گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری بروی وقتی می مانی و تحمل میکنی از خودت یک احمق می سازی . ساموئل بکت
اگر زمانه و اطرافیان سرزنشم کنند که خود کرده را تدبیر نیست, حق دارند چون بخش بزرگی از دشواریهای زندگی حاصل انتخاب و تصمیم خودم بود. تصمیم خودم بود که دوست داشتم به اندازه کرم شب تاب در داستان صمد بهرنگی دور و برم را روشن کنم ،انتخاب خودم بود تا در رویای پرواز و بهارو تلاش برای ایجاد دنیایی بهتر دوستدار جنبش فدایی و چپ ایران باشم. اگر بابت دوستداری و حمایت از فدائیان خلق بخشی از عمرم را در زندانهای جمهوری اسلامی گذراندم و شایسته تحمل گذر از رنجها بودم به انتخاب خودم بود که باورهایم را به آزادی و سوسیالیسم گرامی می داشتم .سرزنش اطرافیان مرا به یاد این شعر از فریدون مشیری می اندازد بسی گفتند دل از عشق برگیر / که نیرنگ است و افسون است و جادوست /ولی ما دل به او بستیم …دیدیم زهر است اما نوش داروست .
ادامه همین عشق و علاقه به ایرانی ازاد و دمکراتیک منجر به ان گردید که به کشور ترکیه پناهنده شوم. با آن که مدتها از تائید و قبولی ادعاهای پناهندگی مان از کمیساریای عالی سازمان ملل در ترکیه می گذشت اما انتقال و جایگزینی برای اسکان در کشور سوم انجام نمی گرفت. به عمد یا به سهو انصاف و انسانیت در مورد بخشی از پناهندگان سیاسی چپ و کورد رعایت نمی شد اروپا سالها بود که در سهمیه خود به آوارگان جنگی الویت میداد و دو کشور آمریکا و کانادا برحسب گفته کمیساریای سازمان ملل از پذیرفتن پرونده امثال ما امتناع میکردند .
از ماه شش میلادی سال ۲۰۱۵ فوج فوج آوارگان و پناهجویان گریخته از جنگ روانه اروپا شدند و حریم مرزهای اروپایی از این گسیل دور از انتظار باز گردید. برای ما که در ترکیه به انتظار بودیم دیگر اندک امیدی باقی نمانده بود که با چنین اوضاعی کشورهای اروپایی سهمیه ای برای کمیساریاهای سازمان ملل قائل شوند،ادامه زندگی با احساس خطر و نامنی در کشور ترکیه عاقلانه نبود. با یکی از دوستانم که مشورت کردم تا همانند هزاران پناهجوی گریخته از جنگ خودم را به اروپا برسانم سعی میکرد مرا از تصمیم باز دارد و این انتخاب را اشتباه میدانست و من با شعری از علی صالحی خودم را تسکین میدادم:
اشتباه می کنند بعضی ها که اشتباه نمی کنند /باید راه افتاد /مثل رودها که بعضی به دریا می رسند /بعضی هم نمی رسند / رفتن هیج ربطی به رسیدن ندارد .!
پس از نزدیک ۴ سال بلاتکلیفی و انتظار بی پایان و قطع امید از کمیساریای عالی پناهندگان ترکیه از انتقال و اسکان ما به یک کشور دیگر و زندگی در سایه ترس و اضطراب ناشی از حضور جاسوسان حکومت اسلامی تصمیم گرفتیم از باتلاقی که در آن گرفتار شده ایم خارج شویم بدین رو تمام زندگی مان را در یک کوله پشتی ریختیم و با صدها گریخته از جنگ و رهیده از چنگال دیکتاتورهای ویرانه ساز خاورمیانه و فراریان از دست وحوش داعش و طالبان به دریای مدیترانه زدیم تا رهسپار اروپا شویم و این مختصر نوشته مشاهدات عینی من است و ان چه که بر ما گذشت.
هم زمان با ما یک خانواده پنج نفره افغان چنین تصمیمی گرفته بودند. آنها نیز پس از ۸ سال انتظار و بلاتکلیفی در ترکیه به چنین نتیجه ای رسیده بودند . دورادور باهم آشنا بودیم اما در این سفر و خطرات جانبی ان حس مشترکی ما را هم سفر و همراه میکرد.
