قسمتی از گفتگوی من با من درباره بدن من
مهدیس صادقی پویا
آن چه مرا به نگارش این مطلب وا داشته است، اضطرابی است بیسابقه و تمامعیار که در چند روز گذشته از سر گذراندهام. این بار اما، در کنار این اضطراب، خشم و غم هم تجربه شده، و احساس سوگواری برای آن چه که از دست رفته است، در این میان بر سرم گاهی خراب شده است. از همین روی، بنا بر آن چه که مسئولیت فمینیستیام ایجاب میکند، متن پیش رو با ترکیب یک تجربه زیسته به خصوص (که البته میلیونها نفر از همنسلانم در کنار من تجربهاش کردهاند)، و تخصص و گفتگوهایم در حوزه جنسیت و سکسوالیته برای تمام دختران جوانی مینویسم که سر خود را روی تنی مییابند که طبیعتاً باید از آنِ آنها باشد، اما از آنِ آنها نیست؛ برای تمام زنانی که با تجربه زن بودن بیولوژیک و هویت «زنانه» تلقین شده از سوی جامعه و اجتماعات مختلف آن، از کودکی زیستهاند، به مدرسه دخترانه رفتهاند و مُهر زن بودن، بر پیشانی آنها و در مدارک شناساییشان، از روز نخست حک شده است؛ و امروز، هنگامی که چون من از سی سالگی فراتر رفتهاند، نکاتی را در مییابند که شاید آنها را هم به ورطه مشابه اضطراب و خشم و غم بکشاند. این مطلب حول محور موضوعی نوشته میشود که در سه سالی که از زندگیام در کشور فرانسه میگذرد، اگر نگویم هر روز، اما هر چند روز یک بار، به دلایل مختلف ذهنم را به خودش مشغول کرده است: رابطه من با بدن من چیست و چگونه شکل گرفته است؟ در کنار این اضطراب که دلایل، ریشهها و شرایطش را در بندهای پایینتر توضیح خواهم داد، این روزها ایرانیها در یکی از شبکههای اجتماعی، توییتر، در حال نوشتن از تجربههای خود از نظام آموزشی ایران، و به خصوص مدارس نمونه مردمی و غیرانتفاعی هستند، و من از سال ۱۳۷۲ که به کلاس اول یک دبستان نمونه دولتی وارد شدم را در ذهنم مرور میکنم.
پیش از شروع، ذکر دو نکته الزامی است: یکم آن که، منِ نویسنده این مطلب، برخاسته و شکل گرفته از/در طبقه متوسط شهری متولد و ساکن تهران هستم. دغدغههایی که در این مطلب بیان میکنم، لزوماً دغدغه همه زنان نیست و متأسفانه با دغدغههای طبقه خودم گره خورده است. دوم، آن که، مردان ترنسی را که همچون زنان بیولوژیک، مُهر زن بودن را بر پیشانی و مدارک شناسایی پیشتر خود داشتهاند و همچون ما به مدرسه دخترانه فرستاده شدهاند و در فضای این مدرسهها، با بدن خود به گفتگو نشستهاند، از یاد نبردهام. آنها حتماً تجربههای متفاوتتری دارند. اگرچه تحت تحمیلهای مشترک زیادی با ما از سوی جامعه بیرونی قرار گرفتهاند.
آغاز ماجرا این بود که در سن سی و سه سالگی (با اعتراف به این که همیشه از بحث سلامت و رسیدگی به بدن خودم، بیش از حد، غافل بودهام)، برای دومین بار در زندگیام با پزشک زنان دیدار کردم. دلیل این دیدار، وجود تغییرات جدید در دوره پیش از قاعدگیام بود و این که کم کم، خودم را از بسیاری از زنان اطرافم متفاوت یافتم. متفاوت از این جهت که تنها چند سالی است که درباره ویروسی به نام اچ.پی.وی شروع به خواندن مطالبی کردهام و متوجه شدهام که بر خلاف همنسلانم در کشوری مانند فرانسه، در هجده سالگی و در بدو ورود به دانشگاه، واکسن ضد این ویروس را دریافت نکردهام و تا سالها پس از آغاز زندگی جنسی نیز از آن بیاطلاع بودهام. دوم، آن که، ماجرای سرطانهای دهانه رحم و سرطان پستان و بیماریهای مشابه زنانه را بیش از حدی که تصور میکردم، به ناگهان و در گفتگوهای دوستانهام با دیگران، جدی یافتم. آن چه که ذهن من همواره از کنار آن به سرعت عبور کرده است. پس وقت دیدار با یک پزشک زنان بود.
