این متن در واقع سرمقالهٔ دومین شمارهٔ مجلهٔ دیلمان به سردبیری مهدی بازرگانی ست که در ورگ بار دیگر و با اجازهٔ مهدی منتشر میشود.
سالها پیش از آنکه انقلابی آرژانتینی ارنستو چگوارا در بولیوی طی عملیاتی که توسط سازمان سیا طراحی شده بود دستگیر و به طرز فجیعی کشته شود، میرزا کوچک جنگلی پرچم مبارزه با استعمار و استبداد را در مستعمرات به پا کرده بود. کوچک خان در جنگ و گریزی مداوم روبروی قدرت های مسلط دوران خود ایستاد، مقاومتی جانانه نشان داد، موفق به تاسیس جمهوری شد و سپس تنها و تنهاتر شد. آن هنگام که یارانش او را رها کردند و یا تسلیم شدند، در دامنه پر برف گیلوان به همراه یار آلمانی خود از سرمای هوا از پا درآمد و پس از آن در اقدامی وحشیانه سرش از تن جدا شد، چند روزی در رشت در محدوده باغ شاه برای رعب آفرینی به تماشا گذاشته شد و سرانجام به تهران برده شد. دو تصویر برجای مانده از پایان این دو قهرمان بخوبی این پایان تلخ را روایت می کنند. اگر به عکس به یادگار مانده از چگوارا در حادثه کشتار وحشیانه اش دقت کنید، می بینید به گونه ای گرفته شده که دست چپ چگوارا که توسط مامورین سیا زیر شکنجه قطع شده بود در تصویر نیفتد؛ اما عکس سر بریده کوچک خان بر روی میز در کنار آن سرباز خودفروخته به گونه ای آشکار خودنمایی می کند که گویی نیازی به چنین لاپوشانی ای برای ما وجود ندارد. چگوارا پس از آن ترور به قهرمان نهضت های عدالت خواهانه در سراسر جهان تبدیل شد و میرزا کوچک این قهرمان شرق در سکوت و سانسور در گورستان حسن آباد تهران مدفون گشت. هم سرش و هم سِرّش مدفون شد. کوچک خانی که سالها قبل از چگوارا به مبارزه عملی با استعمار و استبداد دست زده بود.
از یک سو کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی قضیه معامله بزرگ را مسکوت گذاشت تا در میان جمع انقلابی های پرشور به سازش با امپریالیسم و سرکوب یک جنبش ضد امپریالیستی متهم نشود. از سوی دیگر رضا خان این دست نشانده انگلیس با سیاست محو مخالفان محلی و رهبران جنبش جنگل، زمینه این سانسور بزرگ تاریخی را مهیا کرد. چرا که حضور و اثبات کوچک خان در هر شکلش، نفی او و حکومت وابسته اش بود. این سرکوب آنقدر سنگین بود که هر نام و نشانی از جنگل و جنگلی، محکوم و مجرم شناخته می شد. و درست همانطور که خبری از جسد چگوارا پس از مرگش نبود، میرزا نیز سرش از تن جدا و در بهت اطرافیان به مرکز فرستاده و در آنجا به خاک سپرده شد. مکان دفن چگوارا در 1995 یعنی 28 سال بعد از مرگش روشن شد. ژنرالی بولیویایی که خود در دستگیری اش شریک بود مکان دفن چگوارا را آشکار کرد. درباره کوچک خان اما کسی جرات نمی کرد این سر را به تن وصل کند. تنها بعد از شهریور 1320 و خروج رضاخان از ایران بود که این فرصت مهیا شد. یاران و دوستدارانش سر را نبش قبر کرده و به تن در سلیمانداراب رشت متصل کردند.
