منوچهر تقوی بیات
پیش گفتار ـ در باره ی حافظ و شیوه ی اندیشه ی او دیدگاه های گوناگونی هست. برخی سالوسانه و ریاکارانه است و برخی کنجکاوانه و رهگشایانه، شماری نیز پژوهشگرانه: « عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده ـ سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کُنم ۵/۳۳۸». مردم نیز هر یک به شیوه ی خود، بین میخانه، مسجد، خرابات و حتا عرش، برای حافظ جایی قائلند: « هر کسی بر حَسَب فهم گمانی دارد ۷/۱۲۱». جای خوشبختی است که روز بروز غبار خرافه بافی درباره ی حافظ زدوده می شود و ناب اندیشه ی تابناک این متفکر بزرگ فرهنگ ایرانی هر چه بیشتر بر مردم جهان نمایان می گردد: « کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب ـ تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند ۷/۱۷۹». گرچه او یکی از بزرگان شعر است اما این هنر بزرگ وی در برابر گوهر اندیشه اش کم کم رنگ می بازد، چه بسا روزی که درونمایه ی اندیشه و جهان بینی او بیش از پیش، نقد بازار اندیشمندان جهان گردد. خوشبختانه پروفسور شارل هانری دو فوشه کور استاد پیشین ادبیات فارسی در دانشگاه سوربن فرانسه و یکی از شیفتگان حافظ، پس از چندین دهه تلاش و پیگیری دیوان کامل حافظ را با شرح و تفسیر، به زبان فرانسه برگردانده است. این کار کارستان، بی شک دستمایه ی تازه ای برای پژوهشگران و عاشقان حافظ خواهد بود.
از روزی که نوشته هایی درباره ی شعر حافظ و شیوه ی اندیشه ی او بر روی شبکه ی جهانی تارنماها گذارده ام، از دور و نزدیک مورد عتاب و لطف دوستان قرار گرفته ام. دوستانی که پیشینه ی اجتماعی و سیاسی مرا می دانند گاهی با سرزنش می گویند در روزگاری که دشمن گلوگاه مردم ما را چنان سخت می فشارد که خُرد و کلان، زن و مرد، دارا و ندار تاب هستی شان از دست می رود و بیم آن است که، نه از تاک نشانی برجای بماند و نه از تاک نشان، چه جای شعر و شاعری، غزل و مغازله است؟ پاسخ این که این نه شعر است و نه شاعری، بلکه چکیده ی اندیشه و پژواک رسای پرخاش مردم ما در برابر بیگانگان است. رساترین فریادی که چهره به چهره و رودرروی تزویر و ریا در هفتصد سال گذشته از گلویی بر آمده از آن حافظ بوده است. شگفتا که کتاب خوانده های ما که هزاران بار در دیوان حافظ ستیز او را با فقیهان و ریاکاران بازخوانده بودند و هُشدارهای فراوان او را مانند:« دور شو از برم ای زاهد و بیهوده مگوی ـ من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم ۷/۳۳۹ و «واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند ـ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند ۱/۱۹۴ و یا… خدایا مپسند ـ که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند ۶/۱۹۷»، فریب رسانه های همگانی جهانی را خورده و به تیغ محتسب گردن سپردند و به سالوس و دروغ فقیهان و زاهدان گرفتار شدند. اگر ما از گنجینه ی پربار فرهنگ کشورمان تنها حافظ را خوب خوانده بودیم و فهمیده بودیم، هرگز شیادان دین فروش بر زندگی ما و مردم ما چیره نمی شدند. از همین رو بر آن شدم تا آنجا که در توان دارم، نقاب از چهره ی این اندیشمند خرافه ستیز بردارم و رندی او که راهی به آزادگی است و شیوه ی اندیشه ی انسان دوستانه و والای اوست بر همگان آشکار کنم. در این راستا با خود پیمان کرده ام در آغاز تنها به شرح غزل هایی بپردازم که واژه ی رند و رندی در آن ها بکار رفته است. اگر زندگی میدان بیشتری فرارویم بگشاید، کلید های دیگر این گنجینه ی پربهای فرهنگ ایرانی را « به قدر همت » و فکر خود به دوستداران حافظ پیشکش خواهم کرد: « تو و طوبا و ما و قامت یار ـ فکر هرکس به قدر همت اوست ۳/۶۰».
