فاضل غیبی
رومیان باستان بر این باور بودند که ویژگیهای فرد، سرنوشت او را تعیین می کنند. indoles determinat fatum چنانکه از میان بزدلان سرداری برنمی خیزد و از میان کاهلان دانشمندی برنمی آید. آیا این را دربارۀ جوامع نیز میتوان روا دانست؟
آیا وِیژگی های ژاپنی موجب شد که ژاپن بتواند در طول تنها نیم قرن از کشوری عقب مانده به کشوری پیشرو بدل گردد و یا برعکس، آیا چینیها باید ویژگیهای پیشین خود را از دست می دادند تا بتوانند از “ملتی خرافی و کاهل” به شکوفایی علمی و اقتصادی دست یابند؟
از فردای انقلاب اسلامی بسیاری به منظور توضیح و توجیه فاجعۀ ایران به “ویژگی های ایرانیان” اشاره میکنند! واقعاً نیز شاید نتوان برای ملتی که در قرن بیستم رهبران مذهبی را به قدرت میرساند و پس از چهار دهه با وجود رفتارهای غیرانسانی و ضدّملّی آنان هنوز هم در اکثریت از حکومتشان پشتیبانی میکند، ویژگیهای مثبتی قائل شد!
اما این راه هم میتوان پرسید، که چرا حکومتی برآمده از میان مردم و برخوردار از پشتیبانی گسترده، کشور را شتابان به سوی سقوط به پیش می برد؟ سقوط مدنی، اقتصادی، اجتماعی و محیط زیستی چنان ایران را درمی نوردد، که امروزه “مسئولان” از این صحبت میکنند، که بزودی فقط به سبب کمبود آب، چند میلیون ایرانی باید به خارج از کشور مهاجرت کنند!
فاجعۀ ایران زمانی بهتر به چشم می خورد که پیشرفت های کشورهای مشابه از ترکیه تا سنگاپور و از چین تا کرۀ جنوبی را در چهار دهۀ گذشته در نظر گیریم. چنین مقایسه ای روشن می کند که حکومت اسلامی در چهار دهۀ گذشته چنان بنیۀ مادی و معنوی کشور را ویران کرده که گویی ایران در جنگی درگیر است، جنگی که بدون شلیک گلولهای خسارات و قربانیهای عظیمی را یکطرفه نصیب ایران کرده است!
پاسخ این پرسش اینستکه حکومت اسلامی اصولاً مسئولیتی در برابر مردم ایران بر گردن نگرفته و تأمین رفاه و خدمت به منافع ملی را هدف ندارد، هدف اعلام شدهاش “مبارزه با قدرت های امپریالیستی” به منظور گسترش اسلام در جهان است و در راه رسیدن به این هدف نیز از موفقیت هایی برخوردار است، چنانکه بدین افتخار می کند که اکنون کنترل پنچ پایتخت منطقه (تهران، بغداد، دمشق، بیروت و صنعا) را در دست دارد.
طرفه آنکه موفقیت در تشنج فزایی در منطقه و کارزار تبلیغی علیه “غرب” پشتیبانی بخش بزرگی از مردم ایران را متوجه حکومت اسلامی کرده و آنان نابسامانی های موجود را بهائی می دانند که کشور باید برای “حفظ استقلال” و “مبارزه با سلطه جویی جهانخواران ” بپردازد.
اینک پس از چهار دهه هنوز این پرسش مطرح است که آیا می شود پدیدۀ شگرف حکومت اسلامی را به دقت فلسفی و علمی بررسی کرد؟ از دید دانش سیاسی، حکومت ها از آسمان نازل نمی شوند، بلکه بر خواست اکثریت مردم استوارند و اگر حکومتی در جهت مخالف منافع ملی به پیش می رود، یقیناً سرسپردۀ ایدئولوژی است که اهداف دیگری ورای خدمت به کشور در برابرش میگذارد. این ویژگی در “تئوری سیاسی” از شاخص های رژیمهای توتالیتر بشمار می رود و حکومت اسلامی ایران (پس از دو رژیم استالینی و هیتلری) سومین نمونۀ تاریخی آن است.
با این تفاوت مهم که حکومت اسلامی در ورای ایدئولوژی “اسلام سیاسی”، خود را نمایندۀ اکثریت مردم مسلمان ایران جلوه می دهد و می کوشد مشروعیت خود را از سرسپردگی مذهبی آنان کسب کند. بدین سبب از سویی با خرج بودجه های عظیم دولتی سعی در گسترش هرچه بیشتر مراسم مذهبی دارد و از سوی دیگر با استفاده از سیستم آموزشی و رسانه ای، اسلام سیاسی را در میان ایرانیان رواج می دهد.
