“بگذار سخن بگویم”

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

این شعر دوست عزیزم فراست حیدرپور، هنوز یفراست حیدرپور – کابل – دوم بهمن 1365

با پاهای آماس کرده

از راهی دور می آیم

گل رنج هزاران سالگی بند

بر پیشانی

و ثقل سنگین زمان

بر شانه ها

نامم؟

نمیدانم!؛

گمنام

نه بی نام و نشانم من

کوچ؟ خانه؟ محله؟

گاهی مرا به نام کودکانی که زاده ام

خطاب می کنند

و گاه با نامی مجهول!

بر من ببخشائید

این زبان الکن را

برمن ببخشائید

همیشه خاموش بوده ام

همیشه خاموش

از اینروست

که چون کودکان نوسخن

کلاف سردرگم اندیشه هایم را

در انبوه واژگان رنگ باخته

گم می کنم

مرا از آوایم باز شناسید

نرم و دل انگیز

چون تراویدن آبی زلال از چشمه ای

و مرا از نگاهم

سرگشته و غریب

مرا از قلبم بازشناسید

– آه هوبره گرفتار –

رمیده و هراسان

ترس خورده و مضطرب

چون قلب پرنده ای

در چنگ کودکی

+++

در شبی تاریک

چون دشنامی تلخ

از مادر زاده شدم

و میلاد من

چون سیلی ای درشت

بر گونه شهزاده ای

موهن بود و ناسزاوار

پس مادرم

در پی گریز

از عقوبت بزرگ معصیتی

که من باشم

گهواره ام را

در تاریک ترین کنج اتاق

جا داد

من آفتاب را هیچگاه

با چشمان باز ندیده ام

و خنده های کودکانه ام

همیشه

در نهیب خشم آوای برادر

خاموش گشته است

من؛

کودکی نیاموخته

مادر شده ام!؛

عشق؟

! آه حسرت بزرگ

عشق؟

آه گلهای پرپر گشته رویا

در بستر سرد زفافی تلخ

من

آفتاب عشق را

جز در افق های دور دست

ندیده ام

مهتاب را

جز بر جاخواب های بیشمار همسرم

نصیب من از همه جهان

روبنده ای سیاه است

که از ورای آن

نظاره می کنم

خطوط در هم دیوارها را

بر چهاردیوار خانه ام

آه

من انسانی را بتمامی

در کمرگاه خویش می پرورم

و در مقیاس، یک نیمه ام

یک نیمه انسانی

در مقیاس یک نیمه ام

هر چند تاکنون

هیچ دستی

به عمق سینه ام ره نبرده است

تا

مروارید غلتان قلبم را

دوپاره کند

+++

آهو

از کمند می گریزد

بال پروانگان

از تاب نرم لغزش دستی

سائیده می شود

و مرغان قفس

فراموش می کنند

نغمه های فرحناک روح خویش را

با اینهمه

دستهای خسته من

دائم به کار بود

و بند

از بند می گشود

و روح من می بالید

در خفای خانه ای

که موسیقی شگفت انگیز آوای کودکانم را

در خود می نهفت

و بالیدن غرور آمیز شانه های جوانمردم

چارچوبهای کهنه اش را

از هم می شکافت

اگر اوراد کهنه جادوگری پیر

امانم می داد

شاید شبی با همان پیراهن سپید

و این بار

در تابوتی سیاه

ترک می گفتم

آن آشیانه شگرف تلخ کامی درد آلوده را

دریغا

دریغا

اوراد کهنه آن جادوگر پیر بود

یا گلخند معصومانه زنی جوان

که در شبی شوم

مرا همدوش با کولبار کهنه جهیزی

در کوچه ها رها کرد

و از آن پس

من همآوا شدم

با لائیدن سگی ولگرد و سرگردان

که خاکروبه ها را

از پی توله های گمشده اش

می کاوید

و شگفتا که این

پایان خط نبود

و نه پایان سفری افسانه ای

!بر سیاره سرگردان

چون سکه ای سیاه

هر شاه نو جامه

نقش خود را

بر چهره ام کوبید

و دست به دست شدم

در بساط دستفروشان دوره گرد

در پنجه خشن روسپی اندیشگان

آنان که یگانگی عشق را

با وردگونه هذیانی

بر خود حلال می کنند

دست به دست شدم

رنگ به رنگ

و شگفتا

که به هیچ رنگی درنیامدم

جز سرخ گلی

که در سینه ام شکفت

+++

مرواریدها

تنها در ژرفنای دریاها نهفته اند

درد ژرفا می زاید

و سینه ای پر از شراره ها

و از شراره هاست

که خرمن خرمن شعله می خیزد

اینرا داوری دادگر

فریاد می زد

که دیری است بر کمرگاه زمین

بر مسند نشسته است

داوری چنان دادگر

که شمشیر استوائی

از نیام برکشید

و زندگان و مردگان این خاک

در روشنای خرد

به قضاوت نشست

داوری چنان دادگر

که بند از بند می گشود

و بند از بندم گشود.

+++

پس من

فرود آمدم

فرود می آیم

چون فرشته ای

با دو بال سپید

و سرخ گلی نهفته در سینه

در رویای روشن بیدار مردان

تا برفروزم

آتش زندگی را

در قلب های جوان

و برپا کنم

خیمه گاه صلحی ابدی را

بر سیاره سرگردان!

+++

و این پایان سفری افسانه ای است

عشق

تن پوش رویا را

می درّد

و حقیقت

تن پوش افسانه را

سیاره جاودان

در منظومه عشق

در بازوان گشاده من

تاب می خورد

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.