وعده دیدار ما با این خانواده درمحله زیتون برونو استانبول بود محله ای که افغانها در ان اکثریت را دارند. مغازه ، فروشگاه و رستورانها در این محله اتیکیت های خود را بروی اجناس به فارسی نوشته اند. گفتگوها و صداهایی که غالبا به گوش می رسد فارسی بود. من و دوست افغانم در صدد بودیم که مطمئن ترین قاچاق بر را پیدا کنیم . با تعدادی از قاچاق برها اشنا شدیم و حرف ها و وعده های انها را گوش دادیم و به قیمت سفر توجه کردیم و متوجه شدیم که برای هر نفر ۱۰۰۰ دلار آب می خورد .
قاچاق برها عموما افغان بودند. در حقیقت دلال و پادو های قاچاق بران ترک بودند که خودشان حضور مرئی نداشتند ! هر کدام برای بازار گرمی خالی بندی می کردند و برای تور کردن مشتری خود را امن ترین و مطمئن ترین قاچاق بر معرفی میکنند. برخی برای جلب مشتری تا جایی پیش می روند که ادعا میکنند ملوان قایق خودمان هستیم و از نقطه ای که قایق به آب می افتد تا انتها شما را همراهی خواهیم کرد! برخی مدعی بودند ما از موتور قایق نو و آکبند استفاده میکنیم و هیچ خطری مسافر را تهدید نمی کند، میگویند قایق شان ۹ متری است و بیشتر از ۴۵ نفر حمل نمی کنند! بعد از بررسی به قاچاق بری بر خوردیم که مدت کوتاهی بود که این حرفه را شروع کرده و دوست افغان من بخوبی با او اشنایی قبلی داشت.
در قیافه اش متانت و صمیمیتی به چشم می خورد که جلب اطمینان می کرد و اظهار تاسف و نگرانی از تصمیمی که ما گرفته ایم را نشان میداد و سعی داشت که ما را از تصمیم مان منصرف سازد اما وقتی دید که مصر به رفتن هستیم مطالبی می گوید که برای ما تازگی داشت : هرکس به شما گفته قایق، ملوان یا قایقران دارد دروغ گفته! چون هیچ قاچاق بری نمی تواند ریسک کند به آنطرف جزیره برود چون اگر گیر بیفتد امکان برگشت نیست و بازداشت میشود. هیچ قایقی بعد از رسیدن به جزیره بر نمی گردد چون همه قایق ها آنجا بوسیله مسافرین پاره میشود تا احیانا پلیس مرزی نتواند به مسافرین بگوید که برگردند. تازه دستگیرمان میشود که چه دروغ هایی شنیده ایم.
روشنگری زیرکانه این دلال قاچاق بر اطمینان ما را به او دو چندان میکند. از او می پرسیم خودش چطور و با چه کسی کار میکند: می گوید: من با مافیای اصلی کار میکنم چرا که پشتوانه او از هر نظر قوی تر است. ما قایق نو را به طول ۸/۵ متری به آب می اندازیم و بیشتر از ۳۵ نفر سوار نمی کنیم ، قایقران خود نیز یک مسافر است که قبلا آموزش دیده و مقدار کمتری از او گرفته میشود تا شما را با ضریب اطمینان به آنطرف جزیره برساند. به خاطر رفاقتم و ارادت به شما ۱۰۰ دلار تخفیف میدهم و اگر موافق هستید نفری ۹۰۰ دلار پول نزد من امانت بگذارید تا اگر شد شما را امروز راهی کنم. جالب آنکه وقتی به صرافی وارد شدیم گرو گیرنده دلار ها یک صراف افغان بود و نشان از آن داشت که وی از دوستان خود قاچاق بر است و حالت بیطرفی او مشکوک به نظر می آمد. اماچاره ای نداشتیم و مجبور بودیم بخاطر زمان کوتاه و خروج اضطراری از مرز بدون صرافت لازم تصمیم بگیریم.