یک نگرانی عجیب و وسواسی مربوط به سلامتی، موجب شد تا با یک پزشک زنان تماس بگیرم و درخواست وقت ملاقات کنم. اما آن چه در این ملاقات سی دقیقهای گذشت، خود روایتی بسیار متفاوت است که ناآشناییام (قهرم؟) با بدنم را پیش رویم آشکارتر کرد. بیگانگیای که من محصول باورها و تجربههای زیسته خودم نمیدانم. بلکه، گویی محصولی مشترک است از انضباط، قهر، تنبیه، و قاعدهمندی سختگیرانه نظاممند اجتماعی در جامعهای که در آن رشد کردهام. ماجرا از اینجا شروع شد که طی این ملاقات با پزشک زنان، هرچه گشتم، در ذهنم معادل فرانسوی واژه «تخمدان» را نیافتم تا درباره کیستهای تخمدان با پزشک مذکور که فرانسویزبان هم بود، حرف بزنم. شوک اصلی البته آنجا بود که پزشک از من خواست تا قسمت مورد نظرم را روی تصویر اندام جنسی زنانه به او نشان بدهم. (با کمال شرمندگی)، اگر نمیدانستم که ما زنان، دارای دو تخمدان هستیم، نمیتوانستم آن را روی تصویر هم تشخیص دهم. اما هیچ کدام اینها خندهدار نبود، چرا که همزمان، ناآشنایی و غریبگی تنانهام، جلوی چشمهایم رژه میرفت و سخت آزارم میداد و پزشک چند دقیقهای یک بار میپرسید «خوبی؟ به نظر مضطرب و غمگین میای»، و من میگفتم که «نه، خوبم…». البته که به دروغ.
تجربیات جنسی دخترانه
پزشک پس از پرسیدن چندین سوال درباره تجربیات جنسی و تعداد شرکای جنسی و غیره، نسخه آزمایشهای مد نظر را پرینت گرفت و شروع به توضیح دادن کرد. اولین آزمایش مربوط به ویروس اچ.آی.وی بود. واژه مثل پتک روی سرم نشست و تمام هراس و بهتر بگویم فوبیایم از این ویروس به وجودم مجدداً سرازیر شد. پرسیدم چرا باید این آزمایش را بدهم؟ خیلی ساده گفت «چون تا به حال ندادهای». آزمایشهای بعدی مربوط به اچ.پی.وی و کلامیدیا بودند. آزمایشهایی که من هیچ وقت نداده بودم.
توصیف اضطراب کشنده، طی سه روزی که منتظر جواب آزمایشها بودم، بیهوده است. اما خشمی که این سه روز تجربه کردم، وادارم کرد تا دست به نگارش این مطلب شوم. اگرچه این اضطراب، با منفی بودن جواب تمام آزمایشها که نشان میداد دارای بدنی سالم هستم، تمام شد و جایش را آرامش گرفت، اما خشم تمام نشد و این پرسش اساسی در ذهنم بیش از هر زمانی نقش بست که چرا «سرم روی بدنی است که از آن من نبوده و نمیشناسمش؟»
سال ۱۳۷۲، در شش سالگی، وارد یک دبستان نمونه دولتی در مرکز تهران شدم. تا پایان سال ۱۳۸۴ که پیشدانشگاهی را تمام کردم، بارها به طور موقت از مدرسه اخراج شدم یا مجبور به تغییر مدرسهام شدم. دلایل، یا مربوط به حجاب بود، یا بحث و جنجال با معلمان، یا هر آن چه که مربوط به بدن و لباسم به عنوان یک «دختر» میشد. برای پرداختن به تجربیاتی چون مجاز نبودن پوشیدن جوراب سفید و جوراب کوتاه و کفش رنگی و رنگ سرخ و مانتو و شلوار کوتاه شده و مقنعه کوتاه و بالا زدن آستینها و قرار دادن مقنعه در سوییشرت و کوتاه کردن موها به شکل به قول آنها، «پسرانه»، و حتی دوستی با دانشآموزان مقاطع بالاتر (که مبادا اطلاعات پیش از بلوغ عایدمان شود) و