برای آن که یک سویه داوری نکرده باشم و تنها به قاضی نرفته باشم از کتاب یکی از آخوندهای مرجع شیعه که مدتی هم در زندان حکومت خمینی گرفتار بود و قرانی را هم که به فارسی ترجمه کرده بود در آب شستند، گواه می آورم. آیت الله سید ابوالفضل علامه برقعه ای که تا پیش از روی کار آمدن آقای خمینی، از “بزرگان و مشاهیر” فقیهان بشمار می رفت کتابی دارد به نام؛ «گفتگویی با حافظ» که به شمار اندک پلی کپی کرده و یکی از آن ها را همکار پیشینم آقای دکتر علی محمد برقعه ای استاد دانشکده ی کشاورزی دانشگاه تهران که از بستگان نزدیک این آیت الله بود در اختیارم نهاده است. علامه ابوالفضل برقعه ای در آغاز نوشته ی خود با نظر لطف! فضل و دانش حافظ را پذیرفته و می نویسد:«… حافظ مردی بوده فاضل و دانشمند و در فن شعر و سجع و قافیه و زیبا گویی استاد بوده اما این استادی را بیشتر در زینت دادن شهوات مصرف کرده است …» سپس وی را مشرک و مفسد می خواند. در رویه ی پنج کتاب خود بنام «گفتگویی با حافظ» که بیش از هفتاد سال پیش نوشته شده و تاریخ شعبان ۱۳۷۱قمری را دارد، می نویسد:«… مختصر اینکه هر امیر و وزیر و پیر خرابات و امثال آن ها در هر شهری بوده از دور یا نزدیک در هر نقطه ای که می دانسته مدح نموده و بعضی از آنان را از انبیاء بالاتر برده بلکه کمالات و صفات خدا از قبیل رزاقیت و غیره را برای آنان شمرده و ایشان را با جملاتی و کلماتی از قبیل جانان و جان جهان آورده و دربانان و غلامان ایشان را بملائکه و فرشته تعبیر کرده … حتا از گبرانی که زمان او نبوده اند مداحی نموده مثلاٌ خسرو پرویز کسی است که نامه ی پیامبر اسلام را پاره نموده و از ایران بمدینه مأمور فرستاد برای دستگیری یا کشتن آن حضرت، ولی حافظ در تعریف او میگوید:
بده ساقی آن می که عکسش زجام
بکیخسرو و جـم فرستد پیــام
روان بزرگــان ز خود شــاد کــن
ز پــرویــز و از بــاربــد یاد کـن
که خواسته روان گبری را از خود شاد کند … اما اشتباه نشود ما بسلاطین دادگستر ملت پرور و دموکرات کاری نداشته و مخالف نبوده ایم … در این اواخر مخالفین قرآن و بعضی روحانی نماها که از هر چیزی که اسلام شکن باشد برای گمراه کردن مردم طرفداری می کنند دیدند دیوان حافظ نیز موجب خمودی و سستی مردم ( است ) باضافه بقدر کافی بعلم و زهد و تقوی بدگویی و از دانشمندان تمسخر نموده، لذا از آن دیوان تروبج بسیار کردند… مثلاٌ حافظ می گوید:
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم
بخلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
چو طفلان تا کی ای واعظ فریبی
بسیب بوستان و جوی شیرم
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
و اشعار زیادی از این قبیل و از قبیل تشبیه خدا بخلق و وحدت وجود و جبر و انکار قیامت (سروده) با اینکه در احادیث آمده هرکس خدا را تشبیه بخلق کند و یا قائل بجبر شود و یا توهین بمقدسات دینی نماید کافر و مشرک است (تأکید از ماست) … دانشمندان قرآنی با دیوان های طرب و غزل و تصنیف موافق نبوده و آنرا مخالف قرآن و اخبار صحیحه می دانند… عده ای دیگر هم کسانیند که استقلال فکری نداشته و بصرف تقلید از فلان و فلان حافظ را چنین و چنان گویند ولی باید بدانند در اعتقادات حقه و باطله مسلمانان باید تحقیق و جستجو کنند … حافظ تقریباٌ شصت سال عمر خود را صرف شاعری نموده و بیشتر این مدت را بحک و اصلاح و زینت اشعار خود پرداخته ولی ما عمر خود را صرف خیالات شعریه نکرده ایم و استاد این فن هم نبودیم و فقط در مدت یک ماه گفتگو با حافظ را و بوزن غزل های حافظ جواب او را داده ایم… اگر کسی بخواهد از مذهب حافظ کاملاٌ آگاه گردد می تواند بکتاب شعر و موسیقی ما مراجعه کند اگرچه در خود دیوان حافظ روش و مذهب او برای اهل دانش آشکار است … باضافه بسیاری از زشتی و فسق حافظ قابل تأویل نیست شما میگوئید مقصود از رخ زیبا و شاهد رعنا که حافظ گفته ذات پاک خدا و تجلیات اوست اما چون باشعار حافظ مراجعه می کنیم می بینیم او میگوید مقصود من اَمرَدان و مهوشان بشریست زیرا او میگوید پسران و مغبچه گان سرمست شنگول سیمین تن سیمین زقن سیمین بناگوش چابک کلهدار ترک قباپوش دلیر بخون صنم جگر گوشه ی مردم که با زر و سیم باید دست در کمر آنان نمود و هم آغوش شد همان دلبر دین بر دانش بر بیوفای جفاکار سنگین دل ستمکار ناخلف پیمان شکن کافردل سرگردان میخور کافر کیش کمان ابرو. آیا این نشانه ها کافی نیست در فهمیدن مقصود شاعر و آیا این نشانه ها در خداست و آیا چگونه میتوانید این کلمات را رفو یا تأویل کنید… و آنچه عرفا و شعرا برای خود اصطلاحات و تأویلات آورده اند رکیک و باطل است و تکرار الفاظ می و مطرب و زنار و دلبرعیار و غیره بر ضد اسلام و معرفت بلکه کفر و شرکست. شعر: … »
