گفتوگو با اردشیر هوشی – ۱
فهیمه نظری
تاریخ ایرانی: یکی از ماندگارترین تصاویر انقلاب ۵۷، تصویر رهبر انقلاب در هواپیمای ایرفرانس در راه بازگشت به ایران است. قابی که البته علاوه بر ایشان چهرهای دیگر را هم در برگرفته. جوانی شیکپوش که در کنار آیتالله نشسته و در صورتش غرور و پیروزی موج میزند. بعد هم که به ایران میرسند همه جا در کنار آیتالله است و از او به عنوان یکی از نزدیکان ایشان یاد میشود. صادق قطبزاده همان مرد شیکپوش کنار آیتالله است. نخستین بار تصویرش در کنار رهبر معنوی جنبش تحولخواه ایران در نوفللوشاتو روی خروجی خبرگزاریهای دنیا قرار گرفت، بعد که به ایران آمد به عضویت شورای انقلاب درآمد و با پیروزی انقلاب به دستور امام خمینی به ریاست سازمان رادیو تلویزیون رسید، بعد از اشغال سفارت و پس از دوره چند روزه تصدی بنیصدر بر وزارت خارجه، سرپرست وزارت خارجه شد و تا اواخر تابستان ۵۹ که میرحسین موسوی کارش را آغاز کرد در این سمت باقی ماند. بعد هم خانهنشین شد و زمزمههایی علیه او در میان انقلابیون پا گرفت. آخرین فعالیتهای سیاسی زندگیاش در همین دوران رقم خورد و با مناظره جنجالیاش با رئیس وقت رادیو تلویزیون در آبان ۵۹ اوج گرفت. مناظرهای که در آن به شدت به حزب جمهوری اسلامی تاخت و دانشجوهای اشغالکننده سفارت ایران را به باد انتقاد گرفت. به خاطر تندرویاش در این مناظره دستگیر اما با فشار افکار عمومی پس از چند روز آزاد شد. بعد از آن دیگر هر روز تصویرش در قاب انقلاب کمرنگ و کمرنگتر شد. مصاحبههای تند میکرد و هر روز شایعهای علیهاش زمزمه میشد. تا اینکه در ۱۷ فروردین ۶۱ خبر عجیبی روی خروجی خبرگزاریها قرار گرفت: خبر بازداشت صادق قطبزاده به اتهام طرح کودتا و تلاش برای قتل روحالله خمینی. خبری که همگان را بهتزده کرد. آخر چطور امکان داشت جوان شیکپوشی که روزی در کنار امام خمینی مینشست حالا اینقدر با او بیگانه شده باشد؟ این پرسشی بود که مردم کوچه و بازار پس از شنیدن این خبر از خود میپرسیدند. با این همه باور داشتند که فرجام این اتهام هرچه باشد، اعدام نیست و رابطه دیرینه او با آیتالله نجاتش خواهد داد. اما در کمال ناباوری افکار عمومی طومار زندگی پر از ابهام صادق قطبزاده در ۲۴ شهریور ۱۳۶۱ به دستور محمد محمدی ریشهری برای همیشه درهم پیچیده شد.
«تاریخ ایرانی» پس از گذشت ۴۰ سال از انقلاب، ابهامات موجود را درباره صادق قطبزاده با یکی از نزدیکترین دوستان او در میان گذاشته. اردشیر هوشی رفیق گرمابه و گلستان قطبزاده از دوره فعالیتهای سیاسی او در کنفدراسیون و جبهه ملی در فرانسه است. مردی در سایه که اگرچه همیشه از مطرح شدن اسم و عکسش فرار کرده اما امروز میگوید برای ادای دین به روح رفیق دیرینهاش قصد دارد درباره او حقایق را بگوید.
***
آشناییتان با قطبزاده به چه زمانی برمیگردد؟
من در آلمان تحصیل میکردم. در ابتدا دانشجوی مهندسی معدن بودم بعدها به هامبورگ رفتم و در رشته زمینشناسی شروع به تحصیل کردم. یکدفعه خبر رسید که در میهمانی سفارت ایران در واشنگتن هنگامی که اردشیر زاهدی در حال سخنرانی بوده دانشجویی به نام صادق قطبزاده روی صحنه رفته و به گوش او سیلی زده. وقتی این خبر آمد اسم قطبزاده بین همه ایرانیان خارج از کشور مطرح شد. قطبزاده در واقع از آنجا معروف شد.