این تفاوت از آنجا اساسی است که رژیم های توتالیتر گذشته از آنجا که با سرشت جوامع آلمانی و روسی بیگانه بودند از آنها پس از تلاشی، اثر محسوسی بجا نماند. اما درهمتنیدگی اسلام سیاسی و اسلام (بعنوان مذهب اکثریت ایرانیان) چنان است که برای بسیاری ، حکومت اسلامی با پشتیبانی مردم ایران از پرثباتترین حکومتها بنظر می آید و سرنوشت کشور تا سقوط نهائی با آن گره خورده است.
بدین ترتیب مردم ایران در میان دو سنگ آسیایی خرد می شوند که از یک طرف کشور را رو به نابودی می برد و از طرف دیگر با ادعای “پاسداری از استقلال ایران” از “پشتیبانی مردمی” برخوردار است!
آیا ممکن نیست که حکومت اسلامی به موازات مبارزات خود به تأمین نیازهای جامعۀ ایران نیز توجه کند؟ در دهه های گذشته این امید و انتظار، بخش بزرگی از ایرانیان (مذهبی و غیرمذهبی) را به پشتیبانی از حکومت واداشته و به پای صندوقهای رأی کشانده است. اما حکومت اسلامی اصولاً نمی تواند گامی در جهت سازندگی و رفاه کشور بردارد، زیرا هر گامی در این جهت، چنانکه سردمداران رژیم بارها تأکید کرده اند، به معنی حرکت در جهت دیگری از “مبارزه ضدامپریالیستی” و به هدر دادن امکانات موجود است.
کسانی که تعجب می کنند چرا رژیم با همۀ توان خود از شعبه های “حزب الله” در منطقه پشتیبانی می کند، اما بازسازی و نوسازی ایران در برنامۀ کارش نیست، هنوز دربارۀ آمال و اهداف حکومت اسلامی توجیه نشدهاند! آنان حکومت اسلامی را حکومت “خودی” می یابند، که اگر بخواهد می تواند به آبادانی و رفاه مردم نیز توجه کند. بدین سبب نیز هر بار که رهبران رژیم اشارهای به منافع ملی ایران میکنند با استقبال شورانگیز روبرو می شوند.
با این وصف باید پذیرفت که ملت ایران در دهه های آینده دست بسته شاهد اضمحلال کشور خواهد بود، بدون آنکه بتواند سیاست حکومت را، که تنها در جهت گسترش اسلام در جهان عمل می کند و برایش حال و آیندۀ ایران ارزشی ندارد، وادار به تغییر کند.
مشکل دیگر آنکه ادامۀ حکومت اسلامی نه تنها به درهمپاشی ایران منجر خواهد شد، بلکه به سبب وزنۀ کشور در منطقه و جهان، صلح و امنیت جهانی را نیز با خطری جدی روبرو ساخته است و اگر این روند ادامه یابد، جامعۀ جهانی مجبور خواهد شد سیاست بیم و امید خود را نسبت به “ایران اسلامی” تغییر دهد. اگر بیم از دست یافتن تهران به بمب اتمی و امید به تشنجزدایی، غرب را به پذیرش برجام واداشت، ادامۀ صدور انقلاب اسلامی بیشک موجب کنار گذاشتن سیاست مماشاتAppeasement از سوی غرب خواهد شد.
متأسفانه تجربیات تلخ تاریخی نشان می دهند که رژیم های توتالیتر مجبور می شوند سؤاستفادۀ تبلیغی از رسانه ها را همواره بیشتر و دشمن تراشی را شدیدتر کنند. از این راه به مکانیسمی درونی self-reinforcing دامن زده می شود که رهبران رژیم (حتی اگر بخاطر فرزندانشان بخواهند) نمی توانند از راه رفته بازگردند.
بنابراین بازداشتن حکومت اسلامی از ادامۀ سیاست کنونی تنها از راه برکناری آن و بازسازی بنیانی ساختارها و نهادهای حکومتی ممکن است.