از آنجایی که زاهدان و فقیهان ریایی در هفتصد سال گذشته نتوانسته اند دیوان حافظ را از دسترس مردمان ما دور کنند و از سوی دیگر، تاب پذیرفتن انتقاد های رسواکننده و زهر آگین حافظ را به خود و دیانت دروغین و بی اعتبار خود ندارند، از دری دیگر وارد کارزار شده اند و کوشیده اند حافظ را متدین و مسلمان معرفی کنند در حالی که به گفته ی این «علمای اسلام» این تأویلات و اصطلاحات «… رکیک و باطل است و تکرار الفاظ می و مطرب و زنار و دلبر عیار و غیره بر ضد اسلام و معرفت بلکه کفر و شرکست …». همانگونه که این ” آیت الله عظما!!!” اشاره فرموده « بعضی روحانی نماها!» و مقامات رسمی جمهوری اسلامی، در “دوره ی اقتدار اسلام عزیز” برای حفظ اسلام و خنثا کردن انتقادهای اصولی حافظ به فقیهان و زاهدان، در چاپ های تقلبی واژه های دیوان حافظ را تغییر داده و یا حذف و تحریف کرده اند و کوشیده اند با معرفی یک دیوان حافظ اسلامی، از وی یک آخوند و متشرع تمام عیار بسازند. اما حافظ خود می گوید: « مشکل حکایتی است که تقریر می کنند ۲/ ۱۹۵»
آقای علامه ی برقعه ای به محض دیدن نام اشخاص در دیوان حافظ ، آن شعر ها را مدح تلقی کرده است. من در بخش بازخوانی حافظ به شیوه ی رندان نشان دادم که حافظ اگر نام کسی را در شعر خود می آورد الزاماٌ مدح آن شخص نیست و چه بسا ذم و یا دشنام به آن شخص است. مثلاٌ وقتی می گوید : « زبان مور به آصف دراز گشت و رواست ـ که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست ۵/۲۴ » در این بیت نام آصف یعنی وزیر حضرت سلیمان آمده و ممکن است وزیر بپندارد که مقام او را با آصف برابر دانسته اند در حالی که این شعر حکایت از تحقیر و تخفیف وزیر می کند. یکی از شگرد های حافظ برای شانه خالی کردن از مدح بزرگان، وزیران و شاهان، همین بوده که بجای نام شخص از واژه ی دیگری مانند آصف، جم، سلیمان، شاه و از این دست استفاده می کرده است. او وقتی می گوید: « حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس ـ وز انتصاف آصف جم اقتدار هم ۱۰/۳۵۴» همانگونه که “حضرت آیت الله ” فهمیده اند حافظ در این شعر کفر گفته و « توهین بمقدسات » کرده ، افزون بر آن آصف جم اقتدار را هم دست انداخته است. زیرا این غزل رندانه با بوس و کنار و نیز جام و زلف یار آغاز می شود. حافظ به یار که همان نوع انسان و معشوق ازلی و ابدی شاعر باشد می گوید، حافظ به جای بندگی و اتصال به خدا، اسیر زلف تو شده است بنابراین، از خدایی که هیچ برگی بدون اراده ی او بر زمین نمی افتد، بترس و با او رقابت مکن! درست همین اشاره را به آصف جم اقتدار دارد. در این بیت، « انتصاف» یعنی نصف شدن و به نیمه رسیدن! و نیز داد و حق خود را از کسی گرفتن است. به معشوق خود می گوید هم از خدا و هم آصف بترس زیرا اگر آصف بفهمد که من خود را رعیت و بنده ی او نمی دانم ، بلکه بسته و اسیر زلف تو می دانم در آن صورت هر دو رقیب ممکن است بخواهند حق خود را از تو بستانند. چرا که من اسیر و گرفتار زلف توام، نه رعیت اینم و نه بنده ی آن!
آقای برقعه ای در اشعاری که در رد اندیشه ی حافظ و در رد همین غزل ۳۵۴ به رشته ی تحریر درآورده است چنین می گوید:
«…
پا از گلیم خویش منه حافظا برون
نی بهر خود ز بهر سواران کار هم (!)
چیزی نمانده آنکه بگویی خدا بود
تا اینقدر شدی تو صوفی بی بند و بار هم
من در عجب که چگونه مریدان کور تو
گویند عارفی و کنند افتخار هم
ای برقعه ای مباش طرفدار عارفان
بیدار شو تو یکدم و با اختیار هم
…»
البته همانگونه که در شرح غزل های پیشین نشان دادم و در سراسر دیوان نیز با آن روبرو خواهیم شد، بر خلاف نظر ابوالفضل برقعه ای و برخی دیگر از مفسران دینی و صوفیان، حافظ نه صوفی است و نه عارف به معنی خرافه باف آن. بلکه او یک اندیشمند و دانشمند بزرگ است. او حافظ بسیاری از علوم، ادبیات، فلسفه، موسیقی، احادیث و قران است و هنرمندی است بسیار آزاده و انسان دوست. این آقای علامه ی برقعه ای که کوشیده است حافظ را با شعر خود نقد و یا رد کند شرف دارد به دین فروش ها و مردم فریب هایی که اشعار حافظ را حذف کرده یا یاوه هایی به دیوان وی افزوده اند و یا به او نسبت عارف و صوفی داده و کوشیده اند تا سخن او را دگرگون جلوه دهند.