بعد از این ماجرا چه اتفاقی برایش افتاد؟
پاسپورتش را گرفتند و از آمریکا اخراجش کردند. یک پاسپورت به نام اصفهانی گرفت (پدرش اصفهانی بود) بعد هم به فرانسه رفت. این درست مصادف شد با زمانی که آقایان بنیصدر، حبیبی و سلامتیان برای ادامه تحصیل از ایران به فرانسه آمده بودند، این افراد بورسیه بودند.
چه مقطعی بود؟
درست زمانی که جبهه ملی دوم تشکیل شد، یعنی حول و حوش ۱۳۳۹ و اوایل ۱۳۴۰ که امینی بر سر کار آمد. در این زمان قدرت ملیون بیش از تودهایها بود. اولین میتینگ جبهه ملی در تهران برگزار شد و فعالیتهای این جبهه در ایران اوج گرفت. ما آن زمان شروع به تأسیس جبهه ملی در اروپا کردیم. خسرو قشقایی در مونیخ روزنامهای به نام «باختر امروز» به یاد سید حسین فاطمی به راه انداخت. این روزنامه اولین فعالیت جبهه ملی در اروپا بود که توسط قشقایی اداره میشد. عدهای از چپها هم دورش را گرفته بودند و تشویقش میکردند.
چه زمانی با قطبزاده ارتباط پیدا کردید؟
اولین آشنایی من با ایشان در کنگره جبهه ملی در شهر کارلسروهه آلمان (تابستان ۱۳۴۲) بود که یکدیگر را جذب کردیم. رفاقتمان از آنجا گل انداخت تا جایی که با من به هامبورگ آمد. ما از آنجا آشنا شدیم و ارتباطمان طی کنگرههای کنفدراسیون و همچنین تشکیل جبهه ملی سوم بیشتر و بیشتر شد. بعد از کنگره ویسبادن که آقای قشقایی دیگر حضور نداشت، ما ارگانی پیدا کردیم به نام «ایران آزاد» که زمانی اکثریت آن با دانشجویان ایرانی بود. بعد از جریان ۴۲ آرام آرام فعالیت بچههای مذهبی در جبهه ملی بیشتر شد. در کنگرۀ هانوفر، کارگشا، قطبزاده، بنیصدر، دهقان و حسن اسلامی به عنوان هیأت اجرایی جبهه ملی در اروپا انتخاب شدند. در کنگره کلاوستار، زهری، کریم دستمالچی، حسن ماسالی، احمد هاشمی و بنده برای هیأت اجرایی انتخاب شدیم. بعد از زاربروکن که آخرین کنگره متحد جبهه ملی بود، مذهبیها به صورت جداگانه به فعالیت خود ادامه دادند و بیشتر تحت تاثیر فداییان قرار گرفتند. گروهی هم چپهای سوسیالیست بودند که مهدی تهرانی، ماسالی، محمود راسخ، خسرو شاکری، بیاتزاده و… را در بر میگرفت. از این گروه مهدی تهرانی به چین رفت و اداره رادیو طوفان را به دست گرفت. ماسالی به عراق رفت و جبهه ملی خاورمیانه را تاسیس کرد و بعد هم با تیمور بختیار ارتباط گرفت و اسم خودش را کمونیست علمی گذاشت.
قطبزاده در این میان چه نقشی داشت؟
قطبزاده در اروپا مثل موتور محرکه از این شهر به آن شهر میرفت و تمام فعالیت جمعآوری نیرو و از این دست کارها را خودش انجام میداد. از نظر سیاسی نیروی پرتحرکی بود. بنیصدر و حسن حبیبی حرکت نداشتند. بنیصدر خوب سخنرانی میکرد، حبیبی خوب مینوشت اما قطبزاده خوب حرکت میکرد. این سه با هم هماهنگی خوبی داشتند. هیچ کس توان رقابت با این گروه سه نفره را نداشت. ما اسمشان را گذاشته بودیم سه تفنگدار.
