده و اضافتاً جنبشهای رهاییبخش دارای گرایشهای قوی ضد کمونیستی بودند که نمونهی اندونزی
و کشتار صدها هزار انسان به جرم کمونیست بودن، بهترین نمونهی تاریخی برای اثبات این ادعاست.
۵
در چنین فضایی، یعنی در حین پیشبرد سیاست استعمارزدایی در شرایط پساجنگی بود که شوروی نیز متفقاً – مگر جز استثنای مناطق آسیایی تاریخاً تحت کنترل خویش از قرون هجده و نوزده می دی به روش کنفدراتیو – بر انح ل سیاست استعمارگری تأکید ویژه ورزیده، چراکه اساساً ایدیٔولوژی کمونیستی، بهخودیخود و ماهیتاً ایدیٔولوژیای ضداستعمار بوده و مدتها پیشتر نیز بهتوسط لنین، یعنی پایهگذار اتحاد جماهیر شوروی، امپریالیسم به صورتی قاطع و شدید بهعنوان مرحلهی نهایی نظام سرمایهداری نقد و محکوم گشته بود، هرچند باید گفت که برخ ف ایدههای رهبران بنیانگذار اتحاد جماهیر شوروی، ما از اواسط دههی پنجاه قرن بیست، شاهد رشد یک مشی سلطهگر تحت عنوان آرمانهای اولیه شوروی، یعنی سوسیالیسم گردیدیم که پرداختن به
د یل آن در حوصلهی این بحث نمیگنجد.
اما در سرتاسر دوران مدنظر این متن، نیروهای کمونیست مناطق تحت سلطه درواقع فعالینترین نیروهای مبارز را تشکیل داده، اما به سبب محدودیتهای قدرتِ مسکو در ارتباط با حفظ با نس قدرت جهانی نقشی مخرب هم بعضاً ایفا نمودند که ازجملهی آنها میتوان به همکاری نیروهای وابسته به شوروی در ایران، یعنی نقش مخرب حزب توده در وقایع دههی بیست تا چهل شمسی اشاره نمود که سبب تداوم اعمال قدرتهای دیکتاتوری و عدم رشد هرگونه جنبش ملی آزادیخواهانهی انق بی در ایران گردید. در این خصوص تنها اشاره به دو مورد تعلل این حزب در برخورد قاطع به کودتاهای رخداده در این دوران و نیز موافقت این حزب با
انق ب سفید شاه به عنوان برنامهای امریکایی کفایت میکند.
اما در چنین شرایطی بود که قدرتهای استعمارگر اقدام به اص ح سیاستهای جهانی خود در اولین فرصت ممکنه برای جلوگیری از توسعهی سیاست ضد استعماری شوروی و رادیکالیزه نگشتن جنبشهای رهاییبخش ملی نمودند.
سازمان ملل متحد
جامعهی ملل که بخشاً نیز در پروسهی استعمارزدایی ایفای نقش نمود به تاریخ ۴۶۱ تشکیلشده و در دورهی کارکرد همین تشکل بینالدولتی جهانی که خود درنتیجهی عقد پیماننامهی ورسای(پس از پایان جنگ جهانی اول) بود، کشورهای عراق در سال ۶ ۴ از بریتانیا، سوریه و لبنان از فرانسه در سالهای ۴ و ۲ ۴ و
اردن از بریتانیا استق ل خویش را کسب کردند.
۶
سازمان ملل متحد که مختصراً در ابتدای متن نیز بدان پرداخته شد، بهتاریخ ۴ یعنی دقیقاً پس از جنگ جهانی دوم تأسیس گردیده و نقش نظارت بر مناطق مورد تعهد خویش و نیز پشتیبانی از مستعمرات ایتالیا و ژاپن بهعنوان قدرتهای استعمارگر شکستخورده در جنگ جهانی دوم را عهدهدار شد. همچنین قرارداد سازمان ملل در همین سال وعدهی انتخابات برای استق ل در آینده برای مناطق مستعمره را به همراه داشت که در همین راستا، حکومتهای تازه تأسیس بهتوسط سیاست رفرمیستی سازمان ملل خودبهخود به عضویت این سازمان درمیآمدند که تعداد اعضای آن به طرق گوناگون از تاریخ تأسیس آن تا سال ۲ ۶۱، به ۴ کشور عضو رسید.
استعمارزدایی در حیطهی برنامههای ملی
درواقع امر پس از پایان جنگ جهانی دوم، یعنی از سال ۴ به اینسوی، تغییر بزرگی در تمایل و خواست قدرتهای استعمارگر برای عدم تداوم این خطمشی مدیریتی جهانی صورت گرفت، خصوصاً آنهم در چنان وضعیتی که نقش بینالمللی ایشان در پی جنگ بهشدت تضعیف گشته، بنابر همین امر و مصایٔب اقتصادی موجود در کشورهای سابقاً استعمارگر که خود درنتیجهی رقابت بر سر استعمارگری و پدید آمدن رقابت جنگی در همین حوزه بود، تغییر نگرش بزرگی نیز در میان مردمان و سیاستمداران کشورهای سلطهگر پدید آمد؛ بدین معنی که تجربهی دو جنگ جهانی برای افزایش مستعمرات در عمل به آنها اثبات کرد که پیشبرد چنین خطمشیای، اگرنه در کوتاهمدت، اما ضررها و معایبش در درازمدت بیش از سود ناشی از استعمارگری بوده، بهگونهای که میتواند منجر به نابودی کامل یک کشور، قاره و بخش بزرگی از جهان گردد و اضافتاً خ ء قدرت میتواند سبب رشد ایدیٔولوژی های سوسیالیستی و ضد لیبرالیستی گردد که از دورن جنگ جهانی اول شوروی سوسیالیستی و از دورن جنگ جهانی دوم زمینهی زایش چین سوسیالیستی را فراهم آورد. بدینجهت ایشان تمایل خویش برای اعمال قدرت در جهت حفظ مستعمرات را ازدستداده و این در حالی بود که از سوی دیگر در خود مناطق تحت سلطه نیز نیروهای محلی در جهت رهایی خویش در دوران اروپای تضعیفشده در جنگ برای سراخت حکومتهای دموکراتیکتر ت ش به عمل میآوردند. البته پرتغال در این برهه بهعنوان ضعیفترین و فقیرترین کشور استعمارگر غربی، روند استعمارگری خویش با اعمال قدرت مستقیم
را همچنان و تا مدتها ادامه داد که پایٔینتر بدان پرداخته خواهد شد.
