به یاد پدرم، که پایداری و استقامت را از او آموختم!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

یک سال از در گذشت رفیق برزگر حزب ایران ( حزب سوسیال دموکرات ) ی و همشهری پدرم دولت محمد انصاری می گذرد. فرزندش وهاب انصاری در سطحی دیگر راه پدر را ادامه میدهد. به همین مناسبت مقاله آقای وهاب انصاری را که یک سال از انتشار آن میگذرد تجدید چاپ میکنیم. وهاب جان یادش شاد باد. فرهنگ قاسمی
مدتی بود، که پدرم بخاطر کهولت سن در بستر بیماری بود. امروز 25 آبان 1396 برابر 16 نوامبر 2017 با زندگی ودا کرد. پدر بزرگم دولت محمد انصاری از هواداران پایدار حزب ایران در دهه بیست بود. به ویژه با آقای ابولفضل قاسمی رهبر حزب ایران در درگز رابطه و پیوند عاطفی عمیقی داشت. در تمامی دهه بیست تا کودتای 28 مرداد 1332 این پیوند و رابطه مبارزاتی و عاطفی همراه و دوش به دوش حزب ایران علیه خوانین حکومتی و بویژه نماینده دولت مرکزی صارم و از خوانین ظالم درگز ادامه داشت.
پدر بزرگم در دهه سی در زیر آوار زلزله ماند و فوت کرد. اما بعد از آن هم پیوند خانواده با فعالین و بازماندگان حزب ایران در درگز همواره ادامه داشت. یادش گرامی آقای باقرزاده که در دهه 60 اعدام شد. از دوستان و نزدیکان پدرم بود. در آستانه انقلاب و سالهای اولیه انقلاب این پیوندها بیشتر و بیشتر شد. بویژه با آمدن آقای ابولفضل قاسمی به درگز برای مبارزات انتخاباتی رابطه عاطفی و قدیمی به رابطه فعالیت سیاسی برای پیروزی ایشان تبدیل شد. در منطقه ما به جرات میتوانم بگویم، اکثریت قریب به اتفاق به آقای قاسمی رای دادند. در این کارزار انتخاباتی نقش پدرم بارز بود. (همه اینها مفصل در خاطرات آقای ابوالفضل قاسمی آمده است)
زمانی که دید، راه سیاسی من مورد وثوق او نیست. یک بار به من گفت، پسرم سیاست پدر و مادر ندارد. اما در سیاست هم میتوان با کسانی همراه و یار شد، که حداقل آنها پدر و مادر داشته باشند و انسان بتواند به آنها تکیه بکند. اشاره اش به قاسمیها، باقرزاده های حزب ایران بود. میگفت از زمان جوانی تاکنون از اینها هیچ بدی ندیده ایم بجز حمایت و یار و یاور ما بودن، میگفت شماها نبودید، حزب ایران و آقای قاسمی نبود، الان بخش بزرگی از اراضی ما در اختیار ما نبود. میگفت، روزی صارم با قشونش به مرز منطقه ما (کلته چنار) آمد. ما همه با هر آنچه که داشتیم، در مقابلشان صف آرایی کردیم. تنها حزب ایران و قاسمیها از ما حمایت کردند و صارم در تمامی اون سالها حتی جرات نکرد، از مرز منطقه ما برای احوال پرسی هم بگذرد.
پدرم علیرغم شرایط و محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی منطقه جزو معدود انسانهایی بود، که با حساسیت تمام همت و تلاش کرد، دخترها و پسرهایش تحصیل بکنند و در این راه هر آنچه که از دستش بر میامد، دریغ نکرد. در انتخابهای سیاسی-اجتماعی و عاطفی فرزندانش بیش از حد لازم دخالت نکرد. زمانی که انتخابهای فرزندانش از نظر او قطعی به نظر میامد. همراه و یار و یاور آنها میشد.
پدرم انسانی فداکار برای فرزندانش بود. در سال 1363 بعد از ضربات رژیم به سازمان ما، بدون اطلاع آنها ما مهاجرت کردیم. تمامی تلاشهای آنها برای اطلاع از وضعیت ما بی نتیجه میماند. بخاطر شناختی که از مواضع و تحولات فکری سیاسی سازمان ما داشت. حدس میزند که ما باید در کجا باشیم. شبانه از مرز اتحاد شوروی که منطقه ما هم مرز با آن بود، خطر را به جان میخرد و رد میشود. مرزبانی آنجا دستگیر میشود. جویای حال ما میشود. آنها بدون آنکه آمدن پدرم را به ما اطلاع بدهند، او را تا لب مرز همراهی میکنند و میگویند نگران پسرت نباش، همانطور که آمده ایی برگرد پیش خانواده ات!
پدرم انسانی عاطفی و عاشق به معنای واقعی بود و تا آخر عمرش به عشق اولیه اش بلحاظ عاطفی وفادار ماند. اما از عشق به موسیقی و دوتارش که از درد و هجران عشق اولیه اش به آن پناه برده بود، هیچگاه جدا نشد. نواخت و در فراق عشقش که برایش عشق جاودانه ایی شده بود، خواند و گریه کرد. هیچ از اینکه در فراق عشقش میخواند و بی اختیار گریه میکرد، باکی نداشت. میدانست و میدانستیم که همه از عشقش و شکست در آن اطلاع دارند و میدانست و میدانیستیم که این شکست فقط و فقط بخاطر فداکاری گریزناپذیر تحمیلی سنتها و عقب ماندگی اجتماعی آن دوران بود، که پدرم ازش بیزار بود. اما هیچ کسی را هم در اینکه نگذاشتند و نتوانست به عشقش برسد، سرزنش نکرد. فقط دوتارش را برمیداشت و مینواخت و مینواخت در حرمان عشقش و در فراق جداییها و حسرت دوریها میخواند، چرا که عشقش افسانه ایی و در دور دستها نبود، آنقدر نزدیک و در عین حال آنقدر دور و غیر قابل دسترس برایش، که با دوتارش به داستانهای افسانه های ترکی “شاه صنعم و غریب”، “زهره و طاهر” و به شاعر ملی ترکمنها “مختوم قلی فراغی” پناه برد. فقط اینها میتوانست از فراق یارش و عشقش که بخاطرش درد و حرمانها کشیده بود، کمی تسکینش بدهد.
سال 1390 برایش دعوتنامه فرستادیم که به دیدار ما بیاید. اما سفارت آلمان بدون دلیل تقاضا را رد کردند. برای ما چند قطعه خوانده بود و فرستاد. بخاطر گرامی داشت یاد و خاطره اش که اولین شب رفتنش است. این ویدئو را میگذارم، که از فراق مادر با فرزندش “غریب” میگوید. مادری که از گریه بخاطر دوری فرزندش کور شده است، “غریب” از عروسی “شاه صنعم” عشقش با خبر میشود و از شهر حلب به نزد مادرش میاید و به مادرش میگوید، من از دوستان غریب هستم. میخواهم که دوتار غریب را بدهی امشب میخواهم برایت بخوانم. برایش میخواند و آنگاه مادر غریب پسرش را میشناسد و او نیز در فراق پسرش غریب میخواند.
یادش گرامی

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.