منوچهر تقوى بیات
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکس این آتش ندارد ، نیست باد
مولوی
سخنی درباره ی « جامعه شناسى نخبه کشى »
بهانه ی این نوشتار؛ علی رضا قلی ( والا ): « جامعه شناسی نخبه کشی ؛ قائم مقام ، امیر کبیر، مصدق: تحلیل جامعه شناختی برخی از ریشه های تاریخی استبداد و عقب ماندگی در ایران ». تهران ، نشر نی ، ۱۳۷۷، صص ۲۴۰ ( چاپ شانزدهم ـ [ناگفته نماند که این کتاب بیش از چهل بار چاپ شده است و در شهرکتاب آنلاین و در گود ریدرز در روی پرده ی جهانی رایانه ای نیز به نمایش گزارده شده است!!!] )
نوشتار زیر نقدی است بر کتاب « جامعه شناسی نخبه کشی …» نوشته ی علی رضا قلی که بسیار عبرت آموز است!
چکیده ی گفتار
پیشاز آنکه به کتاب «جامعه شناسى نخبهکشى» و روش نویسنده ی آن آقاى على رضاقلى ( والا ) به پردازم، بهتر است یک اصل مسلم را که همه ی انسان هاى تندرست و خردمند در روى زمین قبول دارند، در آغاز این نوشته براى نویسنده ی کتاب «جامعه شناسى نخبه کشى » و خوانندگان عزیزبیان کنم، و آن این که: نه آمریکائى هاى بى اصل و نسب، نه انگلیسى هاى باصطلاح اصیل، نه ژاپنى ها، نه آفریقائى ها، نه مسیحى ها، نه بودائى ها، نه یهودى ها و نه مسلمانان، هیچیک هیچ برترى و امتیازى بردیگرى ندارند. همه انسان هستند و روى دو پا راه مى روند و بطور متوسّط جمع جبرى استعدادها و قوّت و ضعف آن ها با هم برابر است. همه انسان هستند و این انسان ها در دورافتاده ترین دهکده های جهان امروزی و یا در شهرها و نیز در پیشرفته ترین دانشگاه هاى دنیا در شرائط آزاد و برابر در کنار یکدیگر به زندگی و رقابت سالم در زمینه هاى علمى، هنرى و ورزشى ادامه مى دهند. علیرغم آن که بعضى از آن ها از محیط هاى بسیار عقب مانده و به اصطلاح همین کتاب،« جهان سوّم » به محیط هاى جدید مى آیند، بخوبى از عهده ی همه رقابت ها حتّا مصاحبه هاى کتبى و شفاهى روانکاوانه نیز بر مى آیند. فرزندان همین ایرانى ها که از نظر جناب« والا» نویسنده ی محترم آنقدر عقب مانده و قابل سرزنش هستند، با آن که در آوارگى و تبعید مشکلات بسیار عظیمى دارند، در دانشگاه هاى اروپا و آمریکا رتبه هاى ارزشمندى درزمینه هاى علمى، هنرى و ورزشى و … به دست مى آورند.
امّا درباره ی کتاب جناب « والا »، با دیدن آن بى اختیاردستم به سوى کتاب رفت و با شتاب آن را برداشتم. بیشتر از عنوان کتاب تصاویر و نام آشناى آن سه رادمرد بزرگ، مرا تشنه ی خواندن این کتاب کرد. باورم بر این است که بیشترآدم هایى که دست به سوى این کتاب یازیده اند، همچون من فریفته آن نام ها بوده اند. از نظر بازاریابى و روانشناسى خریداران، حساب نویسنده و یا ناشر کاملاً درست بوده است. شاید به همین دقّت هم تأثیر محتواى کتاب را روى مردم ما محاسبه کرده باشند. بارى، باامید فراوان براى فراگرفتن تازه هایى درباره ی آن نخبگان کتاب را به دست گرفتم. دیرى نپایید که امیدم به یأس گرایید. آنچه من از تاریخ و فرهنگ مردم خود آموخته بودم در این کتاب واژگونه دیدم و باژگونه نیزخواندم. نخست، از روى ناخشنودى و براى تأکید زیربعضى از کلمات خط کشیدم، سپس کلماتى را به اعتراض در کنار کتاب نوشتم. دست آخر برآن شدم تا آنچه را جناب « والا » واژگونه نوشته است، راست بنویسم و تا حد ممکن روى دیگر سکه را به خوانندگان گرامی نشان دهم.
نویسنده ی « جامعه شناسى نخبه کشى » در نیمه اول کتاب نظرى شتاب زده به تاریخ ایران از زمان سلسله صفویه به این سو مى اندازد و از طرف تاریک تاریخ نمونه هایى بیان مى کند. گرچه تاریخ میهن استعمارزده ی ما در پانصدسال گذشته برگ هاى درخشان چندانى ندارد، به هرشیوه نویسنده کوشیده است گناهان متجاوزین به حقوق مردم را به گردن قربانیان بیاندازد. نمونه ها، بیشتر شرح حماقت هاى حاکمان ایران است و سرزنش محکومان یعنى مردم مظلوم. درعوض در بعضى مقاطع زمانى اشاره دارد به تاریخ صنایع و اختراعات اروپا آنهم با لحنى مبالغه آمیز و پر از ستایش نسبت به اروپاییان، بدون درنظرگرفتن ضوابطى براى مقایسه. امّا درعوض از آدمکشى ها، آدم سوزى ها، تجاوزات وحشیانه کلیسا به جان و مال مردم و نیز از رذالت هاى حاکمان و غارتگران اروپایى و همچنین مباح کردن خون دانشمندان و سوزاندن نخبگان اروپا و یا مثلا قتل عام « سن بارتلمى »[1] سخنى نمى گوید. ترقیّات آمریکا را به رخ خوانندگان مى کشد ولى کشتار غیرانسانى سرخ پوستان بى گناه آمریکا را فراموش مى کند. برعکس، تمدّنى که برخون، جنایت و نفى حقوق انسان بنا شده مورد تحسین و ستایش قرارمى گیرد.
نیمه دوّم کتاب به سرگذشت سه بزرگ مرد تاریخ اخیر ایران قائم مقام، میرزا تقى خان امیر کبیر و دکتر مصدّق مى پردازد. امّا !!! سجایا و خدمات آن ها، راه و روش مهرورزیدن آن بزرگان به مردم وفادار و حق شناس ایران مورد توجّه قرار نمى گیرد. بیشترصفحات به سرزنش و افترا به مردم و فرهنگ جمعى آنان اختصاص مى یابد و شرح شهید و ناکام کردن آن سه بزرگ مرد و شام غریبان آن ها است. نه عمل کرد استعمارخوب حلاجى شده و نه شگردهاى ناجوانمردانه ی آن در رخنه به استقلال و دین و ایمان مردم برملأ شده است، نه عیب و ایراد حاکمان تهى مغز و خود فروخته تشریح شده و نه احیانا تلاش هاى جسته گریخته ی مردم براى شورش و یا مقاومت دربرابر ستم در پانصد سال گذشته مورد اشاره است. تاریخ بیدارى ایرانیان که در مأخذهاى کتاب جناب ( والا ) آمده مورد توجّه ایشان قرار نگرفته است و تلاش هاى نخبگانى همچو مستشارالدّوله ها، صوراسرافیل ها، دهخداها و دیگران… ندیده گرفته شده است و فقط خفت و خوارى نثار فرهنگ جمعى آن ها گردیده است. البتّه در این مختصر کوشیده ام جزء به جزء هر کجا تحریفى فاحش بوده نشان دهم. امّا جناب (والا) در بسیارى از صفحات کتابش تاریخ را باژگونه نوشته ولى به مردم ما و نخبگان ما تهمت باژگونه خوانى زده است.
نویسنده ی محترم عنوان بسیار جذابى براى کتاب خود انتخاب کرده و شخصیّت هاى مورد بررسى نیز از محبوب ترین هاى تاریخ اخیر ایران هستند. امّا در تمام کتاب نعل را وارونه مى زند. من تاکنون کتابى نخوانده ام ( حتّا کتاب هاى مستشرقینى که به مقتضاى طبیعتشان از روى بغض، تنگ نظری و سوء نیت مطالبشان را نوشته اند.) که اینهمه به ما و مردمان شریف میهنمان ناسزاگفته باشد.
درصفحه ۸ چنین مى نویسد:« … و هدف اصلى بررسى این کتاب ضمن بررسى جامعه شناسانه حاکمیّت و رفتارهاى اجتماعى، بیشتر بررسى عوامل و موانع برآمدن “نخبگان اصلاح“ و رویّه نابود کردن آن ها توسّط “هویّت هاى جمعى ایرانیان“ است…». به واژه هاى عبارت “هویّت جمعى ایرانیان” توجّه به فرمائید! “ هویّت“ یعنى تمام مشخصّات به اثبات رسیده شناسائى یک موجود یا شخص، “جمعى“ یعنى همه نه این گروه، نه آن دسته، نه اشراف، نه شاهزاده ها، نه جاسوسان !! همه ی ایرانیان. ما ایرانیان در تمام ادوار تاریخ از نظر نویسنده ی محترم به نابود کردن اصلاح طلبان خود بویژه نخبگان آن ها از آن میان؛ قائم مقام، میرزاتقى خان امیرکبیر و دکتر محمّد مصدّق متهم هستیم.
نویسنده درهمان صفحه ۸ کمى پائین ترمى نویسد: « کتاب را براى کتاب خوان هاى عمومى، دانشجویان دوره لیسانس علاقه مند به مسائل امروز و ریشه هاى تاریخى نوشته ام البتّه نگاهى تحلیلى و نواست .» ” نگاهى تحلیلى و نو“ هم تحلیلى و هم نو! ناسزا گفتن به فرهنگ و مردم ما، تحریف تاریخ و واژگونه نشان دادن حقایق محرز، اسمش مى شود ” تحلیل “. نویسنده در نوشتن کتاب خود، از کتاب هاى ارزشمندى سود جسته است امّا فرازهاى مفید آن کتاب ها را که در جهت مثبت نوشته شده است، علیه مردم و فرهنگ ما بکارگرفته و به اینکار“ تحلیل نو“ نام می نهد.
در صفحه ۱۰ ناخودآگاه اعتراف مى کند:« … بیشتردوستانى که دست نوشته مرا خواندند به دونکته اشاره کردند. لازم مى دانم براى رفع ابهام پاسخ به آن عزیزان را در اینجا بیاورم که براى خوانندگان دیگر آن دونکته روشن شود. نخست اینکه مى گفتند طرح مسئله به این شکل [شاید تحلیلى و نو!] موجب مى شود که بعد از خواندن کتاب حالت یأس به انسان دست دهد…» در جواب خود ایشان افاضه مى فرماید: «… اینهمه براى دادن شناختى است که با واقع انطباق بیشترداشته باشد…» تحریف تاریخ، سرزنش و اهانت به مردم شریف و مقاوم ایران که طى هزاران سال ستم هاى فرنگ و ترک وتازى را از سرگذرانیده و هنوز به کورى چشم دشمنان نیمه جان به حیات خود ادامه مى دهد، آیا مى شود “ انطباق با واقع“ ؟ درعوض ستایش و تمجید نابجا از سیاسمداران و نویسندگان غربى و آن ها را تافته ی جدا بافته دانستن نامش می شود“ تحلیل جامعه شناختى“؟. ایشان یک کمى بالاتر در صفحه ۷ نوشته بود: « علوم انسانى به این شکل وارداتى هستند و مى باید بومى شوند و براى بومى شدن باید “مسئله “ آن ها که با آن علم شروع مى شود، بومى باشد… ». بومى؛ یعنى محلّى یعنى مربوط به اهل ناحیه، لفظ بومى در فارسى رایج، بویژه فارسى تهران، واژه اى کوچک کننده است، نمى دانم ایشان اگر بجاى آن واژه ی ایرانى بکار مى برد چه عیبى داشت؟ البتّه همانطور که پیشتر از این گفتم و پس از این نیز گزارش خواهم کرد، واژه هاى تحقیرکننده نسبت به مردم و فرهنگ ما، دراین نوشته فراوان است. نمى دانم آدم چطورمى تواند به عزیزترین کس خود، به مادر خود (منظورمادروطن است )، به ولینعمت خود یعنی میهن خود ناسزا بگوید و نام آن را“ تحلیل نو“ بگذارد؟ !.
در صفحه ی ۱۱ مى نویسد: « نکته دوّم اینکه مى گفتند به گونه اى بحث شده است که گویاغرب الگوى بى عیب و نقص و مطلوب است.». این را دوستان جناب ( والا ) که دست نوشته این کتاب را خوانده اند قبل از انتشار به ایشان گفته اند و از روى دوستى هم گفته اند نه از سردشمنى، حسادت و یا تنگ چشمى. پاسخ ایشان چنین است:« … توجّه دادن به شناخت غرب به عوض لعن و نفرین و…». ایشان درستایش غرب تنها نیست، کتاب محاکمات مهندس بازرگان سرشار از ستایش خالصانه نسبت به غرب است. بیشتر استادان دانشگاه در نسل پیشین که توسّط رضا خان به اروپا فرستاده شدند در سرکلاس هاى درس ناخواسته و ناخودآگاه مغز دانشجویان را باستایشغرب شست و شو مى دادند. غرب زدگى پدیده ی نوى نیست که در یک “تحلیل نو“ بشود بکارگرفت.
شناخت درست غرب آن است که غرب چطور و با چه تمهیداتى بویژه در هفتصدسال گذشته رشد کرده است؟ نه تنها رشد کرده بلکه چگونه باروش هاى مورد ستایش جناب(والا) ملّت هاى ضعیف دنیا راغارت و نابود کرده است؟
غرب نخست با فرستادن آدم هایی مانند مارکوپولو و ماجراجویانى بنام جهانگرد و سیاحت نامه نویس سپس با ارسال خواهران و برادران مقدّس، کنسول ها و سفرا، به دنبال آنها بازرگانان و پس از آن نظامیان براى حفظ جان و مال اتباع خود، دست آخر براى اصلاح و رشد این کشورها سیل جاسوسان، کارشناسان و استادان عالیقدر دانشگاهى را گسیل داشتند. البتّه از ایجاد و توسعه مراکز مذهبى، کلیسا، معبد و امامزاده هاى دروغى و یا بقول مردم کوچه و بازار، امامزاده بى غیرت و گماشتن کارگزاران، جاسوسان، هیئت ها و محفل هاى فراماسونرى، لاینز و روتارى کلوب ها، آقاخان ها، آقابالاسرها، سیّدمحمّدعلى ها، اسدآبادی ها کوتاهى نکردند. سرانجام بر سر تقسیم و غارت مستعمرات و دست یافتن به بازارهاى جدید، بجان هم افتادند و به خویش و بیگانه رحم نکردند و دوجنگ جهانى را بوجود آوردند. امّا امروز با منابع و نیروى انسانى کشورهاى جهان سوّم جنگ هاى منطقه اى و برادرکشى راه مى اندازند. افغان ها و پشتوها، کردها، عراقى ها، ایرانى ها الجزایرى ها، کروآت ها، بوسنى ها سرب ها و دیگر اقوام عقب افتاده را به کشتن یکدیگر وامى دارند. هم اسلحه مى فروشند، هم اسلحه هاى مدرن خود را آزمایش مى کنند و هم آن ملّت هاى ناتوان و ضعیف را ضعیف ترمى کنند، تا نتوانند حتّا نفس بکشند، به همسایه هاى هم کیش مان، افغانستان و عراق نگاه کنید!
لعن و نفرین غرب لازم است و باید به آن ها بابت ستم هائى که کرده اند و مى کنند لعن و نفرین کرد و آنجایی که می شود پاسخ درخور داد. مردم ما از گفتن مرگ برآمریکا زیان نکرده اند. حتّا اگر بعضى ها قصدسوء استفاده از آن را داشتند، آن فریادها موجب شد که مردم ما خودشان از خواب بیدارشوند. مرگ بر آمریکا حتّا اگر از مُد هم بیفتد و خسته کننده هم بنظر بیاید باز هم در خود حقیقتى را دارد و مردم پس از آموختن آن مرگ بر انگلیس و مرگ بر فرانسه را نیز مى آموزند. احترام به انگلیس و آمریکا زمانى مطرح مى شود که آن ها هم به ما احترام بگذارند و در امورکشور ما دخالت نکنند.
لازمه ی شناخت آن نیست که ما ستایش نابجا از دشمنان خود بکنیم. تحلیل اجتماعى و تاریخى به شیوه ی نو یعنى رسیدگى به تمام اجزاء یک چیز یا پدیده، نحوه ی بوجود آمدن و تکوین آن، شناخت رابطه ی آن اجزاء با یکدیگر و با محیط اطراف و برشمردن جنبه هاى مثبت و منفى آن. اگرپژوهش جنبه مقایسه اى داشته باشد ( بقول فرنگى ها comparative کومپاراتیو باشد) در آن صورت تکوین و رشد دو پدیده را دوره به دوره و نسبت به عوامل تشکیل دهنده و در رابطه با عوامل درونى و بیرونى و موقعیّت زمانى و مکانى و نیز نسبت به هم مى سنجیم. اگرامروز یک دانش آموز ۱۵ ساله ایرانى می داند که الکترون چیست، از امیرکبیر یا افلاطون باهوش تر نیست، بلکه او درجائى از هستى قرار گرفته که در آن موقعیّت شناخت الکترون یک امر مقدماتى به شمار مى آید.