قطبزاده برای انتقال امام خمینی از ترکیه به نجف تلاش زیادی کرد. دلیلش چه بود؟
اولین کسی که به ملاقات آقای خمینی در ترکیه رفت و ایشان را از ترکیه به عراق منتقل کرد، قطبزاده بود. با احمد مبارز مراکشی که در فرانسه زندگی میکرد آشنا بود، رئیسجمهور عراق یعنی عبدالسلام عارف دوست احمد بود. صادق به واسطه او با عارف هم ارتباط پیدا کرد. تنها کسی که آن زمان از بین دانشجوهای مقیم خارج با آقای خمینی در ارتباط بود، قطبزاده بود. هر چند وقت یک بار هم برای دیدار ایشان به عراق میرفت.
برای فعالیتهای سیاسی پول هم دریافت میکرد؟
آقای خمینی یک مقرری از سهم امام و… برای قطبزاده در اروپا و یزدی در آمریکا تعیین کرده بود. اما مبلغ قابل توجهی نبود. قطبزاده خیلی از هزینهها را از جیب خودش میپرداخت. ما هم هر کدام به سهم خود کمک میکردیم، چون سفر زیاد داشت. در کل زندگی دانشجویی محقری داشت. از میان گروه سه نفری بنیصدر، حبیبی و قطبزاده، بنیصدر وضعیت اقتصادی مناسبتتری داشت. ازدواج هم کرده بود و بچه داشت. اما قطبزاده و حبیبی هر دو مجرد بودند. نمیدانم چه شدی که یکباره تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به کانادا برود.
زمانی که برای ادامه تحصیل به کانادا رفت، سرنوشت گروه سهنفرهشان در فرانسه چه شد؟
بنیصدر و حبیبی از آن حرکت سابق افتادند.
شما هم به ایران برگشتید؟
بله. بعد از جریان تظاهرات علیه شاه (در جریان سفرش به آلمان در خرداد ۴۶) من همراه با بقیه دانشجویان شرکتکننده در تظاهرات علیه شاه طبق قوانین آلمان به ۳ سال زندان محکوم شدیم که البته با روی کار آمدن ویلی برانت، صدراعظم آلمان، مورد بخشودگی قرار گرفتیم. در ایران هم جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی برپا بود. یک طبقه از منزل ما در ایران را یکی از نیروهای ساواکی اجاره کرده و رسما به ساواک منطقه تبدیل شده بود. همین فرد از طریق خانوادهام پیغام داده بود که بگویید بیاید کاری با او نداریم. این شد که من به ایران برگشتم.
در ایران همچنان با قطبزاده ارتباط داشتید؟
قطبزاده مرتب با من در ارتباط بود. تا اینکه جریان انقلاب شروع شد. قطبزاده تمام اعلامیهها و نوارها و… را برای من میفرستاد. دفتر من در خیابان بزرگمهر (ولیعصر بالاتر از چهارراه پهلوی سابق نزدیک سفارت اسرائیل) بود. همه شیشههایش را آلومینیوم زده بودم. دو دستگاه زیراکس، یک دستگاه پلیکپی و یک دستگاه افست کوچک هم داشتم. زمانی که شرکت تعطیل میشد و همه کارکنان به خانههایشان میرفتند، با برادر آقای دکتر کارگشا که از دوستان بسیار نزدیک من بود، شبانه اعلامیهها را چاپ میکردیم. صبح زود هم آقایان هاشم صباغیان و محمد توسلی با موتور میآمدند، اعلامیهها را میگرفتند و در بازار و قم و جاهای مختلف توزیع میکردند. خبرنگاران اروپایی هم که برای پوشش تظاهرات مردمی به ایران میآمدند، از طریق قطبزاده به من معرفی میشدند. کارمندی داشتم به نام آقا ابراهیم که شبها دوربینها و همه تجهیزاتشان را میگرفت و به شرکت میآورد. چون ممکن بود ساواک به هتل محل اقامت خبرنگاران برود و فیلمها و عکسهایشان را ضبط کند.
فعالیت شرکتتان در چه زمینهای بود؟
تجهیزات بیمارستانی فراهم میکردیم. نام شرکت «الکترواینترمدیکال» بود.
