١
چندی ست که بیمارم و بیمارتر م من
غم سایه زده بر در و دیوارِ ترم من
نی از سر خویش است که من نای خوش م من
وز تشنگی مام وطن جان به لب م من
این غم نه چنان است که کنجی بگزینم
دل سوزد و من شمع و تو پروانه ای م من
٢
چرا باید چنین باشد
که برگهایم قلم را سخت بشکافد
ورگهایم خون سرخ تشنگان را خسته یابد
چشمهایم آنچه دیده ست در کاسه ی سر
اسیر زخمی آن زوزه ی درنده گرگ
چرا من ترس از این دارم
مبادا در خیال آسوده از
شلاق آن جلاد استبداد
آن بی محتوا سر
چو استقلال م از کف می رباید ناامیدی
چرا آزادی م را سرنگون ترس از این بیداد گر باشم
چرایم شادمانی را به روزی دیگر افکندم
چرا آن مهربانی را همین روزش نخواهد دل
چرا وجدان بیدارم
فغان و ضجه های برکه را
چرا دست م برین خشکین مغزان سیه روزی
چنین خاموش و ناگیراست
چه پندارم چنین آن ناتوانی را
سیه روزی شد ست بر سایه روزم
نمی دانم چه خواهد شد
٣
اگر دانی که خود خویشتن را رهبری تو
وگر بینی چراغ سرنوشتی از تو روشن
چه بی خود انتظاری می کشی از دوست
۴
چنان راهی که خواهی راه پیمایی
رخ از حقوند می گیرد دل از دلدار می شورد
بیا برخیز و جاری شو
بدان آغوش آزادی
بیا بر کن تو ریش درد
که استقلال می یابیم
۵
آنچه من می بینم ای جان
قطره قطره سازهایی ست
بر در همسایگان
کوک کرده نشسته
منتظر تا وقت خوش
وقت آغاز زمان ش بر مکان
آنچه فانوس است را یک به یک
بر سازها روشن بایدش کرد
وقت آغاز زمان گر سر رسد
من اگر فانوس م
تو اگر چشم ت باز
دیگری جمع شویم
یک به یک شوری را
بر جان میهن آوریم
آنچه از کوه یخ استبداد
همه را آب کنیم
جای آن بنشانیم درخت
از همان آزادی
از همان استقلال
رشد انسان ها را
با هم اندیشه کنیم
تا هوا تازه شود