در دوره پهلوی سخن گفتن به تمجید از جنگل، جرمی نابخشودنی بود. حکومت پهلوی با سیاستی هدفمند به تخریب شخصیت میرزا پرداخت. به گواهی برخی ساکنانِ محله استادسرا خانه میرزا به فاحشه خانه تبدیل شد تا پروژه تخریب جنبش جنگل تکمیل گردد. اگر چگوارا پس از مرگ به عنوان رهبری انقلابی ستوده شد، کوچک خان به عنوان راهزنی متحجر، کم سواد و وابسته به خارج معرفی گشت. در حالی که هیچکدام از این حرف ها ذره ای صحت نداشت. او همچون دشمنی بازنمایی شد که می خواهد ایران را تجزیه کند و از این رو هر که ایران را می خواهد باید مقابل این نیروی اهریمنی که نماد همه بدی هاست بایستد. در حالی که کوچک خان خواهان استقلال، رفاه و عدالت برای ایران بود، همانطور که صریحا در نامه هایش از آن سخن گفته است. میرزا سالها قبل از چگوارا با امپریالیسم بریتانیا در افتاده بود، نبرد او با دشمنی بود که نه تنها در رگ و پی سیاست ایران ریشه دوانده، بلکه چون اختاپوسی می رفت تا کل شرق را ببلعد. حکایت جدا کردن سر او از بدنش آنچنان غمبار است که آدمی را به یاد آنچه بر امام حسین (ع) و یارانش رفته است می اندازد. روایت محمد علی گیلک به نقل از کَرم کُرد که خود شاهد این صحنه بوده خواندنی است: «… از قهوه خانه گذشته سر گدوک رسیدم دیدم توی برف شخصی افتاده و حرکت می کند. نزدیک رفتم دیدم میرزا کوچک خان است. از شدت سرما و میان برف افتاده موی سر و زلفش بکلی یخ بسته هر چه سوال کردم قادر به جواب نشده گفتم می توانید چیزی بخورید با سر اشاره کرد بلی چند دانه سنجد به دهانش گذاشتم نمی توانست بجود. قدری هم مالش دادم شاید حال بیاید نشد حرکت دادم دو سه قدمی برداشت افتاد دیدم حالت نزع است رو بقبله اش کردم آمدم گیلوان باهالی خبر دادم چند نفر همراهی کرده جنازه را بقریه خانقاه که یک میدانی گیلوان است و در دامنه همان گدوک واقع است در توی بقعه گذاشتم خودم آمدم به خوانین و رشید الممالک اطلاع دهم.»
محمد علی گیلک می نویسد: «بعد از آمدن از گیلوان خبر فوت آن مرحوم به گیلان می رسد. چند نفر قزاق با کسان سردار مقتدر از طالش به طرف خلخال حرکت می کنند. وقتی به خانقاه میرسند که اهالی جمع شده مذاکره میکردند جنازه را جنب بقعه خانقاه دفن نمایند فورا از دفن مانع شدند. شبانه فتح اله خان آدم سردار مقتدر طالش و سرخان نام اسکستانی بی خبر از همراهان خود و بی خبر از اهالی سر آن شهید راه وطن را به یک طرز فجیعی از بدن جدا ساختند. اهالی مطلع می شوند اجتماع کردند سر را بگیرند ممکن نشد. توی کیسه گذاشته بردند. از قرار تقریر کسانی که در آنجا بودند گویا هنگام بریدن سر نفس هنوز تمام نشده بود و خون بقسمی جاری گردید که قبر پر از خون شد. فی الواقع از این رقم جای آن دارد که قلم بعوض مرکب با خون ترقیم کند بقول شیخ سعدی علیه الرحمه:
نمیدانم حدیث نامه چون است
همی دانم که عنوانش بخون است»
با این پایان رعب افکن، در دوره رضاخان کسی از کوچک خان یادی نکرد. در حقیقت مرگ تراژیک او ظرفیت فراوانی برای بازخیزی جنبش های دیگر داشت و سانسور و سرکوب تنها راه ممکن برای حکومت بود. صفحات مطبوعات پر از مطالبی علیه جنگلی ها شد. خانواده اش گم شد، یاران اصلی اش پراکنده یا کشته شدند. هزاران جنگلی برای اینکه از مزاحمت و آزار در امان باشند هر یک به سویی رفتند. یکی به عتبات رفت و دیگری به شوروی کوچید، یکی نام خود را عوض کرد و دیگری شهرتش را. بعد از تبعید رضا خان نیز محمد رضا شاه پهلوی در کتاب «ماموریت برای وطنم»، میرزا را جزو یاغی ها دسته بندی کرد. این طور شد که سرمشقی شکل گرفت و در هیمنه این فضایِ پر ستم وسرکوبِ پهلوی ها، نه تنها نام بلکه هر گونه سرنخی از میرزا و خانواده اش گم شد.