در جریان اقامت امام در فرانسه، قطبزاده چه نقشی داشت؟
اول قرار نبود آقای خمینی در فرانسه بمانند. بنا بود از آنجا به الجزایر بروند. منتها هواپیما باید در پاریس فرود میآمد و از آنجا با هواپیمای دیگری به الجزایر میرفتند. قطبزاده به فرودگاه رفت و هیاهو به راه انداخت که ما ایشان را به الجزایر نمیفرستیم. ما ظرف ۲ ساعت یک ویلا در ورسای پاریس برای اقامت آقای خمینی خریدیدم. آن خانه به نام قطبزاده است.
چه شد که امام را به نوفللوشاتو بردند؟
در ابتدا که امام در آن ویلا اقامت کردند، خبر چندانی نبود. اما بعد شلوغ شد و جمعیت زیادی برای دیدار با ایشان آمدند. روبهروی آن ویلا یک مدرسه بود. چون جلوی مدرسه مدام ازدحام میشد مدیرانش اعتراض کردند. بعد شخصی به نام آقای دکتر ظریف که که مشهدی و جزو گروه سامی (جبهه ملی) بود، در نوفللوشاتو جایی را در نظر گرفت و امام را به آنجا بردند. البته دولت فرانسه هم کمک کرد.
روایتی میگوید منزل غضنفرپور را در پاریس اجاره کردند. روایتی دیگری هم هست که میگوید کریم دستمالچی آن خانه را خرید.
نه. هیچ کدام درست نیست. خانه به نام قطبزاده خریداری شد. قطبزاده در مورد آن خانه به من اختیارات داده بود. من بعدا که بنیصدر به فرانسه رفت آن خانه را در اختیار او قرار دادم.
بعد از انتقال امام به نوفللوشاتو آن خانه چه شد؟
بسیاری از همراهان آقای خمینی از جمله احمدآقا و… در آنجا اقامت داشتند. وقتی هم که همه به ایران برگشتند، مجاهدین پس از مدتی که با جمهوری اسلامی اختلاف پیدا کردند و به فرانسه گریختند، به آنجا ریختند و بسیاری از کتابها، مدارک و… را بردند.
گفتید بعد از اینکه بنیصدر به فرانسه رفت، با وکالتی که از طرف قطبزاده از آن خانه داشتید، آنجا را در اختیار بنیصدر قرار دادید. چطور این اتفاق افتاد؟ چون زمانی که بنیصدر فرار کرد قطبزاده در زندان بود.
بله. من در رابطه با آن خانه از قطب وکالت داشتم. البته این وکالت رسمی نبود اما وکلای فرانسویاش در جریان بودند. آن زمان هم چون قطبزاده هنوز زنده بود، میتوانستم از این اختیارات استفاده کنم. برای مراسم ازدواج دختر خواهرم به فرانسه رفته بودم. خب با بنیصدر دوست بودیم و بچههایش من را عمو صدا میزدند. در پاریس به دیدارش رفتم. نشانی که به من داده بود، خانه باغی متعلق به مجاهدین بود. بنیصدر با مسعود رجوی یک جا بودند. وقتی خواستم وارد شوم، بچههای مجاهدین گفتند «پاسپورتت را بده.» گفتم: «بروید بابا.» بلافاصله با همسر بنیصدر تماس گرفتم گفتنم «اینها چه میگویند؟! از من پاسپورت میخواهند! من پاسپورتم را به هیچ کس نمیدهم.» خلاصه، بنیصدر تماس میگیرد و میگوید: بگویید بیاید. در حیاط آن خانه دو تا صندلی گذاشتیم و نشستیم که با هم صحبت کنیم. یکدفعه دیدم یکی دیگر آمد یک صندلی گذاشت نزدیک ما که به صحبتهای من و بنیصدر گوش کند. به بنیصدر گفتم: «اینکه نشد حرف زدن. این آقا اینجا چه میخواهدا؟!» گفت: «اینجا اینطوری است دیگر». گفتم: «سید ـ من بهش میگفتم سید ـ آخه خجالت نکشیدی؟ اگر تو را میگرفتند، میانداختند زندان آقای خمینی که شرفش بیشتر بود تا اینکه اینجا زندانی رجوی باشی.» گفت: «پاشو راه برویم.» بلند شدیم. گفتم: «سید ما را سرشکسته کردی، تمام دوستانت را سرشکسته کردی.» گفت: «پس خبر نداری، طارق عزیز [وزیر خارجه صدام] الان در اتاق در حال مذاکره با مسعود رجوی است.» گفتم: «چشم و دلم روشن، بعد تو زیر سایه اینها نشستی! آبروی ما رو بردی.» گفت: «جایی ندارم بروم.» گفتم: «برایت جا فراهم میکنم.» پرسید: «کجا؟» گفتم: «اگر خانهای را که برای امام خریدیم، برایت درست کنم، میآیی؟» گفت: «آره.» گفتم: «پس پاشو.» به این ترتیب آقای بنیصدر را به ویلای ورسای بردم.