بعد از چند سال زندگی در ترکیه دار وندارمان را فروخته بودیم تا خرج سفر کنیم و در مرحله بعد می ترسیدیم مرزها بسته شود واکنون که مرز کروواسی باز شده بود بهترین فرصت بود که زودتر به آنطرف جزیره ویونان برویم. قاچاق بر افغان برای اینکه دل ما را بیشتر بدست اورد گفت همین الان تلفنی صحبت کردم و سفارش دادم که شما اولین کسانی باشید که سوار قایق می شوند، احتمالا امشب به دریا خواهید زد آماده و منتظر تماس باشید. این را گفت و در انبوه جمعیت دیپو دوراگی محله زیتون برونو استانبول گم شد. ما ماندیم و تردید و دودلی از اطمینان و دلهره به دریا زدن.
حوالی ساعت ۴ بعد ازظهر دلال قاچاق بر با ما تماس گرفت. کوله ها را بر پشت بستیم و از خانه ای که برای چند روز در محله زیتون برونو اجاره کرده بودیم خارج شدیم. مسیر زیادی را پیاده روی کردیم و از محله زیتون برونو گذشتیم و به ساحل دریای استانبول (اژه) همانجایی که قاچاق بر نشان کرده بود رسیدیم. پس از دوساعت انتظار، قاچاق بر خودش را به ان محل مورد نظر رساند و خواست که دو به دو به سر خیابان اصلی جایی که اتوبوس می تواند پارک کند نزدیک شویم، دسته دسته جماعتی از ملیت عرب و افغان می دیدیم که با زن وبچه همچون ما منتظر ورود اتوبوس هستند.
آنها مسافرانی چون ما بودند که قرار بود شب هنگام دل به دریا بزنند. بعد از ساعاتی انتظار عاقبت اتوبوس ها رسیدند و با بی نظمی و هیاهوی بسیار، مسافرین سوار شدند. از ابتدای راه به نظر می رسید راننده اتوبوس و کمک راننده با قاچاق برها در مورد دریافت اجرت و کرایـه حـمل به مشـکل برخورده اند. مکالـمه راننده اتوبوس به زبان ترکی بود و ما تاحدی متوجه شدیم که دعوای آنها بر سردریافت کرایه است، چندین بار راننده اتوبوس ماشین را متوقف کرد تا پول کرایه را از قاچاق برها دریافت کند و بعد به حرکت در اید اما با تماس های تلفنی و تضمین کرایه کننده که در مقصد کرایه پرداخت میشود اتوبوس به حرکت در آمـد اما مناقشه و کلنجار تلفنی راننده اتوبوس باقاچاق برها همچنان ادامه داشت. بعد از ۷ ساعت که ما در اتوبوس نشسته بودیم مجددا راننده به نشانه قهر اتوبوس را متوقف کرد و خواست که کرایه اش را در همان نقطه متوقف شده بپردازند و تهدید کرد که مسافرین را به مبدا برمیگرداند. در طول ۳ ساعتـی که اتوبوس کنار جاده تـوقف کرده بود اکثـر مســافرین به خـواب سنگینی فرو رفتند. سپیدی صبح که می رفت نمایان شود مجددا اتوبوس به حرکت در امد و بعد از ۲ ساعت به جزیره چاناک قلعه (canak kale) رسیدیم.
ارتفاعـی سرسبز و زیبا مشـرف به دریـای نیلگون اژه. هم زمان با ما چندین تاکسی و مینی بوس مملو از مسافر به جزیره رسیدند و جمعیتی را دیدیم که قـبل از ما در جزیره مستــقر شده بودند و از شب قبل در انتــظار به دریا زدن بودنـد. کارتن های حجیم و سنگینی توسط جوانترها از ارتفاع جزیره به پایین و نزدیکی ساحل حمل میشد و چند سرکارگر افغان از جوانهای تازه وارد برای حمل کارتن هایی که حاوی موتور و تجهیزات قایق بود درخواست کمک می کردند. پسر من و پسران دوست افغانم برای کمک به حمل تجهیزات به آن جمع اضافه شدند، وقتی بر حسب اراده مافیای گرداننده در جزیره نوبت گروه ما شد که به ساحل نزدیک شویم دریافتیم که منطقه در قلمرو کنترل مافیاست و چند گرداننده ترک با بستن اسلحه به کمر مدیریت منطقه تردد و قاچاق را بعهده داشتند. دستیار و نصب کنندگان قایق های بادی اکثرا جوانان زبده افغان بودند که در خدمت مافیای ترک قرار گرفته بودند. بـعلت حضور نیروهای گشـــت دریـایی تا ساعت ۹ صبح افکندن قایق به آب متوقف شده بود و فقط راه اندازی و نصب قایق در دستور مافیای قاچاق انسان قرار داشت.