نویسنده ی محترم کتاب « جامعه شناسى نخبه کشى » جناب ( والا ) بجاى آن که یک مقایسه ی اصولى بین یک کشور اروپایی (مانند یونان و یا پرتقال ) و ایران بکند، وضع هر کدام را نسبت به وضع جهان بسنجد، شرائط داخلى و خارجى آنها را رسیدگى کند، نقاط قوّت و ضعف هر کدام را در زمان هاى مختلف برشمارد، علّت هاى عقب ماندگى ما را با رابطه هاى علّت و معلولى و بطور علمى از لحاظ تاریخى، اجتماعى و اقتصادى به ما نشان بدهد و راه رهائى میهن ما را از منجلاب امروزى، به بهشت موعودى که مى شناسد نشان بدهد، آنچه به قامت و بالاى اروپائیان دیده، شایسته و نیکو دانسته و هر چه به قامت ما راست بوده زشت و ناپسند ارزیابى کرده است.
جناب والا مى گوید:« اینهمه براى دادن شناختى است که با واقع انطباق بیشتر داشته باشد…» بینش و روش نویسنده، در تنظیم این کتاب به پزشکى میماند که بربالین بیمار رنجورى نشسته نه با داروى تلخ بلکه با کلام تلخ و کشنده آیه یأس مى خواند، تمام نشانى هاى مرگ آفرین را به بیمار گوشزد مى کند و در عین حال به ستایش و تمجید غرب مى پردازد که این بیمار را، به این روز نزار افکنده است. البتّه فرسودگى و رنجوری بیمار، جرم بزرگى نیست، چه بسا به همّت فرزندان غیورش به ترفندى درمان شود. آنچه کشنده است و مرگ آفرین، روش معالجه ی نویسنده محترم است که تخریب روحیّه مى کند و نسخه نادرست مى دهد.
همه ی کوشش نویسنده را در تنظیم کتابى که تهیّه کرده است به یک باره بیهوده ارزیابى نکرده و بدور نمى ریزم. نویسنده ی محترم کتاب هاى ارزشمندى را خوانده و در انتهاى کتاب خود نام برده است که امیدوارم در چاپ هاى بعدى به دلیل گرانى کاغذ حذف نشود. خواندن آن کتاب ها را به خوانندگان گرامى پیشنهاد مى کنم. امّا برداشت وى ازآنچه که خوانده است و شیوه ی بکاربردن آن نوشته ها در روند پرداخت کتاب اسف بار است. خوب بیاد دارم هنگامى که در جوانى تاریخ علوم و تاریخ صنایع و اختراعات ( پى یر روسو) را که حسن صفّارى به زیباترین شیوه ی ممکن به فارسى برگردانده است مى خواندم، به عنوان یک جوان ایرانى و امیدوار به آینده، در خود احساس غرور مى کردم که یکى ازاعضاء خانواده ی بشریّت هستم که از موجودى هیولائى به این درجه از عظمت و برترى بر طبیعت دست یافته ام. من آن روز، خود را در روند حرکت هاى علمى و اختراعات بشرى سهیم مى دانستم، من خود را از اروپائیان و دیگر مردمان جهان جدا نمى دانستم، من خود را از همان تبارمى شناختم من مى دانستم که ما ایرانیان هم روزى جائى در روند این تکامل دست داشته ایم . الکل را رازى کشف کرده، ابن سینا بر اوراق دائره المعارف کتاب هاى پزشکى و علمى افزوده است، غیاث الدّین جمشید ریاضى دان ایرانى در محاسبه اعداد اعشارى سمت راست “ عدد پى π “ سهم داشته، خیام چندین سده پیش از اسحاق نیوتن معادله « بى نوم »( binomial theorem ) را حلّ کرده است. خواجه نصیرالدّین توسى که در این کتاب مورد بى مهرى جناب والا قرارگرفته است ( صفحه ۸۷). خواجه ی توس براى شناختن آسمان ها زیج ساخته و نام ایلخانى را بر آن نهاده است. در فرهنگ معین صفحه ی ۲۱۲۶ زیر نام نصیرالدّین طوسى مى خوانیم :« … از علماى بزرگ ریاضى و نجوم و حکمت ایران … هنگام حمله هلاکوخان مغول به ایران براى نجات مسلمانان ( بخوانیم ایرانیان ) از خونریزى هاى آن مرد سفاک بخدمت او در آمد (سر خود را دم تیغ تیز خونخواری نهاد) با تدابیر خاصى از خرابى شهرها و کشتار دسته جمعى مردم بدست هلاکو جلوگیرى کرد… هلاکو را به ایجاد رصدخانه در مراغه و ترتیب زیج جدیدى که بعداً به زیج ایلخانى مشهور گردید و خود تصدّى این کار ( نه هلاکو خان ) را بر عهده گرفت، تشویق کرد … تمام اوقاف نیز در سراسر ممالک مفتوحه مغول در تحت نظر او بود … یکى از شارحان و مفسران کتاب “ اشارات“ ابوعلى سینااست … و نیز “ تذکره نصیریه“ در هیئت و“ اوصاف الاشراف “ در عرفان و رسالات و کتبى بزبان عربى در منطق و هیئت و هندسه از او باقى است.» بالاتر از همه خلیفه بغداد را بفرمان او لاى نمد نهادند، آنقدرمالیدند تا مرد و به تسلط اعراب بر سرزمین نیاکان ما پس از شش قرن و نیم پایان بخشید. کارى که یعقوب لیث صفّارى آرزو داشت چهار صد سال پیش از وى به زور شمشیر انجام دهد خواجه بزرگ طوس به ترفند خرد و شمشیر انجام داد. همانطورکه کوتاه کردن دست پاپ و قدرت واتیکان از زندگى مردم اروپا اهمیّت داشت، کوتاه کردن دست خلفاى عیّاش و ظالم و قدرت جهنمى آن ها، ازمیهن عزیز ما نیز اهمیّت داشت.
جناب والا پس از مقدّمه ی کوتاهى و تشکر «… از همه دوستانى که زحمت کشیده دست نوشته را خواندند و نکاتى را یادآور شدند…» (که ایشان به پند آن ها توجّه نکرده و کتاب را منتشرکرده است ) نقل قولى از بیهقى اندر فایده ی تاریخ آورده که نیکوست! سپس صحنه دلخراش بردارکردن حسنک وزیر را به فرمان خلیفه عرب (بخوانیم بیگانگان) که خود را غاصبانه امیرالمؤمنین مى خواند آورده و از قول بیهقى در صفحه ی ۲۰ چنین نوشته شده است: «… همه به درد می گریستند… و… جلادش استوار به بست و رسن ها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید،( چه رسم وحشیانه اى !!) هیچکس دست به سنگ نمى کرد و همه زارزار مى گریستند… مادر حسنک زنى بود سخت جگرآور … چون بشنید هیچ جزع نکرد و گفت بزرگا! مردا! که این پسرم بود و ماتم پسر سخت نیکو بداشت …» . دراین ماجرا که حدود هزارسال پیش رخ داده است، خوشبختانه نه حسنک وزیر، نه مادر دلاورش، نه مردم ( که زار زارمى گریستند و سنگ هم پرتاب نکردند.) هیچیک روسیاه از آب درنیامدند. این خلیفه بغداد بود که خفت تاریخ و مردم را برخویش هموار کرد.
در رهگذار طوفان حوادث این سرزمین که هر روز ستمکارى بیگانه و یا بیگانه پرست از گوشه اى برمردم این مرز و بوم تاخته است، بابک خرّم دین، حسنک وزیر، منصور حلاج، قائم مقام، امیرکبیر، ستاّرخان و مانند آن ها … یکى دوتا، ده تا، سد تا و هزار تا نیست که هزاران هزار است، میلیون هاست. محمود غزنوى هنگام فتح رى دویست دار برپا کرد و دویست دانشمند رافضى را فقط بجرم نحوه ی اندیشیدن شان کشت. چنگیز نیشابور شهر بزرگ و دانشگاهى آنزمان را با خاک یکسان کرد. در طول این چند هزارسال تاریخ پر نشیب و فراز کشور ما، بسیارى از کشورها از نقشه جغرافیاى جهان پاک شده اند، امّا مردم ما هنوز به عنوان ایرانى کباده ی فرهنگ و تمدّن خود را با افتخار بر سر دست دارند. یک شاهکار بزرگ این فرهنگ که باید مورد دقّت دانشمندان جامعه شناس قرار بگیرد آنست که از ۱۴۰۰ سال تاریخ ایران بعد از حمله اعراب به ایران، دویست سال اوّل بقول دکترعبدالحسین زرین کوب سکوت و سکون مطلق زبان ایرانیان بود. زبان رسمى و حاکم زبان عربى بوده است. بعد از آن هم بجز چند دهه همیشه زبان؛ زبان شمشیر یعنى مغولى و ترکى بود. امّا زبان فارسى درى یعنى زبان خراسان تنها با پشتوانه ذوق و هوش ایرانیان ( از ترک، کرد، لر، بلوچ, گیلک، دیلمی، فارس و … ) بعنوان بزرگترین گنجینه ادبى و شعرى جهان تداوم و رشد یافته است. زبان و شیوه ی زندگى ایرانى از سغد و سند و چین و هند تا شمال آفریقا و پشت دروازه هاى اروپا گسترش یافته است. من در این نوشته کوشیده ام تا دروغ ها و غلط های چشمگیر نویسنده ی کتاب ” جامعه شناسی نخبه کشی” را با سند و گواه های روشن، رسوا کنم و ناسزاهای نویسنده را به مردمان میهنم تا اندازه ای پاسخ بدهم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
جناب والا در آغاز صفحه ی۲۳چنین مى نویسد: «… و مصدّق نیز چهل سال تبعید و زندان را مدیون سازمان سیا و پهلوى است...» اوّلاً دکترمصدّق دیگر به کسى زندان مدیون نیست او مردانه تا لحظه ی مرگ بدون ضعف زندان را تحمّل کرد و دین خودش را به مردمش، نه به سازمان سیا ادا کرد. ثانیاً دشمن اصلى دکتر مصدّق امپراطورى انگلیس بود که چون زورش در صحنه ی جهانى به مصدق و مردم ایران نرسید، مجبور شد آمریکا و دیگر کشورهاى قدرتمند را در غارت ایران با خود شریک کند.
جناب والا ایراد را در فرهنگ ما و فهم مردم ما مى بیند و در صفحه ی۲۴ چنین مى نویسد:« … این فرهنگ عادت دارد همانند فرهنگ ما قبل انقلاب اقتصادى و صنعتى براى تحلیل هاى خود از اوضاع، ملّى و بین المللى از مدل هاى ساده سطحى و عامیانه استفاده کند. تمام نارسائى هاى اجتماعى را در استبداد ( معنى مى کنیم عدم امکان دخالت فرد در سرنوشت خودش و مردم میهنش، که رمز تردید ناپذیر ترقّى غرب است.) و استبداد را نیز در خود خواهى هاى فردى و خودپسندى و بى تقوائى و قدرت طلبى خلاصه کند. یعنى یک پدیده ی اجتماعى که تولّد و مرگش با دیگر پدیده هاى اجتماعى و رفتار اجتماعى و فرهنگ گذشته پیوند دارد را در یک امراخلاق فردى ( که لابد اصلاً اجتماعى نیست ) خلاصه کند و این از نظرعلمى، تحویلى ( ممکن است تأویلى باشد.) ناروا و به زبان دیگر توجیهى غلط است…»
در صفحه ی ۲۳ مى خوانیم: «… آن علّت هاعللى بودند که استبداد را دامن مى زدند و مانع جدّى توزیع قدرت بودند ( یعنى تصمیم گیرى توسط مردم و تفکیک قوه هاى قانونگذارى، قضائى و اجرائى. ) و هم جلوى انباشت ثروت را مى گرفتند هم انباشت علم را… » اجازه مى خواهم درباره ی انباشت ثروت ( یعنى به گونه ای تداوم فعالیّت اقتصادى در زمان صلح.) و انباشت ها و نارسائی هاى دیگرى که در بالا آمده است مثالى بزنم. زمانى که دانشجو بودم چون به بوته گل ژاپنى که در اوّل بهار قبل از درآمدن دیگر شکوفه ها گل(برگ رنگین) مى دهد علاقه داشتم، تصمیم گرفتم چند شاخه از این گیاه را به خانه بیاورم و قلمه بزنم. یک روز جمعه قلمه ها را حاضرکردم و درجعبه اى در خاک مناسب کاشتم. گلخانه ما در قسمت جلوى زیرزمین یا پاشیر قرارداشت و نورکافى هم که لازمه ی کار است وجود داشت. از مادرم نیز خواهش کرده بودم در نبود من از قلمه هاى من مواظبت کند. بعد از حدود سه ماه یک روز که توى ایوان در بالاى همان گلخانه یا زیر زمین نشسته بودیم و چاى و عصرانه مى خوردیم من به مادرم گفتم که راستى از این قلمه هائى که من زده بودم یکى دو تا بیشتر نگرفته است! نمى دانم بى آب مانده اند؟ یخ زده اند؟ شما فکر مى کنید چه اتّفاقى افتاده است؟ خانم همسایه که در حیاط مشغول رخت پهن کردن بود گفت راست است، من هردفعه که از گلخانه عبورکردم و به پاشیر رفتم این قلمه ها را از خاک درآورده به ریشه شان نگاه کرده ام، هیچکدام ریشه در نیاورده اند! من آنوقت متوجّه شدم که چرا انباشت ریشه صورت نگرفته است. در جامعه پیش از هر انباشتی، انباشت زندگى است که مهم است. نه انباشت ثروت، نه انباشت علم، انباشت زندگی زمانى صورت مى گیرد که ریشه در خاک باشد. نه آنکه هر روز سیل بنیان کنى از سوئى حیات مردم ما را تهدید بکند. همین امروز حدود چهار میلیون از بهترین نیروهاى متخصص ما در خارج از کشور بسرمى برند. بیش از یک میلیون در جنگی که نوکران بیگانگان با تبانی بیگانگان درست کرده بودند کشته و معلول شده اند. در این چهار دهه سدها هزار نفر در زندان ها کشته شده اند. چندین میلیون نفر از اعتیاد، بی دوایی، بی غذایی و حوادث ناخواسته کشته شده اند. این جان ها، انباشت زندگی است که همراه دیگر ثروت های مردم ما نابود می شود. در تمام نسل ها، در طول هزاران سال ریشه ی این مردم را از خاک بیرون کشیده اند. همین کتاب « جامعه شناسی نخبه کشی» هم، تیشه به ریشه ی مردم ما می زند. مقاومت فرهنگى مردم ما بى نظیر است و من به آینده ی مردم میهنم بسیار امیدوار و خوش بین هستم.
در صفحه ی ۲۷ آمده است: «… یکى از علل وجود استبداد و استعمار فقر و فلاکت دانش طبقه متفکّر جامعه است که خودش به نوبه خود مبارزه با استبداد را مشکل میکند. کم نیستند روشنفکران و اندیشمندان بزرگ این مرز و بوم که استبداد کهن را عامل بدبختى همه چیز مى دانند و اولین و آخرین توصیه ی آن ها این است که آن را ریشه کن کنند تا از دوباره به وجود آمدن آن جلوگیرى شود. بررسى پدیده ی اجتماعى استبداد به صورت مجرد و ذهنى امکان پذیر نیست، همان طورکه با این شیوه به جنگ استعمار نیز نمى توان رفت … بیشتر توجه بر روى سه شخصیّتى است که این کتاب براى اولین بار دست آلوده ی اجتماعى را در کشتن آن ها بر ملأ کرده است … عامل اصلى بدبختى را نیز در لایه هاى بافت اجتماعى ایران در پانصد سال گذشته…» من بعنوان یکى از متهمان به قتل این سه بزرگمرد و نیز بقیّه ی بزرگمردان تاریخ میهنم در دفاع از خودم، فرهنگ مردمم و آن بزرگمردان دست بقلم برده ام، البته شخص نویسنده ی کتاب « جامعه شناسى نخبه کشى » خود را از این اتهامات و بى لیاقتى ها برکنار می داند.