برداشتن ابرو و موی پشت لب و زدن موی دست و پا و غیره، ساعتها میتوان لفاظی و ریشهشناسی کرد، اما آن چه که مد نظر است، تأثیر «نظم» و «انضباط» یکسانساز و هنجارگرایانهای است که روی همه ما تا کنون که در اواسط دوران جوانی هستیم، باقی مانده و احتمالاً تا انتها نیز همراهمان خواهد ماند. تأثیراتی مثل این که هنور هم شاید برای دیده نشدن پستانهایمان قوز میکنیم. یا از شرم ناشی از دیده شدن تنهای عریانمان، (نه یک شرم معمولی، بلکه نوعی شرم عذابدهنده) «باید» احساس گناه کنیم. همه اینها تاثیرات چیزهایی چون عدم گفتگو با بدنمان بوده؛ آن چه که من نیز به آن مبتلا بودم. بدنی که قرار بوده از آن ما باشد، اما از آن ما نبوده، چرا که یا تبدیل به موضوع منفعل جنسی شده، یا فراموش شده، یا به تاراج در آمده، یا در بهترین حالتش، دستمایه حفظ نهادهای هستهای و دگرجنسگراگونه سیاسیای چون خانواده و البته در مقیاس بزرگتر، «ملت» شده است.
این بار، در کنار شرم و بیزاری از بدن که نتیجه غلبه و تحمیل این نگرش به افراد، به خصوص زنان است که دارای بدنهای مطابق با معیار نیستند و اگر تنهایشان بر غیر آشکار باشد، باید احساس گناه شدید کرده و تلاش کنند تا این «نقصان» را جبران کنند، و هر گونه استفاده از تن در راستای کامجویی، امری است نابخشودنی، باید به بررسی این مسئله پرداخت که چرا در کنار این شرم از بدن، تجربه قطع ارتباط یا اصلا عدم شکلگیری ارتباط میان زن و بدنش، برای بسیاری از ما ایجاد میشود. این عدم ارتباط، منجر به ناآشنایی شخص نسبت به بدنش خواهد شد، آن چه که وی را به سمت بیاطلاعی از شرایط سلامتی خود پیش خواهد برد. اما این که این عدم ارتباط چگونه شکل میگیرد، جای تأمل بسیار دارد.
شاید بتوان نخست، به این مسئله پرداخت که ارتباط میان رؤیتپذیری بدن زنان و در عین حال پنهانسازی آن، چگونه قابل تحلیل است و چرا این ارتباط، منجر به ایجاد انضباطی میشود که مد نظر و مورد علاقه نظام کنترل جوامع مراقبتی است. رؤیتپذیریای که توسط دیگران انجام میشد، و پنهانسازیای که ما و همان دیگران، مسئولش بودند. بدنی که باید برای خود و غیر پنهان میشد، و این غیر، شامل نهاد ناظر البته نبود. این بدن، سوژه رؤیت ناظر کنترلگر بود.
در شروع این بحث، میتوان به مثال معروف ساموئل بنتهام، مهندس بریتانیایی اشاره کرد. کسی که در سال ۱۷۸۰، و پس از شکلگیری یک قطب صنعتی قدرتمند در روسیه، قصد ساختن یک کارخانه کشتیسازی را داشت. کارگران ماهر و آموزشدیده، جزء اساسی و اولیه ساخت کارخانه مد نظر بنتهام بودند، و آموزش از نظر او، آموزشی تحت کنترل بود. او باور داشت که برای ارائه یک آموزش خوب، باید بتوان افراد تحت آموزش را کنترل کرد. مدرسه هنری که بنتهام در سال ۱۸۰۷ در سنپترزبورگ راهاندازی کرد، معماریای شبیه به یک زندان داشت. مدرسهای با معماری دایرهوار و برج مراقبتی در میان این دایره. بنتهام میتوانست با قرار گرفتن روی این دایره، روی تمام افراد و بخشهای مدرسه تسلط داشته باشد.