در جستجوی خانواده کوچک خان
بعد از سرکوب جنبش جنگل در آذر 1300 خورشیدی و بریدن سر کوچک خان، در واقع جنبش جنگل پایان یافته تلقی می شد. این سرکوب احساس خطر جانشینی را توسط رهبری کاریزماتیک فروخوابانده بود، اما به همان اندازه ای که جنگلی ها و مردم از حکومت می ترسیدند، حکومت رضاخانی نیز از خیزشی دوباره در جنگل می ترسید. به همین دلیل ابزار سرکوب با شدت و حدت تمام به کار برده شد. پروفسور شاپور رواسانی مورخ نهضت جنگل معتقد است: «وقتی میرزاکوچک خان کشته شد، خانوادهاش تحت فشار قرار گرفتند و عدهای نام خانوادگیشان را از ترس عوض کردند. عدهای هم از گیلان فرار کردند. عدهای هم هویتشان را از ترس سیستم پنهان کردند. چون ضربه کاملا خشن و شدید بود. به همین دلیل خانه میرزا کوچک برحسب گذشت زمان مخروبه شده بود و در زمان رضاخان، «استادسرا» یک محله فقیرنشین شد. عده زیادی هم از ترس سیستم منکر داشتن روابط با خانواده میرزا شدند.»
این فضای اختناق و ترس به اندازه ای بود که در فاصله نیم قرن تمام خط و ربط ها در خانواده بزرگِ کوچک خان ناپدید گردید. واقعیت از این قرار بود که رهبر یک جنبش ملی با آرمان های وطن دوستانه و مترقی آنچنان در خطوط قرمز قرار گرفت که هیچ نوشته رسمی ای از جانب نزدیکان او در ایران جرات انتشار نداشت. بازماندگان سببی و نسبی میرزا و جنگلی ها که هر کدام گنجینه ای از خاطرات و اسناد بودند یا گم شدند و مردند و یا به دلیل ملاحظات محافظه کارانه اسناد مرتبط را مخفی کردند. اینگونه شد که موضوع جنگل و معامله ای که توسط قدرت های بزرگ در این نقطه از قلب خاورمیانه رخ داده بود برای دنیا و تاریخ نیز ناگفته ماند.
ایرج صراف پژوهشگر نهضت جنگل که کتابی در این زمینه در دست انتشار دارد می گوید: من خیلی دنبال وابستگان میرزا کوچک گشتم. مسلم این است که میرزا چند خواهر داشته است. یکی از خواهران او، زنِ ناصرالملکی بوده است که فرد مذکور، مادر دکتر فیض از پزشکان معالج جنگل بوده است. این خانواده ناصرالملکی الان در تهران ساکن هستند، اما به دلایلی نمی خواهند در این رابطه چیزی بگویند. اینها از لحاظ قیافه شناسی شباهت زیادی به میرزا دارند.