همانگونه که حافظ خود گفته است، ما باید از راه زلف پیچ پیچ یار و چراغ روی همین معشوق، که حافظ او را به پایه ی خدایی ستوده است، انسان دوستی حافظ را دریابیم:
« دل ما به دورِ رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو، پای بند است و چو لاله داغ دارد ۱/۱۱۳
…
شب تیره چون سر آرم ره پیچ پیچ زلفش
مگر آنکه عکس رویش به رهم چراغ دارد ۳/ ۱۱۳»
او در همین غزل ۱۱۳ که سراسر در ستایش انسان است، در بیت هفتم واژه ی شاه را بکار برده است. شاه، افزون بر معنی سیاسی آن به معنای مردم و هر چیز بزرگ، برتر، مهم و گرانبهاست. شاه در دیوان حافظ همراه با واژگانی چون خوبان، شمشاد قدان، حُسن و مانند این ها، به معنی دوست و یار نیز بکار می رود: ای شاه حُسن چشم به حال گدا فکن ـ کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید ۴ / ۲۳۸» و نگاه کنید به:
۷/۱۱۳، ۹/۱۷۴، ۸/۲۳۲، ۴/۲۳۸، ۵/۳۶۷ و… کسانی که با حافظ سرِ آشتی ندارند و یا پیچ و تاب شعر وی را نمی شناسند و یا بر نمی تابند، با دیدن واژه ی شاه چوب تکفیر را برمی دارند و فتوا می دهند که حافظ مدح شاهی را گفته است. حال آن که شاه، چه بسا همان انسان؛«جان جهان» و جانان شاعر است: « به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله ـ به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد ۷/۱۱۳». او در این شعر، معشوق خود را به گل و به شاه تشبیه می کند. به او می گوید نازکنان بباغ بیا و ببین که لاله در کنار تو، به ندیم شاه می ماند که به کف ساغر گرفته است. راستی چگونه آقای علامه ی برقعه ای این شاهکار زیبایی و ظرافت را که در آن انسان به گل و به شاه مانند شده است «زینت دادن شهوات» دیده است؟! سر آن ندارم که بگویم حافظ کسی را نستوده است. تاریخ گواهی می دهد که حافظ با بیشتر پادشاهان شیراز در زمان خود دوست بوده و با آنان رفت و آمد داشته و یا در دستگاه آنان خدمت می کرده است. اما همان ها هم از نیش زبان حافظ در امان نبوده اند. برای نمونه او در غزل ۱۴۵ ضمن ستایش مهرویان که همان نوع انسان و معشوق حافظ باشد، با کمال سرافرازی از شعر ناب خود، از گدا صفتی و هنر ناشناسی شاه در عجب می ماند: « بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم ـ که سرتا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد ۱۲/۱۴۵» و یا در غزل ۱۷۴ ضمن انتقاد به شاه می گوید: « نه هر کسی که کله کج نهاد و تند نشست ـ کلاه داری و آئین سروری داند ۲/۱۷۴» و در همان جا به شاه می گوید که ارزش سخن او را نمی داند: «ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه ـ که لطف نظم و سخن گفتن دری داند ۱۰/ ۱۷۴». اگر به یاد بیاوریم که پادشاهان شیراز در زمان حافظ از نوادگان مغولان بوده اند، بیت ۵/۲۰۱ نگاه حافظ را به شاه و نگرانی وی را در باره ی مردم شیراز بخوبی نشان می دهد:« ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز ـ تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود ۵/۲۰۱».
در آینده با پشتوانه ی بزرگی از دانشجویان و دانش پژوهان، در داخل و خارج از ایران، باز خوانی علمی حافظ گسترده تر خواهد شد. فرهنگ ارتباطی رایانه ای و شیوه های امروزی نقد ادبی، باز گشودن چیستان های شعر حافظ را آسان تر خواهد کرد و رازهای دیوان حافظ، این گنجینه ی سرشار از نکته های تاریخی و اجتماعی، یکی پس از دیگری نمایان خواهد گردید. چهره ی راستین حافظ بهتر و تابناکتر بر همگان آشکار شده و آنگاه جهانیان بیش از پیش به عظمت این اندیشمند سده ی چهاردهم میلادی پی خواهند برد.
غزل ۲۸۹
بحررمل مثمن محذوف
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
۱ ـ در وفای عشق تو مشهور دورانم چوشمع
شب نشین کوی سربازان و رندانـم چوشمع
۲ـ کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت
تا درآب و آتش عشقت گدازانم چوشمع
۳ ـ رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چوشمع
۴ ـ در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دلِ زارِ نزارِ اشک بارانم چوشمع
۵ ـ گر کُمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چوشمع
۶ ـ بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست
با کمال عشق تو در عین نقصانم چوشمع
۷ ـ سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چوشمع
۸ـ همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چوشمع
۹ـ آتش مهر تو حافظ را عجب درسرگرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چوشمع
***
در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست
ورنه از دودش جهانی را بسوزانم چو شمع
درباره ی غزل ۲۸۹ ـ در بیشتر دیوان های چاپ شده در مصراع اول این غزل واژه ی ”خوبان“ در ترکیب”مشهور خوبانم چو شمع“ بکار رفته است که تا اندازه ای نابجاست زیرا در عروض شعر فارسی ”خوب + ان + م“ و ”رنـــــد+ ان + م“، یعنی “ان” که علامت جمع است، را با “ان” که جزیی از واژه است؛ مانند گذرانم، خندانم، پنهانم و … شایسته نیست که قافیه کنند. برخی از صاحب نظران درباره ی این که غزل ۲۸۹ از آن حافظ باشد، شک کرده اند. تشبیه ها و ترکیب های سُست موجود در برخی از بیت هایی که به این غزل منسوب شده نیز مزید برعلت گردیده است. در بیشتر دیوان های چاپ شده این غزل ده و گاهی یازده بیت دارد.
این غزل را مسعود فرزاد در کتاب” درجستجوی حافظ صحیح ـ صحت کلمات و اصالت غزل ها (س تا پایان ی) نیز آورده است. درآنجا او از منابع گوناگون یازده بیت گردآوردی کرده و در زیرغزل شماره ی چهار صد و پنجاه کتاب خود به نام «حافظ، گزارشی ازنیمه راه» نوشته است. او در رویه ی ۷۵۵ کتاب نامبرده در توضیحی که درباره ی بیت یک نوشته است ضمن پذیرفتن واژه ی ”خوبانم“ در مصراع اول، می نویسد”… ۱ـ رندانم. این کلمه مستلزم شایگان بودن قافیه با مصراع اول مطلع است و بخودی خود کافی است که این غزل را از شمارغزل های اصیل حافظ خارج کند.“ لغت نامه ی دهخدا درباره ی واژه ی شایگان چنین می نویسد: «( ص.مرکب ) مرکب از شای ( شاه ) به اضافه ی گان؛ پسوند نسبت و لیاقت… یکی از معایب شعر که در قافیه مفرد آرند، چون در قافیه فلان و بهمان، کهان و مهان که جمع که و مه است… شایگان جلی (ایطاء جلی)” الف و نونی باشد که در آخر اسم ها بجهت افاده معنی جمع آورند چون؛ یاران و دوستان و این کلمات را با مفرد مثل ؛ فلان و بهمان قافیه نتوان کرد…»
دیوان حافظ قزوینی ـ غنی نیز همان یازده بیت را دارد و واژه ی”خوبان“ را نیز پذیرفته است. یحیی قریب در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار یک نسخه ی خطی مربوط به ۸۶۲ هجری قمری را با پنج نسخه ی معتبر دیگر سنجیده، تصحیح و چاپ کرده است. نسخه ی خطی نامبرده هفتاد سال پس از مرگ حافظ نوشته شده است. این تصحیح و چاپ از ویژگی هایی برخوردار است که من را برآن داشته است تا از آن بهره بگیرم. در نسخه ی چاپی یحیی قریب این غزل ده بیت دارد. ناشایست بودن قافیه ”خوبانم“ در مصرع نخستین از بین رفته است و به جای آن، واژه ی ” دورانم“ نوشته شده است و من نیز آن را بجا دانسته ام.
