میفروشی زرق از لایشعری
بایع بادی و بس بی مشتری
تا به کی سجاده می شویی به آب
می نهی چرکین رُخت زیر نقاب
زهد زاهد بود در کُنجی پسی
گشت سالوسی چو گفتی با کسی
از سبک قدری کنی دعوی فزون
ادعا افزون زحد پر چند وچون
مهتری جویی بهی کن جستجوی
سروری ناید ز نا زیبنده خوی
مرد دانا را بود رای رزین
از رزانت خوی دانایی گزین
کاهلی را بار نی جز لمتری
لمتری بگذار و جو گند آوری
تا دم آخرنهی دام فریب
وقت رفتن شد نگویی عنقریب ؟
لحظه ای بنگر پگاه رفتن است
چشم خود بگشا نه گاه خفتن است
آدمی را آدمیت با یدی
خوی حیوان ذل خذلان زایدی
وین تظاهر کار میمونی بود
صید فسقت آه مغبونی بود
گر سخن گفتن همان در سفتن است
صرفه در لب بستن و نا گفتن است
منوچهر برومند
م ب سها