بنیصدر تا چه زمانی در آن خانه ماند؟
تا زمانی که دارودستهای به نام «شورای ملی مقاومت» – تشکیلاتی که مجاهدین برای جذب افراد گروههای دیگر ایجاد کرده بودند – در پاریس علیه بنیصدر تظاهرات کردند در جلوی همان خانه. خانه درست جلوی مدرسه بود و اینها هم هر روز شلوغ میکردند و شعار «مرگ بر بنیصدر» و… سر میدادند، بنیصدر مانده بود که چه کند. بالاخره دولت فرانسه خانهای را در نزدیکی کاخ ورسای در اختیارش گذاشت که قبرستانی هم کنارش بود. چندین بار هم در این خانه جدید به ملاقاتش رفتم. خانهای بسیار قدیمی بود. حتی پول نداشت که گرمای آن را تامین کند برای همین کرسی گذاشته بود و با همان دو اتاقش را گرم میکرد. زندگی بسیار محقری در آن خانه داشت و در همانجا همراه با دو سه نفر دیگر روزنامۀ انقلاب اسلامی را منتشر و توزیع میکرد.
سرنوشت خانه قطبزاده در پاریس چه شد؟
بنیصدر یک اشتباه بسیار بزرگ کرد. اشتباهش این بود که وقتی از آن خانه رفت آنجا را به یکی از همراهانش داد. این فرد هم بعدا به انگلیس رفت و متاسفانه آن خانه را به یک فرانسوی اجاره داد. در همین حین قطبزاده را اعدام کردند و وکالت من هم باطل شد. شخص فرانسوی هم که خانه را از بنیصدر اجاره کرده بود از وضعیت آن مطلع شد، برای همین نه اجارهای داد و نه خانه را برگرداند. امیر برادر قطبزاده برای پس گرفتن آن خانه حتی یک بار به فرانسه رفت اما چون برادر دیگر و خواهر قطبزاده که در خارج از ایران بودند فوت کرده بودند تعداد وراث زیاد شده بود و دیگر کاری از پیش نمیرفت. آن خانه الان حداقل نزدیک پنجاه میلیون یورو قیمت دارد. به بنیصدر گفتم «آقا اقلاً میخواستی سؤالی از ما بکنی، چرا این کار را کردی؟!» دولت ایران اگر پیگیر ماجرا شود میتواند آن خانه را پس بگیرد.
زمانی که امام در نوفللوشاتو بودند، نقش قطبزاده چه بود؟
اکثر ملاقاتهایی که با آقای خمینی در نوفللوشاتو انجام میگرفت و یا سخنانی که ایشان در آنجا مطرح میکرد، توسط دو نفر، یزدی و قطبزاده هماهنگ میشد. تبلیغات جهانی دست قطبزاده و یزدی بود. یزدی به لحاظ سیاسی فردی بسیار فعال بود. سه، چهار نفر از سیاستمداران فرانسه با قطبزاده دوستی نزدیک داشتند، از طرفی رمزی کلارک، حقوقدان آمریکایی هم با قطبزاده دوست بود. این ارتباطات از نظر تبلیغاتی کمک بسیاری میکرد.