دکتر صراف درباره خواهرزاده میرزا که او را در آسایشگاه سالمندان منطقه درروس تهران دیده می گوید: ایشان خانمی بوده با موی بور و چشم روشن که به علت تصادف با ماشین در آنجا بستری شده بود. من عکسی از او انداخته ام. ایشان به خاطرات مبارزات دایی اش (میرزا کوچک) در خارج از کشور آشنایی ای با دکتر بهشتی هم داشته است. بعد از انقلاب که به ایران می آید دچار این تصادف می شود و پرستاری از طرف یکی از بستگان میرزا از آمریکا به بیمارستان آمده بود که از او مراقبت کند. اسم خواهرزاده میرزا، خیریه بوده که در این مقطع از زندگیش متاسفانه بخش عظیمی از حافظه اش را از دست داده بود.
فرخ جنگلی برادر زاده میرزا از دیگر وابستگان نزدیک میرزا است که هم اکنون زنده است. او در گفت و گویی اختصاصی با «دیلمان» می گوید میرزا دو برادر و سه خواهر داشت. مرحوم میرزا کوچک برادر وسطی بوده و دو برادر بزرگ و کوچکش به ترتیب، مرحوم میرزا محمد علیخان و میرزا رحیم خان بودند.
زن و فرزند میرزا کوچک چه شدند؟
ابراهیم فخرایی در کتاب سردار جنگل خود از گفت و گویی جانسوز میان زن میرزا و خود او مطالبی نقل می کند و در پانوشت کتاب می نویسد به نقل از یکی از محارم میرزا. متن نوشته او این است: «اما آخرین دیدار میرزا از همسرش بود. او هنگام وداع از همسرش چنین گفت: اوضاعمان از همه جهات مغشوش و نامعلوم است؛ خطر از هر سو احاطهمان نموده و در معرض طوفان حوادث قرار گرفتهایم. جزئیات آینده به قدر کفایت مبهم و تاریک به نظر مىرسد و امکان هست که باز تاریکتر شود و تو گناهى ندارى جز این که همسر من هستى و سزاوار نیست بىسرپرست و بلاتکلیف بمانى و زندگیت سیاه و تباه شود یا خداى نکرده در معرض خطر قرار بگیرد. طلاق حّلال همه این مشکلات است و تو بعد از طلاق به حکم شرع و عرف مجاز خواهى بود، شالوده نوینى را براى زندگى آیندهات بریزى. همسرش گفت: من این پیشنهاد را نمىپذیرم زیرا مایل نیستم به پیمانشکنى و بىوفایى متهم شوم. من اگر این پیشنهاد را بپذیرم مردم به من چه خواهند گفت؟ آیا نمىگویند هنگام خوشى و اقبال روزگار با شوهرش انباز بود اما زمان بروز مصیبت ناساز گشته است؟ نه، نه، تسلیم به چنین امرى به من گوارا نیست. من زن بىحقوقى نیستم و تو را هنوز روى پله شهرت و افتخار مىبینم … من که به مراتب فرزانگیت آگاهم، از آنچه بر من گذشته است تأسفى ندارم و به آنچه به من وارد خواهد شد راضیم زیرا به خداى عادل رئوف توکل دارم … تو اگر زنده بمانى خداى بزرگ را سپاسگزار خواهم بود از این که به کالبدم روح تازه دمیده است و اگر از پاى درآیى که طلاق خدایى خود به خود جارى شده است. با این همه محال است که به پیوند دیگرى درآیم و شخص دیگرى را به همسرى برگزینم و مطمئن خواهى بود که عهد خود را تا لب گور ادامه خواهم داد. این بگفت و هاى هاى گریست و اشگ از دیدگانش جارى شد. میرزا از این حالت همسرش سخت منقلب و متأثر گردید و از او پوزش طلبید و به استمالتش پرداخت و شخصیت و نجابتش را ستود و گفت … چون همسرت دزد نبود لاجرم از مال دنیا چیزى نیاندوخت. خیلى چیزها در حقم گفتهاند اما تو که از همسرت حتى براى روزگار نامعلوم و ابهامآمیز آیندهات کوچکترین ذخیرهاى در اختیار ندارى، بهتر از هر کس دیگر مىتوانى در بارهام قضاوت کنى … تنها چیزى که از دارایى دنیا در اختیار دارم یک ساعت طلاست که یادگار هدیه انورپاشاست. من اینک آن را به تو مىبخشم که هر وقت زنگش به صدا درآمد، به خاطرات گذشته رجوع کنى و همسر آزرده و حسرت بر دل مانده را به یاد آورى. این بگفت و با چشمانى اشکآلود از همسرش خداحافظى نمود.»
