از رحم سنگی کوه زاده شدم
در دامن پر چین او صیقل یافتم
از سینه دریده خاک سر برون آوردم
و از پی سبزه و علف در دشت روان شدم.
نطفه کوری بودم
ازعمان و خزر
و از آنچه زادگاه من بود جدا شدم
تا در دشت میلاد دیگری یابم.
در دامن پر چین او صیقل یافتم
از سینه دریده خاک سر برون آوردم
و از پی سبزه و علف در دشت روان شدم.
نطفه کوری بودم
ازعمان و خزر
و از آنچه زادگاه من بود جدا شدم
تا در دشت میلاد دیگری یابم.
من هر بار حباب تازه ای شدم
حتی اگر لخته سنگی خیره سر
راه بر من بست
و یا دیوانه ای
قامت من را به تازیانه کشید
بی اعتنا و نستوه
به راه خود ادامه دادم.
چون روز که از پی شب
روشنایی که از پی نور
و حقیقت که از پی دروغ
روان است.
من رودم
کوچک و بزرگ
سرکش و آرام
رود پیوسته روانم.
حتی اگر در گرهگاه توفانی حادثه
کرکسان و لاشخوران
با چنگال پر حباب خونین
راه بر من بندند.
حتی اگر پیر کرکسی فریاد بر ارد
“رود را در بسترش دفن کنید
تا از این پس در دو جانب رود
پرندگان خبر چین هلاک شوند
و ماهیان به عمان و خزر نرسند”
و عاشقان تشنگی را فراموش کنند.
من کماکان رود روانم
زاده شده از رحم سنگی کوه
در پی آزادی
دراین فلات روانم.