از آنجایی که بیت نهم این غزل در دیوان حافظ خانلری و دیگر دیوان ها، نسخه بدل های قابل قبولی به جای واژه ی بی معنای ”دودش“ نداشت، آن بیت را جدا نوشتم و از شرح آن نیز چشم پوشی کردم (زیرا دود هرگز نمی تواند مانند آتش جهان را بسوزاند!).
واژه ی رند از نگاه من یکی از کلیدهای کلان برای بازگشودن پیچیدگی های شعر حافظ است. این واژه در هر غزل که باشد آن غزل، راه و روش رندان را در زندگی به ما نشان می دهد. در این غزل یکی از واژه هایی که با رندان همخوانی بسیار دارد ” سربازان“ به معنی سربازندگان می باشد؛ یعنی کسانی که سرباختن شیوه ی آنان است. باید یادآوری کنم که واژه ی” تو“ نیز از نگاه من در شعر حافظ به معشوق وی یعنی انسان بر می گردد. سوز و گداز این غزل روی به انسان دارد و این ویژگی نیز با رندی همخوانی دارد.
بیت یک غزل ۲۸۹ :
۱ ـ در وفای عشق تو مشهور دورانم چوشمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
”وفا“ یعنی پیمان، عهد، دوستی و نیز به معنی عهد و پیمان را به انجام رسانیدن است. ” عشق“ به معنی دوست داشتن فراوان و بی اندازه است. «تو» معشوق حافظ، یعنی انسان است. ”مشهور“ یعنی نام آور، معروف، بلند آوازه، نامی. ” دوران“ به معنی چرخه، گردش روزگار، گردش آسمان، زمانه، جهان و نیز به معنی گردش پیمانه و شراب، دایره، حلقه، دفعه، مرتبه، مقام و منزلت، بخت و طالع است که حافظ در سروده ها ی دیگر خود نیز آن را بکار برده است: “عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم – گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما ۹/۱۲” و نیز « کمال دلبری و حسن در نظربازی است – به شیوه ی نظر از نادران دوران باش ۸/ ۲۶۸”.
”شمع“ یعنی موم، ترکیبی از پیه که معمولاً به شکل استوانه سازند و فتیله ای برای روشن ساختن در میان آن کار گذارند، شمع به معنای چراغ، قندیل و از این دست هم هست. سوختن و روشنایی دادن شمع در ادب فارسی نماد از خود گذشتگی و فداکاری است. در دیوان حافظ ویژگی های بسیاری برای شمع برشمرده شده است، مانند؛ رازداری ۲/۸۲، ۶/۴۸۱، دل سوزی، وفاداری ۳/۱۴۰، ۴/۳۰۵، زبان آتشین داشتن، ترک سرکردن ۹/۱۳۷، جان و سرباختن ۵/۱۳۹، یک زبان و یک دل بودن ۷/۲۶۸، خندان بودن ۳/۲۸، ۹/۱۳۷، ۵/۳۹۳، مجلس آرا بودن ۲/۴۷، نترس بودن ۲/۳۲۹ (از آتش نمی ترسد)، نورافشان بودن ۵/۷۰ و از این دست. ” شمع ” در دیوان حافظ به معنای دوست، یار، معشوق، عاشق، انسان، آدم و مانند این ها نیز آمده است. بسیاری از این ویژگی های “شمع” در دیوان حافظ، همان گونه که خواهیم دید، به ویژگی های “رند” مانند است. در اینجا می گوید، به تو وفا دارم و در این کار در جهان و یا روزگار و در حلقه ی شب نشینی جان بازان و رندان بلند آوازه هستم.
”شب نشین“ یعنی شب نشیننده، یار و رفیقی که همه ی شب را با کسی سرکند، یارشبانه. ”سربازان“؛ جمع سرباز، به معنای سپاهی، لشکری و نیز کسی که آماده است تا سر و جان خود را در راه هدفی از دست بدهد. ”رندان“ به کسانی گفته می شود که بی پروا بوده و پای بند آداب و رسوم عمومی و دینی نباشند. یعنی مردمی مانند حافظ که در بند فقیه و شیخ یا نماز و روزه و نیز بهشت و جهنم نیستند. فرهنگ معین در زیر واژه ی رند می نویسد: ”زیرک، حیله گر، محیل، آنکه پای بند آداب و رسوم عمومی و اجتماعی نباشد… رندان یعنی آزادگان جان برکف که به خاطر سربلندی انسان جان خود را به خطر می اندازند، این کار در درازای تاریخ در پهنه ی جهان همیشه انجام گرفته است، چه پیش از سقراط و حلاج، چه پس از گاندی، دهخدا، برتولت برشت و نلسون ماندلا. این گونه عاشقان عظمت انسان، در خلوت خود شب ها دور از چشم صاحبان قدرت با هم و یا تنها می نشستند تا راهی برای خوشبختی مردم بیابند و شمع نیز بپای آنان تا آخرین دَم می سوخت. شاعرخود را در جانبازی، فداکاری، همراهی و دوستی با شمع همانند می کند.
