در سرزمین ما نور کمیاب است
مهتاب هم روشن نمی کند بامی
گوئی آسمان طرح دیگری دارد
تا روشنائی به ذهن ما نرسد.
شب برای راهزنان موهبتی ست
شب پرستان با شمشیرهای خمیده
کبوتران چاهی را شبانه ذبح می کنند
تا نفت را سرقت کنند از چاه آنان.
وقتی که ما در سایه شب خفته ایم
شب همسایگان با نفت ما چراغانی ست
گرچه نفت زیر خاک ما شناور است.
خورشید پیر آنان پر از نور است
گرچه اینجا کویر را می سوزاند
کس چراغی به ما نشان نداد
تا روزهای تاریک را پیدا کنیم
یادمان رفت سایه شان کجا ست
یادمان است که زمین گرد است
حتی اگر نور در مهاجرت خود
روشنائی ما را با خود برده است.
کاش که روزهای روشنی آرزو کنیم
کاش که مهتاب در انتظار آفتاب
آسمان آفتابی با ما آشنا شود
تا نور در حجم ذهن ما حلول یابد
تا نور را از فانوس شب طلب نکنیم.
جهانشاه رشیدیان