اما این زن که بوده و این ازدواج چه زمانی اتفاق افتاده است؟ آیا فرزندی در میان بوده یا خیر؟ احتمالا این ازدواج به علت ماهیت مبارزه چریکی کوچک خان هرگز فاش نشده، چرا که احتمال گروگانگیری و وارد کردن فشار از این طریق زن و فرزند برای او محتمل بوده است. غلامرضا فروتن از شاگردان و نزدیکان ابراهیم فخرایی از فردی سخن می گوید که در سال های بعد از انقلاب اسلامی (بهمن 57) در جلسات خانه فخرایی حضور یافته و خود را «فرزند میرزا کوچک خان» معرفی کرده است. در ابتدای امر نگاه ها به سمت او منفی بود، چرا که برخی این موضوع را مطرح کردند که اگر نسبتی بوده چرا این رابطه الان مطرح شده است. اما کم کم مشخص شد که او صادق و صاحب اطلاع است و به دلایلی منزوی شده است. گمان ها بر این بود که شاید او بخواهد از این نسبت استفاده ای سیاسی کند، اما عملا چنین اتفاقی نیافتاد. او وکیل با سابقه ای بود که در تهران به کار وکالت می پرداخت و از این نظر شناخته شده بود. غلامرضا فروتن می گوید: بعد از مطرح شدن نام لشگر آرا و عنوان کردن این موضوع در خانه ابراهیم فخرایی، من با او دوست شدم و مدام به دفتر وکالت و خانه اش رفت و آمد می کردم. می خواستم بدانم این موضوع تا چه اندازه صحت دارد. آقای فخرایی می گفتند اگر ایشان اسنادی دارند، شما از ایشان بگیرید. نگاه فخرایی به ایشان مثبت بود و می گفتند چهره، چشم، قد و هیکل او هم به میرزا شبیه است. من در خانه اش با مرد مومن و نمازخوانی روبرو شدم. در آنجا عکسی از میرزا کوچک را بر دیوار زده بود. دو فرزندش در فرانسه درس می خواندند و خودش هم تحصیلکرده حقوق بود. مرد محترمی بود و حساب شده حرف می زد. نام او چنانکه خودش عنوان می کرد «کوچک» و شهرتی که بعدها برایش انتخاب شد«لشگرآرا» بود.
کوچکِ کوچک خان که بود؟
مسئله اصلی این بود که راهی برای تایید صحت حرف کوچک لشگرآرا وجود نداشت. شاید تنها راه تست دی ان ای بود که در آن زمان زیاد مطرح نبود. کوچک، فرزند کوچک خان بود از ازدواجی که ابراهیم فخرایی(منشی مخصوص میرزا کوچک) نیز از آن سخن گفته بود. ایرج صراف از آشنایان ابراهیم فخرایی که در جلسات خصوصی با او حضور داشته می گوید یک بار از فخرایی درباره کوچک لشگر آرا پرسیدم؟ گفت دقیقا نمی توانم بگویم، اما از یکی از جنگلی ها شنیدم که او یک پسر داشته است. فخرایی می گفت میرزا برخی شبها دیروقت با اسبش می رفت و نزدیک صبح می آمد. شاید پیش همسرش می رفت، اما کسی اطلاع قطعی از این موضوع نداشت.