اجازه مى خواهم در دفاع از چرائى نبود انباشت سرمایه و آسیب هائى که در پانصد سال گذشته به ریشه هایمان وارد آمده است به گونه اى که روزى براى یک استاد فرانسوى گفتم، براى شما نیز بگویم. یکى از استادان فیزیک دانشکده ی علوم در دانشگاه مون پلیه، در رستوران در کنار ما نشسته بود غذا مى خورد، وقتى دانست ما ایرانى هستیم از ما پرسید شما که از بنیان گذاران تمدّن در جهان هستید چرا به این روز افتاده اید؟ ( ازیاد نبریم که چینى ها و یونانى ها نیز سابقه ی درخشانى دراین زمینه دارند.) در جواب گفتم ما مردم مهمان نواز و غریب نوازى بودیم و هنوز هم هستیم. مارکوپولو هم در گزارش سفرش از مهربانى و مهمان نوازى ما نوشته است. وقتى اخلاف مارکوپولو به میهن ما آمدند، ما با همان سادگى و خوش خیالى « بنى آدم اعضاء یک پیکرند» در به رویشان گشودیم و مهربانى ها نمودیم، بهترین غذاها را به آن ها پیشکش کردیم و بهترین جاى منزل را در اختیار آن ها گذاشتیم. بهترین بسترها، ملافه ها و بالش ها را دراختیار آن ها گذاردیم. روز بعد که بیدار شدیم، دیدیم که مهمانان زرنگ! و باهوش! توانا! صاحب قدرت نه عادل که به زعم جناب
( والا ) از ماکیاولى آموخته بودند تا اخلاق را از سیاست جدا کنند( صفحه ۸۹). از مهمان نوازى و خوش خیالى ما سوء استفاده کرده و با بند و زنجیر و ابزارهاى خودمان دست و پاى ما را بسته و به ما حکم کردند که بعد از آن براى آن ها کار کنیم و جز اطاعت و دعا به ذات اقدس مبارک آن قدرتمندان بى اخلاق کار دیگرى نکنیم. از آن روز انگ بى لیاقتى، عقب ماندگى، صغارت و سفاهت برچهره ی ما زدند. همان هائى که امروز خودشان را نمونه ی کامل انسانیّت و اخلاق مى دانند.
استاد فرانسوى خطوط چهره درهم کشید، گفت که من چه مى پرسم تو چه جواب مى دهى؟ به ایشان عرض کردم شما استاد فیزیک هستید، اگر کسى به آزمایشگاه شما بیاید و دست و پایتان را به بندد و به شما حکم کند که براى او و برابر برنامه هاى او کار کنید، آیا شما به شکم گرسنه و دست و پاى بسته خودتان فکر مى کنید یا به فیزیک و آینده ی فیزیک؟ ایشان فرمودند به این موضوع فکر نکرده بودم. از ایشان خواهش کردم که بعد از این به مشکل دست و پاى بسته مردم ما نیز بیاندیشید.
آزاد شدن انسان از قید زمین ( اشراف ) و کلیسا ( کشیش ها ) اساس پیشرفت اروپا بود نه انباشت ثروت (هزارنکته باریک تر ز مو اینجاست.) وگرنه این ثروت در جاهاى دیگر دنیا در مواقع دیگر وجود داشته است. امّا بخودى خود موجب رشد مردم و جامعه آنها نشده است. آنچه که موجب رشد اروپا و آمریکا شده آزادى فرد از تمام قیود برده وار گذشته است؛ یعنى تساوى حقوق اجتماعى انسان ها. در اروپا تمام شهروندان حقوق اجتماعى برابر دارند. همه افراد( حتّا کشیش ها )، بدون قید و شرط، هم مى توانند انتخاب شوند، هم حقّ رأى براى انتخاب هم میهنان خود دارند. هیچکس از هیچکس برتر و بالاتر، عاقل تر و یا اصیل تر نیست ( خیلى ببخشید! این حرف ها جزء بدیهییات دنیاى امروزاست.). همه افراد از زن و مرد در برابر قانون و امکانات جامعه، حقوق مساوى دارند. هر که هر شغلى بخواهد انتخاب مى کند. دلش بخواهد درس مى خواند، نخواهد، نمى خواند( البتّه بعد از ۹ کلاس ابتدائى که اجبارى است، این تنها الزامى است که کودکان اروپائى و بترتیبى پدر و مادرهایشان دارند.). فکرش را بکنید اگر چنین اختیاراتى به افراد جامعه داده شود؛ یعنى عوامل داخلى و به ویژه “عوامل خارجى” سدّ راه آزادى مردم نشوند، به همان سرعتى که یک دانشجوى ایرانى در آمریکا پس از اتمام تحصیلات دانشگاهى اش به بالاترین پست هاى مدیریّت سازمان هاى مهم علمى, صنعتى و اقتصادى مى رسد، به طور نسبى به همان سرعت نیز جامعه عقب مانده ی مادران و پدرانش هم پیشرفت خواهد کرد. مشکل آنست که نویسنده ی محترم « کتاب جامعه شناسى نخبه کشى » در لابلاى سطور کتابش ( آگاهانه یا ناآگاهانه ) ترس و ناامیدى موج مى زند و یک مطلب ساده را مى پیچاند، بجاى آنکه حاکمان قلدُر و اربابان آن ها را مقصر بداند، به مردم شریف و فرهنگ بى مانند و ارزشمند ایران ناسزا مى گوید.
جناب والا در صفحه ی ۲۹ سطر نهم چنین مى نویسد: « بهره ورى پائین یا آنچه در زبان عامیانه کم کارى و تنبلى و عدم خلاقیّت یا … [ شاید این سه نقطه که نویسنده نقطه گذاری کرده است، به زبان عامیانه معنای “… گشادی” بدهد؟!.] نامیده مى شود، هم ریشه هاى رفتارىٍ هنجارىٍ سنتى دارد و هم ...» سه نقطه ی محترمانه اى که نویسنده در جمله ی یاد شده بکار برده است، شاهکار است! آدم از اینهمه ادب، واقع بینى و محبّت نویسنده ی کتاب نسبت به هم میهنانش غرق غرور مى شود!!. در صفحه ی ۳۱ به شیوه ی مرضیّه ی خودش مى فرماید: « تجّارش همان تفکّررا دارند که مردمش، دولتمردان همان خصلت را داشته اند که متفکّرین اش. روح کلّى حیات اجتماعى چنان شکل گرفته است که تمام اجزاء و عناصر خود را در مسیر این وابستگى، یکپارچه و هماهنگ نموده است. این فرهنگ ترجیح داده تا انگل وار از دستاورد دیگران در تمام زمینه ها استفاده نماید. در انواع مقولات مادى و معنوى از علوم تا ادبیات، ( حتّا به ادبیات هم رحم نکرده است .)هنر، صناعت، تجارت و … این اندیشه را بسط داده است. مأموریت این رساله بررسى مختصر و تاریخى ـ تحلیلى همین ویژگى است…» با این “ ویژگى “ در این نوشته بیشتر آشنا خواهید شد!.
در صفحه ی ۳۶ سطر سوّم مى نویسد: « در این زمان ( حدود ۱۵۰۰ میلادى) شیوه ی زندگى اقتصادى ـ اجتماعى ایران از نظر نظام فرهنگ اجتماعى فرق چشم گیرى با زمان قبل از اسلام ندارد [ فرهنگ اجتماعی زردشتی با اسلامی فرق چشم گیری دارد جناب جامعه شناس! ]…» نمى دانم آیا نویسنده تجاهل مى کند؟ آیا روش تحقیق او از اروپائى ها هم پیشرفته تراست؟ آیا تاریخ و فرهنگ ایران را بد آموخته است؟ یا قصد دارد حقایق را واژگونه جلوه دهد؟ بهرحال براى اطلاع ایشان باید عرض کنم که در قبل از اسلام جامعه ایران عمدتاً بصورت کاست اداره مى شد، مردم عادى، کشاورزان، اصناف حتّا بازرگانان سواد خواندن و نوشتن نداشتند، تنها دبیران که گروه کوچکى بودند این هنر ارزشمند را می دانستند. با حمله اعراب به ایران صدها حافظ قرآن در شهرها و دهات ایران پراکنده شدند و به تبلیغ و آموزش قرآن پرداختند. مردم گویش زبان خود را با نوشتار تازیان در آمیختند و از آن ادبیات پارسى دری که یکى از بزرگترین گنجینه هاى شعر و ادب جهان است پدید آمد و هزاران نویسنده، شاعر و دانشمند برجسته به انبوه تاریخسازان دانش بشرى افزود. فرهنگ ما در علوم پزشکى، شیمى، ریاضیات، فلسفه، ستاره شناسى و علوم انسانى گامهاى بلندى برداشته و دانشمندان ایرانى فراوانى بر پهنه ی آسمان دانش جهان درخشیده اند. بیهقى که نام او و نوشته اش آذین بخش صفحات آغازین کتاب « جامعه شناسى نخبه کشى » است از پیشگامان تاریخ نویسى در جهان مى باشد ( و این غربی ها بودند که ” انگل وار از دستاورد” او در تاریخ نویسی نمونه برداری کرده اند.). آثارمعمارى این دوره که نویسنده به خفت از آن یاد می کند، از پیشرفته ترین و اعجاب انگیزترین شاهکارهاى معمارى جهان بوده و هنوز در اصفهان و یزد و سایر نقاط ایران وجود دارد.
در صفحه ی ۲۴ سطر یک جناب والا میفرماید:«… که این امنیّت برخاسته از متن فرهنگ جامعه ایران است. و اگر بد است و مشئوم است و اگر مقصرى دارد خود جامعه ایرانى است [ یعنی آدم هایی مانند جناب والا ] …» اینطور که این حضرت چراغ برداشته و در به در بدنبال نابسامانى و عدم امنیّت در ایران می گردد، بقیّه جاهاى دنیا یعنى اروپا و آمریکا در این دوره ها بهتر از ایران نبوده است. در سالهاى ۱۵۰۰ آمریکا در آغاز توحش است. هنوز تا ایجاد نظم ظاهرى و اعلامیه جفرسون فاصله بسیاردارد. البتّه آدمکشى وعدم امنیّت هنوز امروز هم در آمریکا ادامه دارد. کندى رئیس جمهورمنتخب آمریکا و برادرش را که وزیر دادگسترى آمریکا بود، هفت تیرکش هاى جنایتکار آمریکائى کشتند و بدنبال آن صدها شاهد و مطّلع این ماجرا را نیز کشتند و مردم آمریکا منفعل تر از مردم عقب مانده ی جهان سوّم هیچ کارى نتوانستند بکنند. اروپا در آن تاریخ هنوز تا انقلاب کبیرفرانسه و وحشى گرى ها و بربریّت هاى انقلاب و بعد از انقلاب فاصله بسیار دارد. هنوز خون هاى بسیارى از بى گناهان باید ریخته مى شد تا این نظم دروغین امروز پدید آید.
در صفحه ی ۵۰ نویسنده از قول توماس مور مردم انگلیس را ستایش می کند: «… تنشان چالاک و شاداب است و نیرومندتر از آنند که قامتشان مى نماید( خیلى پرمعناست )[( پرانتز پیشین را جناب والا در ستایش توماس مور بازکرده است )] اگر چه خاکشان چندان بارور نیست و هواشان پاکترین هوا نیست، خود را با زندگى معتدل از آسیب هاى هوا در امان می دارند و خاکشان را با کار و کوشش بهبود مى بخشند…» توماس مور با اغراق در مورد مردم کشورش حماسه می سراید و نویسنده ی ما آن را تأئید مى کند سپس به مناسبت آن اغراق ها ملت ما را سرزنش مى کند. در حالیکه چارلز دیکنز۳۵۰ سال بعد از این تاریخ زندگى برده وار( بگوئیم کرم وار) و غیرانسانى کودکان انگلیس را در کتاب هایی مانند اولیورتوئیست و دیویدکاپرفیلد برشته تحریر در مى آورد. گزارشات پارلمان انگلیس در قرن نوزدهم از ناامنى شهروندان انگلیسى و اسارت و استثمار کودکان، زنان و سالمندان حکایت میکند. ( صفحه ی ۱۰۹ ) اگر توماس مور مردم انگلیس را به گزافه می ستاید، در عوض نویسنده ی ما، مردم خود و در نتیجه خود را [ یعنی جناب والا] را مورد بى مهرى و اهانت بسیار قرار می دهد. مثل اینکه نویسنده ی ما انگلیس ها را بیشتر از مردم ما دوست دارد.
در صفحه ی ۵۲ در آخرین سطرها چنین مى نویسد:«… و آمریکائی ها که امروز همان کار دیروز انگلیسى ها را می کنند که با همان چند خط مور، توصیف شده اند. چون ورثه آنها و از همان نژادند… » هر واژه اى در هر رشته از دانش تعریف ویژه اى دارد، واژه ی “ نژاد” که ایشان در مورد آمریکائى ها بکاربرده اند، نه از نظر جامعه شناسى و نه از نظر زیست شناسى صدق نمی کند و وارد نیست. اگر هر مردمى در جهان نژادى داشته باشند و یا ادعاى آن را بکنند، که تعیین آن در آزمایشگاه زیست شناسى بعید می نماید، مردم آمریکا اصلاً چنین نیستند. مهاجرین اوّلیه آمریکا را ماجراجویان، دزدان و جنایتکاران کشورهاى مختلف اروپا و دیگر نقاط جهان تشکیل می داده اند. نه آمریگو وسپوسی[2] Amerigo Vespucci. و نه کریستف کلمب[3] Christopher Columbus هیچ یک انگلیسی نبودند. آمریکائى ها از نژاد انگلیس ها نیستند و آنهمه افتخار که نصیب نژادپرستان انگلیس مى شود و توماس مور برشمرده است متأسفانه شامل مردم آمریکا نمى شود.
در صفحه ی ۵۵ از قول شاه سلطان حسین مى نویسد: « بد نیست که نامه اى از شاه سلطان حسین و همچنین نامه اى از شاهقلى خان اعتمادالدّوله صدراعظم وى به لوئى چهاردهم بیاوریم … نگاه ما به بافت اجتماعى ـ عقلانى است …“ چون استادان و اهل صناعت آن پادشاه والاجاهى معروف و مشهورند و تفوق ایشان براهل صنعت ایران که در اکثر فنون مهارت دارند معلوم رأى انور ماست“ … » در این نوشته که شاه سلطان حسین به تفوق صنعت فرنگان اعتراف مى کند و مى گوید که این تفوق معلوم رأى انور همایون ایشان است، رأى انور همایون کاملاً با رأى نویسنده ی کتاب که در صفحه ۵۶ و دیگر صفحات کتاب در ستایش اروپائیان و تفوق آنها به ما فخر فروخته است کاملاً همسو و همسان نیست!
در صفحه ی ۷۰ چنین مى فرمایند: « کیفیّت ارتباط علوم انسانى و بطور کلّى علوم و پیشرفت آن با قالب هاى اجتماعى آن بر کثیرى از دولتمردان و روشنفکران و اهل علم جوامع دنیا سوّم پوشیده است… براى نمونه مى توان از عدم کارآئى روشنفکرایرانى [ لابد از نوع جناب والا ] که مجهز به علمى است که با قالب هاى اجتمائى غرب ارتباط دارد نام برد و از طرف دیگر از کارآئى عملى معارف حوزه اى در رابطه با مردم که مثل قفل و کلید با یکدیگر سنخیّت داشته و جوابگوى یکدیگر …». نویسنده در آغاز کتاب وعده کرده بود که “ نگاهى تحلیلى و نو “ به جامعه ایران داشته باشد و علوم انسانى از نوع وارداتى را کنار بگذارد، امّا در بیشتر جاها مرتّب از غرب و دانشمندان غرب شاهد مى آورد و در مقابل ما را سرزنش مى کند که روشنفکر ایرانى غرب زده است.
در صفحه ی ۸۰ مى نویسد:«… مى توان به راحتى به سخافت رأى کسانى زهرخند زد که قدرت اقصادى غرب را ناشى از درآمد نامشروع استعمارى آنها می دانند.». ایشان به چیز دیگرى باید زهرخند بزند و نگاه کند به صفحه ی ۱۴۶ سطریازده! آیا
“راهزنیهاى دریائى، تجارت تریاک و هروئین و کوکائین قراردادهاى استعمارى نفتى و صنعتى، امتیازات گمرکى… و غارتها و کشتارهاى کمپانى هند شرقى به خاک و خون کشیدن آفریقا و دیگر کشورهاى جهان،…” این ها هیچکدام استعمارى نیست!؟ نویسنده ی کتاب خود بارها در همین کتاب قراردادهاى تحمیلى و استعمارى را برخ ما مى کشد و آنها را از بى لیاقتى فرهنگ ایرانى می داند و بحساب زرنگى و هوشیارى و قدرتمندى غربى ها می گذارد. حالا یکباره منکر همه آنها مى شود و بسخافت مردمى که به غارت استعمارى غربیان مخالفند و به آن اشاره می کنند زهر خند میزند؟
در سطر آخر صفحه ی ۸۳ اینطور مى نویسد:«… امّا طرف مقابل را مى توان در سخن امین السّلطان خلاصه کرد. وقتى که از روس براى مخارج سفر و عروسک خریدن وام گرفت و بخشى از ایران را گرو گذاشت به او گفتند تو هر ایرانى را به یک قران به روسیّه فروختى در جواب گفت:« ساکت اگر روسها شما را می شناختند اظهار غبن مینمودند … این سخن پر بیراه نبود … ». مى بینیم که جناب والا کاملاً همانطور مى اندیشد که امین السّلطان! حالا اگربه کسى این حرفها بربخورد و با امین السّلطان و ایشان موافق نباشد، به گفته ایشان باید: « … رفتار خود راعوض کنند، این سخن ها جزء متون کتاب فرهنگ ذلّت ایران است… ».