گشت دریایی احیانا اگر به قایقی از مسافرین در دریا برمیخورد با اهرمی به موتور قایق می کوبید تا قایق را از کار بیاندازد و یا با پرتاب طناب به موتور قایق سعی میکرد قایق را به طرف خود بکشد! مافیا مدام هشدار می دادند که یک کوله پشتی بر روی موتور بگذارید که پلیس دریایی بر روی موتور قایق نکوبد و چاقویی به همراه داشته باشید که اگر طناب انداختند بتوانید طناب را ببرید.
جای سئوال بود که چرا مقابله با جلوگیری از خروج پناهجویان قاچاق قبل از به آب افتادن قایق صورت نمی گیرد!؟. هزاران نفر در جزیره چاناک قلعه می لولیدند و قایق راه اندازی میکردندعجیب بود که از نظر پلیس وسازمان امنیت و اطلاعات ترکیه (میت ) دور بود و به راحتی میشد نتیجه گرفت که آنهایی که با بستن اسلحه به کمر, مسئولیت انتقال و نشاندن مسافرین در قایق را بر عهده گرفته اند حاصل توافقی از یک تبانی حکومتی و امنیتی ترکیه هستند. آشکار بود که هماهنگی و نادیده انگاری عمدی حاصل یک توافق سیستماتیک حکومتی است. زیرا مافیای حکومتی ترکیه از طریق کسب مبالغ هنگفت دلار به غنیمتی بدون دردسر دست می یافت. کسب در آمد در ازای جان انسان.
حکومت ترکیه علاوه بربهره برداری اقتصادی از قاچاق انسان به بهره برداری سیاسی از پناهجویان قاچاق رو به اروپا می اندیشید . بخش زیادی از بحران پناهجویان گریخته از سوریه و عراق به خاک خود را به اروپا انتقال میداد و میدانست که از این طریق بهانه ای برای چانه زنی با اتحادیه اروپا در مورد پناهجویان و آواره های جنگ پیدا خواهد کرد و امتیازهای سیاسی و اقتصادی خواهد گرفت. برحسب آماراداره مهاجرت سازمان ملل از ماه ۶ تا ماه ۱۰ میلادی سال ۲۰۱۵ ششصد هزار نفر فقط از ترکیه به اروپا رفته اند. اگر همین تعداد برای خروج از ترکیه ۱۰۰۰ دلار پرداخته باشند یعنی در عرض ۴ ماه مافیای حکومتی ترکیه از حمل قاچاق انسان ۶۰۰ میلیون دلار به جیب زده است.!
گشت پلیس دریایی آرام آرام در ساعت ۹ صبح از نقطه ای که مافیا قایق ها را به دریا می انداختند دور شد و کار مافیای قاچاق آغاز گردیــد، قایـــق هایی که آمـاده و راه اندازی شده بودنـد توسـط مسافرین به سمت دریا حمل میشدند و در دریای آرام مدیترانه به حرکت در می آمدند قایق های مملو ازانسان و بالاتر از ظرفیت حمل و تحمل قایق!. قایق های ۹ متری که می بایستی حداکثر ۳۵ مسافر را بنشانند با ۵۰ مسافر در دریا به حرکت در می آمد.!
برای من که همیشه شیفته دریا بودم آنروز دریا زیبا به نظر نمی رسید گویی دریای اژه ، اژدهایی بود با آرواره ای وسیع که از هر طرف می توانست ما را ببلعد. بیشتر برای پسرم و همسرم نگران بودم و خودم را به نوعی مسئول سرنوشت کنونی آنها میدانستم. با دریا مانند حریفی که روبروی من قرار گرفته بود حرف می زدم و به دریا گوشزد میکردم اگر قرار است امروز قربانی بگیری جان مرا بگیر.! چرا که من به طور معجزه
آسایی، جان به در برده از زندانـهای جمهوری اسلامی و تابســـــتان ســیاه سال ۶۷ بودم و همواره احساس میکردم که تا کنون دزدکی و قاچاقی نفس کشیده ام. نوبت راه اندازی قایق گروه ما شد. همه چیز که از کارتن ها خارج میشد نو و اکبند به نظر می رسید. یک جوان افغان که دستیار مافیا بود به چابکی قایق را در روی زمین پهن کرد و از مسافرین خواست که در باد زدن قایق به او کمک کنند و خودش سرگرم نصب موتور قایق و کف پوش های قایق گردید. بعد از ۴۰ دقیقه قایق آماده برای به آب انداختن بود. جوان افغان از همه درخواست کرد که قایق از روی زمین برداشته و به سمت دریا حمل شود.