اما واقعاً، صرفنظر از امیدها و آرزوها و شعرها و شعارها، با کدامین رستاخیز ممکن است به گذار از عمق فاجعۀ کنونی به ایرانی آباد و آزاد دست یافت و به چه شیوۀ نوینی میتوان هم این حکومت را برکنار کرد و هم جانشینی شایسته، کاردان و مورد اعتماد یافت؟
در این میان دو گروه از ایرانیان شگفت انگیزند: یکی آنانکه پس از چهار دهه هنوز منتظر “افتادن” رژیم هستند! و دیگری گروهی که هنوز “شورش شکوهمند خلق” و یا “فوران خشم توده ها” را آرزومندند، بدون آنکه به عواقب دهشتناک آن بیاندیشند. البته گروه سومی نیز هستند که ظاهراً به “مبارزۀ مسالمت جویانه” و “بازی دمکراسی” تمایل نشان می دهد، اما این تمایل ناشی از آن است که دریافته اند، «مبارزۀ قهرآمیز با حکومت اسلامی نتیجه ندارد»! برای آنان هنوز روشن نشده است که هرگونه “مبارزۀ قهرآمیز” ماهیتاً با قهر، خشونت و کشتار سرشته است و طرفی را پیروز می کند که از خشونت و ستیزه ورزی بیشتری برخوردار باشد.
با توجه به مطالب بالا امروزه جدیترین پیشنهادات برای جایگزینی رژیم چنین اند:
الف ـ نارسایی های فرهنگی جامعۀ ایران و سرشت قرون وسطایی اقشار وسیع مردم، برخی ایران دوستان (از جمله آجودانی) را بر آن داشته که تغییر رژیم را وسیلهای ناکافی برای بهسازی کشور بیابند و پیشنهاد میکنند که با دست زدن به «یک تلاش فرهنگی و تاریخی بنیادین، ابتدا نارسایی فرهنگی جامعه حل شود»
اما چنین “تجدید تربیتی” تنها به کوشش گستردۀ نهادهای پرورشی در زمانی طولانی ممکن است و نه در سایۀ حکومتی که نهادهای آن خود تجسم فساد، ناراستی و خرافه پرستی هستند!
وانگهی تلاش فرهنگی به پیشروان و آموزگارانی نیاز دارد و نمی دانیم که آنان را چگونه می توان پرورش داد و از کدام سرچشمه های اندیشه بهره مند ساخت؟ وانگهی بحران فرهنگی ایران ژرفتر از آن است که بتوان با حرکتی فرهنگی بر آن غلبه کرد.
در دوران پیش از انقلاب اسلامی اکثریت مسلمانان ایرانی دچار این توهم بودند که منش و اخلاقی که بدان تربیت شده اند از اسلام ناشی شده است، درحالیکه آنان در این چهار دهه با چهرۀ واقعی اسلام آشنا شده با دادن قربانیان بسیار بر این توهم غلبه کرده اند و اینک می دانند که نسل های گذشتۀ ما پس از آنکه به زور مسلمان شدند، در پس ظاهر اسلامی، به همان اخلاق و منش نهادینه در جامعۀ ایرانی زندگی کرده، رفته رفته آن را ناشی از اسلام دانستند!
درهم شکستن این توهم، جامعۀ ایرانی را به بحرانی ژرف کشانده است، که راه برونرفت از آن پیدا نیست. این بحران از طرف دیگر بازار گرمی برای انواع “اسلام واقعی” فراهم آورده که در آن بسیاری با تلفیق اسلام با افکار فلسفی، عرفانی، مدرن و ایرانشهری.. چهره های گوناگونی میپردازند، که هرچند از پس “اسلام سیاسی” برنمی آیند، اما در “دکان”هایی در داخل و خارج از کشور به صورت کالاهایی رنگارنگ عرضه می شوند.
با توجه به چنین بحران های فرهنگی، “تلاش روشنگرانه” آنهم در سایۀ کارزار تبلیغی رژیم اسلامی ممکن بنظر نمیآید. حتی قابل تصور نیست، که چگونه می توان از گسترش سالانۀ توحش مذهبی و مراسم خرافی (از زیارت جمکران تا قمهزنی عاشورا) جلوگرفت!