این مثال، به خوبی میتواند ارتباط میان رؤیتپذیری و کنترل را مشخص سازد. ایده رؤیتپذیری دائمی و بی مانع، اگرچه که همیشه کارساز نبود، اما میتوانست با اضافه کردن اندکی تغییرات، تبدیل به ایدهای زیرکانه شود که به اهداف خود دست پیدا میکند. نام این معماری جدید طراحی شده توسط ساموئل بنتهام و بعدها برادرش، جرمی بنتهام در باب زندانها، معماری سراسربین بود. آن چه که در نظریات قدرت و جامعه انضباطی فوکو نیز به خوبی مورد استفاده قرار گرفته و مطرج میشود.
فوکو، در نظریه قدرت، و با استفاده از مفهوم جامعه مراقبتی، از استعاره زندان، که البته در نظریاتش، نه تنها یک استعاره بلکه، مطالعهای عمیق بوده و در تحلیل چرایی مراقبتی بودن جوامع انسانی مورد استفاده قرار گرفته، به این عنوان یاد میکند، که در جامعه مدرن امروزی، امکان نظارت مستقیم بر تک تک افراد انسانی وجود ندارد. در چنین نظمی، فرد «یاد میگیرد» که چگونه از خود مراقبت کند. و البته این مراقبت، در اینجا به معنای چگونگی «کنترل» خود است؛ هر فرد در اجتماع، چگونه به کنترل خود میپردازد و به این ترتیب نسبت به نظم اجتماعی سرسپرده میشود. فوکو این روند را در راستای به انقیاد کشیدن فرد تشریح میکند.
شرم از بدن، تنها دستاورد خلقیات متکثر و متفاوت افراد انسانی و تجربیات منحصر به فرد آنها نیست. اگر از شرم از بدن در زنان صحبت کنیم، به ناچار و بلاشک وارد مباحث مربوط به منفعلسازی و موضوعیتبخشی تهی از فاعلیت به بدن زنان میشویم. شرم از بدن را میتوان محصول نظامی انضباطی و به نظر، تنبیهی دانست که تنانگی انقلابیِ دارای فاعلیت و عاملیت را بر نتابیده، و با برچسبزنی از نخستین روز تولد زن به بدن او، تلاش میکند تا کنترلی تمام و کمال بر آن به دست آورد. این کنترل، البته که نه تنها تلاشی یک جانبه از سوی نهادهای حاکم مذهبی نیست، بلکه نتیجه دست به دست دادن تمام نهادهای قاعدهمند و دچار ساختار قدرت، بر مبنای هنجارهای اجتماعی است.
در اینجا، و در کنار مفهوم رؤیتپذیری، مفهوم دیگری نیز مطرح میشود: معرفتسازی به مثابه یک فرایند. در این فرایند است که انسان، تبدیل به موضوعی مُنقاد میشود. منقادسازی انسانها در زندان (جامعه) سراسربین که دارای ناظرانی است که حال از پشت توریهای پیرامون برج مراقبت زندان (جامعه) در حال دیدن ما هستند، به معنای نوعی یادگیری فردی است: چگونه خود را کنترل کنیم. اینجا، معرفت، چگونگی کنترل «بهتر» خودمان است.
به یک نکته کوچک توجه کنیم: تفاوت بسیار بزرگی، میان «خودکنترلی» جوامع مراقبتی، و «خودسامانی» جوامع ایدهآل نظریات آنارشیستی وجود دارد. از تفاوتهای بزرگ میان این دو، محرومیت نسبی تک تک و گروهی افراد در نتیجه قرار گرفتن در ساختار قدرت در روابط خودکنترلی است، در حالی که در ساختار فاقد قدرت، خودسامانی، نوعی «اخلاقمداری» جمعی است که اصولاً جامعه انسانی را از «کنترل» و نهاد ناظر بینیاز میکند.