در صفحه ی ۸۷ در ستایش غرب مى نویسد:« … گفتیم که بعد از جنگهاى صلیبى راجر بیکن [آغاز قرن سیزدهم] به شیپور اروپا دمید و به همگان هوشدار داد که “عقل ” مصمم است که برتخت سلطنت و … همزمان با او در شرق و به ویژه ایران جریانى دیگر در حال مردن بود… » توجّه داشته باشید که در این زمان چنگیزخان مغول چون بلائى بر سر مردم ایران فرود آمده بود. سیاست او براى نگهدارى سرزمین هائى که میگرفت این بود که مردم آن سرزمین ها را تا می تواند بکشد. این کار دو فایده داشت یکى این که مردم از ترس دیگر یاراى اعتراض نداشتند دوّم آنکه اداره ی سرزمین مردگان از هر لحاظ راحت تر بود ( همین کار را جمهوری اسلامی در چهار دهه ی گذشته انجام داده است). مغول ها هر انسانى را که در شمشیر رس خود مى دیدند می کشتند. درست در همین زمان در ایران مدارس و دانشگاه هاى فراوان وجود داشت. تعداد دانشمندان و اندیشمندان ایرانى بنام و بلند آوازه در اواخر قرن پنجم و آغاز قرن ششم(هجری قمری) فراوان بود. نیشابور که در حمله مغول بکلّى ویران شد از مراکز پرجمعیّت و آباد بود. از آخرین بازماندگان دانشمندان این دوره یکى همان خواجه نصیرالدّین طوسى است که در همین صفحه مورد بى مهرى جناب والا قرارمی گیرد:«… مسئولیّت جمع بندى همه این ها به ظاهر به عهده ی خواجه نصیرالدّین طوسى بود. این عالم بزرگ و سیاستمدار توانا [ که شکى درآن نیست ] با تمام توان، روح زمان را در شیپور خواب دمید که « “خداى تعالى چنگیزخان را قوت داد و پادشاهى روى زمین او را مسلم کرد.” ». ظاهرَاً جناب والا متهم اصلى را پیدا کرده است و آنهم خواجه نصیرالدّین طوسى است که چاره ی جلوگیرى از ویرانى هاى بیشتر را در این دیده بود که تا حد ّممکن، که” “عقل ” مصمم است که برتخت سلطنت ” بنشاند و اقتدار را از خان مغول گرفته و در کف پر تدبیر خود قبضه کرده هلاکو را مهار و اهلى کند و او را وادارد که آخرین خلیفه بغداد را از اریکه خدائى به اسفل السافلین بفرستد و ایران را پس از ۶۴۲ سال از زیرسلطه اعراب خارج سازد. بنظر من سال ۶۵۶ یعنى سال سقوط بغداد براى سعدى نیز مثل خواجه نصیر و هر ایرانى دیگرى حادثه بزرگى بوده و پر بیراه نیست اگر تصوّر کنیم که سعدى به یمن این واقعه بزرگ و از شادمانى فرموده است: « در این مدّت که ما را وقت خوش بود ـ ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود» . سعدى اگر در شیراز از کور بینان، طرفداران و دست پروردگان امیرالمؤمنین عیّاش، بیم نداشت نه تنها این بیت را به رمز نمى گفت بل قصیده مى سرود.
در صفحه ی ۸۹ در ستایش نیچه تئورى پرداز توحش و بربریّت جدید که هیتلر فرزند خلف آن است چنین مى نویسد: « نیچه با استعداد و توانائى اش درحالیکه اروپا درحال حمله و تصرّف و کشتار بود، به بهترین حالت صحنه اجتماع جهان را[ آلمان را] نقّاشى کرد و به تصویرکشید که: “ که این پیکار است که نامش زندگى است، آنچه لازم است توانائى است نه نیکى، غروراست نه تواضع، تدبیراست و نه نوع دوستى … آنچه اختلافات را فیصله مى دهد و سرنوشت را تعیین مى کند قدرت است نه عدالت” …». این معیارها نزد ما که هست منحط است، زشت است، عقب ماندگى است، ” بقاء اقبح ” است ( این اصطلاح را جناب والا در برابر ” بقاءاصلح” داروین [ براى قامت قناس ایرانیان ابداع کرده است !]. در عوض در صفحه ی ۸۵ مى نویسد: « میرزاتقى خان را در آستان حضور موجودى قوى تر و ثروتمندتر و تواناتر قربانى کردند… » در اینجا همان واژگان: قوى، ثروتمند و توانا در رابطه با ایرانیان که قرار می گیرد زشت و ناپسند و عقب مانده می شود. اگر معیارهاى نیچه درست است، پس میرزاتقى خان در هر کجا، چه در ایران، چه در آلمان و چه درآمریکا که باشد، باید کشته شود. چون آنچه تعیین کننده است قدرت است! و آنچه محکوم به فناست، همانطور که نیچه گفت “نیکى است، تواضع است، نوع دوستى و عدالت” است. چند سطر پائین تر اضافه مى کند:« … تمام خدایان مرده اند و اکنون در انتظاریم که مرد برتر بیاید…». هیتلر آمد و با الهام از مکتب نیچه نیز عمل کرد و نتیجه اسف بار آن میلیون ها کشته و ویرانى در اروپا بویژه آلمان بود .
در صفحه ی۹۲ سطر۲۱ جناب والا چنین مى فرمایند:«… سه نفرآنها در مواقع اضطرارى و خاصى با ویژگى هاى غیرت شدید، ایران دوستى، [ که خصلت پسندیده ی بیشتر ایرانیان است.] ایران فهمى و جهان فهمى روى کار آمدند که مورد حمایت فرهنگ کلى جامعه قرار نگرفتند.» [ منظور ایشان قائم مقام، امیرکبیر و دکتر مصدّق است.] این که نویسنده یک سره پشت سرهم “ فرهنگ کلّى جامعه ایران “ را مورد سرزنش قرار مى دهد که در حمایت از این راد مردان کوتاهى کرده است، بهیچ روى درست نیست، به هزار و یک دلیل که یکى از آن دلائل انتشار همین کتاب مورد بحث ما است. اگر این بزرگ مردان مورد پشتیبانى فرهنگ کلّى جامعه ایرانى نبودند، ده ها جلد کتاب، صدها بلکه هزارها مقاله درباره ی آن ها نوشته نمى شد. جناب والا به دلائلى که خودش بهتر از هر کس انگیزه هاى آن را می داند به خود زحمت نمى داد و این کتاب را درباره ی آنها نمى نوشت و نام تصویر آنها را [ برای تبلیغ و فروش کتاب خود ] به حقّ یا ناحقّ آذین کتاب خود نمى کرد. مردم به اعتبار نام آن بزرگان این کتاب را نمى خریدند و نمى خواندند. این قلندر قلم زن هم به رگ “ میرزاتقى خانى اش ” بر نمى خورد و به دفاع از مردمش و فرهنگ ارزشمند میهنش نمى پرداخت و بالاتر از همه خواننده ی گرامى وقت گرانبهایش را براى خواندن آن صرف نمى کرد. نمى دانم این حضرت والا با چه انگیزه اى در هر صفحه ی این کتاب به مردم ما خفت و خوارى روامیدارد و فرهنگ ما را که تنها مایه افتخار و سرچشمه الهام، راهنما و پند آموز فرداى میهن ما است مورد حمله و ناسزا قرار می دهد و شوربختانه آدم هایی که آگاهی درستی درباره ی هویت خود و میهن خود ندارند، فریب این دروغ ها و یاوه ها را می خورند. فرهنگى که بشریّت به داشتن صفحات آن بخود مى بالد و در تمام موزه هاى و دانشگاه هاى جهان مورد ستایش و احترام است. شاید ایشان قصد دارد ملت ما را از چنین افتخاری خلع کند! ؟
درصفحه ی ۱۰۲ چنین مى فرماید:« …این کار جزء پاره هاى فرهنگى این مردم شده است و زمانى هم که صادقانه حرکت می کند به علّت عدم اطلاع از زمانه به بیراهه مى روند و یا به بیراهه مى برندشان …» [ این بیراهه نشان دادن های آدم هایی مانند جناب والا است که مردم ما را به این روز سیاه انداخته است. اگرمردم به شما یا من و یا مجتهدتر از ما اعتماد مى کنند و سپس متوجّه مى شوند که گمراه شده اند گناه بزرگى نیست، فریب در همه جا و درهمه اعصار وجود داشته و جزء لاینفک زندگى اجتماعى است، مردم آلمان و گوبلز و هیتلر را بیاد بیاورید.]
در صفحه ی۱۰۳ مى نویسد: «… در واقع قائم مقام در منصب نخست وزیرى … فرهنگ ایران زود به این اشتباه پى برد و او را شبانه در جوار حضرت عبدالعظیم دفن کرد… و بعد از او به سرعت کنسولگرى انگلیس افتتاح شد و قرارداد تجارى مشابه قرارداد ترکمن چاى با انگلیس امضاء شد.[ لابد انگلیس ها نمایندگان انتخاب شده ی این مردم بودند و این کارها را انجام دادند؟ ] ». اگر مردم هر موقع فرصت نفس کشیدن پیدا کنند و بر بیگانگان بشورند، اگر بعضى ها از احساسات آن ها علیه انگلیس و روس و آمریکا سوء استفاده کنند، اگر گرگ هائى در لباس میش به جان و مال مردم تجاوز کنند و با بیگانگان همدست شوند و مادر میهن خود را بفروشند، گناهش متوجّه فرهنگ ایران و مردم ایران نمى تواند باشد. زیرا در ایران به دلیل دخالت بیگانگان، هنوز مردم نتوانسته اند نمایندگان خود را انتخاب کنند و به مسند قدرت بنشانند. افزون بر این ها؛ در تمام کشورها خائن، وطن فروش، دزد و آدم کش وجود دارد و تعداد نسبى آنها نیز از تعدادى که در ایران هست، کمتر نیست. حتّا به استناد نوشته هاى همین کتاب و اعترافات ماکیاولى و نیچه و دیگر نویسندگان آنچنانى آمریکا و اروپا که نامشان و کلام گوهربارشان را جناب والا، گواه آورده است.
در صفحه ی ۱۰۹ سطر بیست چنین آمده است:«… با این وضع بود که امیر کبیر صدارت چند روستا و قبیله و ایل را عهده دار شد [ به این می گویند خوار شمردن یک ملت بزرگ، با چنین هم میهنانی ما نیاز به دشمن نداریم. این است تفاوت توماس مور با جناب والا!] که داراى مردمى با فرهنگ انسان هاى غارنشین بودند...» بکاربردن واژه ی “فرهنگ ” در اینجا در ارتباط با انسانهاى غارنشین از نظرعلم جامعه شناسى درست نیست چون فرهنگ به مجموعه ی اداب و رسوم، علوم، معارف و هنرهاى یک قوم یا ملّت گفته مى شود و از آنجائی که انسان هاى غارنشین, فاقد علوم و معارف و هنر مى باشند، این اطلاق یعنى “ فرهنگ انسان هاى غارنشین “ نادرست است. در پانصد سال گذشته تمام دسیسه ها, جنگ ها و کودتاهاى قدرت هاى بزرگ جهان بر سر تصاحب همین چند تا روستا و قبیله بوده که اینقدر از نظر جناب والا ناچیز و بى اهمیّت است که تا کنون بیش از پانصد هزار کیلو متر مربع آن را از برکت میهن دوستی کسانی مانند جناب والا از دست داده ایم. براى آگاهى این جامعه شناس بزرگ باید عرض کنم که سابقه تمدّن شهرنشینى در ایران به چندین هزارسال مى رسد. ایشان مى توانند به سابقه تاریخى شهرهاى نسا، تیسفون، شوش، اصفهان، نیشابور، سیستان، همدان، هرات، بخارا، تبریز و … مراجعه کنند. غربى ها به شهرى که پارس ها درآن زندگى میکردند، “ پرس پلیس “ مى گفتند. چقدر شیوه ی نوشتن جناب والا با شیوه ی توماس مور تفاوت دارد! واژگونه ی شیوه ی مور که به گزافه مردم خود را مى ستاید، نویسنده ی روشنفکر و جامعه شناس کتاب « جامعه شناسى … »، مردم میهن باستانى و فرهنگ پربار و فناناپذیر میهن ما را نکوهش مى کند!!.
در صفحه ی ۱۲۰ در ستایش امیر کبیر مى نویسد: « … بدین عبارت امیر، به راستى فرزانه اى عدالت خواه ( که در صفحه ی ۸۹ فرمودند عدالت از نظر نیچه مردود است ) بود و سیاستمدارى برجسته که سخنان واتسون در حقّ وى برازنده است ... » هر آنچه که ایرانیان از ریز و درشت در باره ی امیر کبیر نوشته اند، کتاب ها و مقالاتى که جناب والا در این زمینه خوانده اند، به اندازه ی گفته واتسون ارزش نداشته که برازنده ی وى باشد تا در اینجا نقل قول شود. براستى که آدم با داشتن چنین هم میهنانى احساس بزرگى و غرور میکند!!
جناب والا در همان صفحه ی ۱۲۰ مى نویسد:«… درجائى مطلبى مبنى بر اینکه منظور امیر از “حقوق ثابته “ چه بوده است پیدا نکردم … عبارت چیزى نزدیک به حقوق فطرى که شأن انسان را تضمین کند … ». ثابته مؤنث کلمه ثابت به معنى امرى است پابرجا، پایدار، محقّق و پذیرفته شده، “حقوق ثابته“ باتوجّه به عبارت “حقوق فطرى که شأن انسان را تضمین کند” و با عنایت به اصطلاحات حقوقى امروزى بنظرمى آید همان باشد که همه ملل مترقى تحت نام حقوق بشر تصویب کرده و خود را ملزم به رعایت آن دانسته اند. هیچکس حقّ ندارد حقوق بشر را به هیچ عنوان نقض کند. در صورت نقض آن حقوق از طرف هر یک از کشورهاى عضو، سازمان ملل ملزم است در احقاق آن حقوق به کمک مردم مظلوم بشتابد.” رفاهیّت ” هم همان است که امروز به حقوق اجتماعى شهرت یافته است. در بعضى ازکشور ها حقوق اجتماعى متضمن تمام هزینه هاى اولیّه و ضرورى یک شهروند در جامعه مى باشد مثل غذا، پوشاک، پوشک، مسکن، دکتر، دارو، بیمارستان، تحصیلات ابتدائى ( تا نه سال ) و … مى باشد.
جناب والا که جوامع جهان سوّم بویژه ایران را خیلى خوب مى شناسد، به بهانه هاى گوناگون مورد سرزنش قرارمى دهد. در صفحه ی ۱۲۵ سطر ۱۲ چنین مى نویسد:« … و چون فرهنگ هاى جهان سوّم عموماً “ پخته خوار” اند و حاضر به آماده کردن محیط مناسب آزادى هاى اجتماعى و کشیدن زحماتى که لازمه تحقق آنست [ مانند تبعید، زندان، شکنجه و اعدام که هر روز در ایران بسیار روی می دهد. ] نیستند در نتیجه بیشتر دوست مى دارند با این پدیده نیز به صورت “ مصرفى “ برخورد کنند و آن اینکه چند کتاب و اعلامیّه و مواد قانونى و … » و چند سطرپائین تر بعنوان مصرف کننده ی کتابهاى غربى، همچنان که در تمام برگ هاى کتاب به استشهاد از غربیان اصرار دارد چنین مى نویسد:« … نظر مارسل موس، فوکونه، داوى، لئون دوگى، امانوئل لوى, موریس اوریو … » چنین است و پس از آنها به نظرات گورویچ استشهاد مى شود. کمى پائین تر در صفحه ی ۱۲۵ چنین مى خوانیم:« دولت “خودش “ تابع قاعده اى ما فوق خود است که در ایجادش دخالتى ندارد … بهترین نمونه اینکه شما هرگز قادر نخواهید بود دولتى شبیه دولت قاجار و مشابه آن را به جوامعى مثل انگلیس و آمریکا و فرانسه تحمیل کنید…».