لحظات واقعی دلهره و اضطراب از سفر و ترک ترکیه شروع شده بود هیچکدام از وعده هایی که آن قاچاق بر در محله زیتون برونو استانبول به ما گفته بود صحت نداشت نه ما و نه خانواده دوستم اولین کسانی بودیم که در قایق نشستیم و نه قایق ۳۵ نفر مسافر حمل میکرد ونه قایقران آموزش داده ای پیدا می شد که مسئولیت هدایت قایق را بعده گیرد!. وقتی قایق با هیاهوی بسیار به آب انداخته شد کمی از ساحل فاصله گرفت هرکس که جوانتر و چابکتر بود از هر طرف قایق خود را به داخل می انداخت. قاچاق بر افغان کنترل نظم و سوار کردن مسافرین از دستش خارج شده بود و زنها و بچه ها نالان و گریان بدنبال پدر و کس و کار خود به دور قایق می گشتند و با کمک قاچاق بر به داخل قایق پرت می شدند. اگر قایق متناسب با ظرفیتش ۳۵ نفر حمل میکرد کسی به زیر دست و پا قرار نمی گرفت. اماسوداگری مافیای قاچاق و ازدحام هزاران متقاضی سفر و انگیزه سودجویی بیشتر مافیای قاچاق با هدف کسب سود بیشتر و استفاده از قایق کمتر دلیلی بود تا در هر قایق ۵۰ تا ۵۵ نفر بنشانند.
در قایق ما ۵۲ نفرجا داده شده بودند متاسفانه تعدادی زن وکودک در کف قایق و در شرایطی که دست و پا زیر تنه دیگران قرار داشت می بایستی این مسافرت نفس گیر را تحمل می کردند. ترس و دلهره از اعماق دریا و تردید در پایان رسیدن این سفر که بوی مرگ و زندگی میداد. همچنین اشعه سوزان خورشید بر جان مسافرین و گرمایی که از فشرده شدن به هم چندین بار بیشتر می گردید دشواری سفر را بیشتر میکرد. قایق توسط نه یک قایقران آشنا به دریا بلکه یکی از دوستان همراه ما که مدعی بود چندین بار در دریا قایق رانی کرده گذاشته شد. اعتماد به نفس او با ادعای اینکه چندین بار قایقرانی کرده باعث آرامش خاطر ما شده بود.
وقتی قاچاق بر افغان استارت موتور را به صدا آورد و پدال قایق را به دوستمان سپرد با صدای بلند که همگان بشنوند گفت: اگر به آنطرف جزیره رسیدید خوش به حالتان و اگر نتوانستید برسید خدا رحمت تان کند! قاچاق بر به داخل آب پرید و شنا کنان به سمت ساحل رفت. قایق در افق دور دستی که جزیره لسبوس یونان را میدیدیم به حرکت در امد. بعد از چند کیلومتر مسافت که به جلو رفتیم قایق به دور خودش گشت و مسیر را گم کرد. ترس و هراس در همه بیشتر شده بود. جمعیت زیادی از مسافران که افغان بودند مدام صلوات می فرستادند و پیرمرد کور افغان قصد داشت که از کوله بارش قران بیرون بکشد. جابجایی او باعث منحرف شدن و خارج شدن قایق از خط مستقیم مسیر گشت. همه به او نهیب می زدند که بنشیند و تکان نخورد! برخی با صدای هیجان زده و مرتعش از جمع می خواستند که هیچ کس تکان نخورد و هرطور که نشسته تحمل کند تا قایق در مسیر مستقیم برود و همه جیزبخوبی وخیر تمام شود!