۷
بریتانیا
بریتانیا درواقع و تا زمان حیات چنین سیاستی بهعنوان بزرگترین امپراتوری استعمارگر با روش ادارهی
منحصربهفرد خود، بهعنوان نیروی رهبری کننده در این عرصه نقشآفرینی میکرد. برای مثال به تاریخ ۴ می دی، کشور هندوستان با داشتن بیش از سیصد میلیون جمعیت تنها بهتوسط نیرویی در حدود ۱۱۱، نفر توسط امپراتوری بریتانیا تحت سلطه قرار داشت که دراینبین نیروی بریتانیایی حاضر در هندوستان را ۴۱،۱۱۱ شهروند بریتانیایی، ۲۱،۱۱۱ نیروی نظامی و ۱۱۱، بروکرات تشکیل میدادند و این در برابر جمعیت سیصدمیلیونی هندوستان واقعاً که هیچ بود. زم به توضیح است که مجموع ۴۱،۱۱۱ شهروند بریتانیایی هندوستان را سرمایهداران، بازرگانان، مبلغین مذهبی و اعضای خانوادههای نظامیان و بروکراتها و … تشکیل میدادند و در حقیقت چنین منطقهی وسیع تحت استعمار بریتانیا بهتوسط ایستگاههای مختص این کشور با حمایت نسبتاً فعال و پاسیف عوامل هندی اداره میگردید.
وجود یک ترکیب از اص حات، اعمال قدرت، اعمال امنیت برای کنترل هندوستان در ادامه و در دوران
فیمابین دو جنگ جهانی تبدیل به پروسهی قانونگذاری سراسری در این کشور و تأسیس یک پارلمان هندی و مجالس محلی گردید، پروسهای که از سال ۴ ۴ تا ۴ تحت عنوان ایندیا اکت۲ معروف گردید. امر استق ل بهرشدچنینپروسهایوتشکیلدولتملتهندوستانباجداییپاکستانازآندرسال۴۱ تکمیلگردیدهو پاکستان از درون آن بهعنوان کشوری مستقل و نوپا بهتوسط سیاستهای قدرتهای بزرگ متولد گردید و نیز برمهوسی نهمدرسالهای۴۱ و۴۱ تبدیلبهحکومتهایمستقلگردیدند.البتهآنچهکهدراینجابرای عدم سوء تفاهم نیازمند به بازگویی آنم، اینکه کسب استق ل هند و یا بسیاری کشورهای دیگر اگرچه درنهایت مورد پذیرش استعمارگران قرار گرفت، اما این پذیرش، نه ناشی از خوشقلبی ایشان که لزوماً براساس حفظ منافع قدرتها و نیز پاسخ به ضرورتهای مادی استعمارگران صورت میگرفت، چه که هندوستان با جنبشی استق لطلبانه، نزدیک به یک صد سال در مبارزهی بیامان برعلیه استعمارگران قرار داشته، از پیچیدهترین مسیرهای مبارزاتی عبور نموده، در برابر استی گران خارجی و خایٔنین داخلی ایستادگیها نموده و هزینهی جانی و مالی بسیار نیز پرداخته است، اما درنهایت، پذیرش استق ل از سوی بریتانیا و نه اخراج آنها از آن دیار، برابر بود با قدرتگیری محافظهکارترین نیروهای سیاسی استق ل طلب موجود در این سرزمین که مشابه آن متاسفانه
برای ایران و بسیاری نقاط دیگر نیز بارها تکرار شد.
۶ India Act
۸
اما در حوزهی سیاست استعمارزدایی بریتانیا جنبههای گوناگونی وجود داشته که ازجمله، پدید آوردن قدرتهای مرکزی با مجالس محلی بود که تدریجاً قدرت بیشتری کسب کرده و تبدیل به حکومتهای خودگردان و نهایتاً کشورهایی مستقل میگشتند. مسیٔلهی دیگری که میبایست در اینجا بدان اشاره داشت این است که سیاست بریتانیا در قیاس با دیگر قدرتهای اروپایی استعمارگر، استفادهی کمتر از حربه اعمال قدرت قهرآمیز تا حد امکان بوده و این اتفاقاً موجب بقا و تداوم طو نیتر و کم دردسرتر این قدرت در مناطق تحت
کنترل وی میگردید.
سیاست انگلستان مبتنی بر تأسیس یک قدرت مرکزی در ابتدا و سپس پدید آوردن مجالس محلی و تقسیم مناطق تحت کنترل خویش به کشورهای مستقل و کوچکتر، علیالخصوص در جنوب آسیا در قرن بیستم، زمینهساز پدید آمدن ایدهی پانافریقای گشته، یعنی آنجا که هدف از ت ش سیاسی برای کسب استق ل، تأسیس یک افریقای متحد بزرگ در برابر ترسیم نقشه به توسط استعمارگران بود. البته تفکر پانافریقایٔیسم بعدتر به دلیل
پدید آمدن ناسیونالیسم در هر منطقه، غیرممکن گردید.
مبارزات میهنپرستانهی قدرتمند بهزودی در غرب افریقا به منصه ظهور درآمده، موجب شورش و طغیان در ساحل ط ۱ گردیده و این شورشها سبب برانگیختن نیروهایی گردید که مدتهای مدید تحت سلطهی استعمار بریتانیا بودند. در این میان حزبی چپگرا تحت عنوان کنوانسیون مردمی۱ تأسیس گردیده و هرگز عضویت خویش در دومینین بریتانیایی۴ را نپذیرفته و در سال ۱ ۴ موفق به کسب استق ل از بریتانیا شده و خود را غنا
نامید و این سیاستی بود که کشور نیجریه نیز آن را تا سال ۴۲۱ و تا کسب استق ل خویش در پیش گرفت.
آنچه عناصر و مهاجرین استعمارگر بریتانیایی را در غرب افریقا مورد تهدید قرار میداد، بهسختی می- توانست آنها را در شرق و دیگر نقاط مستعمراتی نیز به حال خود رها سازد و پروسهی ایجاد حکومتهای مستقل سریعتر از آنچه که اندیشیده میشد بهپیش رفت. تانزانیکا در سال ۴۲ استق لیافته و نام خود را به سال ۴۲ بهتانزانیاتغییرداد.اوگاندابه۴۲۶ بهاستق لدستیافته،کنیابهسال ۴۲،ما ویوزامبیادر ۴۲ و در سال ۴۲ یک اقلیت سفیدپوست در افریقای جنوبی برای اعمال قدرت بر اکثریت آفریقایی اع م موجودیت نموده، هرچند که به سال ۴۱۱ باید تسلیم رابرت موگابهی آفریقاییای میگردید که از اع م
۷ Gold Coast (British colony)
۸ Conventions People Party
۴ Dominion یا کشورهای مشترکالمنافع بریتانیا، اتحادیهای بود از کشورهای اسماً مستقل شده که زیر چتر امپراتوری بریتانیا و اما با ادامهی سیاست مشابه
پیش از استق ل، روابط خود با سلطنت و استعمار بریتانیا را ادامه میدادند.
