دکتر محمد علی مهرآسا
اخباری که از درون ایران حتا توسط نشریات خودشان به خارج می رسد، نشان می دهد و گواه است بر اینکه بیشینه ملت دربند و گرفتار حکومت آخوندی به شدت دچار افسردگی شده اند؛ و میزان خود کشی به حد بالائی رسیده و فوت در اثر سکته های قلبی و مغزی چندین برابر شده است.
بیش از 39 سال از انقلاب و آن تحول بزرگ و ژرف و درعین حال غیر ضروری در بافت اجتماعی ایران می گذرد؛ و با سقوط سلطنت چند هزار ساله، سیستم پادشاهی به دورنمائی تبدیل شده است که دستکم نیمی از جمعیّت ایران چیزی از آن به یاد نمی آورند و خاطره ای ندارند. به گمان من، این مدت را باید به چند بخش زمانی تقسیم کرد و برای هر بخش شکل و فرم ویژه ای هم در وضع حکومت جدید و هم در کنش و واکنش مردم – اعم از موافق و مخالف – تصویر و تصور نمود.
بخش1- سی و هفت روز انتهای سال 1357 یعنی از 22 بهمن تا نوروز 1358 و حتا ماه های بعد و تا پایان دولت بازرگان را نیز باید زمان سردرگمی و بی باوری و حیران مردم هممیهن – در کل جامعه – نامید و زمان بهت و حیرت همگانی به حساب آورد. مردم چه گروهی از موافقان و چه اکثریّتی از مخالفان، از ضربه ی حادثه ای که پیش آمده بود و اتفاقی که افتاده بود، این چند ماه نخست را گیج و منگ بودند. مخالفان تغییر نظام و هواداران سیستم پادشاهی خود را به کل باخته بودند و از آواری که بر سر خواستگاه و قبله گاهشان فرود آمده بود به کل مبهوت شده بودند؛ و با عداوت شدید و گاه توحش بی حدی که از سوی پیروزمندان این حادثه نسبت به آنان اجرا می شد، کاملاً دست پاچه و ذلیل شده بودند. تصور این که قبله عالم و شاهنشاه آریامهر چنین ساده و آسان از عرش به زیر آید و بر فرش فروافتد؛ و تاج و تخت کیانی را به این سهولت رها کند و آواره زمین و زمان شود، بسیار دور از باور و قبولشان بود. پذیرش سقوط سلطنت با آن ابهت و هیبتی که اعلیحضرت برای خود و دربارش رقم زده بود؛ و آن را به وضوح به رخ خودی و بیگانه می کشید، و با آن پیش بینی که نسبت به آینده ای ایده آلی همراه با تمدن بزرگ می کرد، تصور سقوط پادشاهی به این سهولت، برای بیشتر مخالفان سلطنت نیز از باور به دور بود؛ چه رسد به ایرانیان شیفته ای که محمد رضا شاه را نظرکرده ی خدا و امامان و مورد حمایت پروردگار می دانستند. و در ضمن او را بزرگترین متفکر زمان و دوران تصور می کردند! بیشتر ایرانیان هوادار پادشاهی تصور این که چنین سهل و ساده و بی دلیل شاه کشور ضمن دست شستن از تخت و تاج، آنان را رها کرده و خود را از مخمصه – و نه مهلکه – نجات داده و گریخته بود، برایشان مشکل بود. از این رو با هر شاهپرستی به گفتگو می نشستی، حرف اصلی و نظر یقینش این بود که شاه بر می گردد. این خوشخیالی تا زمانی بود که شاه هنوز در بیمارستان قاهره بستری نشده و از پا نیفتاده بود.