اینچنین که فرمودند نیست! هم مى شود به آلمان، هم مى شود به فرانسه و هم به آمریکا چنین دولت هائى را تحمیل کرد، خوب هم مى شود! وقتى دولتى تحمیلى شد، همانطورکه در بالا خواندیم “ تابع قاعده اى مافوق خود “ نیست یعنى اراده ی مردم در ایجادش دخالت ندارد، مى شود مثل همه دیکتاتورى هاى دیگر. جناب والا تاریخ جهان را یا خوب نمى داند و یا تجاهل مى کند. هیتلر بافریفتن مردم قدرت را دردست خودش قبضه کرد، وضعیّت قانونگزارى را درهم ریخت، حکومتى درنده و جهنمى بوجود آورد، کُشت و شکنجه کرد و در کوره ریخت و ویران کرد و سوزاند. جهانى را به خاک و خون کشید او هیچ قاعده و قانونى را مافوق خود نمیدانست. حرف هیچیک از نویسندگان، دانشمندان و فیلسوفان را که نویسنده ی “والا” در این کتاب به تمجید و ستایش از آنها یاد کرده گوش نمى کرد. جالب آنکه آن بزرگان نیز « انگ بى لیاقتى را برچهره ی خود ” پذیرفتند ” و مانند ملّت هاى جهان سوّم” نه تنها هرچه کرد گردن نهادند بلکه شب و روز در همه جا حتّا در اطاق خواب خود همه به جان رهبر بزرگ خود دعا مى کردند و در خلوت هم ” هایل هیتلر” می گفتند. ننگ رایش سوّم از ننگ سلسله قاجار هم بدتر و خفت آورتر است. هیتلر آنقدر شرارت و آدمکشى کرد که ملل دیگر قدرت و موجودیّت خود را در خطر دیدند، آنگاه با هم متّحد شدند و با هزینه ها و خسارات جانى فراوان، مترسکى را که خود بوجود آورده بودند، سوزاندند.
تنها ملّت آلمان نیست که ننگ این بى لیاقتى“ جهان سوّمى “ را برچهره ی خود پذیرفت بلکه فرانسه یعنى دولت ویشى و نیز بسیاری از کشورهای اروپایی دیگر مانند؛ بلژیک، سوئیس، ایتالیا، اسپانیا، اطریش، هلند، دانمارک هم این ننگ را پذیرفتند. جناب والا لابد متوجّه شدند که تنها این ایرانیان و روشنفکران شان نیستند که باید “ انگ بى لیاقتى را برچهره ی خود“ بپذیرند. در آمریکا هم دولت دست نشانده را به ضرب گلوله تحمیل کردند، رئیس جمهورآمریکا جان. اف. کندى را روز روشن جلو چشم میلیون ها آدم کشتند، لیندون جانسون معاون رئیس جمهور را بدون انتخابات رئیس جمهور کردند، تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!!
جناب والا در سطر آخر صفحه ی ۱۳۰ و در ادامه آن در صفحه ی ۱۳۱ چنین مى فرماید: « … و آن اینکه ملّت ایران مولّد نیست و خرج روزانه خود را نمى تواند تأمین کند و اگر به حال خود رها مى شد و فرهنگ غرب مزاحمتى برایش نمى آفرید( که پانصد سال است که مزاحمت و ستم برایش آفریده اند و هزاران هزار فرزندان رشید و آگاه این ملّت براى رهائى از این دخالت ها جان باخته اند و هنوزهم با دشنه و گلوله فرزندان ما را مى درند و قطعه قطعه می کنند. واقعاً این فرمایشات از یک مغز ایرانى نمى تواند تراوش کرده باشد. آدم مگر مى تواند تا این حدّ دشمن شاد کن باشد!) در گرسنگى و فقر و مرگ و بیمارى همچون گذشته روزگارمى گذرانید. این جماعت بدون اینکه به دنبال “ بزبلاگردان” براى کوتاهى هاى خود باشد باید اعتراف کنند که انگ بى لیاقتى برچهره ی آنها دور از واقعیّت نیست.» من به هیچ روى حاضر نیستم این انگ بى لیاقتى را از شما “ حضرت والا “ بپذیرم. نمی دانم چگونه دوستان شما که دست نوشته شما را خوانده اند حاضر شدند که این ننگ بى لیاقتى را از شما بپذیرند و دست نوشته شما را پاره نکردند؟ و فقط به شما توصیه کرده اند که کارتان نادرست است، عجب دوستان نجیب و بزرگوارى داشته اید! لابد به این دلیل که جهان سوّمى و ایرانى هستند وگرنه جواب شما را باید[ برابرسلیقه خودتان ] مثل شش لول بندهاى اروپائى و آمریکایی مى دادند! استبداد که ازحدّ بگذرد، نوشتن که جرم باشد، کسى براى دفاع از وطنش و مردمش نمی تواند دست به قلم ببرد تا جواب شایسته را به آدم هائى مانند شما بدهد. در چنین حالتی که آب سربالا مى رود و آوازه خوان هاى خوش آوازى مثل شما هم ابوعطا مى خوانند. توماس مور انگلیسى کجاست تا بیاید و ببیند که نویسنده ی محترم کتاب « جامعه شناسى …» چقدرخوب و جامعه شناسانه مردم میهن خود را سرزنش مى کند! به او جز آفرین و زکى نمى توان نثارکرد. راستى با اینگونه جانبدارى ها که او از مردم میهن ما مى کند اگر قرار بود از جانب ما با انگلیس یا فرانسه قرارداد ببندد چه مى کرد؟ لابد مانند امین السلطان می گفت: « ساکت اگر روسها شما را می شناختند اظهار غبن مینمودند …».
در صفحه ی ۱۳۵ سطر چهارم چنین مى فرماید:« … نیازى نیست فساد دستگاه ادارى مملکتى را که بازتاب شخصیّت فرهنگ ملّى ایران است توصیف کنیم [ نه واقعاً نیازى نیست توصیف بفرمائید! چون این فرهنگ اسلامی و بیگانه است] کم کارى،کارشکنى، رشوه، ظلم و تعدى، مردم آزارى، ضعف و ناتوانى، دنباله روى عدم خلاقیّت، حاکمیّت روابط قبیلگى بجاى ضوابط عقلانى، حقارت و خود کم بینى، در مقابل کارهاى کارشناسى جوامع صنعتى، اتلاف نیروى انسانى و سرمایه هاى ملّى و سفله پرورى [ جناب والا و ملت ایران شاهد بوده اند که در این چهار دهه ی گذشته این ویژگی ها با فشار باتوم و دشنه و زندان و شکنجه و قتل های آشکار و نهان، چند سد برابر شده است. این مردم و فرهنگ مردم نیست که چنین می خواهد، این ضد مردم است.] … از خطوط برجسته فرهنگ ادارى مملکتى است … ایرانیان به سود جوئى نامشروع و در آمد ناشى از“ غیرکار“ علاقه وافرى دارند، این خصیصه را شاردن که در زمان صفویّه به ایران آمده است به توصیف کشیده که چگونه ایرانیان“ دلالى“ را به همه چیز ترجیح میدهند. ( نزد غربی ها که باشد نامش حق العمل، کسب و تجارت است به ما که مى رسد مى شود دلالى، هم شاردن از این فرمایشات منظورى داشته و هم جناب والا که امروز آن هارا نقل قول مى کند! یادمان باشد که حکومت صفویه هم حکومت امام زمان بود و این بدبختی ها از همان زمان در ایران ریشه دوانده است.)” دلالى” نیز با “حقّ و حساب” چه اسم پرمحتوائى که تمام اندرون فرهنگ را بیرون مى ریزد.“ یعنى رشوه رابطه ناگسستنى دارد…» من نمی گویم که این عیب ها وجود نداشته و یا ندارد. نیکوست که کارشناسان و دانشمندان امور سیاسى و جامعه شناسى بفرمایند که این عیوب کى پدیدآمده؟ توسط چه کسانى طراحى شده؟ و چگونه و با چه سرعتى رشد یافته؟ توسّط چه کسانى و به چه منظورى دامن زده مى شود؟ مثلاً از زمان حکومت مغول ها؟ از زمان قاجار؟ و یا رضاخان؟ چطور و به چه میزان فساد توسعه یافته؟ در زمان محمّد رضا پهلوى؟ چگونه بوده و پس از روى کار آمدن جمهورى اسلامى به چه اندازه و با چه سرعتی افزایش یافته است؟ و امروز این جناب والا و این “عقل کل” چه چاره اى براى رفع آن عیوب اندیشیده است؟ و نهایتاً چگونه مى شود جلوى آن را گرفت؟ نارسائى ها را برخ کشیدن و این فرهنگ و این مردم را سرزنش کردن بى آنکه علت و راه چاره اى بنمائید هنر نیست. نویسنده ی محترم هرچه ناسزا و یاوه که در مخزن لغت خود دارد نثار مادر میهن خود و فرهنگ مادر خود مى کند بدون آنکه یک کلمه برای اصلاح آن، بیان کند و نام آن را می گذارد؛ “ نگاهى تحلیلى و نو“! خوب بود این کارشناس اجتماعی ـ سیاسی ـ روانشناسی و تاریخ دان و فیلسوف همه چیز دان، براى این بیمار در حال مرگ نسخه اى مى داد تا شاید بهبود یابد راستى آنهمه اندوخته هاى جامعه شناسى ایشان اگر براى درمان مادر میهنشان بکار نرود پس به چه کار خواهد آمد. این فرهنگ آن طور که این جامعه شناس مى بیند، نبوده و نیست راز این فرهنگ را رندان تشنه لب و عیاران جانباخته می دانند.
در صفحه ۱۳۹ی سطر هشت از قول میرزاتقى خان امیرکبیر مى گوید:«… به همان اندازه که سرباز ایران خوب است، صاحب منصبش مزخرف است…» سرباز یعنى همان مردم کوچه و بازار که نویسنده در تمام طول کتاب شاید در تمام طول زندگیش به آنها ناسزا گفته است. امّا صاحب منصب در اینجا افسر و فرمانده است ولى اگر بخواهیم این اصطلاح را تعمیم و گسترش دهیم مى شود آدمى که درجه اى و مقامى دارد، درس خوانده است، میرزا است، آخونداست، دکتراست، مهندس است، نویسنده، مؤلف و یا محقق و جامعه شناس است و یا در انگلیس درس خوانده است و پرورده ی مکتب توماس مور است! بهر حال امیر معتقد است که ایران صاحب منصبش مزخرف است. او حقّ دارد چون او از جان مردمش را دوست داشت و در راه آنها هم جان باخت. او از مردم خیر دیده بود ولى از صاحب منصبان شر! تا عقیده جناب والا چه باشد؟
از آنجائى که جناب والا خود را در خیلى از زمینه ها صاحب نظر می داند، درهر مورد هرطورکه دلش مى خواهد حکم مى کند و برپایه آن حکم به مردم و فرهنگ مردم ایران ناسزا مى گوید. درصفحه ی ۱۴۵ از قول امیرکبیر و فریدون آدمیّت فرمایشاتى مى کند و نظر آنها را مردود مى داند: «… امیر در جواب گفته بود: هرچند کارخانه گران تمام شود، این فایده را دارد که در ایران مى ماند و از خروج “ شمش هاى طلا“ جلوگیرى می کند … اشکال کار در این است که اهل ایران زمین ( لابد جناب والا اهل ایران زمین نیست.) مى پندارند پیدایش صنعت موجب تحولات غرب شده است( حالا که ایرانی نمی خواهد ” پخته خوار” باشد و می خواهد صنعت داشته باشد، از نظر ایشان ساده لوح می شود!). این تفکّر ساده لوحانه اگر همین طور به صورت خام جایگزین شود که شده است …( در این بخش از سخنان ایشان منظور جناب والا، آدمیّت است.) که نیروى تحرّک مغرب زاده ی صنعت آن بود، از بعد جامعه شناسى صنعتى سخنى نا مقبول است. صنعت اگر مى توانست به صورت مجرّد تحرّک بیافریند … این مسئله یک فرض مهم دارد … ( آن فرض مهم آزادى است که البتّه ممکن است از نظر جناب والا اصلاً مهم نباشد. ) که اگر در نظرگرفته شود صنعت به تنهائى مى تواند راهگشا باشد.» ( ملاحظه میفرمائید که منهم اهل ایران زمین هستم وهمان تفکّر ساده لوحانه را دارم.) که فکر می کنم صنعت رکن اصلى پیشرفت غرب بشمار مى آید، زیرا فرهنگ و رفتار اجتماعی غربی ها را هم صنعت پدید آورده است. در شرائط متعارفى جائى که استعمارنو و کهنه، جامعه شناسان، سیاست بازان، کارگزاران و جاسوسانش وجود نداشته باشند و در هر نسل یک کودتا راه نیندازند و در چنین شرائطی است که می توان به آن شرائط طبیعی و متعارف گفت، انسان و صنعت هم آزاد باشد. صنعت بسرعت روى تمام ارکان زندگى اثرمى گذارد و انسان بسرعت رشد پیدا می کند و سوار صنعت مى شود. یعنى متقابلاً انسان هم بر صنعت اثر مى گذارد و رشد اجتماعى در جامعه آزاد و صنعتى بسیار سریع مى باشد، ژاپن، سوئد، نروژ، فنلاند، استرالیا، شوروى چین و حتّا آمریکا از نمونه هاى آن مى باشند.
سوئد هم صد و پنجاه سال پیش از لحاظ صنعتى از ایران چندان پیشرفته تر نبود. اگر در ایران منابع طبیعى فراوان، طبیعت مساعد و خاک پهناور و موقعیّت جغرافیائى مناسب وجود دارد،( که براى رشد صنعتى ضرورى است.) این ها هیچکدام در سوئد وجود ندارد. مهم تر از همه زمستان هاى بلند، روزهاى کوتاه ( در اوائل ژانویه در استکهلم فقط شش ساعت در روز نور وجود دارد.) سرماى زیاد که گاهى تا سى و پنچ درجه زیر صفر می رسد، از محدودیّت هائى هستند که در راه تولید کشاورزى و صنعت سوئد وجود دارد. بدلیل سرما و زمستانهاى طولانى گاهی همه ارکان زندگى در زیر برف متوقّف مى شود. رفت و آمد و مسافرت مشکل تر از جاهاى دیگر دنیا است. آبها هم در زمستان یخ مى بندد در نتیجه راه هاى آبى هم بسته مى شود. مساحت سوئد کمتر از یک سوّم خاک ایران است. بیشتر مساحت سوئد را صخره هاى گرانیت مى پوشاند وخاک زراعتى تقریباً حکم کیمیا را دارد. تنها حدود نه درصد از خاک کشور را مى شود کشت کرد. پنجاه و چهار و نیم در صد از سطح سوئد را جنگل می پوشاند که برصخره ها روئیده است. در ۱۹۰۰ بیش از پنجاه و پنج درصد ازجمعیّت کشور در بخش کشاورزى بکار اشتغال داشتند، امروزاین رقم تنها سه درصد مى باشد.
آن تحوّلات اجتماعى اقتصادى که در اروپا اتّفاق افتاده است یعنى پیشرفت هاى صنعتى اختراعات، مبارزات، اجتماعى، انقلابات هیچ یک در سوئد روى نداده است. یکى از سرداران ناپلئون در سال ۱۸۱۰ از طرف ناپلئون به سلطنت سوئد گماشته شد و هنوز هم این سلسله بر سوئد سلطنت مى کند، امّا حکومت نمى کند. قانون اساسى جدید و حکومت پارلمانى با رعایت کامل آزادى هاى فردى و اجتماعى و حقوق برابر براى همه شهروندان ( مرد! زنان از ۲۴ ماه مه ۱۹۱۹ حق رأی به دست آورده اند ) در سال ۱۸۶۶ به تصویب رسیده است. با تصویب قانون اساسى جدید و تضمین آزادى هاى فردى و اجتماعى، اتحادیّه ها و انجمن هاى صنفى و اجتماعى فعال ترشدند، این سازمان هاى مردمى و کارگرى بهم پیوستند و حزب نسبتاً نیرومند سوسیال دمکرات را بوجود آوردند. اشراف، بازرگانان، صاحبان صنایع، کارگران، دهقانان و بقیّه هر یک حزب هاى خود را بوجود آوردند. صنعت “ پخته شده “ توسط اروپا راه حل هاى اجتماعى “ پخته “ و آماده شده در کشورهاى صنعتى دیگر، کارگران و شهرنشینان نوپا را در سازمان ها و احزاب مردمى و چپ متمرکز ساخت و سوسیال دمکراسى نوپاى سوئد به کمک سایر احزاب میانه، بدون خونریزى قدرت را بدست گرفت و جامعه صنعتى تازه اى را بسرعت در شمال اروپا بوجود آورد. سرمایه داران و صاحبان صنایع نوپا و اشراف باقیمانده از سیستم پیشین آنقدر قدرت نداشتند که حکومت را قبضه کنند و مانند انقلاب کبیر فرانسه رهبران کارگران و جنبش هاى توده هاى مردم را به زیر گیوتین بفرستند. از برکت آزادى و دمکراسى بسیار قدرتمند و مردمى فرهنگ “ پخته خوار“ سوئد در صدسال گذشته رشد سریع و سالمى داشته است. سوئد مانند فرانسه یا انگلیس طبقه اشراف نیرومند ریشه دار و در نتیجه سنت هاى اجتماعى دست و پا گیر و ریشه دار، نداشت که بتواند جلوى دگرگونى هاى اجتماعى را بگیرد و یا ایجاد برخوردهاى شدید و یا انقلاب بکند. پیشرفت صنعتى و اجتماعى قوانین جدید و پیشرفته اى را به نفع مردم و کشور مى طلبید که با اکثریت و سرعت بدون مقاومت چشم گیرى به تصویب رسید. قوانین اجتماعى مدرنى که مردم اروپا براى بدست آوردن آن ها صدها سال مبارزات خونین انجام دادند. سوئد یک شبه ره صد ساله را طى کرد چرا؟ چون نخست آن که هر روز قومی بیابانگرد به شهرها و روستاهای سوئد یورش نمی آورد و همه چیز را نابود نمی کرد دیگر آن که شگرد هایی استعمار اروپایی در اروپا موفق نبود و نیرنگ ها و دروغ های آنان در اروپا خریدار نداشت. امروز صنعت و اقتصاد سوئدهمتاى پیشرفته ترین کشورها و قوانین اجتماعى آن از تمام کشورهاى جهان مترقّى تراست .