۹
استق ل زیمباوه در سال ۴۱۱ تاکنون ریٔیسجمهور این کشور بود و متهم به نژادپرستی علیه مهاجرین سفیدپوستی است که درصدد بودند تا با تسخیر زمینها، از همان ابتدا کشوری همچون حکومت آپارتاید نژادی در افریقای جنوبی بسازند.
افریقایجنوبیامادردومینینبریتانیاییجایگرفتهوازسال۴۱ بناییکسیستمتبعیضنژادیسخت- گیرانه برعلیه اکثریت سیاهپوست و تفکیک نژادی را آغاز نمود. پس از شکست تمام و کمال آلمان تحت رهبری هیتلر، نامیبیا نیز بهعنوان مستعمرهی سابق آن کشور در این منطقه به کنترل حکومت آپارتاید افریقای جنوبی درآمد. البته سیاست تبعیض نژادی افریقا مورد محکومیت شدید جهانی قرارگرفته بهطوریکه افریقای جنوبی از سال ۴۲ بهصورت کامل بیرون از دایرهی کشورهای مشترکالمنافع بریتانیا قرار گرفت. مبارزه
برعلیه حکومت نژادپرست افریقای جنوبی هم از داخل و هم از بیرون شدت گرفته و نهایتاً در سال ۴۱۴ اف.دبلیو.کلرک۱ اص حطلب در این نظام بر مسند قدرت نشسته و سریعاً اقدام به حذف سیاستهای نژادپرستانهنمودهودرسال۴۴۱ آغازبهیکگفتمانسیاسیبرایسازشبارهبرجنبشمردمبومیاینکشور یعنی نلسون ماند نمود. پروسهی آشتی و تبدیل به یک حکومت حداکثری در سال ۴۴ تکمیل گشته و ماند درسال ۴۴ بهعنوانریٔیسجمهوراینکشورانتخابگردید.هرچندجامعهوسیستماداریآنبهروشی صلحآمیز به سمت هرچه بیشتر دموکراتیکتر گشتن و نیز یک رشد اقتصادی حرکت نمود، اما فقر در مقیاس وسیع و عدم وجود موقعیت برابر برای سیاهپوستان در مناسبات دولتی و اداری همچنان در این کشور یک مسیٔله
است.
فرانسه
سیاست ادارهی مستعمرات فرانسوی مشخصاً از یک روش اداری متمرکز در پاریس و فرماندار محلی آن
در مستعمرات تعیین و اعمال میگردید. همچنین سیاست فرانسه در این حوزه سبب مشارکت و حل گردیدن(آسیمیله شدن) بخشی از مردم محلی مستعمرات در فرهنگ فرانسویای گردید که از مرکزیت آن یعنی پاریس اعمال میگردید و این در کنار اعمال قدرت مستقیم فرانسه ازجمله نقاط متفاوت این کشور با سیاست
استعماری نوع بریتانیایی بود.
۱۰ Frederik Willem de Klerk ۱۱ Nelson Rolihlahla Mandela
۱۱
تنها با تکیهبر تأثیرات فرهنگی و زبانی فرانسه بر شمال افریقا و نیز میزان خشونتی که این قدرت سلطهگر در
سرکوب جنبشهای ملی و رهاییبخش این کشورها بازی کرد، میتوان مدعی صحیح بودن این تفاوتمندی در مستعمرهسازی این دو قدرت اروپایی گردید که عصر عظمت جهانیشان با پایان جنگی که خود در راهاندازی آن سهمی بسزا داشتند به پایان رسید. حقیقتاً که میتوان اذعان داشت با پایان جنگ جهانی دوم، خورشید
امپراتوری بریتانیا بهتوسط چکمههای خونین آلمان، فرانسه و ایتالیا در بات ق فرورفت.
اما در خصوص استعمارگری فرانسه، عقد قرارداد برازاویل۶ در سال ۴ نتایجی اص حگرانه در
خصوص رابطهی فرانسه و کشورهای مستعمرهی آفریقایی ازجمله تأسیس سیستم آموزشی و الغاء کار اجباری را در کنار تداوم اعمالنفوذ از طرق خشونتبار را به ارمغان آورد. قرارداد برازاویل در ادامه سبب ارایٔهی قانونی در ۴۲ مبنیبراعطاینمایندگیقویتربرایمستعمراتدرپاریسرافراهمآوردهومجالسمنطقویدرهمین خصوص دارای خاصیت اعمال قدرت سیاسی واقعیتری گردیدند و بدینطریق آسیمیلهسازی مستعمرات
آفریقایی در سیاست فرانسه بهعنوان یک مسیٔلهی اساسی مطرح گردید.
در همین دوره میتوان سخن از یک مواجههی جدی بین این قدرت سلطهگر و مستعمرات در روش کنترل
فرانسوی سخن بهمیان آورد. تغییر ریٔیسجمهوری موجب پدید آمدن تغییرات در سیاست استعمار فرانسوی نیز گردید. شارل آندره ژوزف ماری دوگل بهعنوان یکی از رهبران جنبش مقاومت در هنگامهی جنگ جهانی دومبهسال۴۱ بهعنوانریاستجمهوریاینکشورانتخابگردیدهوویکمکهایبسیاریبهپیشبردرفرم سیاسی در جامعهی فرانسه نمود. در همین دوران، مستعمرات حق انتخاب بین استق ل و یا ماندن تحت لوای قدرت فرانسه اما با داشتن حق سیستم مدیریتی را کسب کردند. تمامی مستعمرات فرانسه، بهجز گینه، گزینهی دوم را برگزیدند. جامعهی فرانسه در ت ش برای یک سیاست خارجی مشترک و دفاعی و نیز ارایٔهی یک سیاست بلندمدت مشترک اقتصادی با بدنهی اجراییای از تمامی کشورهای عضو بود، هرچند که در حقیقت این نظرگاه فرانسه بود که لزوماً نقش تعیینکننده را در این برنامه بازی میکرد، اما بههرروی و در دههی ۲۱، این اجتماع شکلگرفته به رهبری فرانسه، با یک استق ل قانونی برای مستعمرات رسماً از هم پاشید و از این تاریخ هر کشوری میتوانست مستق ً در حوزههای سیاسیای که پیشازاین بهصورت جمعی تعیین میگردید، خود به
پایتخت کنگو Brazzaville ۱۲
۱۳ Charles André Joseph Marie de Gaulle
۱۱
تنهایی تصمیمگیری نماید، اما ارتباطات بین فرانسه و مستعمرات سابق آن همچنان و قویاً، علیالخصوص در حوزهی فرهنگی ادامه یافت.