از نگاه من حافظ در این غزل، از آغاز تا پایان، از «آتش مهر تو» (۳ و ۹/۲۸۹) سخن می گوید. او روی به انسان دارد و نزد او واژه ی « تو » تنها ضمیر دوم شخص مفرد نیست بلکه گسترده تر و همگانی تر از آن است. روی سخن شاعر با «تو»، با شما، با ما وهمه ی انسان ها است. او از عشقی سخن می گوید که پهنا و درازای زمان و مکان را از آغاز تا انجام می پوشاند. اگر این عشق به یک یار یا یک دوست محدود می شد تا این اندازه گسترش و سوز و گداز نمی توانست داشته باشد و نیازی به رندی و جانبازی و یا سرباختن نداشت. این گونه عشق در بیشترغزل های حافظ به ویژه غزل هایی که واژه ی رند در آن ها بکار رفته است به شیوه ای بسیار انسانی و زیبا بیان شده است. درست همین گونه عشق است که بیم جان در آن هست و گرنه عشق ورزیدن زاهدانه به خدا و یا عشق ورزیدن عاشقانه به لیلی، عایشه یا رابعه چندان شگفت آور یا سهمناک نیست. گسستن از آسمان و عشق ورزیدن به نوع انسان است که حافظ را به قتل و هلاک تهدید می کند و او را به سلسله ی عاشقانی چون سقراط، منصور حلاج و شیخ الاشراق شهاب الدین سهروردی پیوند می دهد:« چو منصور از مراد آنان که بردارند بر، دار، اند ـ بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند ۶/۱۸۹ » و یا « حلاج برسر دار این نکته خوش سراید ـ از شافعی نپرسید امثال این مسائل ۴/۳۰۱ » و نیز: « گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند ـ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد ۶/۱۳۶ ». غزل ۲۱۴ نیز از چنین عشقی حکایت می کند: « قتل این کشته به شمشیر تو تقدیر نبود ـ ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود ۱/۲۱۴» و نگاه کنید به: ۶/۲۴، ۱ و ۳/۶۳، ۶/۱۱۳، ۹/۱۳۷، ۷/۱۳۹، ۳/۱۴۰، ۶/۱۵۰، ۷/۱۵۹، ۵/۱۹۲، ۶/۲۶۱، ۳/۳۰۷، ۱و۸/ ۳۲۲، ۵/۳۲۸، ۱۱/۴۰۰، ۲/۴۳۶ و…
چکیده بیت یک : در پایداری پیمانِ و دوستی با تو، مانند شمع، در روزگار، نام آورم و مانند شمع یار شبانه ی جانبازان، آزادگان و رندان هستم.
بیت دوغزل ۲۸۹ :
۲ـ کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چوشمع
«کوه صبرم»؛ تنه ی شمع و نیز قامت شاعر را به کوهی سخت از بردباری مانند کرده است. «غم» در زبان عربی به صورت مصدر و اسم هر دو به کار می رود. در فارسی بیشتر به صورت اسم استفاده می شود و به معنای اندوه، تیمار، آذرنگ ، دلتنگی، مه آلود و ابرناکی، ناهویداشدن راه و مانند این ها است. در زبان فارسی از آن مصدرمرکب می سازند مانند: غم خوردن، غم داشتن و مانند آن. «غم» در اینجا همان آتش درونی و آب نیز اشک چشم است؛ آتش غم آن کوه را مانند «موم» نرم کرده است. حافظ از غم عشق سوختن را و اشک ریختن را، به سوختن و اشک ریختن شمع مانند می کند. «آب و آتش عشق» اشک و سوز درون حافظ است که او را مانند شمع «گدازان» و آب می کند.
چکیده بیت دو: از هنگامی که در آب و آتش عشق تو می گدازم، آتش عشق تو، آب دیده ام را مانند شمع جاری ساخته است، پیکر من که چون کوه استوار و بردباربود، در دست غم تو آب شده است.
بیت سه غزل ۲۸۹
۳ـ رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
«رشته» اسم مفعول از مصدر رشتن به معنی ریسیدن و تافتن است، یعنی تابیده شده، مانند نخ، رسن، بند، سلسله و مانند این ها. حافظ، رشته ی نخی (فتیله ای) را که در محور میانی شمع قرار دارد به «رشته ی صبر» مانند کرده است. هنگامی که سر این رشته را می برند آتش بیشتر زبانه می کشد و شعله ی شمع بیشتر شده گویی خندان می شود. شکیبایی انسان نیز که کم می شود، آتش بی تابی عاشق بالا می گیرد. «مقراض» به معنی قیچی است. یعنی غم تو مانند قیچی رشته ی شکیبایی مرا بریده است. «آتش مهر تو» مانند شعله ی شمع است؛ همانگونه که شعله شمع به «خنده»ی شمع می ماند و شمع هنگام سوختن می خندد من نیز در آتش عشق تو مانند شمع می خندم، یعنی از عشق تو خرسند و خندان هستم. هنگام سوختن یا مرگ خندیدن نشانه ی خشنودی از فداکاری است. «خندان» یعنی خنده کنان و شکوفا.
چکیده بیت سه: غم تو مانند قیچی رشته ی شکیبایی مرا کوتاه و مرا بی تاب کرده است، با اینهمه من از سوختن خود خشنودم و در آتش مهر تو مانند شمع خندانم.