گفتید که خبرنگاران خارجی که برای پوشش اخبار اعتراضها به ایران میآمدند به شما معرفی میشدند، با این حساب با خبرنگار آلمانی که در هواپیمای امام حضور داشت و در مورد احساس ایشان از بازگشت به وطن پرسید هم ارتباط داشتید؟
بله. من با آقای پتر شالاتور آشنا بودم. یک روز به من تلفن کرد که من هم میخواهم در هواپیمای امام باشم. با قطبزاده تماس گرفتم و از ایشان خواستم که او را هم در لیست مسافران هواپیمای امام جای بدهد. اتفاقا بعد از اینکه من این مصاحبه را در تلویزیون دیدم، به محض اینکه هواپیما نشست پای پلههای هواپیما به قطبزاده گفتم چطور آقای خمینی بعد از ۱۵ سال دوری از ایران میگوید که هیچ احساسی ندارد، من وقتی از آلمان به ایران برمیگشتم در مرز ترکیه و ایران وقتی از دور چشمم به پرچم ایران افتاد بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. تمام بدنم از شدت هیجان میلرزید. چطور ایشان هیچ حسی ندارد. قطبزاده گفت: «سخت نگیر. ایشان خسته بودند این سخن را گفتند.»
کارول جروم در کتاب «مرد در آینه»، که سرگذشت صادق قطبزاده است، میگوید قطبزاده همراه یکی از وکلای فرانسوی به دفتر شرکت ایرفرانس رفتند و هواپیما را اجاره کردند.
من از آن طرف ماجرا یعنی فرانسه خبر ندارم اما آنچه به خاطر دارم این است که آن زمان دفتر امیرانتظام در خیابان شاهرضای سابق سر چهارراه فردوسی بود و پایین آن شرکت ایرفرانس. آقای امیرانتظام به همراه آقای صباغیان رفتند و هواپیما را اجاره کردند.
قبل از اینکه بحث اجاره هواپیما را ادامه دهیم، از این سه وکیل فرانسوی که جروم از آنها نام میبرد بگویید. چرا قطبزاده در فرانسه با سه وکیل در ارتباط بود؟ اصلا آنها که بودند؟
بله قطبزاده در فرانسه سه وکیل داشت: یکی از آنها ویلالون و آرژانتینیالاصل بود اما در فرانسه زندگی میکرد. دو نفر دیگر فرانسوا شرون و کریستین بورگه و هر دو فرانسوی بودند. قطبزاده یک چهره سیاسی شناخته شده در فرانسه بود و این وکلا هم دوستانش بودند و اتفاقا هر سه هم سیاسی. قطبزاده در فرانسه علیه رژیم ایران فعالیت میکرد و پلیس فرانسه مرتب به او اخطار میداد. مشخص بود که در چنین شرایطی به حضور و حمایت این وکلا نیاز داشت.
برگردیم به ماجرای هواپیما. بالاخره اجاره هواپیما را چه کسی پرداخت؟ چون باز هم به استناد نوشته جروم مبلغ اجاره هواپیما را قطبزاده در ظرف یک روز و از طریق فعالان جبهه ملی در اروپا پرداخت کرد. روایت دیگری هم هست که میگوید پول اجاره را کریم دستمالچی پرداخت کرد؟ حتی گفته میشود دستمالچی هواپیما را با تمام مسافرانش بیمه کرد.
همانطور که گفتم من از اینکه در این مورد در فرانسه چه گذشت اطلاع ندارم چون آن زمان ایران بودم. این هم که میگویند کریم دستمالچی اجاره یا بیمه هواپیما را پرداخت کرد دروغ است. دستمالچی اصلا روحش هم خبر نداشت. آقای خمینی یا افرادی که در فرانسه با ایشان بودند، گفتند هر کس سوار هواپیما میشود، خودش پولش را بدهد. افرادی که سوار آن هواپیما شدند پول هواپیما را دادند. حالا چطور من نمیدانم. از قرار صادق طباطبایی پولها را جمع میکند. من بعدا از قطبزاده در این مورد سؤال کردم. گفت از تمام کسانی که سوار هواپیما شدند پول پرواز گرفته شد. آقای خمینی حاضر نبود که فرانسویها و یا یک شخص پول هواپیما را بپردازد.
پس از فرود هواپیمای امام شما کجا بودید؟
در فرودگاه مهرآباد بودم. من با تمام خبرنگارها به اتفاق مهدی چمران در خودرویی شبیه به اتوبوس روباز در جلوی ماشین آقای خمینی حرکت میکردیم. ابتدا قرار بود ایشان در دانشگاه تهران سخنرانی کنند، اما جمعیت به حدی زیاد بود که راه بند آمد. آقای خمینی را با هلیکوپتر به بهشتزهرا بردند ما هم به آنجا رفتیم.