از جوان های افغان که مثل ما فارسی زبان بودند درخواست میکردم که شعر شادی بخوانند تا با این مشغولیت مسیر را طی کنیم، اما این جماعت به صلوات گفتن بیشترعلاقمند بودند و اینگونه خودشان را تسکین میدادند و گاه به گاه صلوات می فرستادند و آیت الکرسی می خواندند. برای من خیلی عجیب بود در کشوری همچو افغانستان که اسلام چه سنی و چه شیعه چنین ردپای سنگینی در تیره روزی و فلاکت ملت افغان داردهنوز که هنوز است مردم و بخصوص جوانانش تا این حد مقید و باورمند به دین اسلام هستند!
قایق، مسیر مستقیم را به آرامی اما جانکاه ادامه میداد و قایقی که چند دقیقه ای بعد از ما به آب زده بود شتابان ازما سبقت گرفت. با فاصله در پشت آن قایق در حرکت بودیم که دیدیم ناگهان موتور قایقی که از ما پیش افتاده بود از کار ایستاد و خاموش شد و قایق به دور خود می گشت سرنشینان قایق هر چقدر که سعی میکردند با استارت زدن مجدد قایق را به حرکت در آورند بی فایده بود، ما میدیدیم اما کاری هم برای آنها نمی توانستیم انجام دهیم، تمامی مسافرین برای احتیاط گوشی های موبایل خودرا با کاور پلاستیکی پوشانده بودند تا در صورت اتفاقات احتمالی آب خورده نشود به همین دلیل کسی رغبت نمی کرد به فکر باز کردن کاور پلاستیکی گوشی موبایل خود باشد.
فکر نمی کنم در قایقی که نشسته بودیم به فکر کسی رسیده باشد که شماره تلفنی از گشت دریایی یونان و یا ترکیه برای خود یاد داشت کرده باشد تا در صورت بروز حادثه کمک و امداد بخواهد و به حدی همگان در هم سخت و فشرده و درد اور نشسته بودند که ممکن نبود کسی برای نجات آنها کاری انجام دهد، تنها کار ممکن اجبارا ادامه مسیر بود. در حالی که به انها چشم دوخته و متاثر و نگران بودم قایق ما از قایق متوقف شده و در معرض خطر در حالی که هیچکدام از دو طرف ساحل جزیره دیده نمی شدند گذر کرد و به مسیر خود ادامه داد.
کودکان و زنان هم سفر با ما که در کف قایق نشسته بودند بی تاب شده بودند و از دردی که دست ها و پاهای بی حرکتشان متحمل می شد به فغان آمده بودند. پسر من که خود به بدترین شکلی نشسته بود سعی کرد و توانست کودک گریانی را از زیر دست و پا آزاد کند و دلداری اش دهد و توانست او را قانع کند که تا چند دقیقه دیگر همه چیز تمام میشود و بهتر است از گریه کردن دست بردارد و در قسمتی دیگر از قایق زن جوانی از حال رفته بود و به سختی نفس می کشید درهم فشردگی جمع و گرمای آفتاب سوزان امان او را بریده بود. همسر من که در نزدیکی آن زن بود تیمارش میکرد و به داد او می رسید. زن جوان افغان مانتو مشکی پوشیده بود و روسری برسر داشت. همسرم از برخی میخواست که به آرامی چند سانتی متر برای او جا باز کنند و از او فاصله بگیرند.
در وضعیت ناخوشی که این زن داشت یک پسر جوان افغان سعی میکرد روسری این زن را بر سرش بگذارد. از سر و روی زن بیچاره عرق می ریخت و غذاب می کشید. پیرمرد کور آفغان مدام صلوات می فرستاد و بخش زیادی از هم وطنانش با او هم صدایی میکردند. قایق با شکافتن آب دریا به مسیر مستقیم خود ادامه میداد و امواج خفیف آب دریا که به قایق میخورد حافظه مسافران را به کار می انداخت که از دریای اژه در حال گذر هستند. ساحل جزیره یونان که دیده شد شادی وصف ناپذیری را در همه بوجود اورده بود. آرام آرام به ساحل جزیره لسبوس نزدیک شدیم.