سعدالله درویش (رئیس مجاهدان نظامی جنبش جنگل) نیز در خاطرات خود به این موضوع یعنی ناپدید شدن میرزا در برخی شب ها اشاره می کند. او با نقل خاطره ای از مدرسه نظام گوراب زرمخ می نویسد: «اتفاقاً یکی از شبها فراموش کردم که اسم شب را به مرحوم میرزا بدهم. منزل ایشان در سه کیلومتری گوراب زرمخ واقع بود که در آنجا با عیالشان بود. با اینکه با هم در یک اتاق بودیم. من چون جوان بودم به خواب که میرفتم تا صبح بیدار نمیشدم. ایشان از این خواب سنگین من استفاده کرده خواستند به منزل خود بروند، غافل از اینکه اسم شب ندارند و به ایشان اجازه خارج شدن نمیدهند. اتفاقاً قراولها از ایشان اسم شب را خواسته و چون نداشتند به ایشان اجازه خارج شدن ندادند. به ناچار آمدند در اتاقی که من خواب بودم آهسته وارد شدند و در جای خود خوابیدند. صبح که برای نماز بیدار شده بودیم، دیدم مرحوم میرزا بعد از نماز شروع کردند به خندیدن و زیاد هم میخندیدند. اسباب خیالم شد، از ایشان سؤال کردم آقا میرزا امروز چرا اینقدر میخندی؟ باز زیادتر خندید. هیچ علت خنده خود را به من نگفتند. بعد از یک ساعت که از اتاق خارج شدم برای تعویض قراول، قراول شب به من اطلاع داد که دیشب مرحوم میرزا خواست از سرباز خانه خارج شود چون اسم شب نداشت بر حسب دستور شما اجازه ندادیم از در خارج شود. بعد فهمیدم آن همه خنده برای همین بود. بعد از آن تاریخ بدون هیچ وقفه هر شب اسم شب را در ورقه نوشته به مرحوم میرزا میدادم.»
این نوشته ها با اطلاعات ذهنی کوچک لشگرآرا تطابق کامل دارد. در نوشته ای که از او درباره نهضت جنگل بر جای مانده او اطلاعات زیادی ارائه می کند که برای اولین بار مطرح می شود. از جمله نام همسر میرزا کوچک را، «جواهر خانم» عنوان می کند و سرگذشتش را از کودکی شرح می دهد:
«میرزا کوچک خان همسری داشت بنام «بانو جواهر» که او را «صدیقه» نیز می گفتند، یکسال و چند ماه پیش از درگذشت میرزا به همسری او درآمده بود، بگفته محمد نیاکان (هژبر) و سید حبیب اله خان مدنی (دو همرزم میرزا) این بانوی دلیر پیش از آنکه باردار و صاحب فرزند شود، لباس چریکی می پوشید و گاه در مبارزات میرزا در کنار او بود. میرزا کوچک خان از بانو جواهر یک پسر داشت که نام خود را بر او نهاد (کوچک) و هنگام آخرین گریز از «بانو جواهر» خواست با کودک شیرخوارش نزد خانواده خود برود. همسر میرزا با کودک خود در «گوراب زرمخ» می زیست ولی بر اثر تأثر و اندوه بزرگی که نسبت به «میرزا کوچک خان» داشت، پس از شش ماه درگذشت و فرزند او به سرپرستی «علیخان دیلمی» و «علیخان دیوسالار» (سالار فاتح)، که هر دو منسوب و از دوستان صمیمی میرزا بودند، بزرگ شد.»
کوچک لشگر آرا در تهران بزرگ می شود و تحصیلات خود را در رشته حقوق ادامه می دهد و وکیل می شود. او تا زمان حیات به چند دلیل در حاشیه و انزوا قرار می گیرد. یکی اینکه در جلسات مختلفی که شرکت می کرده استقلال رای از خود نشان می داده است. دیگر اینکه سبقه ای مذهبی داشته و مردی معتقد به شرایع بوده است و سوم اینکه گمان این می رفته که او قصد دارد از این نسبتش در آن مقطع خاص بهره برداری سیاسی کند. چرا که اگر غیر این بود او زودتر از اینها این نسبت را فاش می کرد. گذشت زمان معلوم کرد که او قصد بهره برداری سیاسی از نام خود نداشته است و اطلاعات و نوشته های باقیمانده از او صحت کامل داشت. غلامرضا فروتن همراه کوچک لشگرآرا می گوید به نظرم او فرزند میرزا کوچک بوده و ابراهیم فخرایی هم این مطلب را آن زمان به من گفته بود.