در منطقهی هندوچین نیز فرانسه به دلیل عدم توانایی کافی، تمایل خود بر تداوم کنترل خویش بر این مناطق
را ازدستداده و درپی صلحی که درنتیجهی شکست ۴ فرانسه درنبرد دینبینفو از قوای انق بیون به رهبری حزب کمونیست این کشور بود، رسماً کشورهای ویتنام جنوبی، یٔوس و کامبوج استق ل خویش را کسب کردند. در شمال افریقا و الجزایر نیز جنبش رهاییبخش ملی از تاریخ ۴ با سازمانی تحت عنوان جبههی آزادیبخش میهنی (الجزایر) مبارزات خود برای درهم شکستن استعمار فرانسه در جهت کسب حق استق ل کامل را آغاز کرده و به خشونتبارترین شکل ممکن توسط استعمارگران فرانسوی موردحمله و شکنجه واقع گشته و همین زمینهساز هرچه رادیکالتر گشتن جنبش رهاییبخش ملی این کشور تا سطح رشد آن به مبارزات چریک شهری گردید تا آنکه سرانجام الجزایر توانست به سال ۴۲۶ حق استق ل خود را کسب نماید. شاید در اینجا زم به ذکر باشد که مجاهدین الجزایری در جبههی آزادیبخش میهنی (الجزایر) با مشی مبارزاتی چریک شهری در آیندهی نهچندان دور ایدهها و تأثیرات انق بی خود را تا سرحدات ایران نیز گسترش داده که همین امر زمینهساز پدید آمدن ایدهی اولیه برای تأسیس سازمان مجاهدین خلق ایران بهتوسط حنیف- نژادها گردید، سازمانی که متأسفانه از جریانی بهغایت ضداستعماری و ضدامپریالیستی، از دوران بهرهبری رسیدن مسعود رجوی در فردای قیام ۱ ، عمیقاً به آرمانهای مؤسسین سازمان خیانت ورزیده و یکسر برای بقای
دگماتیستی خود، از هیچ اقدامی برای همکاری با نیروهای خارجی و امپریالیستی در دور اخیر دریغ نکرد.
البته مسایٔل بسیار بیشتری در خصوص الغاء سریع استعمارگری در طول سالهای ۱ ۴ تا ۴۲۱ ازجمله
مورد گینه، تداوم استعمارگری بریتانیا، رقابت مستعمرههای سابق با یکدیگر در غرب افریقا و نیز مورد الجزایر و نبردهای رهاییبخش آنها در این دوران وجود دارد که در خصوص آخری فیلمی بسیار جذاب که با واقعیت- های تاریخی نیز همخوانی دارد تحت عنوان نبرد الجزایر ساختهشده که نسخهی دوبلهشدهی این فیلم در سایت
نوستالژیک تی وی موجود است.
۱۴ Battle of Dien Bien Phu
۱۵ National Liberation Front (Algeria)- FLN
۱۲
سیاست بلژیک در کنگو
شاید وجه بارز سیاست بلژیک در استعمار کنگو را بتوان تحت عنوان قیممآبی۲ تعیین نمود، زیرا که استعمار ع وتاً به پدید آوردن یک سیاست آموزشی سراسری تا مقطع مدارس راهنمایی اقدام ورزید، سیاستی که اگرچه میبایست در خدمت استعمار کاربست مییافت، اما در آینده بر منافع آن صدمه وارد آورد. به سال ۴۴ جنبشملیگرایانهعروجنمودهکهمقاماتاستعمارگربرایکنترلآنبرخ فسنتاستعماریفرانسوی، یعنی اعمال قدرت مستقیم، با حمایت از عناصر محافظهکار موجود در جنبش دست به اقدامات اص حطلبانه برای اعطای حق استق ل بردند. نهادهای اداری استعمار بهسرعت منحل گشته و اندامهای اداری بومی نیز به دلیل وجود انشقاق در قبایل و تفاوتهای قومی، زبانی و فرهنگی از هم پاشیدند. کنگو در سال ۴۱ نام زیٔیر۱ را بهجای کنگوی بلژیکی تا مقطع ۴۴۱ بر خود برگزیده و ازآنپس به جمهوری دموکراتیک کنگو۱ تغییر نام
داد.
پرتغال
سیاست استعمارگر پرتغال نیز بهسان دیگر قدرتهای استعمارگر جهانی تا آنزمان موجود، در مناطق مستعمره مستقیماً متأثر از شرایط درونی این کشور بود، یعنی جایی که برخ ف عمدهی دیگر کشورهای استعمارگرِ دیگر به شیوهی دیکتاتوری تا حدود دههی ۱۱ اداره میشد، این مسیٔله اگرچه توانست تا مدتها مستعمرات را در کنترل این کشور ضعیف اروپایی نگاه دارد، اما فشار بیامان بر مستعمرات، زمینهی رشد جنبشهای استق لطلبانه در این مناطق را پدید آورده و ازآنجاکه پرتغال در قیاس با دیگر قدرتهای استعمارگر، تأثیرات مستقیمتری از شرایط مستعمرات خویش میگرفت، نتیجتاً رشد جنبشهای استق لطلبانه سهمبسزاییحتیدرسرنگونیرژیمدیکتاتوریآنتونیودهالیویراسا زار۴ بهتاریخ ۴۱ ایفانمودند.ازهمین روی جنبشهای رهاییبخش ملی در مستعمرات نیز با سرعتی فزاینده مستحکمتر گشته و نتیجه دادند که ازجمله
گینهی-بیسایٔو در همان سال ۴۱ و موزامبیک و آنگو در سال ۴۱ کسب استق ل ملی نمودند.
۱۶ Paternalism
۱۷ Zaïre
۱۸ Democratic Republic of the Congo ۱۹ António de Oliveira Salazar
۱۳
چیستی منطق استعمارزدایی به توسط استعمارگران
اما پس از بررسیای اجمالی بر تاریخ الغاء سیاست استعماری از سوی قدرتهای جهانی موجود تا دهههای شصت و هفتاد قرن بیست می دی، میشود با طرح سؤال در خصوص د یل اتخاذ چنین سیاستی، یعنی الغاء استعمار، بدین امر پرداخت که آیا عبور از چنین پروسهای در تاریخ که به پایان و الغا استعمار انجامید منطقی
بود؟
گِیر لونداستاد۶۱ تاریخنگار نروژی در این خصوص چنین مدعی میگردد: نقطهی آغازین تاریخ اتخاذ چنین سیاستی را میتوان در امریکایی یافت که در نیمهی دوم قرن هجدهم برای اولین بار اقدام به جدایی و اع م استق ل از امپراتوری بریتانیا نمود و در ادامه کانادا، استرالیا، نیوزلند و حتی بهنوعی افریقای جنوبی با اع م خودمختاری اما با باقی تحت قیمومیت سلطنت بریتانیا، چنین امری را بهپیش بردند. در سوی دیگر و با وقوع جنگهایناپلیٔونیدراوایلقرننوزدهموسقوطامپراتوریاسپانیاونیزاستق لهندوستاندرسال۴۱ امواج چنین خطمشیای خود را به ساحل “امن” دیگر کشورهای تحت استعمار در آسیا و افریقا زد. امری که بزرگترین نیروی استعمارگر جهانی، یعنی بریتانیا را مورد تهدید قرار داد، منطقاً باید تأثیراتی نیز میداشت بر
دیگر قدرتهای جهانی استعمارگر کوچکتر ازجمله فرانسه، هلند، بلژیک، پرتغال و …
گِیر لونداِستاد همچنین مدعی میگردد که بخش اعظم الغاء استعمار زمانی رخداده و آغازیدن گرفت که اولین کشور استق ل یافت و اینچنین یک قدرت استعمارگر بر آن دیگری تأثیر میگذاشت، اگرچه تفاوتهای بسیار بزرگی هم بین آنها در حوزهی اعمال سیاست استعماری وجود داشت و در همین خصوص، یعنی پیشبرد سیاست نرمتر بریتانیا در قیاس با استعمار خشونتبارتر فرانسه باید دانست که هدف بریتانیا از این امر تنها تداوم کنترل خویش بر مستعمرات بوده و نه لزوماً آمادهسازی آنها برای کسب استق ل در آینده، یعنی آنچه بهتوسط
بسیاری از تاریخنگاران محافظهکار و راستگرا بیان میشود.