چشم انداز صخره ها و جنگل جزیره به راحتی دیده میشد و نوید رسیدن به ساحل و امید را دو چندان میکرد. چند مرد یونانی بشر دوست را میدیدیم که به قایق فرمان میدادند که به کدام طرف برود و پهلو بگیرد. آنچه که در ساحل جزیره به چشم میخورد انبوهی از جلیقه های نجات بود که هزاران مسافرقبل از ما در ساحل به جا گذاشته بودند.
به یاد شعر فروغ می افتادم ( تاکی باید رفت از دیاری به دیار دیگری )!
بعد از نزدیک ۴ سال اقامت در ترکیه با یک سفر پر ازماجرا و حادثه خیز می رفتیم که با ترکیه خداحافظی کنیم و درادامه آوارگی و مهاجرت با قایقی که در دوطرف سکه مرگ و زندگی بود به یونان رسیدیم تا از آن کشور هم بگذریم و همچنان بگذریم تا مقصدی بیابیم. ترس و اضطراب جایش را به خوشحالی و اشک شوق داده بود. گویی دوباره متولد شده بودیم و زندگی به ما لبخند می زد. عده ای از شوق خودشان را به آب انداخته بودند و شنا کنان بسمت ساحل می رفتند و عده ای می گریستند و همدیگر را در اغوش می گرفتند! چند نفر از مسافرین با چاقو به جان قایق بادی افتاده بودند و پاره پاره اش میکردند تا احیانا هیچ مرزبان یونانی دستور برگشت به ترکیه ندهد! تعدادی از بشردوستان صلیب سرخ در کنار ساحل به کودکان و سالخوردگان کمک میکردند تا خودشان را بدون آسیب دیدن به ساحل برسانند و به هرکس بطری آب میدادند، به روی ساحلی که مملو از جلیقه های نجات بود نشستیم و هم چون فاتحان از خطرجسته غرق احساس لذت شدیم و به دریایی خیره می شدیم که قایق های دیگر در راه بودند.
از قایقران که از دوستان خودی و از ابتدای راه با ما همراه بود همگی تشکر کردیم و او در حالی که آب می نوشید گفت یک چیزی باید به همگی تان اعتراف کنم و اون اینکه تابحال درعمرم قایق بادی ندیده بودم و هیجوقت قایق نرانده بودم اگر به شما گفتم که من تجربه قایقرانی دارم به من اعتماد کنید، برای این بود که خیالتان تخت شود وکمتر بترسید!
راه دارازی را طی کردیم. با کشتی از میتیلنه به آتن و از یونان به مقدونیه و سپس صربستان، کرواسی و مجارستان، نمسا، اتریش ، آلمان، و در انتها سوئد.
برای رسیدن به مقصد در صف های طولانی که متشکل از هزاران پناهجو بود با حمل کوله بر پشت مسافت های بسیاری را پیاده روی کردیم و در نواحی مرزی فریاد مرزبانان هنوز در گوشم است که فرمان میدادند (two line) صف دونفره .بخشی از راه را با اتوبوس و بخشی را با قطارهای باز مانده از جنگ جهانی دوم! دشواری و ناهمواری های فراوان در طول مسیر راه دیدیم و گفتنی از مشاهدات بسیار است. اگر بخواهم همه آنها را بازگو کنم چه بسا در حوصله خوانندگان نگنجد فقط به این مختصر اکتفا میکنم که ستم و اجحاف آدمها بر همدیگر بسیار دیدم، ما مردمان خاورمیانه که عمرمان در جوامع استبداد زده به هدر رفته و از فرهنگی که حکومتگران فاسد و چپاولگر به خوردمان داده اند چیزی جز جهالت و تعصب قومی و ملی و مذهبی یاد نگرفته ایم. آموزش ندیده ایم که در روزهای سختی و دشواری ها یار و یاور هم باشیم ومنافع جمعی را به منافع فردی تقدم بداریم.