غلامرضا رضا فروتن سندی دارد که موید صدق این مطالب است. خبری که روزنامه تایمز در زمان فوت میرزا کوچک منتشر کرده است. در این سند که مرحوم محمد تقی میر ابوالقاسمی نسخه ای از آن را در اختیار او گذاشته به روزی اشاره می شود که نیروهای دولتی به خانه میرزا حمله می کنند و خانواده او من جمله چند زن و یک کودک (احتمالا خواهران و همسر و فرزندش) را دستگیر می کنند. اتفاقی که با یادداشت های کوچک لشگرآرا تطابق دارد. لشگرآرا می گوید میرزا در هنگام آخرین گریز از بانو جواهر خواست با کودک شیرخوارش نزد خانواده او در گوراب زرمخ برود. سعدالله درویش نیز می گوید منزل میرزا در سه کیلومتری گوراب زرمخ بوده است. شباهت این قطعات بریده ما را به نقطه واحدی هدایت می کند. احتمالا این کودک همان کوچک لشگر آرا بوده است.
اما اینکه چرا کوچک لشگر آرا این نسبت را در دوره پهلوی برملا نکرد موضوع دیگری است. غلامرضا فروتن علت این پرده پوشی کوچک را با نقل خاطره ای از او پاسخ می دهد. ظاهرا بعد از دوره مصدق حدودا سی نفر از مبارزان که یکی از آنها کوچک لشگرآرا بوده سعی می کنند مبارزه ای چریکی را به سبک کوچک سامان دهند. پاسخ حکومت به قدری کوبنده و همراه با خشونت بوده که آنها خود را بلافاصله در شکنجه گاه رژیم و سپس روی تخت بیمارستان می یابند. لشگر آرا می گفت وقتی به هوش آمدم دیدم پلیس بالای سرم است. این تجربه تلخ باعث شده بود با وجود ارتباط با روشنفکران زمان خود و فعالیت های فکری در مجله فکر جوان، او این نسبت خود را با جنگل پنهان کند و از صحنه فعالیت چریکی کناره گیری کند. بعد از انقلاب او دوباره سعی کرد هویت خود را آشکار کند، در حلقه فخرایی حضور یافت که در آنجا نیز پذیرفته نشد. فروتن می گوید البته دوستی من با او ادامه پیدا کرد و در نهایت او نوشته ای مفصل از خود درباره نهضت جنگل به من داد تا اگر توانستم منتشرش کنم. من آن نوشته را تا به امروز نگه داشته ام و امروز در اختیار شما می گذارم تا به اطلاع عموم برسانید. اکنون که او در میان ما نیست، باید بگویم احتمالا او فرزند کوچک خان بود و اینکه ابراهیم فخرایی این موضوع را در گفت و گو با افراد مختلف تایید کرده می تواند سند محکمی برای تایید آن باشد.
کوچک لشگرآرا از دست رفت، همانطور که میرزا کوچک خان از دست رفت. و ما حتی نتوانستیم بازیگر بزرگ تاریخمان، کوچک خان را، در خاطره ها حفظ کنیم. حتی نتوانستیم تاریخ زنده را از زبان فرزند زنده او بشنویم. به قول خود کوچک خان: «افسوس میخورم که مردم بعد از مرگ ما خواهند فهمید که بوده ایم و چه میخواسته ایم و چه کرده ایم. اکنون منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری در میان نباشد اما وقتی از افکار و انتظاراتشان نتایج تلخ مشاهده کردند آن وقت است که ندامت حاصل خواهند نمود و قدر و منزلت ما را خواهند دریافت. بلی آقای من امروز دشمنان، ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند در صورتیکه هیچ قدمی جز در راه آسایش مردم و حفاظت مال و جان و ناموس آنها بر نداشتیم ما هر گونه اتهاماتی را که بما نسبت میدهند میشنویم و حکمیت را به خداوند قادر واگذار میکنیم… »
حالا شاید افسوس را باید به حال آن گروهی خورد که حتی بعد از محو جنگل نیز نفهمیدند که جنگلی ها که بوده اند، چه می خواسته اند و چه کرده اند.