امّا ایالات متّحده آمریکا که امروز پیشرفته ترین کشورصنعتى جهان است، در عصر راجر بیکن [آغاز قرن سیزدهم] نویسنده ی مورد علاقه ی جناب والا اصلاً وجود نداشت. قرن ها بعد از عصر بیکن آمریکا کشف گردید، رشد اقتصادى و صنعتى در آن بعدها بوجود آمد. قتل عام سرخ پوستان، هفت تیرکشى و آدمکشى، مبارزات اجتماعى، رشد تجارت و صنعت صدها سال بطول انجامید. آمریکائى هاى جدید یعنى مجرمین و ماجراجویان فرارى و تبعیدى از اروپا و سایر نقاط جهان، به ضرب گلوله سرخ پوستان را که صاحبان اصلى خاک آمریکا بودند کشتند و در جدال برای غارت مال و ناموس مردم، همه آدم هاى شریف را نیز از پاى در آوردند. به این ترتیب مشتى جانى و هفت تیرکش با وارد کردن صنعت اروپاى در حال رشد آمریکاى مدرن امروزى را بوجود آوردند( یعنی “پخته خواری” کردند). بیاد بیاوریم که آمریکا تا قبل از صدور اعلامیه استقلال، ۱۷۷۶ مستعمره کشورهاى مختلف اروپا به ویژه انگلستان بود و این رشد اقتصادى عظیم پس از استقلال و در سایه ی آزادی، پدید آمده است.
اینکه صنعت مى تواند به تنهائى تحرّک بیافریند نمونه هاى فراوان دارد. ژاپن بزرگترین غول صنعتى جهان نیز با صنایع وارداتى و مونتاژ بوجود آمد. شوروى سابق نیز در طول پنجاه سال به دوّمین قدرت جهانى تبدیل شد. چین تریاکی زده و واپس مانده ازسال ۱۹۴۹ تا به امروز رشد صنعتى شگرفى داشته است در حالیکه هند استعمارزده هنوز در بدبختى هاى ناشى از استعمار انگلیس دست و پا مى زند و نویسندگان و روشنفکران جهان سوّمى اش بجاى آنکه به انگلیس ها لعن و نفرین کنند،هم میهنان خود را به باد ناسزا مى گیرند، حتا یکدیگر به بهانه های مذهبی می کشند که این هم از نتایج استعمار است!!.
رشد صنعت و تجارت به امنیّت مالى، اجتماعى و سیاسى نیاز دارد. ثبات، استقلال و آزادى؛ دو روی یک سکه و رمز توسعه ی جوامع غربى مى باشد این ها همه از بدیهیات جامعه شناسی است! جناب جامعه شناس! موقعیّت جغرافیائى ایران آنچنان بوده است که هر از چندى قومى و یا قلدرى صحرا گرد به آن تاخته و شیرازه ی نظم آن را از هم گسسته است. سیاستمداران و اندیشمندان ایرانى از جمله خواجه نصیرالدّین طوسى با همه دانش و میهن دوستی شان گاهى مجبور مى شدند براى حفظ میهن و هم میهنان خود قبول خطر کنند و با افرادى مثل هلاکو دمساز شوند و اغلب نیز جان خود را مانند حسنک وزیر، بر سر این کارمى نهادند. بابک، افشین، حّلاج، حسنک، امیرکبیر، قائم مقام، دکتر ارانی، میرزاده ی عشقی، دکتر فاطمی، دکتر مصدق، و هزاران هزار شهید پس از انقلاب از آن شمارند.
اروپائیان از برکت امنیّت و آزادى هاى اجتماعى توسعه یافتند و بهمه چیز رسیدند دوام و قوام یافتند. امّا ایرانیان چه بصورت فردى و چه بصورت جمعى قربانى موقعیّت تاریخى و جغرافیائى ایران شدند. کارو؛ نویسنده ی معاصر ایرانى می گوید:« ایران سر زمین استعدادهاى مکتب ندیده ی زندانى است.».
جناب والا در صفحه ی ۱۴۶ سطر نهم براى آنکه به ما الغاء کند که جامعه ایران هرگز به منزلت و جاه اروپائیان نخواهد رسید عباراتى را با اگرهاى نامربوط بهم شروع مى کند:«…اگر مادام کورى پنجاه سال در طویله زحمت نکشیده بودند، اگر کارگران از مرد و زن و بچه در روز هفده ساعت در کارگاه کار نمى کردند، اگر دزدان دریائى براى دزدیدن و تجارت و[ ایشان در صفحه ی ۸۰ نوشته است:«… مى توان به راحتى به سخافت رأى کسانى زهرخند زد که قدرت اقصادى غرب را ناشى از درآمد نامشروع استعمارى آنها می دانند!» ] قتل وغارت دور آفریقا را پارو نمى زدند[ که بدلیل ناممکن بودن همین یک شرط، ایران هرگز روى صنعتى شدن را نخواهد دید.] و تا چین نمى رفتند. اگر… اگر…« و سپس ادامه مى فرمایند. « … تنها کافى بود به گفته مولانا، بل بگفته این فرهنگ “ کار“ را متعلق بخر بدانند [ در فرهنگ ایران نبود در فرهنگ آقای خمینی بود و در ضمن ” کار” نبود و اقتصاد بود که گفت:” اقتصاد مال خره “] یا دنیا “ جیفه “ شود یا به معنى تجربى “ علم آخور“ تا همه چیزمعطّل شود؛
قسم سوّم با خران ملحق شود خشم محض و شهوت مطلق شود
او زحیوان هافزون ترجان کند در جهان باریک کارى ها کند
فرهنگ ما[ این بار نویسنده با لطف به ” ما ” نگریسته و خود را از ما دانسته است.] کار را ملحق به خر [ درک غلط خود را از مولانا با نقل قول ناقص بیان داشته است.] و کار کردن را جان کندن و باریک کارى یا صنعت را کارى خرانه می داند و…» همانطور که جناب والامى نویسد: « به گفته مولانا، بل به گفته این فرهنگ …»
البتّه ما ایرانیان مولانا را از ارکان “این فرهنگ “ مى دانیم اگر او براى کسانى ننگ بحساب آید براى مردم با فرهنگ ما و جهان همچنان افتخار است. او یکى از افتخارات فرهنگ بشری هست و خواهد بود. وى حدود بیش از هفتصد و پنجاه سال پیش مجموعه تفکّرات خود را به روش دیالکتیک به رشته تحریر در آورده است. یعنى بیش از پانصدسال قبل از هگل. آثارمولانا سال هاست که به زبان فرانسه و دیگر زبان هاى دنیا ترجمه شده و طبق معمول الهام بخش فیلسوفان و نویسندگان و شاعران اروپا قرارگرفته است. چنین شخصیّتى امروز از طرف جناب والا مورد سرزنش قرار مى گیرد و به گفته ایشان در صفحه ی ۱۳۱: « … باید اعتراف کنند که انگ بى لیاقتى برچهره ی آنها دور از واقعیّت نیست ...» امّا برگردیم به نقل قول غلط و فهم غلط جناب والا از گنجینه ارزشمند مولانا “ کلّیات مثنوى معنوى “ دفترچهارم:
در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه گونه آفرید
[مولانا برای آن که مردم متعصب به سخنانش گوش کنند و چیزی بیاموزند حرف هایش را به ضرب و زور حدیث و قصص مذهبی بیان کرده است]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . .
این سوم هست آدمى زاد و بشر از فرشته نیمٍ او نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلى بود نیمٍ دیگر مایل علوى بود
تا کدامین غالب آید در نبرد زاین دو گانه تا کدامین بُرد نرد
عقل اگرغالب شود پس شد فزون از ملائک این بشر در آزمون
شهوت ارغالب شودپس کمترست از بهائم این بشر زانک ابترست
. . . . . . . . . . . . . . . . . . .
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد گوئیا از آدمى او خود نزاد
” قسم دیگر با خران ملحق شود خشم محض و شهوت مطلق شود“
[نقل قول جناب والا ]
وصف جبریلى در ایشان بود رفت تنگ بود آن خانه وآن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود خر شود چون جان او بى آن شود
زآنک جانى کآن نداردهست پست این سخن حقّست وصوفى گفته است
“ او زحیوان خود فزونتر جان کند در جهان باریک کارى ها کند “
[نقل قول جناب والا ]
مکر و تلبیسى که او تاند تنید آن ز حیوان دگر ناید پدید
…
واقعاًکه چنین است هیچ حیوانى حیوان تر از انسانى که از انسانیّت تهى شده باشد نیست. مولانا میفرماید انسانى که“بی آن شود “ یعنی از”آن” تهى شده باشد )“وصف جبریلى در ایشان بود رفت”)، آن انسان، از خر هم خر تراست. کسى که در جامعه اى زندگى کند ولى همنوعانش را در نظر نگیرد و فقط شهوت قدرت و مال بر او حاکم شود در جهان باریک کارى ها کند. دکترى که فقط به خاطر پول دکتر شده باشد، هرچقدر حاذق و باریک کار باشد، خراست، حیوان است و هیچ کس هم نمى تواند مدافع او باشد. آن چه که نویسنده ی کتاب « جامعه شناسى …» از قول مولانا نوشته یا از روى فهم بد بوده است و یا از“ بدى فهم “. زیرا مولانا و یا بقولى “این فرهنگ “ «کار را ملحق به خر و کار کردن را جان کندن و باریک کارى یا صنعت را کارى خرانه …» نمی داند. بلکه خرانه کارکردن را حیوانیّت دانسته است. جناب والا همه چیز مردمان ما را بد می بیند، بد مى فهمد و بد نیز تعبیر و تفسیر مى کند. مولانا اگر هفتصد و پنجاه سال پیش اشتباهى هم کرده باشد ما نباید آن را با دانش امروزى خود بسنجیم بلکه از نظر “جامعه شناسى تحلیلى و نو “ باید آن اندیشه را با هم سنگ هاى مشابه آن در اروپا یا هر کجای جهان، در آن روزگار بسنجیم. « شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر ».
در صفحه ی ۱۵۳ سطر چهارم چنین مى نویسد: « … به عنوان مثال در زمان دکترمصدّق تظاهراتى [ سى ام تیر ” تظاهراتى ” مثل تظاهرات معمولى نبود، جنگ خیابانى و یا بزبان دیگر خودکشى مردم بى سلاح بود در برابر تانک و توپ و تفنگ حکومت دست نشانده ی بیگانگان به سرکردگی محمّدرضا پهلوى، قوام السلطنه و ژنرال هایشان که کشته و زخمى فراوانى هم بجاى گذاشت.] به نفع مصدّق انجام شد لیکن هنگامى که او مشکلات اداره ی اقتصاد “ ملّى “ و لزوم “ کارکمر شکن “ را پیش کشید و حضور جدى ترمردم را در صحنه تقاضا کرد مردم صحنه را ترک کردند.» به هیچ وجه چنین نبود این دروغ محض است و اتهام به مردم حقشناس و وفادار ایران. استقبال صمیمانه مردم از قرضه ملّى سند غیرقابل انکارى است از حمایت مردم از دولت ملّى دکتر مصدّق. حتّا زن هاى بیوه اندوخته ها و النگو هاى خود را فروختند و قرضه ملّى خریدند. دکترمصدّق جز توده ی پراکنده ی فداکار مردم میهنش پشتیبان دیگرى نداشت. او ارکان دمکراتیک یک حکومت مدرن مانند حزب ها و سندیکاهای مردمى را در اختیارنداشت. یعنی چنین نهادهایی، مانند آنچه در اروپا هست، هنوز شکل و قوام نگرفته بود و تاکنون نیز حکومت ها از امکان بوجود آمدن آن ها با گلوله و زندان جلوگیری کرده اند. در آن زمان هم اکثریّت مجلس در اختیار بیگانگان بود، روزنامه ها و رادیو نیز جیره خوار دربار و اربابانش بودند، حزب توده هم با فریفتن و در اختیار گرفتن جمع وسیعى از مردمان شهرنشین؛ روشنفکران و کارگران عملاً بنفع امپریالیسم انگلیس و به ضرر دولت ملّى دکتر مصدّق اقدام مى کرد. این مردم نبودند که دکتر مصدّق را از صحنه بیرون کردند. کودتاى ۲۸ مرداد با تبانی همه قدرت هاى بزرگ یعنی آمریکا، انگلیس، فرانسه و حتا شوروى انجام گرفت و در داخل نیز تمام جاسوسان و گماشتگان آن قدرت ها با هم دست بیکى کرده بودند. نویسنده خود در همان صفحه مى نویسد: « … و وقتى که مصدّق از کار افتاد، زاهدى با کاشانى ملاقات کرد و اعلامیّه هائى در این رابطه از رادیو پخش شد. این هر دو سمبل و مظهرحرکت هاى اجتماعى مى باشند.»[ کسی نیست به این، آقای جامعه شناس بگوید: قزاقى که بدلیل نوکرى بیگانگان به ژنرالى رسیده و آیت الله کاشانی که هم سر در آخور انگلیس و هم در آخور آمریکا داشت، چه ربطى به حرکت هاى اجتماعى دارد.] بعلاوه در جریان کودتا رهبرى حزب توده عملاً از اعتراض افراد و سازمان هاى تابع خود علیه کودتا جلوگیرى بعمل آورد. باید خاطر نشان کنم که درآن روزگار رادیو وسیله انحصارى انتقال اخبار بود که قبل از حمله به منزل دکتر مصدّق به تصرف زاهدى و عوامل کودتا در آمده بود. برکنارى مصدّق با خدعه و پخش خبرهای دروغین از رادیو، بطور غیرقانونى و بازور انجام گرفت. مردم هنوز هم با یاد دکتر مصدّق جان به تنشان باز مى گردد و یاد او را همچنان گرامى مى دارند. در چهارده اسفند ۱۳۵۷ میلیون ها ایرانی علی رغم خواست خمینی و اربابانش، از همه جای کشور به سوی احمد آباد روان شدند و با دکتر مصدق تجدید میثاق و پیمان کردند.
در آخر صفحه ی ۱۵۳ نوشته است:« البتّه ایرانیان در مورد گروه اخیر نیز به گونه اى منفعل عمل مى کردند … یعنى مبارزات آنها به شرطى نقش تعیین کننده داشت که شرائط بین اللملى مساعدت مى کرد. [ یعنى دخالت خارجى ها به دلیلى متوقّف می شد.] اگر شرائط زمان مردن محمّد شاه و اوضاع آن روز روس و انگلیس نبود، امیرکبیر برسرکار نمى آمد همچنان که اگر شرائط زمان مرگ فتحعلیشاه نبود قائم مقام بر سر کار نمى آمد. و اگر آمریکا سهم خود را از نفت ایران نمى خواست و به جناح انگلیس فشار نمى آورد[ این یک دروغ رسواست، همه ی جهانیان می دانند که ترومن رییس جمهور آمریکا با کودتا در ایران مخالف بود و تا او رییس جمهور بود انگلیس ها در این کار ناکام و ناموفق بودند[4] ]، مصدّق روى کار نمى آمد، مصدّق آمریکائى نبود، همانطورکه انگلیسى هم نبود، لیکن شرائط فعال بین المللى و مبارزات منفعل مردم پاى او را بمیان کشید و…». نحوه ی نوشتن نویسنده ی محترم آدم را دچار این تردید مى کند که نویسنده ی کتاب « جامعه شناسى …» گویا در تحریف و واژگونه نشان دادن حقایق تاریخى عمدى دارد! وقتى دکتر مصدّق پس از سالها مبارزه ی ضد استبدادى و ضد استعمارى در سنگر مجلس شرائط را براى تشدید مبارزه و به میدان کشیدن مردم مساعد مى نماید، داهیانه براى احقاق حقوق مردم با کمک خود مردم اقدام می کند و آن ها نیز صمیمانه به وى جواب مثبت مى دهند.