ما مردمان خاورمیانه از دمکراسی بهره نبرده ایم تا به حق خود آشنا باشیم. فرد گرایی و زیرپا له کردن دیگران را زرنگی میدانیم و حریصانه بیشتر ازسهم خود دریافت می کنیم و می بلعیم بدون آنکه برای مان مهم باشد که چشمهای کودک گرسنه ای با خشم مارا می بیند.! پناهجویانی که از خاورمیانه به سمت اروپا در حرکت در آمده بودند از جوامعی می آمدند که خشونت و خشم و ناهنجاری جزو فرهنگشان بود با قدر ناشناسی بسیار از دست بشر دوستان اروپایی که در طول مسیر کمک های غذایی ، پوشاک و لوازم بهداشتی می کردند بیشتر از مصرف خود دریافت می کردند و هر کجا که از حمل آن خسته می شدند در اطراف جاده و بیابان رها میکردند! به قول صمد بهرنگی:
فقرهمان گرد و خاکی اسـت که بر کتابهای فروش نرفته کتابفروشی می نشیند. فقر شب را بی غذا سر کردن نیست، فقر روز را بی اندیشه به سر بردن اســت.
البته بودند انسانهایی که از چنین رفتارهای ناشایستی شرمسار بودند! یادم می اید که در یکی از سفرهای با قطار که حتی پول بلیط داده بودیم پسرم جایش را به زن عربی داد که فرزند خردسالی در دستش بود و پسرم ۸ ساعت ایستاده ماننـد بسیـاری که جایـی بـرای نشستن نداشتند ایستاد و در یک سفر طولانی تر از کروواسی تا هنگری مجارستان فقط توانستیم برای همسرم که از درد پا می نالید جایی پیدا کنیم تا بنشیند. من وپسرم و تعداد اندکی ایستاده این مسافرت را طی میکردیم. همان زن عرب که پسرم در قطار قبلی جایش را به او واگذار کرده بود در نزدیکی من دو صندلی را اشغال کرده بود و در یک صندلی کودکش را خوابانده بود حتی کوچکترین توجه ای نمی کرد و راضی نبود که کودکش را در بغل بخواباند و از چند نفری که ایستاده یا در کف سالن قطار نشسته بودند بخواهد که یکساعت به روی صندلی بنشینند.
ما ایستاده این مسیر را طی کردیم و هیچکدام از مسافرین که بیشترین آنها زیر ۲۵ سال بودند جوانـمردی ان را نداشتـند که اگر شده برای یک ساعت گذشتی برای نشستن تعدادی ازمسافرین که ساعتـها سرپا ایسـتاده بودند, داشته باشند فقط همسرم بود که با آن درد پا و کمر از ما میخواست به جای او بنشینم و ما نمی پذیرفتیم. تمامی مسافران قطار از جمله ما حدااقل ۷ روز بدون استحمام و شستشو و عوض کردن لباس در راه بودیم. آدمی اگر از حمام و شستشوی لباس دور باشد به بدبو ترین موجود زنده تبدیل میشود، از فرط خستگی و خواب از پا در آمده بودم و می خواستم مانند بقیه در کف سالن قطار بشینم و بخوابم اما بوی تعفن پاهایی که از کفش بیرون آمده بود و صورت های خواب الودی که از صندلی به پایین پرت شده بود و بوی گندی که از دهان پخش می شد تصمیم را عوض کرد. ترجیح دادم بایستم و پاهایم را به کناره های صندلی تکیه دهم.
بعد از رسیدن به مقصد از خودم متعجب بودم که چطور قادر شدم ۱۲ ساعت این مسافرت ایستاده را تحمل کنم؟ چه در روزهایی که متوالی در راه بودیم و چه زندگی در مکان های اجتماعی از ملیت های سوریه، عراق، افعان، سومالی، اریتره، مالی، سودان، ایران بر حسب تجربه خودم و دوستانی که در کمپ های پناهندگی کشورهای مختلف زندگی می کنند فرد گرایی ، خودخواهی
و زیر پا گذاشتن حق و حقوق دیگران و اجحاف و ناسازگاری با همدیگر بیداد می کند. نژاد و رنگ و زبان و تعصبات مذهبی بخصوص باورهای اسلامی سد بزرگی در هم گرایی و هم دردی انسانهایی است که با یک حس و هدف مشترک در واقع از ستم سرمایه داری جهانی و دیکتاتوری و بی کفایتی و چپاول غارتگران ملی از مرزو بوم خود گریخته اند. آن چه را که هم اکنون تجربه میکنم مشابهت بسیاری با رمان کوری ژوزه ساراماگو دارد، تاکید بر این حقیقت که اعمال انسانی در موقعیت معنا میشود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. فکر می کنم ما کور هستیم ، کور اما بینا ، کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند.!