امیر مُمبینی
بر بام شب
بانگ خروسان برخاست
جنون مقدس ونگوگ انگار
بر پردهی سنگین مه نشست
چنین خروشنده و خونین
که تابش تاجشان پیداست
۴۹ سال از تراژدی سیاهکل میگذرد. ۴۸ سال از تاریخ گفتن این شعر من نیز میگذرد. شعری که رویداد سیاهکل و عاطفه من به آن را در آن نقش کردم. در گذشتههای دور، دو بار آن را ویرایش کردم تا به این شکل درآمد.
هر بار که میخوانم این شعر را، دُن کیشوت جوانی خویش را در برابر سانکوپانزای پیری خود میبینم. افسوس میخوردم که چرا دو باره نمیتوانم آشیانهی رؤیایی امیدوار در روح خود باشم. چرا نمیتوانم دیگر خالق دنیای زیبای ذهنی خود باشم و در آن بزیم و ناچار میشوم درون دنیایی واقعی زشتی که دیگرانش ساختند زندگی کنم. چرا دُن کیشوت خیالپرور من دور میشود و من بر یابوی حسابگر سانکوپانزا پشت به او پیش میروم. چرا بر بام سیاست نمیگویم که هم از فردای طلوع شب جمهوری اسلامی جز غروب آن کمتر آرزویی داشتم. چرا نمیگویم که من شورشی و انقلابیم و از بیخ و بن حکومت دین و خود دین برآمده به هیأت دیوانگی بشر را آرزوی نه اصلاح بلکه براندازی دارم. چرا نمیگویم که میکل آنجلو و داوینچی و رافائل جیرهخوار پاپ خرافاتی بودند وقتی با هنر کیهانی خود حماقت میکردند و خدا را در طویلهی یوسف نجار از دامن یک باکرهی هرگز زاده نشده میزایاندند. چرا نمیگویم که واتیکان پایتخت نادانی و خرافات بود و قم تختگاه دشمنان فرهنگ و اورشلیم دفتر شیطان رجیم به هنگام بازنویسی تاریخ جهان با قلمهای شر و شرارت. چه بود دین و آیین این همه کسان جز شمشیر شقاق و شر در میان مردمان.
با بلوغ خودناخواسته ره بر نابالغی خودخواستهام بستم تا نگویم که نیم اصلی زیبایی جوانی است و پیری جان آدمی نیم اصلی آن زشتی است که جهان را به تباهی کشانده است. آن پیری که به هنگام حفر گور جای سکههایش را مقرر میدارد و جای داروهای قلب و عروق و نعوظ اش را به زیر سنگ لحد حفر میکند تا مگر دوباره برخیزد و از سرگیرد. این پیرسانکوپانزای فرسودهایست که مسالمتش از نبودن خون در رگان اوست و از یخ زدن گرمای وجودش که همه چیز را سرد میخواهد و ساکت و بی هیاهو چون مرگ.
آری، سیاهکل حماسه نبود، تراژدی بود. تراژدی خیال و آرمان و جوانی پرشور و پرامید، آن جوانی که نمیدانست آغاز نبردش در انتهای تاریخیست که سپاهیان سترگ آرمانهای او در آن شکست خورده و رو به هزیمت نهادهاند. ما نبرد را هنگامی آغاز کردیم که مصالحه میدانداران با واقعیت تاریک این جهان آغاز شده بود. در سمت مخالف کشتی قدم میزدیم و با سمت کشتی پیش میرفتیم. شگفت این که، نه ما سپاه سوسیالیسم، که رژیم ما نیز همانگونه متوهم بود نسبت به دورانی که شروع شده بود و آمادهی بلعیدن همهی ما بود. و او را هم بلعید.