به بیگانگی تنانه زنان میان خودشان و بدنشان که بازگردیم، این نظم کنترل در نظام آموزشی ایران، و به خصوص در مدارس دخترانه، قابل بررسی بسیار است. مدارس دخترانه، نه تنها در دهههای اخیر، بلکه از آغاز شکلگیری و پایهگذاری چنین مدارسی (در این بحث در ایران)، کانون شکلدهی به «جنسیت»ی بوده که قرار است، نقشی بزرگ در جامعه ایفا کند. با اشاره به این که، پس از «مدرن»سازیهای رضاشاهی، ما دیگر، هیچگاه از چنگال ایده دولت–ملت رها نشدهایم، و پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز، در راستای ساختن جامعهای ایرانی–اسلامی، از نوع مرکزگرای آریایی–شیعه، تن به ملیگراییای غلیظ دادهایم، میتوان گفت که بدن زن، چه در دوره زمانی «پیشامدرن» ایران، و چه پس از آن و برگرفته و تأثیرپذیرفته از بافتار مدرنیته غربی، همواره مرکز توجه بوده است. اما این بار، از پستوهای خانهها به عنوان تنی لزوماً و منحصراً جنسی و دارای قدرت زاد و ولد، خارج شده، و تبدیل به تنی شده که با رعایت اصولی چون «حیا»، «شرم»، «کنترل» و غیره، باید آموزشهای لازم را ببیند و از آموزشهای غیر لازم اجتناب کند. این آموزشهای لازم و غیر لازم را اما نهاد ناظر تعیین میکند. نهاد ناظری که با تنبیه بدنهای دختران نوجوان و جوان «سرکش» در مدرسه، آنها را در درجه اول از آموزش لازم پیرامون «زنانگی» زیستشناسانه محروم ساخته و برای مثال، در دروسی چون حرفه و فن در مدرسه، یا تنظیم خانواده در دانشگاه، به آموزش این پرداخته که چگونه «زن» (به معنای اجتماعی آن)، «مادر»، و «همسر» باشیم و این «بودن» را باکیفیتتر کنیم. این، البته شاید تجربهای همهگیر به لحاظ تمام گروهها و طبقات اجتماعی نباشد، اما به طور میانگین، به حضور چشمگیر این کنترل مفهومی در «مدارس دخترانه سراسربین» اشاره میکند.
امروز، در استفاده از مفاهیمی چون شرم از بدن، آشتی با بدن و حق انتخاب بدن، بیش از آن که در واقع به این مسئله پرداخته شود که تحت آموزشهای کنترلگرانه و انضباطی، زنان جوان این نسل تا چه میزان از شناخت بدن خود فاصله گرفتهاند، به شکلی که بسیاری از زنان، حتی تا سالها پس از شروع زندگی جنسی خود، چیزی از ارگاسم زنانه نمیدانند، یا معلومات کافی درباره چگونگی مراقبت از بدن خود در برابر بیماریهای زنانه را ندارند، به موضوعات دیگری چون چاقی، و زیبایی پرداخته است. البته که بدن تحت کنترل نظام انضباطی سراسربین، قواعد مربوط به زیبایی سختگیرانه و یکسانسازی را برای زنان تعیین میکند که جز فشار روزمره اجتماعی، حاصلی برای آنها ندارد، اما باید مرز میان این بررسیهای مربوط به زیبایی و سلامتی را از یکدیگر جدا کرد. شاید مورد نخست را بتوان به سلامت روانی زنان یک جامعه نسبت داد، و مورد دوم، البته که مربوط به سلامت جسمی آنهاست و با ترکیب هر دوست که میتوان نرخ پیشرویهای مختلف را در جوامع، پیرامون موضوع زنان مورد ارزیابی قرار داد.
با نگاهی به جامعه امروزی ایران، میتوان گفت که بیشک، شرایط برای نسل نوجوان و جوانتر کنونی، نسبت به پیش، اندکی بهبود یافته است. دسترسی بهتر و بیشتر به اینترنت و آموزشهای مجازی درباره بحث سلامت جنسی و گفتگوی بیپردهتر و راحتتر درباره بدن، بی آن که در منجلاب شرم از بدن گرفتار شویم، نوید آگاهی بیشتر زنان درباره بدنشان را میدهد. در نهایت این که، برای مبارزه فمینیستی، باید قدرتمند باشیم و این قدرت، از گذرگاه تنانگی بیشرم و خودمختار و آشنا خواهد گذشت. تنانگیای که در طول تاریخ، عرصه نبرد مردانگیها و جنسیتسازیها بوده است. تنانگی زنانهای که نباید در دل دادن تمامقد به مقوله جنسیت، یا دل بریدن تمام و کمال از دوگانگی جنسیتی، به مثابه ساختار تاریخمند قدرت، به فراموشی سپرده شود.