بیت چهار غزل ۲۸۹
۴ـ درمیان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
«در میان آب و آتش» یعنی در درون بلاهای سخت و کشنده. آب و آتش هر دو از پدیده های بسیار سهمناک هستند و «درمیان آب و آتش» بودن به معنی در خطر مرگ بودن است. در اینجا «آب» اشک دیده است که به اشک شمع مانند شده است و «آتش»، آتش عشق است که مانند شعله ی شمع وجود حافظ را می سوزاند. «دل» به معنای قلب، خاطر، جان، میان و درون نیز هست. دل حافظ در اینجا با بیخ شعله ی آتش شمع؛ یعنی دل شمع مقایسه شده است. «زار» به معنای دلِ ناتوان و ضعیف است. «نزار» هم معنی ناتوان دارد و هم به معنای رنجور و بی جان است. می گوید دل رنجور و ناتوان و گریان من در زیر سیل اشک و شعله ی آتش مانند شمع است که به خود نمی اندیشد بلکه با بخشیدن هستی خود به تو نور و رونق ارزانی می دارد. اگر یک بار دیگر بیاد بیاوریم که این «تو» معشوق حافظ همان انسان است، که از لحظه ی آغاز هستی حافظ، وجودش در بطن مادرش با این عشق پدید آمده و با این عشق پیوند خورده، آنگاه معنای وسیع و انسانی این سوز و گدازها، روشن تر خواهد شد. روشنایی و گرمی این عشق هنوز هم از پس صدها سال در سخن حافظ حس می شود و به انسان و انسانیت رونق و گرما می بخشد.
چکیده بیت چهار: این دل رنجور و ناتوان من، مانند دل شمع، در زیر سوز آتش و سیل اشک، به تو سرگرم است(و در راه تو می سوزد).
بیت پنج غزل ۲۸۹
۵ ـ گر کُمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
«کُمیت»؛ اسب سرخ یال و دم سیاه، کـَهَر است. «گلگون»، یعنی سرخ، مانند گل. نام اسب شیرین معشوقه ی خسروپرویز نیز«گلگون» بوده و نشانی از عاشقی و یاد آور آن عشق سوزناک است. اشک خونین خود را به اسبی سرخ یا کمیت مانند کرده است. «گرم رو» به معنای تند رو، شتابان و گرم رونده، است. «روشن» یعنی تابناک، درخشان، آشکار و ظاهر که در اینجا معنی آشکار مورد نظر است. «گیتی» به معنای جهان و پهنای زمین است. «راز پنهان» شمع، روشنایی و اشک آن است که تا خاموش است دیده نمی شود، هنگامی که روشن می شود بر همگان آشکار می شود. «راز پنهان» شاعر نیز عشقی است که اشک خونین آن را آشکار می سازد. روشنایی شمع، اشک شمع را آشکار می کند و اشک خونین شاعر نیز عشق او را به جهانیان نشان می دهد. واژه های اشک، گلگون، گرم، روشن و گیتی با هم پیوند شاعرانه دارند. کمیت، گلگون، گرم رو و گیتی نیز از نگاه هنرمندانه با هم پیوند دارند، همانگونه که اشک، گلگون و راز.
چکیده بیت پنج: اگر اشک سرخ من (که راز عاشقی من است)، همچون اسب کهَر، شتابان بر چهره ی من نمی دوید، راز درون من نیز مانند راز شمع بر جهانیان آشکار نمی شد.
بیت شش غزل ۲۸۹
۶ـ بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
«جمال» یعنی زیبایی، نیکویی، خوب صورتی، خوب صورت و سیرت بودن و نیز نام جمال الدین ابواسحاق اینجو پادشاه فارس، دوست و ممدوح حافظ است. «عالم آرا» یعنی آراینده ی جهان، زینت دهنده ی گیتی و کنایه از خورشید است. اگر جمال را نام شخص بدانیم معنی نیمه ی نخست بیت چنین می شود که ای جمال بدون روی تو که مانند خورشید جهانتاب است، روز من مانند شب سیاه می شود. اگر «جمال» را به معنی عام آن یعنی زیبایی یار در نظر بگیریم، می توانیم بگوییم که بدون زیبایی روی تو که مانند خورشید است روز من مانند شب سیاه می شود. در شعر حافظ حتا هنگامی که نام ممدوح صریح و روشن هم آمده باشد، از شیوه ی بیان و نشانی هایی که حافظ می دهد، می توان دریافت که مقصود غایی، انسان است. برای حافظ نمونه و غایت، انسان است با همه ی ویژگی های خوب و بدش، نام کسان را هم گاهی بنا به موقعیت در شعر خود آورده است. با برداشتن نام کسان، شاه یا وزیر، جوهر انسانی شعر حافظ بیشتر نمایان می شود. «کمال» به معنای تمام، تمامیت و کامل بودن است که در مقابل نقص و “نقصان” بکار می رود. «کمال عشق» هنگامی است که عاشق در تب و تاب است و می سوزد. «نقصان» به معنای کم کردن بهره است، کاسته شدن، کمی، کاهش، کم شدن چیزی که نباید کم شود؛ مانند عقل، کمال، سلامت، بهره و مانند آن. «عین» یعنی چشم، دیده، چشمه، ذات هر چیز یا خود هرچیز، آنچه در خارج از ذهن وجود دارد، ماهیت و… «در عین نقصان» یعنی ذات یا خود نقصان که همان؛ خودِ کاهش، باشد. در اینجا حافظ می گوید، کمال عشق تو مایه ی کاهش من، یا خودِ کاهش من است، همانگونه که شمع در کمال سوختن یعنی در حالت کمال و اوج سوختن، کاهش می یابد و در عین نقصان است. واژه های شب با روز، کمال با نقصان، بی جمال و با کمال، از نظر صنعت شعری متضاد است.
چکیده ی بیت شش: بدون زیبایی رخ تو که جهان را آرایش می دهد (مانند خورشید)، روزم مانند شب سیاه است و مانند شمع که با شعله ی پُرفروغ، روشنایی می بخشد و همزمان از تن و هستی اش کاسته می شود، من نیز در بالاترین حالت عشق از جان و هستی ام کاسته می شود.