همچنین زم به ذکر است که پیشبرد سیاست استعمار در هر منطقه، کشور و خصوصاً فیمابین افریقای
توسعهنیافته و آسیای نسبتاً توسعهیافته دارای تفاوتهای بزرگی بوده و اینگونه است که حتی مقاومتهای ملی در آسیا و بخشاً در شمال افریقا بهعنوان بخشی از خاورمیانه، ماهیت متفاوتتری به نسبت دیگر مناطق مییابد. اگرچه در افریقا جنبشهای استق لطلبانه توسط نیروهای ملی-مترقی بهپیش برده شدند، اما پیروزی دو جنبش
۲۰ Geir Lundestad
۱۴
رهاییبخش چین و ویتنام به رهبری احزاب کمونیست این دو کشور، سرکوب خونین کمونیستها و نیروهای مترقی در اندونزی که تعداد کشتهشدگان آن را تا یکمیلیون نفر تخمین زدهاند، عروج ناصریسم در جهان عرب و پیدایش احزاب بعث از درون آنها، مبارزات رهاییبخش خلقهای ایران، افغانستان و فلسطین در خاورمیانه در سه جبههی برعلیه خایٔنین داخلی و سلطهگران غربی و شرقی با حضور جنبش استق لطلبانه باوجود سازمانها و جنبشهای مسلحانه و صلحطلبانهی ملی، چپ و مذهبی نشان از تفاوتمندی شرایط مبارزهای داشته و دارد که
خود بخشاً نتیجهی اعمال قدرت به گونهی متفاوت در خاورمیانه بهنسبت دیگر مناطق جهان است.
هدف از بیان و تأکید بر تفاوتمندی اعمال سیاست توسط نیروهای استی گر و استعمارگر بر آن است که
روشن شود، تاریخ اگرچه و خصوصاً در مرحلهی سرمایهداری دارای وجوه تشابه جهانی است، اما هر منطقه و پدیدهای در هر حوزهای دارای تفاوتمندیهای خاص خویش نیز هست. اگرچه استعمار بهعنوان قسمی از تاریخ مدرن پدیدهای عالمگیر بود، اما به دلیل تفاوت در شیوههای استعمارگری هر قدرت در هر منطقهی متفاوت، تاریخ شاهد مبارزات ضد استعماری در انواع گوناگون هم بوده است. کوتاه و مختصر میتوان گفت در این حوزه هر خلقی چنانچه در تاریخ اقدام به نوسازی اجتماع خویش ورزیده باشد، پیروزی او در خ قیت او در انطباق بر شرایط خاص وضعیت خود و نه کپیبرداری از مدلهای تاریخاً پیروز و بدتر از آن الهامگیری از
مدلهای تاریخیای است که چیزی جز شکست را برای مردم در برنداشته است.
اما بههرروی و در خصوص متد استعمارگری بزرگترین قدرت جهانی سرمایهداری که عظمتش تا به درون عصر متأخر سرمایهداری یعنی امپریالیسم نیٔولیبرالی نیز کشیده شده است، باید اذعان گردد که بریتانیا دارای یک الگوی خاص کلی در جهت ادارهی مستعمرات خویش نیز بود که پیشتر از آن تحت عنوان دومینین ۶ یاد گردید که مستعمرات و مستغ ت کانادا، استرالیا، نیوزلند و افریقای جنوبی را در برمیگرفت، به- گونهای که مهاجرین سفیدپوست با تثبیت نیروی خود در این مناطق و پس از کسب آمادگی و رشد کافی، چنانچه تمایل سیاسی آن نیز پدید میآمد، میتوانستند اقدام به کسب استق ل نمایند. البته باید معترف بود که پدید آمدن چنین گرایشی در مرکز قدرت استعمار انگلستان، یعنی پذیرش استق ل مستعمرات، ممکن نبود مگر با شکست مفتضح امپراتوری بریتانیا در برابر نیروهای استق لطلب امریکایی. به این تعبیر میتوان مدعی گشت که بریتانیا با پذیرش شکست در برابر نیروهای انق بی امریکایی خود به درسی تاریخی دستیافت، مبنی بر اینکه استی گری را تا بینهایت نمیتوان بهپیش برده، و در آنجا که شکست در برابر نیروی مقاومت محلی در
۲۱ The White Dominions
۱۵
درازمدت حتمی است، پس باید اقدام به استثمار آن مناطق به طرق دیگر نمود. تاریخ نباید فراموش کند که بریتانیا و بسیاری از دیگر نیروهای استعمارگر چگونه و بر اساس منافع مادی خویش – تا غریب به یک صد سال بعد از جنگهای انق بی امریکا – تمامقد در حمایت از نظام بردهداری در امریکا ایستادگی کرده، بدین هم بسنده نکرده و با اضافه شدن امریکا به این مناسبات و در جهت منافع کوتاه و میانمدت خویش، به رشد جنبش- های فاشیستی و قدرت گیری آنها کمک نموده و جهانی را با شعلهور ساختن آتش جنگ به نابودی کشاندند. هدف از بیان این نکات آن است که اگرچه بریتانیا در استعمارگری از حربههای قهرآمیز کمتری به نسبت دیگر قدرتها سود جست، اگرچه امریکا در سیاست استعمارزدایی جهانی نقش بسزایی ایفا نمود، اما باید دانست که این را ضرورت منافع حاکمین این دول در بازههای زمانی و جغرافیایی خاص ایجاب کرده، و آنچنانکه ضرورت بر جنگ بوده، ایشان هم از تقویت فاشیسم در جهت فرار از بحران مالی تا استفاده از بمب اتم دریغ نکردهاند. تفاوت سیاست استعماری بریتانیا با تمام نرمشی که داشت در قیاس باسیاست پرتغالی، اسپانیایی و فرانسوی بههیچروی نمیتواند سرپوشی باشد بر عدم حقانیت و ناعاد نه بودن استعمار و استی گری با هر
درجهای از نرمش و خشونت.