البته برخی از مخالفان سلطنت نظیر نگارنده که اهل سیاست بودیم ولی سیاستباز و گرفتار بازی های رایج آن نبودیم، تنها از این که مشروطیّت تعطیل شده و در اداره کشور مردم به حساب نمی آیند رنج می بردیم و ناخشنود بودیم. ما خواهان همان نظام مشروطه ای بودیم که مصدق در صدد رسیدن به آن بود. اما بعدها با خواندن نوشته ها و کتابهائی که توسط خودی و بیگانه نگاشته شده و به درستی اوضاع و احوال درون و برون ذهنیّت محمد رضا شاه را واکاوی و روانکاوی کرده و ارتباط روحی و وابستگی ی فرمانروائی اش را با قدرتها و ابر قدرتها نمایانده بودند، از نادیده ها و ناشنیده ها آگاه شده و دریافتیم که شخصیّت اعلیحضرت آریامهر را اگر درست توجیه و بررسی کنیم، یک رستم صولت بیش نبوده است. ایشان ترسو و بزدلی بودند که تنها به امید و پشتوانه ی ارتشی که به بهترین اسلحه های زمان مجهز بود سینه سپر می کردند و خودی و بیگانه را به زعم خود در هراس می افکندند. اما زمانی که دریافت در ساختار ارتش شکافهای بس عمیق افتاده و گروه گروه سربازان و درجه داران یا فرار می کنند و یا به دسته های «اللهُ اکبر» گو می پیوندند، لرزه بر چهار ستون بدنش افتاد و نه تنها حکومتش را پایان یافته می دید، که از تأمین جان خود و خانواده اش نیز در هراس بود. برای فرار از این اتفاق روز شماری می کرد و حتا بی جا و بی جهت مرتب به ساعت مچی اش می نگریست که علامت آشفته حالی و روان پریشی بود. و این موضوع را سفرای وقت امریکا و بریتانیا نیز در خاطرات و کتابهائی که در این زمینه نوشت اند مورد اشاره قرار داده اند.
درحالی که به گمان من رهاکردن کشور و دل کندن از سلطنت و خروج از کشور و فرار از انجام وظیفه و مسئولیّت، بزرگترین نقطه ضعف محمد رضا شاه را رقم زده است. زیرا هنوز بیشترین مقدار افسر و درجه دار ارتش هوادار سلطنت بودند و حاضر به دفاع از او در هر برهه و حالت بودند. در چنین بحرانهائی می توان از سربازان صفر و بی سواد چشم پوشی کرد و حتا تمام سربازان را به مرخصی فرستاد و با درجه داران و افسران و گارد جاودان و گارد حفاظت از شاه به مصاف خطر رفت.
همچنین باید گفت نامگذاری بهار آزادی برای این مدت چند ماه نخست انقلاب که اکثریّت مردم آگاه و فرهیختگان کشور نیز در بهت و حیرت بودند، شایسته ی احوال و اوضاع زمان و مکان بود؛ و حقا سه- چهار ماه اول پس از 22 بهمن، هم آزادی گفتار وجود داشت و هم آزادی نوشتار. اما از مرداد و شهریور 58 آقای خمینی این بهار را به پائیز و سر انجام به زمهریر زمستان مبدل کرد و با سخنرانی مشهورش که :
«… بشکنید این قلمها را؛ و من توبه می کنم از اینکه تیرهای اعدام برپا نکردم و این روزنامه نگاران و نویسندگان را همانند رفتار و کردار و عدالت امیرالمؤمنین علی به دیار نیستی نفرستادم؛ و پیش خدای خود شرمنده ام و توبه می کنم…» هواداران خمینی دور برداشتند و با سرعت و شتاب به جان ملیگراها و آزادیخواهان افتادند و گرفتند و کشتند.
موافقان دبش خمینی اندک اندک بنیان استبداد دینی را گذاشتند؛ و بیشتر اهل قلم و تحقیق و فرهیختگان موافق انقلاب را نیز به جلای وطن مجبور کردند. این هجرت بیشتر از ترس مرگ و اعدام بود تا جان خود را از دست این وحشی خونخوار برهانند.