یک پاسخ
مقاله جالب نیست! اما اطلاعات و محتوای آن بخشی که مربوط به میرزا کوچ است بسیار ارزش مند است. حالا چرا مکقاله جالب نیست؟ بدان جهت که نویسنده با نوعی زور زدن و استمراردردآور می خواهد به ما بفهماند که اولا چگوارا بعد از میرزا آمده و دیگر اینکه ما ملت به مراتب وحشی تر و خونخوارتر و خشن تر از آمریکایی ها هستیم. البته هر دوی این مطلب درست است. ما و خصوصا از زمان ورود اسلام به ایران از ملتی متمدن به ملتی خشن و گاها پحشی تبدیل شدیم. و البته تاریخ و یال و ماه و روز و ساهت هم میگوید که میرزا پیش از چگورا بوده است. اما پیش از او و پس از او چه چیزی را ثابت می کند. اینکه ما اصلا به انسان و اندیشه ی انسان نه احترام داریم و نه توجه. وقتی قرار است کسانی بر ما حکومت کنند که از تافته ها و بافته های جامعهی ما هستند و به نحوی ما آنها را انتخاب می کنیم و کرده ایم که برای عربی که هزار و سیصد یا چهارصد سال پیش در جنگی برابر یا نابرابر کشته شده سه ماه از سال را عزاداریم و نه ماه باقی مانده را هم هر وقت فرصتی بدست دهد توی سر و کله مان می زنیم که او شهید شده و ناحق هم بوده. وقتی ما ملت کسانی را سرکار می آوریم که تام یک آدمکش را روی اتوبانش می گذارد: اتوبان امام علی٬ یا فرودگاه امام خمینی و … و یا نام یک تروریش آدمکش را روی خیابانش می گذارند: خیابان خالد استانبولی!!! بله آن وقت چه شاه باشد چه ملا میرزا کوچک خان که هیچ کوروش بزرگ را همپبه عنوان یک گردنکلفت که زمانی در ایران میزیسته و… معرفی می کنند. اصلا سربریدن و سر نزد کسی بردن از کارهای اسلامی و ضد انسانی ست. یادم می آید که وقتی حسن البکر رقیب خودش را کشت و سرش را برید و مدتی در یخچال نگداشت تا به چهاردهم زوییه روز انقلاب کبیر فرانسه برسد تا آنرا به ژنرال دوگل هدیه بدهد. و او این کار را کرد و آنرا فرستاد به سفارت فرانسه در بغدا. یادم نیست که فرانسویها چگونه توانستند به این دین حنیف و این پیروانش بگوسند که فرانسه خواهان چنین هدیه ای نیست. در این رابطه از حلاج گرفته تا داریوش فروهر و تا فریدون فرخزاد و و پروانه اسکندری فروهر و ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی و قتل کسروی و قتل حسن علی منصور و قتل ملیونها نفر توسط اسلام و قرآن دلیلی ست بر آنچه می گویم. و البته چون فرصت تنگ و زیر سایه نحوست امام زمان در کشور اشغالی ایران می نویسم مجال خوب نوشتن و صحیح نوشتن نیست. خصوصا که با شناسایی تصاویر جناب فرهنگ برای گفتن اینکه ربات نیستم هم خودش مصیبتی ست. چرا که اغلب آنقدر وقت می گیرد که منصرف می شوم و منصرف می شویم.