اما ازجمله د یل تاریخاً موجود در خصوص اتخاذ سیاست استعمارزدایی و پذیرش آن از سوی حکومت- های استعمارگر در دوران پساجنگی، اضافه بر عدم توانایی آنها برتدام این سیاست، عدم رضایت دو قدرت پیروزمند بیرون آمده از جنگی که استعمارگران بدان دامن زده بودند، یعنی شوروی و امریکا و نیز ع وه بر آن رشد جنبشهای ملی رهاییبخش در درون مستعمرات، باید پذیرش الغاء استعمار را از سوی قدرتهای بزرگ
جهانی بهعنوان یک پرستیژ دموکراتیک مأبآنه نیز در نظر گرفته شود.
بریتانیا و فرانسه بهعنوان بزرگترین قدرتهای جهانی و استعمارگر تا آنزمان موجود، یک افول اساسی را در قرن بیستم تجربه کرده و بدین طریق درصدد برآمده تا به حفظ موقعیت برتری روانی خود در عرصه سیاست جهانی بپردازند، اما تثبیت و برتری نفوذ بریتانیا به نسبت فرانسه از تمامی جوانب سبب آن گردید تا تمایل به اعطای نهادهای مدیریتی به مستعمرات راحتتر امکانپذیر گردد. اما در برابر فرانسویان نیاز مبرمتری برای احیای موقعیت نظامی خود داشته و از همین روی تمایل مشابه در میان آنان کمتر و یا دیرتر از بریتانیا مشاهده
گردید.
در همین خصوص اما امریکا نقشی تعیینکننده ایفا نمود. بدون شک بریتانیا خصوصاً پس از وقایع مربوط به
جنگ جهانی دومی و نیز تشابهات زبانی و فرهنگی ارتباط نزدیکتری به نسبت فرانسه با امریکا داشت. هلند در
۱۶
همیناثنادرعملمشابهباامریکابهسمتاعطایحقاستق لبهاندونزیدرسال۴۴ حرکتنمودوپرتغال نیز آنچنانکه پیشتر اشاره گردید، تحت حاکمیت دیکتاتوری سا زار تا دههی هفتاد قرن بیستم می دی، هرچند در ت ش برای احیای نفوذ خود در مستعمرات بود، اما در آشتی کامل و بر روی خط ریل امریکایی
ترسیمشدهی جهانی در بلوک غرب قرار نگرفت.
د یل اقتصادی الغاء استعمار
براینمونهبهسال۴۱ اقتصادبریتانیابهمیزانبسیارکمیوابستهبهمستعمراتخویشبوده،بهگونهایکه تنها ،۱%کلوارداتو ،۶%کلصادراتآندرارتباطبامناطقاستعماریشکلمیگرفت،امابرعکس اقتصاد فرانسه به میزان قابلتوجهی دارای چنین وابستگیای بوده که سهم معام ت فرانسه با مستعمرات در همین دوران را میتوان چیزی در حدود یکسوم کل تجارت فرانسه در نظر گرفت و به همین جهت، در نقاطی که مهاجران فرانسوی بیشتری در آن حضور داشته و اقتصاد فرانسه نفع بزرگتری از آنها میبرد، یعنی در مناطقی ازجمله آسیای جنوبی و الجزایر، پروسهی استعمارزدایی نیز منطقاً – حتی با متوسل شدن اقلیت سفیدپوست به
حربههای خشونتبار تام در جهت سرکوب جنبشهای رهاییبخش مردم بومی- به تأخیر افتاد.
اگرچه در نمودارهای اقتصادی مربوط به سود ناشی از تجارت با مستعمرات ما شاهد عدم اهمیت بسزای
آنها در همین دوران هستیم، اما ذکر این نکته نیز دارای اهمیت بسیار است که اتخاذ سیاست استعمارزدایی تنها زمانی از سوی قدرتهای اروپایی سنتاً مستعمرهساز صورت پذیرفت که:
. اروپا در پی خرابیهای جنگ جهانی، برتری هژمونیک خویش را ازدستداده و نیازمند
بازسازی نظام مدیریتی داخلی خود بود و از همین روی عم ً توان کنترل در مناطق دوردست را نداشت.
۶. جهان شاهد عروج دو قدرت عظیمی بود که هر دو در تخالف با استعمارگری، هریک بهتنهایی وزنهای چند برابر سنگینتر از کل قدرتهای استعمارگر درمجموع بودند.
. رشد جنبشهای رهاییبخش در کشورهای جهان سوم اعمال قدرت بر این مناطق توسط
نیروهای خارجی را اگرنه غیرممکن، که بسیار سخت نمود.
۱۷
. سود ناشی از استعمارگری برخ ف دوران آغازین آن تا مقطع جنگ جهانی دوم، دیگر
آنچنان برای استعمارگران چشمگیر و تعیینکننده نبود.
نقش عوامل بومی مستعمرات برای کسب حق استق ل و نتایج آن
بر اساس آنچه که در با تر ذکر آن رفت، پدیدهی استعمارزدایی را از سویی حق اعطایی از جانب استعمارگران به خلقهای مستعمرات دانسته و از سوی دیگر میتوان و باید که آنرا درنتیجهی مبارزات مردمی دانست، بدین مفهوم که عبور از این مرحلهی تاریخی تا پدید آمدن صدها دولت-ملت مستقل در سرتاسر جهان را میتوان پاسخی به یک ضرورت تاریخی دانسته، بدین معنی که اعطای حق استق ل به کشورهای تحت ستم بهتوسط استعمارگران، چنانچه جنبشهای رهاییبخش، تقابل شوروی و امریکا با این سیاست، کم سود بودن استعمارگری و نیز بحران درونی خود اروپا موجود نبود، آنگاه باید گفته شود که عبور از این مرحله به مرحلهای
نسبتاً دموکراتیکتر در قلب جهان سرمایهداری امکانپذیر نبود.