جناب والا به گونه اى واژگونه به آن نام “مبارزه منفعل مردم“ مى گذارد. هنگامى هم که قدرت هاى بزرگ بدلیل جنگ جهانى دوّم و گرفتارى هاى بعد از جنگ به انفعال کشیده مى شوند، نامش از نظر نویسنده ی محترم مى شود “ شرائط فعال بین المللى “، یک جاى این تحلیل جامعه شناختى مى لنگد. البتّه از این گونه فرمایشات واژگونه فراوان است و من جاى جاى، هر کجا که به خاطرم رسیده است گوشزد کرده ام. انگیزه ی این فرمایشات بیشتر از اندیشه هاى ضدّ ایرانى و ضدّ مردمى ایشان سرچشمه مى گیرد. از نظر جناب والا “ ایرانیان “ هر چه که بکنند عیب است، نارسائى است، عقب ماندگى است و بهرحال قابل سرزنش است. آنچه در بالا از صفحه ی ۱۵۴ نقل کردم، در جاهاى دیگر به گونه اى دیگر بیان شده است. جناب والا در تحلیل بالا سعى کرده است از اوضاع اجتماعى، ملّى و بین المللى بهره بگیرد و حقایق را واژگونه بیان کند در حالیکه در صفحه ی ۲۴ سطر بیستم فرهنگ ما را به داشتن همین عیب بزرگ متهم مى کند: « این فرهنگ عادت دارد، همانند فرهنگ ما قبل انقلاب اقتصادى و صنعتى براى تحلیل هاى خود از اوضاع اجتماعى، ملّى و بین المللى از مدل هاى ساده، سطحى وعامیانه استفاده کند…» در همان جا مى فرماید:« یعنى مبارزات آنها به شرطى نقش تعیین کننده داشت که شرائط بین المللى مساعدت مى کرد…». سپس مى فرماید: « … اگر شرائط زمان مردن محمّدشاه و اوضاع آن روز روس و انگلیس نبود … اگر شرائط زمان مرگ فتحعلیشاه نبود … یعنى هرگاه قدرت هاى خارجى غربى بدلائلى فرصت مداخله در امور ایران را نداشتند و در این کار با دشوارى روبرو بودند “ این فرهنگ “ …» . امّا در سطر آخر صفحه ی ۱۳۰جناب والا برخلاف این فرمایشات را مى نویسد:« … و آن اینکه ملّت ایران مولّد نیست و خرج روز خود را نمى تواند تأمین کند و اگر به حال خود رها مى شد( که نشده است !) و فرهنگ غرب مزاحمتى برایش نمى آفرید، در گرسنگى و فقر و مرگ و بیمارى همچون گذشته روزگار مى گذرانید.».
بنظر من نویسنده ی کتاب « جامعه شناسى …» نه بى اطلاع است، نه فراموشکار گویا عمدى در کار او هست که تا این اندازه به ایرانى و فرهنگ ایرانى بد مى گوید. به آنهائى که باید بد بگوید و لعن و نفرین شان کند، نمى کند و جانب حقّ را نگه نمى دارد و به ستایش آنها یعنى غربى ها مى پردازد درعوض به ما و فرهنگ ما ناسزا مى گوید! جو را به مردم به جاى گندم مى فروشد. جناب على رضاقلى( والا ) در صفحه ی ۱۶۰سطر هفت مى نویسد:« … جامعه ایرانى در حالت عادى امثال سالارها و آصف الدوله ها و میرزا آقاخان ها [ و على رضا قلى ها] را تولید مى کند و اگر استثنائاً و اشتباهاً اشخاصى مثل قائم مقام یا امیرکبیر پا به عرصه فعّالیّت مى گذاشتند به سرعت رفع اشتباه مى کرد و در فاصله یکى دو سال این بزرگان را مى کشت [ بیگانگان قتل های زنجیره ای را در ایران از زمان صفویه آغاز کرده اند و تا فردای استقلال و آزادی هم ادامه خواهند داد.] که به راستى این ملّت در خور این بزرگان نبود. این نوع هم سنخى در تمام فرهنگ ها وجود دارد، اگر شما به جامعه آمریکا نگاه کنید فرق چندانى بین آیزنهاور، ترومن، نیکسون، فورد و ریگان نمى بینید و اگر هم استثنائاً شخصى مثل کارتر [ که به نظر من سگ زرد برادرشغال است ] روى کار آید و …» ما می دانیم که کندى ها براى قشون روس و یا انگلیس کار نمى کردند، فرهنگ آمریکا نه تنها آن ها را کشت بلکه صدها آمریکائى بى گناه دیگر را بدلیل آنکه شاهد مربوط به ماجراهاى این قتل ها بودند از بین برد. حالا ما باید سرزنش و ناسزا بشنویم که چرا به تحریک انگلیس، درباریان قاجار و مهدعلیاى عیّاش و پسر بى لیاقتش، امیرکبیر را کشته اند.
در صفحه ی ۱۶۳ سطر هشت مى نویسد:« امیر نیز در آخرکار همچون قائم مقام و مصدّق با حالتى از رضایت درونى مردم رو به رو بود. گروه مخالف، بسیار فعّال بودند. سفارتخانه ها، همه رجال، دربار و سرانجام شاه[ جمع این ها از نظر جناب والا مى شود ” رضایت درونى مردم”] با هم متّفق شدند و کار امیر را یکسره کردند.». در صفحه ی ۱۶۴مى نویسد:« … بالاخره هرزگى و نمّامى و شیطنت و خوى نزدیکى ایرانى به سفارتخانه هاى خارجى و نداشتن غیرتٍ مسئولیت و وطن پرستى و عدم رعایت منافع عمومى …». در صفحه ی ۱۶۵ از قول امیر می نویسد: « این غلام نمى تواند نظم دهد، با بى نظمی هم کار پیش نمى رود… این درد غلام را مى کشد که (مردم میرزا)[ منظورمیرزا آقاخان نورى] مى گویند که آن نظم تقى خانى گذشت. مردن را بر خود گوارا تر از این حرف مى داند …». ظاهرا میرزا آقاخان نورى هنگام بدگوئى و نمّامى نزد شاه مى گفته است “ مردم مى گویند که…“ از همین روى امیرکبیر به میزرا آقاخان، لقب “مردم میرزا“ داده بود. جناب والا هم واژگان ( مردم میرزا ) را بین دوکمان ( ) گذارده است تا ما هم بفهمیم. معلوم مى شود که امیرکبیر این “مردم “ را که در« تحلیل جامعه شناسى نخبه کشى » یکسره مورد سرزنش قرارمى گیرد، خوب مى شناخته و مى دانسته است که مغرضین همه ی تقصیرها را به گردن مردم و فرهنگ آن ها مى اندازند و این مردمند که حتّا آدم هائى مثل میرزا آقاخان نورى هر چه بد است به آن ها نسبت می دهند و به دروغ سنگ آن ها را به سینه مى زنند.
در آخر صفحه ی ۱۸۸ چنین نوشته است:«… مصدّق از جمله نادر سیاستمداران ایران است که ویژگى هاى بسیار ارزنده و چشمگیرى دارد. ارزش والاى او به قدرى بود که فرهنگ منحط معاصرش از شناخت او عاجز ماند.» برعکس! شناخت درست فرهنگ معاصر از ارزش والاى دکتر مصدّق موجب شکست استعمار انگلیس شد. مصدّق با درک درست از زمان و مکان و نیروها، دست به بسیج نیروهاى پراکنده ی مردم زد وعلیرغم کارشکنى ها و دسیسه هاى نوکران بیگانه، دربار، گروه هاى متعصب و کوربین آدم کش فداییان اسلام و حزب توده توانست با اتکاء به پشتیبانى مردم و معدودى از نمایندگان مجلس سکان اداره ی کشور استعمار زده ی ایران را به دست بگیرد و مردم نیز پا به پاى وى و در تمام لحظات او را پشتیبانى کردند. آراء انتخاباتى مردم تهران در تمام دوره هاى نمایندگى زنده یاد دکتر مصدّق در مجلس، پشتیبانى هاى مردم در تمام لحطه هاى حسّاس ملّى کردن صنعت نفت نشانگر عشق مردم به ایشان است. در ردّ این نوشته جناب والا که در بالا مى نویسد: « . . . فرهنگ منحط معاصرش از شناخت او عاجز ماند...» و یا این که در صفحه ی ۱۵۳ مى نویسد: « … لیکن هنگامى که او مشکلات اداره ی اقتصاد “ملّى“ و لزوم “کارکمرشکن“ را پیش کشید و حضور جدّى ترمردم را در صحنه تقاضا کرد مردم صحنه را ترک کردند.» باید عرض کنم که شیوه هاى جناب والا در جعل و تحریف تاریخ بى نظیراست! اگر ایشان به کتاب هائى که خوانده اند باز گردند و دوباره بخوانند، ملاحظه خواهند کرد که نُه ( ۹ ) روز قبل از کودتا (در روزهای ۱۲ و ۱۹ مرداد) مردم به رفروندام دکتر مصدّق جواب مثبت دادند و این محکم ترین سند در حمایت مردم از دولت وى و برنامه هاى مستقل و ملّى او مى باشد و ملاحظه مى فرمائید که مردم هرگز صحنه را ترک نکردند دکتر مصدّق در پى تشکیل شوراى سلطنت بود و مردم نیز منتظر راه حل هاى دمکراتیک براى جانشینى شاه بودند که خود را در برابر کودتای نظامی با پشتیبانی انگلیس و آمریکا، ناتوان یافتند، ولى هرگز احترام و حق شناسى خود را نسبت به دکتر مصدّق از دست نداند.
جناب والا در صفحه ی ۱۹۵ بعنوان کارشناس جامعه شناسى مطالبى در محکوم کردن جامعه و فرهنگ ایرانیان بیان می کند و بعد از گفته هاى دکتر مصدّق استفاده و یا بهتر بگوئیم سوءاستفاده مى کند و به ایرانیان که موردعلاقه دکتر مصدّق بودند ناسزا مى گوید. در هیچ کجا در گفته ها و نوشته هاى دکتر مصدّق اهانت و ناسزا به کسى یا کسانى، حتّا به مخالفین، دیده نمى شود. چه رسد به مردم که عزیزان او بودند. ” همه فنّ حریف بودن ” که بقول ایشان از عیوب بزرگ ایرانیان است نه تنها در هیچ کجاى دنیا عیب نیست بلکه حسن هم هست، ژان پل سارتر در کتاب جنگ شکر در کوبا با ستایش از این خصیصه نسبت به کسانى که از عهده ی کارهاى بسیارى برمى آیند به آن ها لقب “ انسان ارکستر“ مى دهد. به چشم جناب والا همه چیز ما پست و بى ارزش است. نزد ما که باشد به آن سنجد مى گویند پیش غربى ها که برود لقب “ غبیده بادام “ به آن مى دهند. همه فن حریف بودن به خودى خود عیب نیست. در اروپا یا آمریکا اگر کارها تخصصى است و یا اگر در رشته هاى مختلف تقسیم کار صورت گرفته است، به لحاظ ضرورت هاى اقتصادى و فنى است. امّا اگر کسى کارهاى مختلفى بداندعیب نیست و وحشى تلقى نمى شود.
در یک کشورى که ده میلیون نفر نیروى کار فعّال دارد یک یا دو در صد آنها متخصص اند بقیّه متخصص نیستند. بلکه به طور تخصصى براى آنها تقسیم کار صورت گرفته است. راننده ی یک اتوبوس در نیویورک یا پاریس متخصص نیست، براى فراگرفتن رانندگى اتوبوس و مقررات مربوط به آن چند هفته بیشتر دوره نمى بیند و این اسمش نمى شود تخصص! آن راننده اى که در سیستم تقسیم کار نیویورک راننده ی اتوبوس شده بمجرد پیش آمدن کوچکترین عیب در اتوبوس آن را در اوّلین پارکینگ سر راه پارک مى کند و آن عیب را هرچقدر هم که کوچک باشد دست نمى زند. مکانیک هاى شرکت اتوبوسرانى با ابزارها و امکانات و هزینه هاى زیاد مى آیند تا آن عیب را بر طرف کنند. حالا اگر آن راننده ی اتوبوس مکانیکى هم بداند و خودش به موتور نگاه کند و آن عیب را با مختصر دست کارى برطرف کند توسط پلیس و مقامات امنیّتى بعنوان همه فن حریف دستگیر نمى شود. میلیون ها کارگرى که در سیستم تقسیم کار صنایع اتومبیل سازى آلمان به کاراشتغال دارند، بیشترشان از مکانیک اتومبیل اطلاع ندارند و باصطلاح متخصص اتومبیل نیستند. آنها بعد از ترک تحصیل یا با تحصیلات ابتدائى و دبیرستانى در مورد کارى که یک عمر به آن مشغول مى شوند، فقط دوره هاى تخصصى کوتاه مى بینند. آنها در خط تولید زنجیره اى اتومبیل انجام یک جزء کوچک را بعهده دارند. شاهکار انتقادى چارلى چاپلین در فیلم عصر جدید نیز از همین مقوله حکایت مى کند.
در صفحه ی ۱۹۶ چنین مى نویسد:« ایرانیان [ واژه ی ” ایرانیان ” را به این شیوه بیشتر سیاحتنامه نویسان و شرقشناسان خارجى در ارتباط با ما ایرانیان بکارمى برند.] آن روحیه “ همه فن حریفى “ جامعه روستایى و سنتى را که خاص جامعه غیر تخصصى و غیر صنعتى است، به صورت هویّتى غالب بر شکل کارهاى تخصصى جامعه صنعتى خود بارکرده اند و این خود مضّرات بسیار زیادى جهت پیشبرد کار این جامعه به وجودآورده و از قدرت رقابت آن در صحنه بین المللى کاسته و یکى ازعوامل مزمنى است که موجب فلج جامعه ایرانى شده است ...» نظر به اینکه ما هنوز از لحاظ “ تخصص “ در سطح رقابت بین المللى قرار نداریم، این خاصیّت “ همه فن حریفى “ همانطور که در آغاز دوره ی صنعتى وجود داشت و موجب رشد اروپا شده است، براى ما نیز در این مرحله از رشد که هنوز اندر خم یکى از کوچه هاى بن بست هستیم نه تنها ضرر ندارد و موجب “ فلج جامعه ایرانى “ نمى شود بلکه آن را از فلج هم نجات مى دهد. جناب والا سپس دردنباله، حکایتى را از دکترمصدّق نقل مى کند که به نظر من نامربوط است و تلاشى است در راستاى کوچک کردن ما ایرانیان و دکترمصدّق، چنین ادامه مى دهد: «… مصاحب مصدّق به او گفته بود که اگر تحصیلاتى هم که کرده اى از نمونه ی همین آشپزى است[ از یک طرف می نویسد که “همه فن حریف ” بودن بد است، از طرف دیگر می خواهد دکتر مصدق آشپزی را هم به خوبی حقوق و اقتصاد بداند!] خدا عاقبت این مردم را به خیر کند...» . زنده یاد دکتر مصدّق در دیوان بین المللى لاهه هیئت حقوق دانان انگلیسى را که تخصصشان خیلى مورد علاقه جناب والا است درهم شکست و سربلند و پیروز به ایران بازگشت و نشان داد که “ ایرانیان “ اگر فرصت رقابت عادلانه بیابند از غربى ها کم نمى آورند. آنها که از دکتر مصدّق و مردم ایران گُل را خورده بودند و بازى را باخته بودند از راه دیگرى وارد شدند، مسابقه را بهم زدند و به کمک سایر قدرت هاى جهانى کودتا کردند. حالا چنین آدم هایی به ما سرزنش مى کنند که تخصص نداریم، عقب مانده ایم، ایلى و قومى و چنین و چنان هستیم. یک ملّت چند دفعه باید در صحنه ی مسابقه حاضر شود، مسابقه بدهد ببرد و بعد بازنده اعلامش کنند. چه تعداد از فرزندانش باید با خون سرخ خودشان به جبران این شکست هاى ساختگى بپردازند. قائم مقام و امیر کبیر و مصدّق سه تن نبودند از ما هزارهزار سربریده اند و به جوخه اعدام سپرده اند. مرکب پرونده ی جنایات رضاخان و سازمان امنیّت پسرش هنوز خشک نشده است و قتل های زنجیره ای و خون هایی که جمهوری اسلامی در همین چهار دهه گذشته ریخته است هنوز فراموش نشده است.
