شب دراز و جاده تاریک و عبوس
هـمه سـر، چشـم شـدم در حیرت
تا بجویـم راهـی در ظـلمت
کـس ندارد خبـر از عـمقِ دلـم
به کجا میبردم این هـجرت ؟
در تکاپوی خیـال با امیـد
خسـته از پوچی هر قول و نوید
پای دیوارِ جهالت زیسـتم
جامِ زهریست که به کامـم ریختم
پیشِ چشـمِ تَرِمن ، سـایه ها میگذرند
هـمچو ابرِ سـیه بی باران
درهوایی مسـموم ، که تنفـس نتوان
در شبِ شـهرِ” نیابت زِ خدا ” ،
زندگی در قـفـس و زندان است
کوره ایست از آتـش ،
که در آن میسـوزند ،
هیمه های تَر و خشک … !
در سـکوتِ هـمه شب ،
زیرِ این سقـفِ دروغ
فـقر آوازِ فـنا میخواند
مرگ درغـلظتِ تکرار ، به دار میرقـصد
تن فروشی دُمَـلِ یافتنِ لـقـمه ی نان ،
اعتیاد چاره ی بیچارگی پیر و جوان
هـمه چیزازکف این خانه برون رفته زِ دست ،
من زِخشـم میسـوزم
وین زمان ،
چشـم به ” آگاهـی انسـان ” و زمان میدوزم
جای کین وخفـقان و کشـتار ،
حرصِ سـرمایه و سـرهای به دار
غارتِ مردم و جرثومه ی جهـل و بیـداد
” جبـرِ تاریخ کند شـهر زِخوابـش بیـدار ”
با طـلوعِ گُلِ سـرخِ خورشـید ،
میرسـد روزِ رهـایی ،
شود این شـهر بهـار
ش . ا . ” شــــیوا ”
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
سلام «جبرِ تاریـخ کنـد شـهر زِخوابـش بیـدار»