آ
زا » که نگفته
دی» بود که گفتم
نشان به آن نشان
که سربی لغزید
پهلوی من گقتند : کشتند
مادرم گفت : آ آ آ آ آر مین
کمان شد افتاد
آسمان تیره بود و زمستان سرد
جغد پیر کشیده عبای سیاه بر روز
دهان
مبادا حرف
حرف مبادا
فریاد
پدر وخامت سکوت
وقتی شلاق ترس مشت های مردم را غلاف می کرد
می دویدیم به جرعه ای حرف
طلوع نان شاید
مشت های من
پاهای تو
جریمه مشق های نانوشته پدر
چهل زمستان برای پدر
سیزده زمستان برای من بود
سیزده دهان بسته
سیزده مشت های در گلو مانده
من هنوز سیزده ساله بودم
آ » نگفته سربی لغزید
دلگیر شد حرف
فریاد زدم
آ
زا
دی بود
که غلطید در تاریخ
نشان به آن نشان
هزار و سیصد و هفتاد و شش گلوله را
فریاد زده ام
ژانویه 2018 استانبول
بهروز عرب زاده
( بهروز وفا )