بخش2- از روز حمله به سفارت امریکا شروع شد و تا انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر ادامه داشت که چون ریاست جمهوری مطابق میل سران حزب جمهوری آخوندی نبود، خمینی دستور داد در انتخابات مجلس هوشیار و مواظب باشید و مجلس را از آن خود کنید. یعنی انتخاب را به انتصاب تبدیل کنید و کسانی را از صندوق بیرون آورید که مخالف بنی صدر باشند و بتوانند جلو بنی صدر را بگیرند؛ و دیدیم که سر انجام رأی به خلع او دادند. و به این ترتیب گزینش نمایندگان مجلس نخست طبق دستور انجام شد که اکثریت مطلقش فرمایشی بود؛ و تنها عده ای اندک شمار هوای وطن و ملت را داشتند مانند آیت الله طالقانی و گروه مهندس بازرگان که از جلسه بیرون رفتنشان به هنگام رأیگیری بر ضد بنی صدر نیز بی نتیجه بود. و سر انجام با عزل آقای بنی صدر از ریاست جمهوری توسط همان مجلس، فضای انقلاب به یک دیکتاتوری توسط اوباش و چماقدار تبدیل شد.
این بخش دوم زمان جا افتادن انقلاب بر طبق تمایل خمینی بود که اندک اندک دیکتاتوری نضج می گرفت و منسجم می شد. در این مقطع بود که درسخوانده های فهیم و روشنفکران آگاه و دقیق، دریافتند که آنچه آنها تصور می کردند و آرزویش را داشتند، با برنده شدن قشر آخوند و طلبه دینی احمق و بی سواد به امری محال تبدیل شده و حکومت از آزادی و دموکراسی فرسنگها فاصله گرفته است. یعنی بنیاد خلافت اسلامی تحت لوای ولایت فقیه – که بعد توسط رفسنجانی به مطلقه تبدیل شد – نهاده شده و استبداد دینی که هزاران بار سختتر و مهیبتر از استبداد سویل و نظامی و چکمه است برقرار شده است.
بخش3- از سی خرداد 1360زمان عزل آقای بنی صدر و اعتراض خیابانی مجاهدین خلق آغاز می شود که استبدادی تاریک و مطلق را بر فضای ایران حاکم کرد و چنان ظلمات و توحشی به وجود آمد، که به اعدام چنیدن هزار نفر انجامید؛ و هیئت حاکمه آخوند در میان مردم رُعب و وحشتی با کشتار هزاران نفر ایجاد کردند که تاریخ ایران چنین جنایاتی را به یاد نداشت و سیاهی و نکبتش همچنان ادامه دارد.
به این ترتیب انقلابی که مایه امید آزادیخواهان بود، به جهنمی به دروازه بانی آخوندها و در رأس آنان خمینی تبدیل شد و فرهیختگان را سرخورده و مأیوس کرد.
از ابتدای آغاز این توحش، گروه فرهیختگان و بسیاری از آزادی خواهان که توانش را داشتند، جلای وطن کرده تبعید خودخواسته را به جهنم آخوندیسم برتری دادند. نگارنده خود و خانواده در همین ردیف بخش بندی می شود.
من با عزل بنی صدر با آن بوق و کرنا، فهمیدم دیگر ایران جای زندگی نیست و انقلاب به حقیقت همان است که روز نخست خمینی به گوینده رادیو دستور داد. روز 22 بهمن 1357 گوینده رادیو مرتب از واژه انقلاب خالی حرف می زد. به ناگاه دو ساعت بعد همان گوینده کلمه انقلاب را با پسوند اسلامی بیان کرد و معلوم شد خمینی و یارانش شنیده اند و دستور سیاه روزی را صادر کرده اند.
ایران کنونی همان ایران زمان خلفا و معاویه است که حتا غذا خوردن و شب خوابی نیز به دستور دین اسلام به انجام می رسد. ما که در رفتیم ولی فغان برای آن مردمی که درون کشور ایران می زیند و چه میزان نگرانشانم!!
کالیفرنیا دکتر محمد علی مهرآسا 14/11/2018