در صفحه ی ۱۹۷ مى نویسد:« این نکته مورد اشاره ی مصدّق که “ چنانچه بهترین تحصیلات را هم اشخاص کرده باشند کوچکترین استفاده از آنها نخواهد شد “… مگر اینکه به امور اجتماعى علاقه پیداکنند...» بعد از مقدارى اظهار نظر“ تحلیلى با نگاهى نو“ از قول دکترمصدّق منظورش را چنین بیان مى کند:« … و منظور دکتر مصدّق نیز این است که این مردم فرهنگ کهنه خود را دارند و همیشه علاقه مندند که یک نفر برایشان تصمیم بگیرد و در واقع نوعى تعارض فرهنگى با نظام پارلمانتاریستى که بصورت وارداتى پذیراى آن شده اند…» آقاى دکترمصدّق منظورش را در ارتباط با مردم میهنش همیشه با احترام و عزّت بیان داشته است و حتّا بطورعینى و عملى اعتقاد خود را به نظام پارلمانتاریستى نشان داده و در این سنگر سال ها به مبارزه ی خود ادامه داده است و مردم نیز با همین اعتقاد به او رأى می دادند. اگر چنین نبود این مبارزه سى و چند سال ادامه نمى یافت ( بعد از فرار رضا خان) و درست در همین سنگر علیرغم کافى نبودن امکانات به پیروزى نمى رسید. اگر منظور دکتر مصدّق همان بود که جناب والا تفسیر فرمودند هرگز در سنگر مجلس چنان استادانه و باعلاقه به مبارزه ی خود ادامه نمى داد و از مردم و امکان دمکراتیکی که فراهم کرده بود، براى شکست استعمار کهن انگلیس بهره نمى جست. در این کتاب از فرمایشات زنده یاد دکترمصدّق استفاده ی نابجا شده است.
کتاب خاطرات و تألمات دکتر مصدّق در حد ّبزرگى خود دکتر مصدق صمیمانه است و آینه صفاى روح بزرگ وى و مردم میهنش مى باشد. احتیاج به تفسیرهای جامعه شناسانه ی چنین اشخاصی ندارد. جناب على رضاقلى ( والا ) پاره هائى از کتاب خود را بعنوان چماق سرزنش برسر مردمى میکوبد که دکتر مصدّق عزیز تر از آنها در جهان نمى شناخت. در صفحه ی ۲۰۵ سطر سوّم از قول دکتر مصدّق نه از قلم وى چنین مى نویسد:« مصدّق بخوبى میدانست که این مردم نه مشروطه نه قانون را… البتّه او سعى نمى کرد بر روى نکات منفى آن انگشت گزنده بگذارد و مردم را تحقیرکند ( چه خصلت نیکوئى ) … مى گفت “ گریز از آزادى “ شیوه ی مرضیّه استبداد است … این ویژگى جامعه غیرخلاق و مصرفى است که حتّى علاقه اى به فکرکردن ( که به طور معمول مشکل ترین کار است ) ندارد … پشت سر مشروطه ایران ویکتور هوگوها و دیدروها و چهارصد سال انقلاب اقتصادى و اجتماعى نبود… مصدّق در جاهاى دیگر به کرات گفته است که ملّت و حتّى مجلس به حقوق خود عارف نبوده است لیکن باز به نکات مثبت آرمانى خود نسبت به مردم توسل مى جوید و در جواب ایدن مى گوید ایرانیان خر نیستند که بگذارند مدّت ها آنان را افسارکنند ( و دیدیم که کردند ) …» با این جمله معترضه که جناب والابین دوکمان [ و دیدیم که کردند] گذاشته خیلى چیزها مى گوید هم به مردم ما، هم به دکتر مصدّق، هم به انگلیس ها و از جانب آن ها، آخرخودش در کجاى این ماجرا قراردارد؟ او کیست که به خودش جرأت چنین جسارت هائى را میدهد؟
جائى که دکتر مصدّق محمّد رضاپهلوى را به خاطر بى توجهى به رأى و اراده ی مردم سرزنش مى کند و جهتش پند دادن به مردم است، جناب والا این لبه تیز سرزنش دکتر مصدّق را به سوى ناسیونالیسم ایران برمى گرداند و با این کار ناسیونالیسم مردم ایران و رهبرش را با هم مورد اهانت قرارمى دهد. در صفحه ی ۲۰۸ سطر اوّل چنین مى نویسد :« اگر پادشاهى رأى ملّت خود را [ ما با توسّل به شیوه ی جناب والا در اینجا بگوئیم اگرنویسنده اى ملّت خود را…) به هیچ شمرد چگونه مى توان انتظار داشت که دو بیگانه آن را به هیچ نشمرند و به مملکت تجاوز نکنند و همین توجّه به افکار عمومى بود که ایدن وزیر خارجه انگلیس در یکى از خاطرات خود مى نویسد ناسیونالیسم ایران یک ناسیونالیسم نارس است.» در دنبال، جناب والا از قول دکتر مصدّق و در ردّ فهم و فرهنگ ما ایرانیان مى نویسد: «… از محتواى گفته ها و نوشته هاى مصدّق و همین طور سلف شریف او امیرکبیر این مطلب بر مى آید که هر دوى این بزرگواران فهم و فرهنگ ملّى را براى کارى که در جهان آن روز بعهده گرفته بودند “نارس“ مى دانستند لیکن این را مجوزى و حقّى براى کشورهاى استعمارى نمى دانستند که چون “نارس“ است پس انگلیس و امثالهم مجاز به استعمارند و تمام تلاش خود را در احیاء و رسیده شدن این “ نارسى “ مى کردند و این خلاف رأى و نظر دیگران بود …» تمام این جمله پردازى ها براى آنست که فهم و فرهنگ ملّى را متهم به نارس بودن بکند آنهم از قول بزرگترین دشمن ملت ما، وزیر خارجه ی و نخست وزیر انگلیس، که از ما شکست سختى خورده بود. نه جناب “عقب مانده”! آن بزرگواران اگر فهم و فرهنگ ملّى را نارس مى دانستند با شیوه هاى استبدادى و با چوب و چماق اهانت و سرزنش با مردم عمل مى کردند نه براساس عشق و احترام متقابل .
در صفحه ی ۲۲۱سطر هفتم باز هم از قول زنده یاد دکتر مصدّق مى نویسد:« … مصدّق الگوى وابستگى و نقاط ضعف آن را مى شناخت. از استعداد ایرانیان با اطلاع بود و از طمع بیگانگان غافل نبود… او مى گفت اقتصاد ایران بیمار است… در آن هنگام مادّه ی اصلى بیمارى را شرکت نفت انگلیس و دخالت دولت انگلستان در مملکت مى دانست و بهمین جهت در پى قلع و قمع ریشه ی آن مفاسد بود و این همه منجربه “ استیفاى حقوق ملّت ایران “ و ملّى کردن صنعت نفت گردید. دیگراینکه قانون انتخابات را به گونه اى اصلاح نماید که نمایندگان حقّه ی مردم وارد مجلس شوند. این بود برنامه اصلى سیاسى دولت دکتر مصدّق …»
البتّه “انتخاب نمایندگان حقّه ی مردم“ تنها چیزى است که انگلستان همیشه از آن بیم داشته است. دکترمصدّق با حرکت هاى سیاسى اش و با نطق هایش در لحظات حسّاس تاریخ مردم را مخاطب قرارداده است و این ها همه نشان مى دهد که وى به رشد و بلوغ مردم معتقد بوده و امید و پناهى غیر از آنها نداشته است. درست به همین دلیل وقتی در مجلس با کارشکنی نمایندگان وطن فروش روبرو شد از مجلس خارج شد و به میان مردمی که در میدان بهارستان جمع شده بودند رفت و گفت: «هر جا مردم هستند آنجا مجلس است.» او مى دانست که نمایندگان واقعى مردم اگر به مجلس راه یابند، کشور را از سقوط و عقب ماندگى نجات خواهند داد. او برخلاف گفته آنتونى ایدن و اعتقاد جناب والا و خمینی، فهم و فرهنگ ملّى را ” نارس “ و نا بالغ یا صغیر نمى دانست او به خودش و فهم و فرهنگ هم میهنانش و تبارش باور داشت.
گرچه از کتاب « جامعه شناسى نخبه کشى » بهره اى جز سرزنش و ناسزا نصیب ما نشد و نویسنده ی آن راه نجاتى فرا روى ما نگشود، درعوض بدبختى هاى خود را بازخوانى کردیم، البتّه از نظر ایشان براى ” ایرانیان فکر کردن مشکل ترین کارهاست “، شاید نوشته ایشان فرصتى براى مردم” فقیر و صغیر و حقیر“ ما باشد، تا به سرنوشت خود بیشتر بیاندیشند. درست همان گونه که درس توسعه ی اقتصادى براى من و همکلاس هاى من در فرانسه فرصت تأملى بود درباره ی توسعه اقتصادى کشورهای عقب نگه داشته شده. استاد درس توسعه ی اقتصادی ما، یا بزبان فرنگى مآب ها پروفسور ما، در آغاز نیمه سال تحصیلى در لحظه شروع درس کلمه ” دِ و ِلوپمان” « développement یعنى توسعه را درون گیومه » ( نشان گفتاره “…” ) گذاشت و گفت پس از بحث و بررسى همه جانبه این پدیده آنگاه که تمام جنبه هاى گوناگون آن بر ما روشن شد این نشان ( “ گیومه ” ) را بر مى داریم . گروه هاى کار از دانشجویان به وجود آمد و در طول دوره، دانشجویان جزوه هائى نوشتند و سمینارهائى در باره ی علل عقب ماندگى کشورهاى“ جهان سوّم “ ارائه دادند. دانشجویان و روشنفکران “ جهان سوّم “ تا مى توانستند، پته خود را به روى آب ریختند. دین، زبان، ایل، سنت، فرهنگ، سلامت عقلى و سیاسى خود را ( مانند نویسنده ی کتاب نخبه کشی …) به زیر سئوال بردند و حتّا فهم فرهنگ ملّى خود را متهم به این کردند که مانع رشد اقتصادى و صنعتى کشورشان شده است .
از جمله سمینارهائى که دراین باره ارائه شد سمینار یک استاد مهمان بود. او از دوستان بن برکه، آزادیخواه مراکشى بود که دولت مراکش از دوستى وى با بن برکه سوء استفاده سیاسى و جنائى کرده بود. به این ترتیب که فرانسوى ها امکاناتى در اختیاراین استاد قرارداده بودند تا بن برکه را به خرج رادیو تلویزیون به فرانسه بیاورند. بن برکه، در این سفر به فرانسه قربانى یک ترور سیاسى شد. این استاد و محقّق فرانسوى از این که وسیله چنین جنایتى قرار گرفته بود سخت ناراضى و نسبت به اینگونه جنایات غرب خشمگین بود و در مقالات و سخنرانى هاى خود چنین دسیسه هائى را بر ملأ می کرد. او در سمینار خود نقش دلال مآبانه روشنفکران، کارشناسان و استادان دانشگاه هاى غرب را در غارت کشورهاى عقب نگهداشته شده تشریح کرد. وى می گفت علاوه بر جاسوسان و گماشتگان محلى غرب در کشورهاى جهان سوّم، استادان دانشگاه هاى اروپائى و آمریکائى با نقاب علمى خود خطرناک ترین دشمنان منافع کشورهاى جهان سوّم مى باشند. او مى گفت هنگامی که ما کارشناسان و روشنفکران غربى براى مأموریت، تحقیقات علمى و یا حتّا گردش به کشورهاى آسیائى و آفریقائى مى رویم، اغلب از طرف شرکت هاى بزرگ صنعتى و اقتصادى بلیط هواپیما و هتل مجانى به همراه پرسشنامه هاى قطور درباره ی منابع، امکانات صنعتى و اقتصادى آن کشورها داده مى شود و ما نظر کارشناسانه خود را در آن ها مى نویسیم و از این بابت مزد دریافت مى داریم. دولت ها و ارتش هاى کشورهاى غربى نیز به نوبه خود ترتیب آن منابع و منافع را به نفع شرکت هاى بزرگ صنعتى و اقتصادى مى دهند. او معتقد بود که روشنفکران و دانشمندان غربى دلال مظلمه استعماربوده اند و هستند. بیهوده نام دکتر و پروفسور به آن ها ندهید و گفته هایشان را باور نکنید که هر چه به شما توصیه کنند فقط منافع کشور خود را در آن درنظر مى گیرند.
در آخر نیمه سال تحصیلى استاد ما در یک گفتار مفصّل پس از برشمردن تمام علّت هاى عقب ماندگى که در کتاب هاى گوناگون اقتصادى و جامعه شناسى آمده بود و یا دوستان ما در سمینارهای خود برشمرده بودند و ردّ آن ها و تمام راه حل هاى دروغین ارائه شده، نتیجه گرفت که عقب ماندگى یک پدیده ی سیاسى و ژئوپلیتیک است و با غارت کشورهاى “جهان سوّم“ یا عقب نگهداشته شده، رابطه مستقیم و تنگاتنگ دارد. چاره ی قطعى این بیمارى را در استقلال و آزادى مردم آن کشورها دانست. نشان به آن نشان که واژه ی“ توسعه” را بر روى تخته سیاه نوشت و نشان ـ گفتار یعنی ” گیومه ” پررنگى به دو سوى آن نهاد. دانشجویان باکف زدن ها و فریادهاى پرشوراو را بدرقه کردند.
براى پاسخ به پیچیدگى هاى جامعه شناسى و نخبه کشى و گرفتارى هاى غرب و غرب زدگى و نهایتاً درد عقب ماندگى از حافظ؛ یعنى از فرهنگ این مردم کمک مى گیرم که مى فرماید: “دردم از یاراست و درمان نیزهم”. دردمند و قربانى این فاجعه مردم شریف ایران “ ایرانیان !“ هستند. درمان نیز در ایران و نزد مردم خردمند و قهرمان ایران است. همین مردم ساده و صمیمى کوچه و بازار، از ریز و درشت، فقیر و غنى؛ خواه سپاهى ساده و آزاده اى چون آرش کمانگیر یا سردارى چون، دکتر فاطمی، سرهنگ سیامک و یا سرهنگ ممتاز، خواه آشپززادهاى چون میرزا تقى خان و یا نخبه زاده اى چون قائم مقام یا حتّا اشراف زاده اى چون میرزا محمّد مصدّق السلطنه. از غرب و غربى ها و نسخه هائى که آنها براى ما مى پیچند باید پرهیزکرد. کارى که ژاپنى ها در طول سه قرن تا آغاز قرن بیستم انجام دادند و روزى هم که تماس با غرب را آغازکردند اوّلین قربانى بمب اتمى شدند. اگر صنایع ژاپن به اندازه ی کافى زیرسازى نشده بود بعد از جنگ هرگز قد راست نمى کرد. درمان ما نزد غربى ها نیست. آن ها براى ما فقط نکبت و بدبختى ببار آورده اند. این را کسانى که با غرب تماس داشته اند و آلوده نشده اند، مثل دکتر مصدّق بهتر می دانند که “غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده”!. چیزهاى خوب غربی ها را باید فرا گرفت ولى باید دام و دانه شان را از هم بازشناخت. فردوسى سرسخن خود را در شاهنامه با ستایش خرد آغازکرده است. رهنمود او هنوز پس از هزار سال همچون چراغى فرا راه مردم میهن ما است. خرد جمعی خویش را سرمایه رهائى مام میهن قرار دهیم زیرا که خرد فرهیخته ی ایرانى کشتى توفان زده ی میهن ما را به ساحل پیروزى رهنمون خواهد شد. راهنماى ما، در این پهنه بیم و امید، فرهنگ سُتُرگ ایرانى است که باید به آن آویخت، از آن آموخت، با آن عجین شد و از آن مدد خواست همانگونه که؛ بابک ها، حلاّج ها، فردوسى ها، بیرونى ها، خیّام ها، دهخداها، عشقی ها، فاطمى ها، نیمایوشیج ها، مصدّق ها و دیگر تبار پاک ما خود چنان کردند. فرزندان ما نیز چنان خواهند کرد.
منوچهر تقوى بیات ـ استکهلم
[1] ـ در پاریس ازشب ۲۳ تا ۲۴ اوت ۱۵۷۲ کشتار گسترده ای از پروتستان ها انجام گرفت که قتل عام سن بارتلمی نام گرفت. در شهرستان این کشتارها تا اکتبر دنبال شد. فرهنگ روبر( ت) کوچک. پاریس . ۱۹۷۵ ص. ۱۶۲۰
[2] ـ دریا نورد ایتالیایی ( ۱۵۱۲ ـ ۱۴۵۴ ) که دو بار به قاره ی آمریکا سفر کرد یک بار در سال ۱۴۹۹ و بار دوم در ۱۵۰۲.
[3] ـ دریانورد اسپانیایی ( ۱۵۰۶ ـ ۱۴۵۱) که سه بار به آمریکا سفر کرد . بار اول در سال ۱۴۹۲ و بار سوم در سال ۱۴۹۸.
[4] ـ غلامرضا نجاتی ، جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ . تهران . چاپ هفتم ۱۳۷۳ . ص ۳۳۲