در خصوص پدیدهی استعمارزدایی در هر منطقهی مستعمراتی باید که بدون شک برای عوامل محلی مستعمرات نیز اهمیتی خاص قایٔل گشت که حقیقتاً هر یک نوشتهای مجزا را طلب میکند. اما در تصویر کلی میتوان گفت ایجاد مستعمره و توسعهی آن در هر منطقهای با برخورد مقاومت جویانهی خودانگیختهی خلقهای آن مناطق از همان ابتدا روبرو گشته است که تاریخ خودِ ایران از بلوچستان، بوشهر تا کردستان و گی ن مملو از صحنهی درگیرهای انق بی و ضد استعماری بسیاری بوده که خوانندهی این متن قاعدتاً با آنها کم یا بسیار آشناست. اما این جنبشها نیز هریک دارای خواستگاههای اجتماعی و فکری متفاوتی بوده، برای مثال برخی پیشبرد آنرا، یعنی برای حفظ استق ل یا کسب آن، روشهای گوناگونی را اتخاذ نمودهاند، هرچند که با داشتن وجوه تمایز، باید همهی آنها را در جنبشهای رهاییبخش ملی دید. برای مثال مورد مقاومت جنگلیها در گی ن به رهبری میرزا کوچک خان با عمل مسلحانه در برابر استعمار روس و بریتانیا و یا جنبش ملی سازی صنعت نفت در جنبشی عمدتاً شهری با روشهای مسالمتآمیز هر دو در یک حرکت، دارای یک هدف
مشترک، اما با روشهای برخورد گوناگونِ خاص شرایط خویش قابلبررسی هستند. ولی در اینجا باید به تفاوتمندی شورش برعلیه نیروهایی استعمارگر و جنبشهای رهاییبخش ملی تمایز
قایٔل شد، بدین ترتیب که اولی عمدتاً احساسی-خودانگیخته و برای حفظ شرایط از پیش موجود صورت می- ۱۸
گرفته، اما دومی اگرچه از این احساس سود جسته و از درون همین جنبشهای خودانگیختهی ابتدایی تبلوریافته، اما با حمل آگاهی سیاسی در پی برساخت جامعهای نوین بهتوسط نیرو، توان و منابع محلی خویش بوده است. در اینجاست که میتوان تمایز قایٔل گردید بین مقاومتهای ای ت و قبایل در برابر استعمارگران و جنبشهایی که خود را به شکلی حزبی، جبههای و دارای ارگانهای سیاسی نظامی سازماندهی نمودند. کوتاه و مختصر دومی را
میتوان فرزند اولی خواند. و نیز به طریق دیگر میتوان جنبشهای ملی برای الغاء استعمار را در سه فاز گوناگون موردبررسی قرارداد.
. پِرُتو ناسیونالیسم۶۶ یا ناسیونالیسم بدوی، گرایشی که میتوان آنرا در حوزههایی یافت که کنترل استعماری توسط برخی نیروهایی درونی مستعمرات موردپذیرش واقع گردیده، اما توأم با تنش- های اجتماعی و تحرکات سیاسی، این جریانات درصدد ایجاد اص حاتی در درون ساختار قدرت برآمدهاند. این مورد تاریخی در جغرافیای سیاسی ایران را میتوان در جنبش مشروطهای یافت که
کسب استق ل از طرق پارلمانی یکی از اصول محوری آن بود. ۶. اما فاز دوم که دارای یک رهبری سیاسی برای جنبشی ضد استعماری است، مشخصاً بهتوسط
حضور نیروی اجتماعی طبقهی متوسط شهری تعیین میگردد. در این تقسیمبندی جنبشهای پان عرب تحت تأثیر جمال عبدالناصر و یا جنبش ملی کردن صنعت نفت به رهبری مصدق و جبهه ملی که آنهم درصدد کسب استق ل ایران از قید قدرتهای استعماری و خارجی بود میتواند مثال تاریخی صحیحی
باشد. . فاز نهایی در تقسیمبندی جنبشهای استعماری خاص تحرکات استق لطلبانهی تودهای است،
یعنی چنانچه استعمار چه از طریق سرکوب و یا ایجاد انحراف مسبب عدم توفیق دو فاز ابتدایی جنبش گردد، درنتیجهی انباشت تضادها و توسعهی نفرت از استعمار در بین طبقاتی با یی تا پایٔینی، تاریخ مشاهدهگر چنان جنبش استق لطلبانهی کوبندهای خواهد گردید که انق بات قرن بیستم در کشورهای جهان سوم از دوران پس انق ب اکتبر روسیه، و علیالخصوص پس از جنگ جهانی دوم بهترین نمونه- های آن هستند. در این دستهبندی میتوان انق ب چین را یک سرآغاز دانسته که الهامبخش مبارزات در اقصی نقاط جهان سوم صادر میشود و بدین طریق فاز سوم جنبشهای ملی رهاییبخش استعمار را در ویتنام به شکست کامل کشانده، در امریکای جنوبی آرامش قدرتهای استی گر را برهم ریخته و
۲۲ Proto-Nationalism
۱۹
در کوبا تا پیروزی پیشروی نموده، در شمال افریقا و الجزایر و فلسطین آتش چنین جنبشهایی برافروخته شده و در ایران، شاهنشاهی عمیقاً وابسته به قدرتهای خارجی را عمدتاً سرنگون مینماید.
هرچند که این دستهبندی را نمیتوان جزءبهجزء به کلیت رخدادهای تاریخی در این عرصه بسط داد، ولی به تعبیر نویسنده، عمدهی این جنبشها به دلیل ضعفهای متعدد برخ ف رخداد چین، ویتنام و کوبا هرگز موفق به کسب استق ل نشده و بنابراین جنبشهای استق لطلبانهی اینچنینی پس از هوشیاری قدرتهای بزرگ در پی شکست سیاستهای استی گرانه و استثمارجویانهی استعماری یا امپریالیستی یا بازهم سرکوبشده و یا به- طرف منافع قشری خاص از حکومت نو خسروان -که جز محافظهکارترین نیروهای ضد استعماری کشورهای تحت سلطه بودهاند- منحرف گشته و بدانها به دلیل عدم رهبریت اصیل مردمی خیانت شده که زمینهی این خیانت و شکست را میتوان در ضعف نظری نیروهای مبارز و پراکندگی آنها هم جستجو کرد که مجال چنین
ابراز وجود و سیاستبازیهای شیادانهای را میدهد.
این درس تاریخی و اتخاد سیاست مصالحه جویی با بخشهای محافظهکار جنبشهای رهایی بخش را
آنرمانی قدرتهای جهانی دریافته و بکار بستند که دیگر استخدام نیروی بومی برای خدمت به استعمار مثمر ثمر نبوده و جنبشهای رهاییبخش یک از حرکت محدود به طبقهی متوسط شهری به کلیت جامعه در فاز سوم خویش بسط یافته و تبدیل به خطری جدی برای نظام حاکم جهانی گشته بودند. مشخصاً سه تجربهی چین، ویتنام و کوبا در این بحث گنجیده، پس درسی تاریخی برای قدرتهای استی گر جهانی گردید که در پی تحقق بخشیدن به یک نظم اگرنه استعماری، اما امپریالیستی ت ش مینموده و حالکه خصوصاً در دهههای شصت تا هشتاد می دی این جنبشها در سطح جهانی به حادترین حالت خود رسیده بودند، به قدرت رساندن نیروهای محافظهکار درون جنبشها برای قدرتهای جهانی بهترین گزینه بودند. زم به ذکر است که نباید فراموش کرد که بخش بزرگی از رهبران جنبشهای رهاییبخش ملی خود تحصیلکردگان کشورهای قدرتمند بودند که این امر اگر چه در ابتدای این جنبش به نفع مردمان در پی استق ل تمام شد، اما نیروهای نظمدهندهی عظیم در فردای جنگ جهانی دوم که برنامهی استعمارزدایی را نیز در برنامهی خویش قرار داده بودند با استفاده از همین امکان بعدتر سبب تضعیف درونی جنبشها گردیده و اینچنین حرکتهای استق لطلبانهی
جهانسومی را در آینده خالی از محتوا نمودند.
