دانم که دگر اشک برای تو نمانده
دانم که دلت خون است
فریاد نمانده
چشم تو پر از خشم
دست تو پر از سنگ*
چشم تو، مانند خدنگی
همراه به سنگی
بخورد بر دیده ی دشمن
گر باز کنی پنجره ی دل
پرواز کنی
با پر امید
ببینی هنر روز
ببینی که درِ بسته ی شب
با نیزه ی نور
می شکند
باز کن پنجره ی دل
بنگر
بر فلک تیره و تار
ناگهان می شکفد
چون گل یاس
عطر در موی تو می افشاند
خرمن و سیل ستاره بنگر
یاره۱ی گردن تو
باز کن پنجره ی دل
بنگر
رفتن تیرگی و تلخی شب را
بنگر
گوهر افسر زرین
به سر پیر و جوان
بنگر
خشم چو خنجر بُران
سپر عشق شده
بنگر
در همه ی شهر
روز آزاد شده
شب در بند.
زری شمس – ۱۸ دی ۱۴۰۱ برابر با ۸ ژانویه ۲۰۲۳
*برای مادری که با پرتاب سنگ به جنگ وحوش حکومت اسلامی رفت.
۱- گردن بند