زیرا روشنگری فرهنگی نیاز به کوشش ها و زمان بسیار دارد و چنانکه تاریخ معاصر ایران نشان می دهد گام به گام با تلاش دستکم چهار نسل از فرهیختگان ایرانی (“بابیان”، روشنگران مشروطه، روشنفکران رضاشاهی، فرهیختگان “ایران نوین”) و پشتیبانی نهادهای دولتی و رسانه ای ممکن شده بود “دیو را به هزار خون دل در شیشه کنیم” (دهخدا)
چون از این دید به تحولات اجتماعی در کشورهای پیشرفته بنگریم، غلبه بر سرشت قرون وسطایی در همۀ آنها در نهایت بدین صورت گرفته که اقتدار رهبران مذهبی جای خود را به اقتدار دانشمندان و اندیشمندان داده است. تاریخ معاصر ایران نیز به خوبی نشان می دهد که در نتیجۀ “خون دل خوردن ها” رفته رفته اقتدار ملایان (که پیش از انقلاب مشروطه مالک جان و مال ایرانیان بودند) در سراشیب سقوط قرار گرفت و در نیمۀ دوم حکومت پهلوی به نفوذ بر عقب ماندهترین اقشار محدود شده بود.
اسفا که از دهۀ بیست به بعد جریان چپ، به سودای “استفادۀ ابزاری از روحانیت”، بجای مبارزه با “افیون تودهها” از احترام به عقاید مذهبی سخن گفت و لوای “شیعۀ سرخ علوی”(طبری) را بدست آنان داد. پشتیبانی چپها از مذهب قرون وسطایی به نام “پیشرفتهترین افکار دنیای مدرن” صورت میگرفت و بدین سبب به آخوندها که تا بحال جز بحث دربارۀ “نجاسات و مطهرّات” نمی دانستند، جانی تازه بخشید.
کوشش های روشنگرانۀ دو سده بر باد رفت و خرافات پروری از هرگونه انتقادی مصونیت یافت. امروزه ادعا می شود که رژیم شاه برای مقابله با کمونیسم به آخوندها آزادی داد، درحالیکه شاه اگر چنین کرد از طرف دیگر با گسترش شبکۀ عظیم آموزش و پرورش مدرن در راه روشنگری جامعه گام برمی داشت، اما چپ ها با وارد کردن ارتجاعیترین بخش جامعه به متن “مبارزات دادخواهانه و دمکراسی طلبانه” خرافاتپروری را نمایی “فولکوریک” و “مردمی” بخشیدند.
ب ـ با توجه به بحران فرهنگی فزاینده در سایۀ اسلام حکومتگر که از هیچ ترفندی برای حفظ قدرت ابا ندارد، بسیاری آرزومندند که در ایران نیز، مانند اروپای پنچ قرن پیش، رفرم مذهبی تودهها را برعلیه متولیان مذهب حاکم بشوراند. در این میان فراموش میشود که ایران بعنوان استثنایی بزرگ در میان کشورهای مشابه، در دو سده پیش، از جنبش رفرم مذهبی بزرگی برخوردار شد که از هر جهت با ژرفی و برّندگی مذهب لوتری قابل مقایسه بود.
جنبش بابی ظاهراً با توجه به رفرم ناپذیری اسلام، در آستانۀ ورود ایران به عصر جدید خواستار براندازی کامل مسلمانی بود. این جنبش از طرفی با استقبال وسیع ایرانیان در میان همۀ طبقات در شهر و روستا روبرو شد و از طرفی دیگر دشمنی ملایان را برانگیخت و در دریایی از خون خفه شد. ملایان که قدرت و نفوذ خود را در سراشیب نابودی می دیدند با توسل به “بابی کشی” توانستند در طول نیم قرن نطفۀ هرگونه نوآوری را به اتهام “بابیگری” خفه کنند و پایگاه قدرت و ثروت خود را گسترش دهند. بسیاری با توجه به نقش بازدارندۀ ملایان در دو سدۀ گذشته، شکست جامعۀ ایران از غلبه بر سرشت قرون وسطایی را تاوان شکست جنبش بابی میدانند.
متاسفانه رویدادهای تاریخی تکرار ناپذیرند و بویژه با توجه به دکانهای رنگارنگی که امروزه “رفرمیستهای اسلامی” بازکردهاند، هرگونه کوشش برای رفرم در اسلام و بویژه مذهب شیعه جز خودفریبی و مضحکه نمیتواند باشد.
ج ـ پیشنهاد سومی که به منظور برکناری حکومت اسلامی مطرح می شود تشویق جامعۀ جهانی به وارد آوردن فشار نظامی است. پشتیبانان این پیشنهاد با اشاره به قدرت یابی روزافزون اسلامیون در منطقه و این واقعیت که تا بحال تحمیل کوچکترین تغییری بر سیاست رژیم ایران ممکن نبوده است فشار نظامی بر رژیم اسلامی را به موازات مبارزات مسالمت آمیز مردم کارساز می یابند.