البته این امر با سوءاستفادهی از خایٔنین محافظهکار در حالی محقق گردید که نیروهای مبارز واقعی نیز در
پی ضعف نظری برای برساخت جامعهای نوین آنچنان مسخ نظریات و ایدههای ک سیک اروپایی بودند که
۲۱
حتی اگر به قدرت هم میرسیدند، اگرچه نه در کوتاهمدت، اما در درازمدت همان مسیری را میپیمودند که محافظهکاران در کوتاهمدت پیمودند. در اینجا حقیقتاً میتوان پرسید که آیا میشود به طرق ناسیونالیستی و باهدف قرار دادن صنعتگرایی برای خلقهای در پی رهایی به جنگ نیرویی رفت که خود اساساً مادر نظری ناسیونالیسم و ترویجدهندهی صنعتگرایی و پوزیتیویسم بوده است؟ و دقیقاً در پی همین ضعف است که می- بینیم نیروهای انق بی رهاییبخش حتی در بهترین حالت و برفراز بلندترین قلههای نبرد، حتی در چین، ویتنام، کوبا و حتی خود شوروی درنهایت و با تمامی آرمانهای وا یشان که هزینهی آنرا خود جانانه پرداختند
درنهایت در مسیری قرار میگیرند که نظم کاپیتالیستی حاکم برجهان از ابتدا طالب آن بود.
به عنوان نقاط ضعف دیگر کشورهای مستقل شده، ما حتی شاهد ارایٔه یک بدیل نظام آموزشی متفاوت هم نبوده و هنگامیکه از میزان موفقیت یا عدم موفقیت یک دولت-ملت در این حیطه انتقال آگاهی سخن به میان میآوریم، یکسر آنرا بر اساس استانداردهای غربی که ریشتاً کاپیتالیستی و اروپایی بوده و با جغرافیاهای دیگر غریبه است سنجیده و بدتر از آن و در طرف مقابل گاهاً آنچنان اقدام به مقاومت در برابر غربگرایی ورزیده- ایم(تو بخوان دشمنی با علم) که بهسوی یک “بومیگرایی” منحط پدرسا رانه کشیده شدهایم که در واقعی اینها
نیز چیزی نبوده و نیستند جز نظامهای التقاطیای که نه سر دارند و نه ته.
بازهم اگر بخواهیم به ضعف دیگر دولت-ملتهای جهان سوم در پی استق ل آنها بپردازیم، ع وه بر ع قهی دیوانهوار آنها در دشمنی ورزیدن به دیگر خلقهای منطقهی خویش در جهت خوشخدمتی به قدرت- های بزرگ جهانی و کسب رضایت آنها، میتوانیم به مورد شهرگرایی پرداخته که مستقیماً از فردای کسب استق ل سبب ایجاد تضادهای اجتماعی درونی و ستم شهر بر روستا و به تعبیری نابودی هراسناک محیطزیست و معیشت مردم گشته است. در این حوزه یا شرکتهای صنعتی و انحصاری ملی بهتنهایی زمینه رشد چنین ستمی را فراهم آورده، یا در این میان شرکتهای خارجی حاضر در شهرها نیز نقشی مؤثر ایفا نمودهاند. در این خصوص کافیست تا نگاهی شود به سیر مهاجرت از روستا به شهر در سی سال اخیر در ایران، چین، ویتنام و بسیاری موارد دیگر و این است نتیجهی تبعی الگوبرداری کوکورانه برای ارایٔهی مدلی سیاسیای که اگرچه در
اروپا یک تاریخ، اما در جهان سوم هنوز هم یک آرمان است، یک آرمان عمیقاً مخرب.
اما بهعنوان نکتهی پایانی این بحث، یعنی کسب استق ل کشورهای تحت ستم در جهان و مناسبات
کاپیتالیستی میبایست اشارهای میگشت بر زیانبار بودن حق استق لی که در پی ساختن دولت-ملتی دیگر بود. کسب استق ل از قدرتهایی که خود خالق مدل سیاسی دولت-ملت بودند – و درنهایت آرمانگرایی همان را
۲۱
ساختن که استعمارگران برنامهی اعمال جهانی آنرا داشتند – اگرچه عاری از محتوا نباشد، اما پرارزش هم نیست، چراکه عدم ارایٔهی بدیل نوین و منطبق بر شرایط محیطی، تاریخی و … برای فردای استق ل این مناطق استعماری به سادهترین بیان، حتی در عمدهی موارد نهتنها موجب رشد ارزشهای دموکراتیک به همان میزان اروپایی آنهم نگردید، که موجب پدید آمدن تفرقههای درون خلقی، رشد دیکتاتوری و حتی پدید آمدن نسل- کشی در بسیاری موارد گردید. به بیان دیگر ت شهای بیامان برای کسب استق ل و برساخت سیستم مدیریتی دولت-ملت که در نهایت مورد پذیرش خود استعمارگران نیز واقع گردید، چه چیزی میتوانست بیافریند جزء
اینکه انسانی، انسان دیگر را تحت سطلهی خود درآورده و ستمگری را تداوم بخشد.
اگر مبارزهی رهاییبخش در تضاد با دولت-ملتهای استعمارگر جهانی سبب پدید آوردن سیستمی درجهت تداوم ستم اما با کارگزان بومی گردد، آنگاه نباید بازگشت و به تاریخ چنین مبارزاتی – که از مبارزه برعلیه ستم، خود منجر به بازتولیدگران ستم گشتند – از نو نظری افکند و اذعان داشت که باید با گذر از سه فاز عمدهی جنبشهای رهاییبخش ذکر شده در با ، سنتزی نوین ارایٔه داده و جریان مبارزات ناشی از نارضایتی- های مردمی را اینبار در جهت ارایٔهی بدیلی نوینتر از سیستم مدیریتی غیردموکراتیک و استی گر دولت-ملتها
کانالیزه کرد؟ آیا تاریخ میتواند در همین نقطهی مصیببار پر از جنگ و آشوب متوقف گردد؟
پویان
۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.