دور تا دورم را دیوارها گرفتهاند. نه دری نه دالانی. دیوارهای بتونی تا بینهایت بالا رفتهاند. جز تاریکی چیزی از آسمان پیدا نیست. باران یکریز، ریز میبارد٬ دیگر نمیدانم اینها که بر صورتم روانند٬ کدام اشک من است، کدام اشک آسمان٬ اینجا غمگاه فقدان توست که من را اسیر خود کرده٬ خاکت سرد نبود، دیوارهای این غمگاه هر روز بلندتر شدند٬ من هر روز اسیرتر…
از خودم میپرسم٬ خاک با آنهمه محبتی که همراه با تو برد چه میکند؟ آن قلب بزرگ و آن روح پاک و بخشنده، آنهمه عشقی که درون تو بود چه میشود؟ از خودم میپرسم خاک به جای گوهری که از ما گرفت چه پس خواهد داد؟ به که خواهد داد و کجا؟ به جای آن دنیای زیبایی که با گرفتن تو از ما، از ما گرفت چه پس خواهد داد؟
به یاد مادرم میافتم٬ به یاد کودکیام… خاطراتم٬ آسودهترین لحظههایمان… فرشید! آنجا که زنجیرهای هستی را گسسته بودیم و هر دو به تلخ و شیرین دنیا میخندیدیم و بزرگی آن را به مسخره میگرفتیم. از خاک میپرسم چرا همهمان را با هم نبردی؟ دیوارها بلندتر میشوند٬ نزدیک میآیند٬ سلول را تنگتر میکنند٬ آسمان رگبار میبارد.
من به یاد تو آسوده بر خاک مینشینم٬ دست بر سینه زمین میگذارم٬ حالا یا فرو رفته در خیال تو با خاک بازی میکنم٬ یا به یاد کودکیمان در کوچههای خاکی…
در هر حال یاد تو زنده است تا زندهام…
توماج صالحی
۲۰ مهر ۱۴۰۲
ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
منو