این پیشنهاد با اشاره به خطر خدشهدار شدن تمامیت ارضی، تسلط قدرت های خارجی بر کشور و اینکه سرنگونی رژیم اسلامی باید بدست ایرانیان صورت گیرد، با چنان مخالفت وسیعی روبروست، که طراحان آن “خائنین به ایران” قلمداد می گردند.
مخالفت با این پیشنهاد از سوی میهن دوستان ایرانی متأسفانه بر کمبود دانش و تجربۀ سیاسی تکیه دارد:
دانش سیاسی می گوید، به سبب اتکا حکومت توتالیتر بر بخشی از تودۀ مردم، کوشش قهرآمیز مخالفان برای سرنگونی آن به خونریزی و در نهایت به جنگ داخلی منجر می شود. بدین سبب تنها راه غلبه بر آن فشار نظامی از خارج است. جالب است که کمونیست ها نخستین کسانی بودند که به این امر توجه کردند (گئورگی دیمیتروف، کمینترن 1933م.!)
رژیم اسلامی به منظور توجیه ستیزهجویی خود، بر زمینۀ تبلیغات چپ ـ اسلامی تصویری دروغین و هراسانگیز از جهان آزاد پرداخته است. درحالیکه دو تجربۀ تاریخی (شکست فاشیسم آلمانی و میلیتاریسم ژاپنی) نشان دادند که جلوگیری از رژیمهای توتالیتر هیچ گزینه ای جز دخالت “دنیای آزاد” بجا نمی گذارد. البته مقابلۀ نظامی با رژیم های توتالیتر می تواند با کشتار و خرابی های بسیاری همراه باشد، اما مسئولیت آن بر گردن رژیمی است که به کشتار و سرکوب ملت خود پرداخته و صلح و امنیت جهانی را تهدید می کند. متأسفانه چنانکه تجربیات تاریخی نشان داده است هرگونه مماشات با چنین نظامهایی تمایلات جنگ افروزانۀ آنها را تشدید می کند و موجب قربانیان هرچه بیشتری می شود.
تجربۀ تاریخی در این باره مقابلۀ نظامی متفقین با آلمان نازی و ایتالیای فاشیستی و حملۀ ایالات متحده به ژاپن میلیتاریستی بود که در پیامد آن نه تنها رژیم هایی که تمدن بشری را تهدید می کردند از میان رفتند، بلکه ملت هایی که مقهور رژیم های ضدبشری بودند توانستند به کمک ایالات متحده به نوسازی دمکراتیک کشور خود بپردازند و امروزه از پیشرفتهترین کشورهای جهان به شمار آیند.
بنابراین کوشش جامعۀ جهانی برای درهم شکستن سلطۀ توتالیتاریسم باید مورد پشتیبانی هر میهن دوستی قرار گیرد، چنانکه بسیاری از میهن دوستان آلمانی و ایتالیایی به ارتش متفقین پیوستند و در صفوف آنها با “میهن فاشیستی” خود جنگیدند.
با اینهمه این پیشنهاد را باید قاطعانه ردّ کرد، نه تنها بخاطر آنکه مسالمت آمیز نیست، بلکه بدین سبب که پیش شرط موفقیت آن وجود پیش زمینۀ دمکراتیک (مانند آلمان) و یا دستکم یکپارچگی ملی (مانند ژاپن) است و این هر دو در ایران فراهم نیست و بدین سبب با توجه به تجربیات لیبی، سوریه و افغانستان جز فرورفتن کشور به فاجعۀ جنگ داخلی نتیجه ای نخواهد داشت.
بررسی پیشنهادات موجود برای جلوگیری از روندی که ایران را به سراشیب نابودی می راند، نشان می دهد که فرهیختگان ایرانی هنوز راهی درست برای رهایی ایران از زیر سلطۀ حکومت اسلامی نیافته اند.
می گویند، “هر کس باری را می برد که می تواند!»* اما ظاهراً باری که تاریخ بر دوش ملت ایران گذاشته در توان او نیست! وگرنه چرا هنوز این پرسش را پاسخی در خور نداده ایم:
چه باید کرد؟
*Everyone bears the burden he has grown
چه باید کرد؟ (فاضل غیبی)