داستانی بس تلخ و کلامی بس شگفت است که بگویم، عصر دیکتاتوریهای سکولار میهندوست و استقلال خواه خاورمیانه، از ناصر مصر و قذافی لیبی تا اسد در سوریه و صدام در عراق و پهلویها در ایران، در کنار فرصتهای دموکراتیکی چون دوران مصدق، همانند عصر طلایی این منطقه بود. این دیکتاتوریهای سکولار پل پیروزی منطقه بودند بسوی تجدد و نوسازی و چه بسا دموکراسی در چشماندازی دورتر. اینها همه دموکرات بودند آنجا که به جدایی دین از دولت و بهسازی زندگی و مقام و حقوق زن بر میگشت و حد اقل آورندهی نیمی از دموکراسی بودند اگر که تجدد و حقوق زن محاسبه میشد. در تمام طول تاریخ خاورمیانهی زنستیز این تنها دورانی بود که حقوق زن و شخصیت زن شروع به کشف و تأیید و رعایت شد. بگذار به قلب مسأله شلیک کنم. بین دیکتاتوریهای سکولار خاورمیانه و جنبشهای سوسیالیستی انقلابی پیوندها و همسوییهای زیادی وجود داشت که تنها حزب کمونیست شوروی به آن واقف بود و با عنوان کردن راه رشد غیر سرمایهداری برآن بود که بین آنها پیوند و پل برقرار کند. نظریه راه رشد غیرسرمایهداری، که برخی مثل آقایف رژیم شاه را نیز در آن حدود محاسبه میکردند، نظریهای ناظر بر کشف ارزشهای مثبت در این دیکتاتوریهای منفی برای آشتی دادن جنبش انقلابی سوسیالیستی با آنها بود. و این کاری سترگ بود که ناشناخته ماند. حزب تودهی ایران با درک راه رشد غیرسرمایهداری و برخی جنبههای مثبت در کار حکومتهای سکولار منطقه از جمله رژیم شاه، روشی بهتر در مبارزه داشت و جریانهایی در آن بودند که درک میکردند چه در حال گذار است. اما چپ نو، فداییان خلق، با نفی پلهای میانی، به درگیری خشن کشیده شدند.
تصادم خشن دو تجدد رژیم شاه و جنبش فدایی بسی زیانبار بود. چنین تصادمی نه حماسه که تراژدی بود در سرشت خود. هم از سوی فداییان و هم از سوی پادشاهیان. تاریخ را نمیتوان برگشت و بازنویسی کرد. همهی آن چه رویداده است جزیی از راه تاریخ هستند. و تاریخ مالک همهی زیباییها و زشتیهای سازندهی خویش است. تاریخ آن روزگاران نیز نه خوبیها را نزد یکی داشت و نه زشتیها را نزد دیگری. بهتر آن بود که میتوانستیم زبان گفتگو و ارادهی درک همدیگر و شجاعت باهمی را داشته باشیم، که هیچکدام نداشتیم. و همه دچار فاجعه شدیم.
بر جادهی آن روزگار کاروان تجدد در راه بود. پادشاهی که سرکوبگر بود و متجدد. سیاهکلی که خشونتگر بود و دادخواه. شهبانویی که زیبا میپوشید. فروغی که زیبا میسرود. شاملویی که شورشی بود و اخوانی که حماسی بود و سهرابی که عارف بود. شریعتی که مسجد را با صندلی میخواست، آخوندی که نقاد فیلم بود، و آن مرجع مسنی که فرشنشینی را در تالار خود ممنوع کرد. مجموعهای بودیم از خوب و بد، نه هر یک در یکی که هر دو در همه. اما، با همهی خوبیها و بدیها، جریان در سمت برداشتن ابر سیاه از رخ ماه بود. نگاه جدید به زن یک پایهی دموکراسی و آزادی بود، از جمله از سوی رژیم شاه. اگر تاریخ سمت دیگری در پیشگرفت گناه از سمتگیران آن زمان نبود. گناهکار آن بود که سمت مجموع ما را انکار میکرد و فروکوبی همهی ما را میخواست. دستی که آن سمت را آورد دست خدا نبود. دست همان قدرتهایی بود که اکنون با آنها در ستیزند. نیمی از تمام تاریخ معاصر ایران را قلم استعمار و امپریالیسم و قدرتهای نابودگر رقم زدهاند. انقلاب بهمن نیز نمیتوانست از قلم آنها دور بوده باشد.