بیت هفت غزل ۲۸۹
۷ـ سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
«سرفراز» یا سرافراز به معنای سربلند، مفتخر و صفت کسی است که به خود می نازد. «سرفرازم کن» یعنی مرا به ارزش بالاتری برسان، عزت و افتخار مرا زیاد کن. «وصل» در برابر و ضد هجر یعنی دوری بوده و به معنای پیوند، نزدیکی، دیدار و رسیدن یا دست یافتن به کسی، به ویژه معشوق است. «نازنین» صفت نسبی است از واژه ی ناز به معنی لطف، کرشمه، بزرگ منشی، نعمت، آسایش، خوبی، زیبایی و… بنابراین «نازنین» یعنی با ناز، دارنده ی ناز، دارنده ی زیبایی، لطیف، ظریف، گرانبها، نفیس، بسیار خوب، بسیار عزیز، بسیار دوست داشتنی، محبوب، معشوق، یارِ بسیار عزیز و مانند این ها. «منور» یعنی روشن کرده شده، روشن و درخشان. «دیدار» به معنی دیدن، رؤیت کردن، ملاقات کردن، بینایی، چشم، چهره، لقا، رخ و روی است. «تا منور گردد از دیدارت» یعنی از رخ تو و یا ملاقات تو، روشن شود. «ایوان» پیشگاه خانه یا کاخ را گویند. ایوان چهره ی حافظ نیز چشم اوست. ایوان مرا منور کن یعنی به خانه ی من یا چشم من، رونق و صفا بده. در سراسر این غزل شاعر خود را به شمع تشبیه کرده اما در این بیت معشوق یا یار حافظ به شمع مانند شده است که چشم یا ایوان حافظ را روشن می کند. همچنین می توان پذیرفت که در این بیت شاعر ایوان را به شمع مانند کرده باشد، یعنی از نور رخ تو ایوان من مانند شمع نورانی بشود.
چکیده بیت هفت :ای یار بسیار عزیز، شبی به نزد من بیا و بر ارزش من بیفزا تا پیشگاه خانه ی من از روی درخشان تو همچون شمع روشن شود.
بیت هشت غزل ۲۸۹
۸ ـ همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چوشمع
«صبح» به معنی بامداد و آغاز روز است. دیدار یار یا دلبر را به آغاز روز مانند می کند. با آمدن بامداد، عمر شمع به پایان می رسد و میمیرد، یا اگر نمیرد، درخشش و روشنایی اش ناپدید می شود. «افشاندن» از مصدر فشاندن است، بمعنی پاشیدن، ریختن و پراکندن. «جان برافشاندن» یعنی جان را نثار کردن و به پای کسی ریختن. شاعر خود را به شمع مانند می کند که با پیدا شدن روشنایی بامداد، به دم پایانی هستی اش می رسد.
چکیده بیت هشت: ای یار نازنین، مانند بامداد درخشان چهره ی خود را نشان بده تا مانند شمع دم پایانی زندگی ام را با دیدار تو در پای تو بریزم.
بیت نُه غزل ۲۸۹
۹ـ آتش مهر تو حافظ را عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
«آتش مهر» می تواند آتش عشق یار باشد که در سر حافظ افتاده است و شاعر آن را به شعله ی شمع مانند می کند که در سرِ شمع جای دارد. این شعله در بالا و میان شمع، گودی کوچکی از شمع آب شده پدید می آورد که به دل شمع مانند شده است. آب این گودی که مانند اشک از شمع فرو می ریزد به آب دیده ی شاعر نیز مانند شده است. «مهر»، افزون بر عشق، دوستی، پیمان، به معنی خورشید و نیز یکی از ایزدان بزرگ فرهنگ ایران باستان نیز هست. «عجب» به معنی شگفت آور است. «آتش … در سرگرفت» این آتش می تواند همچنین آتشی باشد که در سر، اندیشه و جان شاعر افتاده است. همانگونه که شمع نمی تواند با آبی که از دلش روان می شود شعله ی آتش را خاموش کند، حافظ نیز نمی تواند با آب دیده یا اشک خود آتش عشق را در دل خود خاموش کند.
چکیده بیت نُه : آتش عشق تو چه شگفت انگیز در اندیشه ی حافظ در گرفته است! من (حافظ) کی و چگونه می توانم مانند شمع، آتش دل را با آبی که بر چهره ام جاری شده خاموش کنم ؟
* * *
نتیجه: حافظ در این غزل خود را در عشق و وفاداری به شمع مانند می کند که نماد فداکاری، ازخودگذشتگی، بردباری، رازداری و ایستادگی است. شمع را و خود را، همراه و همراز جانبازان و رندان می داند. می سوزد و همچنان نورافشان و خندان است. وی آتش عشقِ معشوق و دلبر خود را تا آخرین دم همچنان در سر دارد و «استاده» است و هستی خویش را نثار بشریت می کند. او نه از آتش در این دنیا بیم دارد و نه در آن دنیا: « در عاشقی گریز نباشد ز ساز و “سوز” ـ استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم ۲/۳۲۹».
- حافظِ رند خود را هم نشین و شب نشین با رندان و جانبازان می داند (بیت ۱)
- عاشق است، پای بند و وفادار (بیت ۱)
- بردبار است و فداکار (بیت ۲)
- پُر تحمل و خندان است (بیت ۳)
- رند، راز دار است و دَم برنمی آورد (بیت ۴)
- بی باک است و فداکار (بیت ۵)
- حافظِ رند، در راه عشق از جان مایه می گذارد (بیت ۶)
- آماده است که جان خود را فدای دوست کند (بیت ۸)
عشق آتشین خود را یک دم از سر بدر نمی کند (بیت ۹)
منوچهر تقوی بیات